Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آقای جناب ... !

آقای جناب ... !
 گهگاهی 
زن قصه ات را 
بانویِ من 
صدا کن !
 گاهی با عجله
 اسمت را که میگوید
 آرام بگو
 جانم ؟
 بعد می بینی چه با شرم می گوید
 جانت بی بلا باد 
گاهی بی هیچ دلیلی برایش
 شکلات بخر
 کنارش بنشین و تماشا کن
 بانویی را که ذوق می کند
 از همان شکلاتی که باور کن
 شیرینش بیشتر بخاطرِ
 دستانِ توست
آقای جناب ... !
 بیا یک رازِ زنانه را برایت فاش کنم :
 دخترها بیشتر از هرچیز 
سادگی را دوست دارند
 یک سادگی پر از 
شوق هایِ کوچک و رنگی
 همین ... !

آواره کوچه های بی کسی پست اخر

هنوز خوابم نبرده بود که کسی رو تخت نشست و دستشو برد لای موهام چشمامو باز کردم که دیدم با یه لبخند مهربون رو تخت نشسته ... همون تی شرت سرمه ای که براش خریده بودم تنش بود ... به پنجره اتاق نگاهی کردم ... نتونستم حدس بزنم ساعت چنده ... یا دم غروب بود یا دم صبح ... این هوا رو دوست داشتم ... گونه امو نوازش کرد و گفت:

- نذاشتم بخوابی ... پاشو یکم به خودت برس امشب بترکونیم!

با تعجب گفتم:

- بترکونیم؟

- خیلی وقته 2 تایی باهم با صدای بلند موزیک نرقصیدیم! ... هوم؟

راست می گفت ... انقد درگیر بودیم که بعضی شبا باهم شامم نمی خوردیم ... از جام بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ... 6 بود ... دم غروب ... کش و قوسی به بدنم دادم که نگاهم افتاد به لپ تاپم روی میز ... بیخیالش شدم و پتو رو زدم کنار ... از اتاق رفته بود بیرون ... روی تخت و مرتب کردم و پریدم تو حموم ... اب رو بعد از گرم و سرد کردن ولرم کردم و گذاشتم رو دوش ... زیرش وایسادم و ذره ذره های خستگی که از تنم بیرون می رفت رو حس کردم و همین حالمو خوب کرد ... یکم ابو گرم تر کردم ... حال خوشم بیشتر شد ... بعد از 5 دقیقه زیر دوش بودن سریع خودمو گربه شور کردم و اومدم بیرون ... خونه ساکت بود ... احتمالا رفته بود بیرون ... یه تاب بلند و لَخت پوشیدم تا پایین زانوم ... رفتم تو اتاق و جلو اینه وایسادم ... 27 تا بهارو دیده بودم ... اما قیافم نشون نمی داد ... بیبی فیس بودم و این سنمو خیلی کم می کرد ... چشم از چهره ام برداشتمو کشوی اولی رو کشیدم بیرون ... سشوارمو برداشتمو شروع کردم به سشوار کشیدن موهام ... تا پایین سینم می رسید ... 2 سال پیش بلندتر بود ... اون موقع رنگم نداشت ... 

کار سشوارم که تموم شد موهامو بالای سرم جمع کردم ... کرم پودر زدمو بعدم خط چشم و رژ و ریمل و مداد ابرو ... سعی کردم ساده ارایش کنم ... به خاطر همین بیخیال سایه شدم ... به چشمای مشکیم سادگی بیشتر میومد ... از صورتم که مطمئن شدم رفتم سراغ لاک ... یه نگاه به لاکام کردم که بین رنگاش گم شدم ... ترجیح دادم اول لباس انتخاب کنم ... رفتم سمت کمدم که هنوز کامل بازش نکرده بودم که زنگ ایفون بلند شد ... از اتاق اومدم بیرون و تو نمایشگر ایفون دیدمش ... درو براش باز کردم ... کلید در خونه رو داشت و نیاز به باز کردنش نبود ... برگشتم تو اتاق و سرمو کردم تو کمدم ... بین یه دکلته ی مشکی و یه پیرهن یه طرفه ی گلبهی مونده بودم ... هردوتاش خوشگل بودن ... رفتم جلو اینه وایسادم و پیرهن گلبهی رو گرفتم جلوم ... خوب بود ... اروم و بیصدا اومد تو اتاق و گفت:

