یه آه بلند کشیدو راه افتاد.
بقیه ی راهو تو سکوت سپری کردیم. تیرداد منو رسون خونه و سریع دور شد. وقتی مامان شب اومد خونه و دید ماشینم تو پارکینگ نیست فک کرد من هنوز نیومدمو خیلی نگران شد. منم مجبور شدم جریانو بهشون بگم. اونام کلی سوال پیچم کردن که طرف کی بود؟ کجا داشتی می رفتی؟خسارتش چقد میشه؟...؟
به همه سوالاشون جواب دادم تا خیالشون راحت بشه. ساعت 10:15 بود که کیارمین زنگ زد
- بله؟
- الو سلام
- سلام....شما؟
- جاوید هستم
- آهان بله.......بفرمایید
- زنگ زدم بگم اگه ممکنه مبلغ...رو پرداخت کنید به عنوان خسارت
- یکم زیاد نیست؟
-شما که گفتید همشو پرداخت می کنید! چی شد؟یادتون رفت؟
- حتما شمام سو استفاده کردینو مبلغ بیشتریو گفتین! درسته؟
- نـــــه اصلاااا من امکان نداره یه همچین کاری بکنم
- مطمئنین؟
- صد در صد........من یه همچین آدمی نیستم خانوم
- امیدوارم که اینطوری باشه........گوشی خدمتتون
رفتم تو هال تا به بابام بگم باهاش حرف بزنه و پولشو بده. بابا مث من نبود که چونه بزنه. سریع پولو میداد
- بابا؟
- بله؟
- همون آقایی که بهش زدم زنگ زده تا پولشو بگیره......بیا باهاش حرف بزن
- بده گوشیو
گوشیمو دادم به بابا و همونجا نشستم تا ببینم چی میگن
- سلام علیکم
-...
- من پدرشم. حالتون خوبه؟
-...
- چقد باید بدم؟
-...
- باشه چشم. شماره حسابتون؟
-...
-یه لحظه.... ببخشید
به من اشاره کرد که یه خودکار و کاغذ بهش بدم. منم که دم دستم چیزی پیدا نکردم فقط یه خودکار کنار میز تلفن بود که برش داشتمو دادم به بابا. بابا هم مجبور شد رو دستش بنویسه
- بفرمایید
- ...
-خب؟
- ...
-خیلی ممنون. من امشب واریز می کنم به حساب
-...
- خواهش می کنم فقط خودتونو معرفی می کنید؟
-...
- چقد اسمتون آشناس
- ...
- آهان بله........یادم اومد.....همون پسری که به ارغوان زد! درسته؟
-...
- خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم.موفق باشید
-...
- مزاحمتون نمیشم. خدانگهدار
-...
- خدافظ
گوشیو قطع کردو به من نگاه کرد
- چی می گفت؟
- میدونی کی بود؟
- اوهوم
- نع......نمیدونی
- چرا دیگه.....همونی که یه ماه پیش چلاقم کرد
- اااااااا راجبش اینجوری حرف نزن. خیلی آقاست
- مگه شما میشناسینش؟
- دوست تیرداده..........تیرداد خیلی تعریفشو کرده
- آره می دونم که با تیرداد دوستن
- خیلی خب برو بخواب. فردا باید بری دانشگاه. برو
- منتظرم
رامو کج کردمو راه افتادم سمت شرکت تیرداد. چون تو ترافیک موندم نیم ساعت دیرتر رسیدم. ساعت 6 جلوی شرکتش بودم. ماشینو تو کوچه پارک کردمو خودم رفتم تو و سوار آسانسور شدم طبقه ی 4 رو فشار دادمو آسانسور رفت بالا. به طبقه ی سوم که رسیدیم آسانسور وایساد و در باز شدو یه مرد اومد تو. سرمو که آوردم بالا دیدم همون یارو اس که باهاش تصادف کردم. ای بابا!!!! این اینجا چ غلطی می کنه؟
- سلام خانوم شایسته! شما اینجا چیکار می کنین؟
از لحن صداش حس کردم ناراحته ولی چیزی بهش نگفتم.
- دقیقا من می خواستم این سوالو از شما بپرسم. داشتم می رفتم شرکت پسر عموم
- پس شما دختر عموی تیردادین؟
- مگه شما تیردادو میشناسین؟
- بله............دوستیم..........ولی خیلی صمیمی نیستیم.
- آهان
صدای ضبط شده یه خانوم اعلام کرد که باید برم
- ببخشید.........خدانگهدارتون.
- خدانگهدار
اومدم بیرون و رفتم طرف شرکت تیرداد .
