Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 45

***

از خونه بابای شاهرخ مستقیم رفتم بام تهران ...

هنوز پلاک sh تو گردنم بود

هنوز گرمای صداش تو گوشم بود

هنوز زخمتی دستاش یادم بود

هنوز بوی عطرش تو دماغم بود

شاهرخ برای من هنوز بود...

شاهرخ هنوز محرمم بود...

هنوز همسرم بود...

حتی صیغه ای!

حتی بدون عقد...

مهم اینه که بود...

این 8.9 ماه رو تو ذهنم مرور کردم

از روز اولی که باهم جر و بحث کردیم

روزی که تو اتاق ما موند و بازم جر و بحث کردیم

روزی که خواب موندم برام گوشی خرید...

هنوز همون گوشی دستم بود...

روزی که رفتیم کوه و قلیون کشیدیم...

شبی که برای خرید تولد پریا رفته بودم و عصبی شد از دیر اومدنم...

خود تولد پریا...

اصرارش برای پوشیدن کتم...

اعترافش به عشق...

مشورت نوژن درمورد شاهرخ...

پیدا شدن مامان...

شب بارونی که باهم رفتیم بیرون...

نامزدی پریسا...

اهنگ رضا صادقی...

فال حافظ...

بهم زدن با حسام...

رفتن به خونه بابای شاهرخ...

سوالای مادر جون...

تولد خودم...

خواستگاری چند ماه بعدش...

عروسی فرنوش...

سفر ترکیه...

سیزده به در...

تولد شاهرخ...

دیدن عکسا...

سیلی ای که بهم زد...

قهر 2 هفته ای مون...

خواستنش از سر نیاز...

خبر اعتیاد حسام...

حاملگی من...

نزدیک شدن شیوا...

خنده های غیر عادی...

افتادن بچه ...

تصادفم...

همه و همه عین فیلم چند ثانیه ای از جلو چشمم گذشت بهم یاداوری کرد که با همه ی اینا بهترین لحظه های عمرم بوده ... چون شاهرخ کنارم بود!

چون عاشق بودیم ...

برای هم می مردیم...

اما یه اتفاق ورق رو برگردوند...

یه اتفاق گرمای خانواده رو ازم گرفت...

حس خوشبختی رو گرفت...

عشقمو گرفت...

همه چیزمو گرفت...

حالا دیگه نه النای 9 ماه پیش بودم نه النای 10 سال پیش ... این 9 ماه به اون 5 ماه اضافه شد ...

چرا خوشبختیم به سال نمی رسید؟

اگر میدونستم سرنوشت ماهارو کی می بافه ازش می خواستم واسه منو کلا بشکافه.

***

رو تختم نشسته بودم ... زانو هام تو بغلم بود ... سرم رو زانوم بود ... چقدر تنها بودم ... چقدر خونه ساکت بود ... چقدر تاریک بود ... چقدر بی کس بودم ... چقدر آواره بودم ... آواره کوچه بی کسی ... آواره عشق ... آواره تنهایی ... آواره بودم ... آواره...

زنگ در خونه زده شد ... ناچارا از جام بلند شدم و رفتم سمت در ... دسته کلید رو پایین دادم و درو به سمت خودم کشیدم ... قامت فرید پشت در بود ... بی حرف درو باز گذاشتم و برگشتم و تو اتاق ... همونجا ... همون حالت...

در بسته شد ... اومد سمت اتاق ... هوا تاریک نشده بود ... دم غروب بود ... اما خونه من تاریک بود... چراغ رو روشن نکرد ... اومد سمتم و کنارم نشست ... پشت به من ... 

- می دونی آدمهایی که می تونن گاهی وقتها یه شکم سیر گریه کنن چقدر شانس دارن؟من گریه هام تموم شده ... دیگه وقتشه دق کنم

با کف دستش صورتشو مالید و نفسشو صدادار بیرون داد ... 

- یا دق کنم ... یا بمیرم ... راه دیگه ای هم هست فرید؟

بر عکس این روزای من که همش سکوت بود داشتم حرف میزدم و مخاطبم سکوت کرده بود...