- اون دکلته ابی رو بپوش

دکلته ی ابی همون لباسی بود که اونشب خریدم و هیچ وقت نپوشیدمش ... همون شبی که برای اولین بار باهم تنها شدیم ... برای اولین بار باهم رفتیم کافی شاپ ... چقدر شب دلنشینی بود ... درست مثل این روزای من ...

- نه اون نه

اومد پشت سرم وایساد و گفت:

- خیلی وقته نپوشیدیش

هیچ وقت نپوشیدمش...

اب دهنمو قورت دادم ... پیرهن گلبهی رو از روی بدنم پایین اوردم ... چرخیدم و سینه به سینه اش وایسادم ... تو چشماش زل زدم ... دیگه عقد کرده بودیم ...

عروسی گرفته بودیم...

ارایشگاه رفته بودم...

دنبالم اومده بود...

فیلم گرفتیم...

عکس گرفتیم...

رقصیدیم...

باهم شام خورده بودیم...

خیابونا رو دور دور کرده بودیم...

بوق زده بودیم...

جیغ زده بودیم...

مال هم شده بودیم...

نزدیک ترین کس هم شده بودیم ... 

وجه اشتراک داشتیم...

چیزی که از همون اول می خواستم ... شایدم از اوله اول نمی خواستم ولی می خواستمش ... حتی واسه یه لحظه می خواستمش و الان مال من بود ... رو پنجه هام بلند شدم ... دستمو انداختم دور گردنش ... لبامو جمع کردم ... چشمامو بستم ... گذاشتم رو گونه اش ... یه بوسه ی عمیق و از ته دل ... بوسه ای که همیشه می خواستم با عشق روی گونه اش بذارم ... و چقد شیرین بود لحظه های قبل از تماس لبم با گونه ی زبرش!

اروم خودمو پایین کشیدم ... دستمو گرفت و سرشو گذاشت رو پیشونیم ... با صدای بم مردونه اش گفت:

- امشب می خواستم یه چیزی بهت بگم ... اینکه خیلی دوست دارم ... اینکه حاضرم زندگیمو به خاطرت بدم ... اینکه دیونتم ... حتی همین الان و هر لحظه ی دیگه ای که لباس تنته!

ازش جدا شدم که صدای گریه هلنای 1 سالمون به گوشمون رسید... 


پایان

1393.4.3



ೋღ❤ღೋ ೋღ❤ღೋ


سلام

شاید دیگه ننویسم ... شاید تموم کنم ... نمی دونم شاید اما می دونم همش چرته ... برمی گردم ... مگه میشه شما رو فراموش کرد؟ مگه لطف هاتون رو میشه فراموش کرد؟ 

خیلی حرف دارم ... خیلی ... روزی که شروع کردم فکر کنم ابان بود دقیقا یادم نیست اما تا الان نزدیک 6.7 ماهه که با همیم ... نوشتن خیلی جالبه ... بعضی وقتا اونقدر دلت می خواد بشینی تند تند تایپ کنی و بعضی وقتا حالت بهم می خوره از یه کلمه تایپ کردن ... نمی دونم شایدم من اینطوریم ... ولی اون حس اولی که ادم دلش می خواد تند تند بنویسه خیلی حس خوبیه ... ادم خالی میشه ... اروم میشه ... یه پیشنهاد از من به شما ... اگه حتی رمانم نمی نویسید؛ بنویسید ... یه چیزی بنویسید ... یه متن مسخره ... یه روزنویس ... یه خاطره ... یه حس ... بنویسید ... براتون مهم نباشه که چیه ... خیلی کمکتون می کنه ... نامه به امام زمان(عج) فوق العادست ... حتما امتحان کنید ... ضرر نداره

اما درمورد داستان ...