راستی این چرا ناراحت بود؟ اصلا چرا مشکی پوشیده؟ شاید یکی از اقوامش مرده! به خودم نهیب زدم که آخه ارغوان به تو چه؟ فکر ماشین خوشگلت باش که زدی لهش کردی. یاد خسارتی افتادم که باید به این یارو بدم. ای بابا حالا چجوری به بابا اینا بگم؟ خودم که هیچی ندارم . پ چه غلطی کنم؟ شهریه ی دانشگاهم که ندادم. آخ امیر خدا لعنتت کنه! چ وقته مریض شدن بود آخه؟
تو همین فکرا بودم که تیردادو تو راهرو دیدم که داشت میومد طرفم.
- سلام ارغوان جان خوبی؟
- سلام خوبم مرسی
- چرا انقد دیر کردی؟
- ترافیک
- ماشینت کجاس؟
- تو کوچه
- باشه. تو برو تو من میرم به یکی از بچه ها بگم ببرنش تعمیرگاه
- مرسی دستت درد نکنه. جبران می کنم
- نبابا این چه حرفیه؟ وظیفه اس خواهر گلم. برو تو من الان میام
- زود بیا
- باشه
درو باز کردمو رفتم تو. اولین چیزی که دیدم میز منشی بود که داشت وسایلشو جمع می کرد. وقتی منو دید یه لبخند زد و سلام کرد. جواب سلامشو دادمو رفتم سمت اتاق تیرداد. همین که رفتم تو یکتا رو دیدم که داره عکس تیردادو می بوسه و گریه می کنه.
- بمیر بابا توام
- بچه ها کدومتون فردا می تونید با من بیاید؟
- کجا؟
- دکتر
- واسه چی؟
- برای اینکه برم گچمو باز کنم
یکتا- من باهات میام
- مرسی. پس لطف کن فردا ساعت 4 بیا اینجا تا باهم بریم
خاطره- منم می تونم بیامااااااااااااااا
یکتا- خاطره جان بشین سره جات. من خودم میرم تو یه فکری به حال حامد بکن
- راستی از حامد چه خبر؟
خاطره حالش گرفته شد و خیلی آروم گفت:
خودکشی کرد
- جااااااااان من؟
- اوهوم
- تموم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
- نبابااااااااااا نجاتش دادن
- این پسره هم خیلی خله هاااااااااااااااااااااا. اگه تو با کسی نامزد کرده بودی یه چیزی ولی آدم که به خاطر یه جواب نه که خودکشی نمی کنه
- از کجا می دونی نامزد نکردم؟
- چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نامزد کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه صدایی که معلوم بود از خجالت داره میمیره خیلی آروم جواب داد
- یه خواستگار برام اومده که پسر بدی نیست. ازش خوشم اومده. می خوام بهش جواب بدم
- خاطره من غریبه بودم که به من چیزی نگفتی؟؟؟؟؟
- شرمنده
- شماها چرا ساکتین؟
شیدا- چیزی نداریم بگیم. ما که واسه خاطره خانوم نامحرمیم.
به هممون برخورده بود. اصلا از خاطره انتظار نداشتم به ما چیزی نگه ولی یکتا زود فراموش کرد. اصلا دختر کینه ای نبود. پیش خودش می گفت حتما خاطره دلیلی داشته که چیزی نگفته.
یکتا- ول کنین این حرفارو. به جای تبریک گفتنتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خاطره ولی...
- ارغوان!!!! حتما خاطره دلایل مربوط به خودشو داره که چیزی نگفته. حالا خاطره جون طرف کی هست؟اصلا کی اومدن؟همه چیو تعریف کن ببینم
خاطره- اسمش آرمانه همسایه طبقه بالاییمون. ارغوان فک کنم تو یه بار دیده باشیش
- کی؟
- اون موقع که ترم اولمون بود و تو اومدی دنبالم تا بریم دانشگاه! یادته یه پسر پشت سر من از آسانسور اومد بیرون؟
- برو بابااااااااااا کی میره این همه راهوووووووو!!!!! من شام دیشبم یادم نیست اونوقت 3-4 سال پیشو یادم باشه؟
شیدا- خب داشتی می گفتی
خاطره- هفته ی پیش اومدن خواستگاری. از شانس گند من حامدم داشته میومده که دم در می بیندشون. بعدشم میره خونه و قرص می خوره تا خودشو بکشه.