- مرگ ... مثل یه بوس کوچولو میمونه ... مگه نه؟ عزرائیل بوس می کنه همه چی خوب میشه ... مثل مامانایی که جای زخمو بوس می کنن خوب میشه ... 

مکث کردم و ادامه دادم:

- عزرائیل جان؟ عزیزم؟ بوسم می کنی خوب بشم؟

غرید:

- النا!

- بوسم می کنه ... خوب میشم ... بعد میرم جهنم ... مگه نه؟ باید بسوزم ... این همه دروغ گفتم ... گناه کردم ... باید بسوزم دیگه ... راه دیگه ای نیست ... خدا که منو اینور چزوند ... اونورم می چزونه ... می سوزونه ... انقدر می سوزونه تا پودر بشم ... میگن دوباره زنده میشیم ... راست میگن؟ زنده میشیم چیکار کنیم؟ قیامت میشه؟ اره خب قیامت میشه دیگه ... باید جواب بدیم ... جواب خدا رو بدیم ... ولی قبلش خدا باید جواب منو بده ... یادت باشه فریدا ... یادم بنداز تو قیامت همه چیو به خدا بگم ... راستی میدونی جهنم چیه؟ جهنم یعنی اینکه هر روز از خواب پاشی ولی ندونی برای چی زنده ای ... درست وضعیت الان من ... 

- شاهرخ اومده ... می خواد باهات حرف بزنه

خونسرد گفتم:

- نمی خواد حرف بزنه ... می خواد کتک بزنه ... خودش گفت ... گفت زنی که نیششو وا کنه حقشه کتک بخوره ... می خواد بزنه ... اره ... !

- دیونس مگه کتک بزنه؟

- شک داری؟

ستون مهره هاشو جمع کرد و گفت:

- اومده ببرتت

- اگه قبرستون می بره میام!

از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:

- اه ... دیونم کردی النا ... یه ماهه خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟ روانی کردی خودتو ... حال و روزتو ببین ... تو النایی؟ همونی که مداد چشم از دستش نمیوفتاد؟ یه نگاه به خودت تو اینه بنداز ... شبیه میت شدی

- خب منم همینو می خوام ... درضمن ... یه ماه و 10 روز!

پنجه هاشو کرد لای موهاشو نفسشو با حرص خالی کرد ... راست می گفتم دیگه

خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه ... موفقم بود ... 

- ببین النا خانوم ... شوهرت ... دم در منتظرته ... می خواد تو رو ببینه ... خب؟ پاشو یه لباس خوب بپوش ... یه دستی به سر و صورتت بکش ... برو پایین ... 

از اون بازی مسخره دست کشیدم و گفتم:

- واسه چی اومده؟ اومده اینجا چی کار؟ این چهل روز کجا بود؟ چرا یادش نبود زنش تو این خونه داره می پوسه؟

- اون حالش از تو بدتر بود ... منی که هردوتونو می بینم می فهمم کی بهتره کی بدتر ... تو اینجا بودی و داشتی خودتو با فکر کردن و تنهایی دیونه می کردی ... ولی اون همه اطرافیانشو دیونه کرد ... از بس داد زد ... حرص خورد ... روانی شده بود ... اون پسر شاد و شنگول تبدیل شد به یه غول ... حرف زدن عادیش داد زدن بود ... تو رو می دید که گردنتو می شکست ... الان اگه اوردمش اینجا به خاطر اینه که چند روز تحت نظر روانپزشک بود ... همونی که دیدیش ... کلی باهاش حرف زد ... باهاش درد و دل کرد ... گریه کرد ... تا خالی شد ... الی شما زنا نعمت خیلی بزرگی دارین که می تونین گریه کنین ... ما مردا می ریزیم تو خودمون و داغون میشیم ... اشکامونو می ریزیم تو خودمون که عین اسید کل وجودمونو می سوزونه ... یکم درکش کن ... با کلی امید اومده اینجا ... نذار بیشتر از این داغون بشه ... داغون هست ... داغون ترش نکن!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- ولی فرید ...

حرفی نداشتم بزنم ... دلم پر میزد برای دیدنش ...

- النا خانوم ... لج نکن ... تا همین جا هم که اومده کلی هنر کرده ... 

- کشو دومی لوازم ارایشمه!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.