بذارید از اول اولش بگم ... مردی شبیه منو که می نوشتم تصمیم گرفتم ماجرای دختری که شاید از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی بهم نداره رو هم بنویسم ... یه دختر بی قید و بند ... راحت ... آزاد ... اهنگ پیاده میشم یاس رو داشتم گوش می کردم که یه قسمت از زندگی یه دختر خیابونی رو بیان کرده بود ... ایده از همونجا کلید خورد ... قرار بود همون صحنه یاس توی داستان نوشته بشه اما خب نشد ... هدف اصلی من نگارش اون صحنه بود اما کم کم ماجرا های دیگه ای تو ذهنم شکل گرفت و اون صحنه حذف شد... حتی دلیل علاقه النا به یاس همین بود

راستش اصلا قرار نبود اینطوری تموم بشه ... اصلا و ابدا ... قرار نبود شاهرخ اخرش این بشه ... من به اکثر کسایی که رمان رو براشون تعریف کردم تا اخرش گفتم اما نه این پایان رو ... شما که غریبه نیستید ... راستش قرار بود همه ی این هارت و پورت و شاهرخ دروغ باشه ... قرار بود همش فیلم بازی کنه ... قرار نبود انقدر عاشق باشه ... لحظه ای که داشتم نامردی های شاهرخ رو تایپ می کردم خیلی دلم گرفت ... دلم برای النا سوخت ... از اول داستان این همه سختی ... این همه حس تلخ و سرد ... این همه بدی همراهش بود ... حقش نبود بهترین کسش باهاش اینجوری تا کنه ... اصلا قرار نبود شیوایی در کار باشه ... یعنی شیوا نامی در کار باشه ... شیوا قرار بود باشه اما نه در این غالب ... قرار بود شاهرخ به وسیله شیوا فقط خیانت کنه و به جای شیوا اون باعث مرگ بچه بشه ... قرار بود شاهرخ از حسام مواد بگیره ... قرار بود شیوا با شاهرخ ازدواج کنه ... و مهم تر از همه قرار بود النا با نوژن ازدواج کنه ... لحظه ای داشتم بی رحمی های شاهرخ رو می نوشتم همه ی اینا از ذهنم پاک شد ... یعنی پاک نشد من کنارشون گذاشتم ... دلم نیومد شما و خودم و النا رو ناراحت کنم ... با اینکه اعتقاد دارم همیشه زندگی به درخواست ما نمی چرخه اما دیدم اینطوری دیگه داره ملق میزنه!

راستش دلم نیومد دل الهامو که گفته بود عاشق شاهرخه بشکنم ... 

اعتقاد دارم هیچ ادمی توی واقعیت کاملا پاک و کاملا تیره نیست ... 

اعتقاد دارم رمان باید نزدیک ترین حالت ممکن به جامعه و واقعیت باشه...

به خاطر همین اگه اونجوری تموم می کردم انگار یه سطل رنگ سیاه می ریختم رو شاهرخ و شیوا و حسام و یه سطل رنگ سفید می ریختم روی نوژن ... اما اینکارو نکردم ... همه خاکستری بودن در درجات مختلف ... النا اشتباهات خاص خودش رو داشت ... شاهرخ هم همینطور ... حتی شیوا هم اوایل اشنایی باعث ارامش النا بود ... همینطور حسام ... حتی بدترین شخصیت داستان که بابای نوژن بود از لحاظ مالی النا رو تامین می کرد ... پس به نظر خودم هیچ چیزی مطلق نبود

خیلی سعی کردم واقعی بنویسم ... خیلی سعی کردم کلیشه توش نباشه ... خیلی سعی به دل خودم بشینه ... تو مورد اخر موفق بودم اما 2 مورد اول رو شما باید بگین ... نقدم که دستتون درد نکنه واقعا شرمنده کردین!