- هه...اینکه می گفت میره همه چیو میذاره کف دست طرف
- نمی دونم والله . حالا خودش هیچی مامانشم دشمنم شده. میگه اگه یه بار دیگه این اتفاق بیوفته روزگارمو سیاه می کنه
- تو چی گفتی؟
- هیچی
- آفرین خوب کاری کردی اون حالش خوب نبوده یه چیزی گفته. تو به دل نگیر
- بچه ها من چی کار کنم؟
صداش بغض داشت. همون جوری که به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود سرشو به دیوار چسبوند. شیدا رفت کنارش و بهش گفت
- نگران نباش درست میشه.
-چه جوری؟شیدا چه جوری؟
- به آرمان گفتی جریانو؟
- نه
- خو بهش بگو
- اصصصصصصصصصصصصصصلا!! حرفشم نزن
- چرا؟ اصلا ببینم این آقا آرمان دوست داره؟ تو چی دوسش داری؟
- آره خب. دوسش دارم چون بالاخره همسایمونه. از همون روز اولی که اومدن تو آپارتمان ما ازش خوشم اومد. ولی خب عاشقش نیستم.
- اون چی؟
- می گفت دوسم داره راستو دروغشو نمی دونم
یکتا- حالا حامد چی میشه؟
- نمی دونم یکتا نمی دونم
خوب به حرفای خاطره گوش دادم تا شاید بتونم یه راه حل بهش بدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از این که حامد بگه خوده خاطره به آرمان بگه
- خاطره؟
- هوم؟
- میگم بهتره خودت به آرمان بگی
- چیو؟
- جریان حامدو
شیدا- منکه بهت گفتم بگو چرا نمی خوای بدونه؟ از زبون تو بشنوه بهتره تا حامد
خاطره بغضش شکست و سرشو گذاشت رو زانوشو شروع کرد به گریه کردن
سریع از خونه زدم بیرون که دوباره شروع نکنه به ایراد گرفتن. 10 دقیقه ای منتظر خاطره شدم که با 206 نقره ایش اومد.تیپش سبز پسته ای بود. یه مانتوی سبزه تتتتتتتنگ با یه شلوار لوله تفنگیه جین. شالشم سبز بود. موهاشم از جلو ریخته بود تو صورتش.یه عینک دودیه گنده هم زده بود رو چشاش. آرایششم کامل بود.جلوی پام ترمز کرد و رفتم سوار شدم که راه افتاد.
- سلام خانوم پسرکش!
- سلام ارغوان جون
- خوبی؟
- بد نیستم تو چطوری؟
- ممنون منم خوبم
- کجا بریم؟
- i don't know
- هیچ نظری نداری؟
- نچ
- ارغوااااااااااان؟
- جونم؟
- حامد یادته؟
- اوهوم
- اومده خواستگاری
چشام شد اندازه نعلبکی. حامد بی افش بود که یه 2 سالی بهم زده بودن. ولی الان چی می خواست الله و اعلم
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- لووناردو داوینچی
- مامانت اینا راضین؟
- اصلا
- خودت چی؟
- منم نمی خوامش
- خب پس مشکلت چیه؟بهش بگو نه
- آخه دیشب تو یاهو که داشتیم حرف میزدیم گفت اگه با هرکی غیر از من ازدواج کنی میرم بهش میگم تو با من قبلا دوست بودی
- زر میزنه بابا!اصلا بره بگه . چی میشه مثلا؟این پسرا خودشون تو دوران مجردی با هزار نفر دوستن
- آره خودمم همینو میگم ولی علی (داداشش) میگه مردا دلشون می خواد زنشون با اولین مردی که رابطه داشته خودش باشه.
- این مال وقتیه که پسره هم با اولین دختری که رابطه داره خانومش باشه ولی الان هرکدوم تو گوشیشون هزارتا شماره دارن پس نباید یه همچین انتظاری داشته باشن.
- ولی این طبیعتشونه نمیشه تغییرش داد. بعدشم تو خودت با هیچکس نبودی پس حتما پسری هم هست که با هیچ دختری نبوده باشه.
- نمی دونم چی بگم.حتما همینیه که تو میگی. همینجا نگه دار
- واسه چی؟
- اون طرف خیابون فلافل فروشیه. می خوام فلافل بگیرم بخوریم.
- باشه برو
کنار خیابون وایساد و منم از خیابون رد شدم و رفتم 2 تا فلافل با همه ی مخلفات خریدم. وقتی خواستم برگردم چون دستم پر بود نتونستم درست چادرمو جمع کنم و گیر کرد زیر پامو وسط خیابون خوردم زمین. وقتی خواستم بلندشم با یه ماشین سفید تصادف کردم که سرعتش فوق العاده زیاد بود.
رانندشم یه پسر جوون بود ولی چون چشمام سیاهی می رفت نتونستم درست قیافه اشو ببینم. بعد چند لحظه هم که دیگه هیچی متوجه نشدم.
***
آروم چشمامو باز کردم. تو همون لحظه ی اول فهمیدم بیمارستانم.بیمارستانش خیلی برام آشنا بود. یه ذره که فک کردم فهمیدم بیمارستان عمومه. میدونستم بابا این بیمارستانو به هر بیمارستان دیگه ای ترجیح میده. داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که یه پرستار خوجل و موجل با یه سرنگ اومد تو.
- چه عجب خانوم خانوما بالاخره بیدار شدی
رفت طرف سرم و سرنگو توش تزریق کرد.
- علیک سلام خانوم پرستار
- چه بداخلاق!!!!!!!!سلام
- از کی اینجام؟
- از ساعت 1 امروز
- الان ساعت چنده؟
- 5
- چرا اینطوری شد؟ من فقط تصادف کردم که!
- توی همون تصادف پات شکست. قبلشم در رفته بود
- واسه چی در رفته بود؟
- ظاهرا خورده بودی زمین. آره؟
تازه فهمیدم چی به چیه
- آره راس میگی تازه یادم اومد. کی مرخص میشم؟
- باید فردا دکترت بیاد معاینه ات کنه بعدش میگه کی باید بری
- مرسی
- بش برسی
- به کی؟
- به عشقت دیگه
- برو بابا دلت خوشه. عشقم کجا بود؟
یه لبخند زد و گفت:
- من برم به بقیه مریضا برسم. خدافظ
- خدافظ
وقتی از در رفت بیرون به ثانیه نکشید که مامان پرید تو اتاق.خدا رو شکر اتاقم خوصوصی بود.
- آخه چرا حواستو جمع نمی کنی؟نمیگی خدای نکرده ضربه مغزی میشی میری تو کما ؟
- ماماااااااااااااااااااااا اان؟؟؟؟اولندش که سلام. دومندش ...........حالا مگه چی شده؟؟؟؟؟؟؟نمردم که!!!!!!!!
- زبونتو گاز بگیر............خدا نکنه چرا مواظب خودت نیستی؟
- اتفاقه دیگه........میوفته.کسی اینجاست؟
- اوهوم. باباتو فریناز و تیرداد.
- تیرداد واسه چی؟
- زنگ زده بود ازت یه کتاب می خواست که فریناز بهش گفت چی شده. اون کسیم که بهت زده بود رفته بازداشتگاه
- چرا؟
- وااااااااااا زده ناقصت کرده هاااااااااا.حقشه
- آره خب
- من برم به اونا بگم بیان تو
- کیا؟
- فرینازو تیرداد و بابات
- آهان باشه.شما شب میمونین؟
- آره من میمونم
- مرسی
بابا اینا تا ساعت 7 اونجا بودن. توی تمام مدتی که اونجا بودن فقط داشتم به سرزنشاشون گوش میدادم.همون حرفای همیشگی: چادرتو بلد نیستی جمع کنی.حواست کجا بود؟حتما تو باید می رفتی؟خاطره نمی تونست بره؟فلافل می خواستین چیکار؟می رفتین یه رستوران درست حسابی...