اگر جایی با النا اشک ریختین ... ناراحت شدین ... دلتون گرفت من حقیر رو ببخشید

اگر وقتتون بیهوده گذشت حلال کنید! 

درضمن ابم کم مصرف کنید ... اصلا سخت نیست

پ.ن:

مقدمه هم براساس پایان ویرایش شد.

تشکرات:

مرسی از گلناز جونم که از اول داستان همراهم بود و جلو جلو داستانو همراهی می کرد ... گاهی وقتام عقب می موند ... مرسی از حانیه عشقم که توی قسمتای ترکیه کمکم کرد ... مرسی از مهرو که سوالای پزشکیمو جواب داد ... مرسی از فاطمه هام که با سوالام دیونشون کردم ... مرسی از زهرا که خیلی سعی داشت کلا داستانو عوض کنه اما من نکردم:)) مرسی از نگین که کلی روحیه داد

مرسی از حدیث خانوم گل که توی قسمتای اخر کمکم کرد

و مرسی از وقت گرانبهای شما عزیزان که در اختیارم گذاشتین و چند دقیقه ای در روزتون توی این تاپیک گذشت ... نمی دونم چقدر راضی بودین از کارم اما امیدوارم با رضایت اینجا رو ترک کنید...

یاعلی

آواره کوچه های بی کسی 45

***

از خونه بابای شاهرخ مستقیم رفتم بام تهران ...

هنوز پلاک sh تو گردنم بود

هنوز گرمای صداش تو گوشم بود

هنوز زخمتی دستاش یادم بود

هنوز بوی عطرش تو دماغم بود

شاهرخ برای من هنوز بود...

شاهرخ هنوز محرمم بود...

هنوز همسرم بود...

حتی صیغه ای!

حتی بدون عقد...

مهم اینه که بود...

این 8.9 ماه رو تو ذهنم مرور کردم

از روز اولی که باهم جر و بحث کردیم

روزی که تو اتاق ما موند و بازم جر و بحث کردیم

روزی که خواب موندم برام گوشی خرید...

هنوز همون گوشی دستم بود...

روزی که رفتیم کوه و قلیون کشیدیم...

شبی که برای خرید تولد پریا رفته بودم و عصبی شد از دیر اومدنم...

خود تولد پریا...

اصرارش برای پوشیدن کتم...

اعترافش به عشق...

مشورت نوژن درمورد شاهرخ...

پیدا شدن مامان...

شب بارونی که باهم رفتیم بیرون...

نامزدی پریسا...

اهنگ رضا صادقی...

فال حافظ...

بهم زدن با حسام...

رفتن به خونه بابای شاهرخ...

سوالای مادر جون...

تولد خودم...

خواستگاری چند ماه بعدش...

عروسی فرنوش...

سفر ترکیه...

سیزده به در...

تولد شاهرخ...

دیدن عکسا...

سیلی ای که بهم زد...

قهر 2 هفته ای مون...

خواستنش از سر نیاز...

خبر اعتیاد حسام...

حاملگی من...

نزدیک شدن شیوا...

خنده های غیر عادی...

افتادن بچه ...

تصادفم...

همه و همه عین فیلم چند ثانیه ای از جلو چشمم گذشت بهم یاداوری کرد که با همه ی اینا بهترین لحظه های عمرم بوده ... چون شاهرخ کنارم بود!

چون عاشق بودیم ...

برای هم می مردیم...

اما یه اتفاق ورق رو برگردوند...

یه اتفاق گرمای خانواده رو ازم گرفت...

حس خوشبختی رو گرفت...

عشقمو گرفت...

همه چیزمو گرفت...

حالا دیگه نه النای 9 ماه پیش بودم نه النای 10 سال پیش ... این 9 ماه به اون 5 ماه اضافه شد ...