دیگه همون حدودای 7 رفتن به زندگیشون برسن
- مامان؟
- هوم؟
- نمیرین خونه فرناز؟
- نه
- چرا؟
- خب من با این حالت کجا برم؟
- من خوبم مامان. تو برو
- حرفشم نزن.من تنها برم خونه فرناز بگم چی؟
- چرا تنها؟بابا میاد باهاتون دیگه
- نخیر فرناز کنسلش کرد
- چرااااااااااااااااااااااا اااااااا؟
- حالش خوب نبود همش استفراغ می کرد
- آخییییییییییییی مسموم شده؟
- فک کنم
- مامان من خیلی خوابم میاد می خوام بخوابم
- باشه تو بخواب من اینجام چیزی خواستی بگو
فقط سرمو تکون دادمو خوابیدم
-خدافظ
***
صب با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود و اون روزم کلاس نداشتم به خاطر همین دوباره خوابیدم. دیگه حدودای 11 بود که مامان صدام زد:
- ارغوان؟.........ارغوان؟
تو خواب و بیداری گفتم:
-بله مامان؟
مامان با صدای بلند از تو اتاق خودش داد میزد:
- پاشو دیگه چقد می خوابی؟پاشو........امشب خونه فرناز دعوتیم
اتاقشون دیوار به دیوار اتاق من بود...نیاز نبود مث مامان انقد داد بزنمو با صدای معمولی گفتم:
-فرناز؟
مامان با یه عالمه لباس چرک تو دستش پرید تو اتاق من...رفت سمت کمدم تا لباس های کثیفمو از توش بکشه بیرون...در حالی که کمدو می گشت گفت:
- آره پاشو
رو تختم نشستمو گفتم:
- باشه چرا انقد داد میزنی؟
- خب آخه امروز باید بریم خرید
- خرید واسه چی؟
- چون برای امشب لباس ندارم
- مگه فرناز غریبه اس؟
در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:
- نه ولی خب تو که می دونی من دوس ندارم لباسام تکراری باشه
- باشه ولی چرا من بیام؟
- برای اینکه سلیقه ات خوبه
خیلی آروم جوری که نشنوه گفتم:
اگه به نظرت خوبه پس چرا انقد بهم گیر میدی؟
سرشو از لای در اورد تو گفت:
- چیزی گفتی؟
دستمو بردم بالا و گفتم:
- نه نه هیچی
- پاشو بیا پایین صبحونه بخور
- چشم الان میام پایین
حالا فرناز به چه مناسبتی دعوت کرده بود؟شایدم اصلا مناسبتی نداره خواسته دوره هم باشیم.... چه میدونم والله....الکی واسه خودم سوال درست می کنم تو ذهنم...بیکارم دیگه
دست و صورتمو شستمو رفتم پایین پیش مامان...سر میز نشستمو گفتم:
- مامان به چه مناسبتی خونه فرناز اینا دعوتیم؟
مامان ظرف کره و پنیر و گذاشت رو میز و گفت:
- حتما باید مناسبت داشته باشه؟
- نه........راستی شما چرا خونه ای؟
- کجا باشم؟
- مطب
یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:
-الان من تو خونه اضافیم؟
یه لقمه برای خودم گرفتمو در حالی که داشتم میذاشتمش تو دهنم گفت:
- نه قربونت برم من کی همچین حرفی زدم؟ فقط برام سوال بود
-خیلیه خب کم حرف بزن بیا بخور می خوام جمع کنم
****
ساعت 12/30 بود و داشتم تو اینترنت ول می گشتم که خاطره اس داد:
- کجایی؟
نوشتم:
- خونه چطور؟
- گفتم اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
سریع نوشتم:
- باشه میام... ناهار خوردی؟
- نه
- بیام دنبالت؟
- نه عزیزم من ماشین میارم
- باشه کی میای؟
- نیم ساعت دیگه
-منتظرم خدافظ
-بای
رفتم که حاضر بشم.در کمدمو باز کردمو یه مانتوی توسی داشتم که خال های بزرگ مشکی داشت و جنسشم ساتن بود و یه کمربند مشکی روش داشت رو انتخاب کردم.یه روسریه توسیم پوشیدم با شلوار کتون توسی.لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. با اینکه حجابم کامل بود ولی همیشه آرایش می کردم وگرنه پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم....بعد ازین که حاضر شدم چادرمو سرم کردمو از اتاقم رفتم بیرون.
رفتم به مامان بگم که با خاطره میرم بیرون. ازین دخترا نبودم که همش از مامانشون برای هر کاری اجازه می گرفتن. تو بیشتر وقتا خودم بودم که برای خودم تصمیم می گرفتم. ولی خب باید خبر میدادم کجا میرم.
- مامی؟مام؟
از تو اتاقش گفت:
- بله؟
رفم تو اتاقشو گفتم:
- من دارم با خاطره میرم بیرون کاری نداری؟
رو تخت نشسته بود و داشت یه مجله رو ورق میزد...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- کجا به سلامتی؟
- میریم بیرون که یه بادی به کلمون بخوره
سرشو اورد بالا و گفت:
- کی میای؟
-معلوم نیست ولی ناهارو با خاطره می خورم
- باشه فقط ساعت 3 خونه باش خب؟
-چرا؟
- برای اینکه بریم بازار
- خب مامان جان چه کاریه؟من میرم بعد یه جا قرار میذاریم که من دیگه خونه نیام. هوم؟
دوباره سرشو کرد تو مجله و زیر لب باشه ای گفت...منم از اتاق اومدم بیرون و بلند گفتم:
- خدافظ
صدای ضعیف مامانو شنیدم که گفت:
- به سلامت.
دم رستوران بچه ها رو پیاده کردمو خودم رفتم تا ماشینو پارک کنم.وقتی خواستم برگردم اون 4 تا پسرا رو دیدم که زل زدن به من.بی توجه از کنارشون رد شدم که یکیشون گفت:
-اون دختر خوشگله رو میگی بیاد بیرون؟
شنیدم چی گفتن اما واسه اینکه یکم روش کم بشه گفتم:
-چیزی گفتین؟
-اون چشم سبزه رو میگمااا
عجب رویی داره این..منظورش یکتا بود.راس می گفت خوشگل بود...موهاش مشکی و چشماش سبز .دهن کوچولویی داشت گونه هاشم برجسته بود.قدشم متوسط و پوستشم برنزه بود.
خیلی محکم گفتم :
-نه!!!!!!!!!!
با لودگی گفت:
- چه خشنی تو!!!!
-مزاحم نشید آقا بفرمایید تشریفتون رو ببرید
-اگه نرم؟
-بفرمایید خواهش می کنم
-خو اگه نرم؟
تو چشماش زل زدمو گفتم:
-نمیرین دیگه؟
-نه
-باشه خودتون خواستین
سریع گوشیمو دراوردمو به شایان که مطمئن بودم تو رستورانه زنگ زدم
-جانم؟
-الو شایان یه لحظه میای بیرون؟
-کجایی؟
-دم رستوران
با نگرانی گفت:
-چیزی شده؟
-تو بیا خودت می فهمی
-اوکی اومدم
دوباره پسره فک زد:
-چیه زنگ زدی بابات بیاد؟بچه ننه!
دیگه نمی تونستم اراجیفشو تحمل کنم...با صدای بلند گفتم:
-حرف دهنتو بفهمااااااااا
همون لحظه صدای شایانو از پشت سرم شنیدم
-ارغوان چیزی شده؟
-آره اینا مزاحمم شدن
پسره- من با تو چی کار دارم؟گفتم بگو اون چشم سبزه بیاد.همین
شایان خودشو انداخت وسطو گفت:
- خیلی غلط کردی.با اون چی کار داری؟
پسره-شما؟
-پسر آقا شجاع
-ببین شجاع من با کسی شوخی ندارم
-مگه من دارم
کتشو دراورد و داد دست من...بعدشم با مشت کوبید تو دهن اون پسر
من دیگه واینستادم ببینم چی شد سریع رفتم تو.یه ذره دور و ورم رو نگاه کردم تا بچه ها رو پیدا کنم که خاطره برام دست تکون داد.رفته بودن وسط رستوران جایی که تو دید همه بود.با اینکه دلم نمی خواست اونجا بشینم ولی مجبور بودم چیزی نگم چون میدونستم اگه بریم جای دیگه کلی غر میزنن پس منم چیزی نگفتم.
شیدا گفت:
- کجا بودی تا حالا؟
-دم در
-چیکار می کردی؟
-هیچی بابا یکی ازون شاسگولا مزاحم شده بود گفتم شایان بیاد حالشو بگیره.
-کیا؟
با بی حوصلگی گفتم:
-همونا که دنبالمون بودن.
خاطره با تعجب پرسید:
-پس به خاطر تو شایان اونجوری یه دفه از رستوان زد بیرون؟
-اوهوم
یکتا با کنجکاوی پرسید:
-حالا یارو چی می گفت؟
- چرت و پرت
اگه می گفتم با تو کار داشت یکتا بدون معطلی میرفت سراغش.ولی نگفتم که دیوونه بازی درنیاره.
وقتی داشتن غذا رو میاوردن شایانم اومد تو .سریع اومد طرف ما و گفت که خیالم راحت باشه که دیگه تا 100 کیلومتریمم پیداشون نمیشه. کتشو دادمو دیگه چیزی نپرسیدم .همین که شرشون کم شد بس بود.
تا ساعت 2 تو رستوران گفتیمو خندیدیم
ولی شیدا زیاد نمی خندید...یه قاشق از غذامو گذاشتم تو دهنمو گفتم:
- شیدا چیزی شده؟
با صدای ارومی گفت:
-نه چیز خاصی نیست
هر وقت اینجوری میشد و کم حرف میزد یا با نامزدش امیر دعواش شده بود یا داداشش...بعد از چندسال دوستی بالاخره می تونستم بفهمم چشه
- دروغ نگو.باز امیر تحویلت نگرفته؟
ناچارا گفت:
-اوهوم.خیلی از دستش عصبانیم ا ا ا ا مرتیکه یه زنگ نمیزنه ببینه من مردم یا زنده؟
یکتا-داره ناز می کنه برات
-مگه بچس که ناز کنه.....اصلا اون به کنار...تازگیا حس می کنم دوسم نداره
یکتا- غلط کرده..... مردشورشونو ببرن
شیدا- زبونتو گاز بگیر!!!!!!!!!
یکتا با اعتراض گفت:
- چه طرف داریم می کنه
خاطره- بایدم بکنه نا سلامتی هم پسر داییشه هم نامزدش
شیدا- نامزدی بخوره تو سرش
این دوستای ما رو ول کنی تا چند دقیقه دیگه با توپ و تفنگ میزنن شیدا رو ناقص می کنن...برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
-حرفتون شده؟
-ما نه ولی بابام با داییم آره
-چرا؟سرچی؟مقصر کیه؟
-مقصر اصلی بابامه میگه داییم حق مامانمو خورده ولی اصلا اینطوری نیس
-ینی چی؟قشنگ توضیح بده ببینم چی شده آخه؟
-2 سال پیش مامان بزرگم فوت شد.2 ماه بعدش مامانمو داییم جمع شدم تا ارث و میراث مشخص بشه.وصیت مامان بزرگم این بوده که 4 دونگ از خونه خودشو بده به داییم و 2 دونگشم بده به مامانم.ویلای لواسونشم داده به مامان من اما زمینی که اطراف تهرانه و حدود 500 میلیون قیمته شه رو داده به داییم.ویلای لواسونم قیمتش تقریبا همین حدوده ولی بابام به خاطر اون 2 دونگ که به داییم بیشتر داده شاکی شده.
-حالا مامانت راضیه؟
-آره....چون نیازی به این پولا نداره
-خب باباتو راضی کن که دست برداره
-آخه چجوری؟بابام خیلی یه دنده اس
-خب حالا به شما دو تا چه ربطی داره؟
-چه میدونم
-گفتی مامان بزرگت 2 سال پیش فوت کرده؟
- آره
-چرا بابات تازه یادش افتاده؟
-نمی دونم
-نگران نباش درس میشه .بچه ها 2/30 شد.بریم؟
-بریم
- یکتا میشه ماشینمو بیاری تا من از شایان خدافظی کنم؟
- نوکرتم هستم بده سوئیچ اون عروسکو!فقط کجا پارکش کردی؟
- یه کم بالا تر از رستوران
سوویچمو از تو کیفم دراوردمو دادم بهش...اونم گفت:
- باشه زود بیا
فقط سرمو تکون دادمو رفتم سمت دفتر رستوران ...آروم درو باز کردم. شایان متوجه حضورم نشد.سرش گرم بازی با لب تاپش بود....جوری که انگار مچ گرفته باشم گفتم:
- شما انقد کار می کنی خسته نشی؟
بیچاره ترسید و از جاش پرید بالا و گفت:
- جااااااااان؟
رفتم بالا سرشو گفتم:
- حالا چی بازی می کنی؟
- world of goo
-باریکلا!!!!!!! پس تمرکزت خیلی بالاست نه؟
- ای بدنیست
بدون اینکه بهم نگاه کنه دوباره محو بازیش شد...منم در حالی که برمی گشتم سمت درگفتم:
- اومدم هم ازت تشکر کنم هم خدافظی. با اجازتون رفع زحمت کنیم.
از جاش بلند شد و گفت:
- این چه حرفیه ارغوان جان؟ شما رحمتی منم که کاری نکردم فقط یه بچه پرو رو نشوندم سر جاش.
درو باز کردم...از اتاق خارج شده بودم و از لای در گفتم:
-همینم کلیه.کاری نداری؟
- نه.به مادر جون و پدر جون سلام برسون
- چشم حتما..... توام به فریناز سیلام برسون خدافظ
- به سلامت
***
بچه ها تو ماشین منتظرم بودن.یکتا پشت فرمون بود. شیدا و خاطره هم عقب نشسته بودن.سقفم باز کرده بودن.صدای ضبطم خیلی زیاد بود. رفتم جلو نشستم. وقتی سوار شدم یکتا چنان گاز داد که قلبم اومد تو دهنم ولی عاشق سرعت بودم. به خیابون اصلی نرسیده بودیم که شیدا گفت:
شیدا- یکتا جان من یواشتر.
صورتمو برگردوندم به سمتشو گفتم:
- ااااااااااااااااا شیدااااا!!!اذیت نکن.یکتا به حرفش گوش ندیااااااااا.
یکتا - ای به چشششششششششم
بعدش بیشتر گاز داد
- من خیلی حالم خوبه!؟....شمام هی اذیت کنین...من خاطره بد دارم از سرعت....جان من یواش
از تو اینه نگاهش کردمو گفتم:
- فقط همین یه بارا!!!!!!
- عمرا دیگه سوار ماشین تو بشم...جنبه سرعت ندارین دیگه...!
به یکتا اشاره کردم یواش تر بره....اولش قبول نکرد ولی با اصرار خاطره مجبود شد تسلیم بشه
اول از همه شیدا رو پیاده کردیم بعدشم چون خونه ی یکتا اینا نزدیک خونه ی شیدا بود پیاده شد.بعد از خدافظی از یکتا نشستم پشت فرمون و خاطره هم اومد جلو.نزدیک خونه ی خاطره بودیم که تیردادو دیدم...خاطره زودتر از من گفت:
- اااااا ارغوان تیرداد
- اره دیدمش
- خوشگله ها تورش کن...حیفه!
- گمشو بابا! عمرا تیرداد منو بخواد
- چرا؟
تیرداد نزدیک شد دیگه نتونستم جوابشو بدم....سمت چپ ماشین یه نیش ترمز زد و گفت:
- سلام ارغوان. سلام خاطره خانوم
- سلام
- سلام خوبی؟
-مرسی ممنون تو خوبی؟
- منم خوبم این ورا؟
- اومده بودم سر ساختمون دارم برمیگردم
- باشه کاری نداری؟
- نه خدافظ
- خدافظ
دستمو بردم بالا و اونم گاز دادو سریع دور شد انگار خیلی عجله داشت.منم راه افتادم که خاطره گفت:
- نگفتی؟
- چیو؟
- اینکه چرا تیرداد تو رو نمی خواد؟
- چون من اونو نمی خوام
- واااااااا
- والله
- چه ربطی داره شاید اون دوست داشته باشه
- داره ولی نه به عنوان همسر و همدم.منو همیشه به چشم خواهر یا دختر عمو دیده نه بیشتر
- خب حالا تو چرا اونو نمی خوای؟
- به همون دلیلی که اون منو نمی خواد
- خدایا یه عقل سالم به این دوست ما بده
دستمو رو به اسمون بلند کردمو گفتم:
- آمیییییییییییین
- منو سره کوچه پیاده کن
- چرا؟بذار میرسونمت دم در خونتون دیگه
با یه لحن شیطنت گفت:
- نه دیگه اگه بیای دم خونه من باید تارف بزنم بیای تو توام که تارف حالیت نمیشه یه دفه قبول می کنی.بعدشم تو خونه هیشکی نیست منم حوصله پذیرایی ندارم.همین جا نگهدار!
- بچه پر روووووووو!!!!
- همینی که هست
سر خیابونشون وایسادمو گفتم:
- بسه کم ور بزن و بپر پایین
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و با حرص گفت:
- گفتم سر کوچه نه سر خیابون
- آژانس مفتی گیر اوردی غرم میزنی؟پیاده شو
با حرص نفسشو بیرون داد و درو باز کرد...تا خواست پاشو از ماشین بذاره بیرون گاز دادم...بیچاره سکته کرد...سرم داد زد و گفت:
ارغوان خیلی دیوونه ای!
- مخلصیم
زیر لب زمزمه کرد: روانی
با سرعت جت جلو در خونشون پیادش کردم....براش دست تکون دادمو رفتم سمت خونه
سلام
من مریمم
مرسی ازین که الان داری نوشته های منو می خونی
من پارسال شروع به نوشتن کردم ...همین موقع ها بود که فکر یه رمان به سرم زد ... حدود سال بود که خواننده رمان بودم اما از پارسال همین موقع ها دست به قلم شدم ... هنوز رمان اولم تموم نشده چون خیلی طولانیه ... یه چیزی تو مایه های رمان غزال ... تمام داستان تو ذهنمه فقط رو کاغذ نیومده که کم کم داره میاد ... امیدوارم تا اخر ماه رمضون تمومش کنم و برم سراغ رمان بعدی که تمام اونم تو ذهنمه و فقط نگارش نشده ... این از این
اما رمان اولم چی داره؟
بهتره بگم همه چی ... عشق ... دعوا ... کل کل ... مهربونی ... جدایی ... غم ... شادی ... مجردی ... متاهلی ... همه چی!
واسش خیلی زحمت کشیدم ... 1 سال تمام فکر و ذکرم این رمان بود ... الانم هست ... امیدوارم با نظرات و نقداتون همراهیم کنید که یه رمان خوب بخونید
با تچکر