چرا خوشبختیم به سال نمی رسید؟

اگر میدونستم سرنوشت ماهارو کی می بافه ازش می خواستم واسه منو کلا بشکافه.

***

رو تختم نشسته بودم ... زانو هام تو بغلم بود ... سرم رو زانوم بود ... چقدر تنها بودم ... چقدر خونه ساکت بود ... چقدر تاریک بود ... چقدر بی کس بودم ... چقدر آواره بودم ... آواره کوچه بی کسی ... آواره عشق ... آواره تنهایی ... آواره بودم ... آواره...

زنگ در خونه زده شد ... ناچارا از جام بلند شدم و رفتم سمت در ... دسته کلید رو پایین دادم و درو به سمت خودم کشیدم ... قامت فرید پشت در بود ... بی حرف درو باز گذاشتم و برگشتم و تو اتاق ... همونجا ... همون حالت...

در بسته شد ... اومد سمت اتاق ... هوا تاریک نشده بود ... دم غروب بود ... اما خونه من تاریک بود... چراغ رو روشن نکرد ... اومد سمتم و کنارم نشست ... پشت به من ... 

- می دونی آدمهایی که می تونن گاهی وقتها یه شکم سیر گریه کنن چقدر شانس دارن؟من گریه هام تموم شده ... دیگه وقتشه دق کنم

با کف دستش صورتشو مالید و نفسشو صدادار بیرون داد ... 

- یا دق کنم ... یا بمیرم ... راه دیگه ای هم هست فرید؟

بر عکس این روزای من که همش سکوت بود داشتم حرف میزدم و مخاطبم سکوت کرده بود...

- مرگ ... مثل یه بوس کوچولو میمونه ... مگه نه؟ عزرائیل بوس می کنه همه چی خوب میشه ... مثل مامانایی که جای زخمو بوس می کنن خوب میشه ... 

مکث کردم و ادامه دادم:

- عزرائیل جان؟ عزیزم؟ بوسم می کنی خوب بشم؟

غرید:

- النا!

- بوسم می کنه ... خوب میشم ... بعد میرم جهنم ... مگه نه؟ باید بسوزم ... این همه دروغ گفتم ... گناه کردم ... باید بسوزم دیگه ... راه دیگه ای نیست ... خدا که منو اینور چزوند ... اونورم می چزونه ... می سوزونه ... انقدر می سوزونه تا پودر بشم ... میگن دوباره زنده میشیم ... راست میگن؟ زنده میشیم چیکار کنیم؟ قیامت میشه؟ اره خب قیامت میشه دیگه ... باید جواب بدیم ... جواب خدا رو بدیم ... ولی قبلش خدا باید جواب منو بده ... یادت باشه فریدا ... یادم بنداز تو قیامت همه چیو به خدا بگم ... راستی میدونی جهنم چیه؟ جهنم یعنی اینکه هر روز از خواب پاشی ولی ندونی برای چی زنده ای ... درست وضعیت الان من ... 

- شاهرخ اومده ... می خواد باهات حرف بزنه

خونسرد گفتم:

- نمی خواد حرف بزنه ... می خواد کتک بزنه ... خودش گفت ... گفت زنی که نیششو وا کنه حقشه کتک بخوره ... می خواد بزنه ... اره ... !

- دیونس مگه کتک بزنه؟

- شک داری؟

ستون مهره هاشو جمع کرد و گفت:

- اومده ببرتت

- اگه قبرستون می بره میام!

از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:

- اه ... دیونم کردی النا ... یه ماهه خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟ روانی کردی خودتو ... حال و روزتو ببین ... تو النایی؟ همونی که مداد چشم از دستش نمیوفتاد؟ یه نگاه به خودت تو اینه بنداز ... شبیه میت شدی

- خب منم همینو می خوام ... درضمن ... یه ماه و 10 روز!

پنجه هاشو کرد لای موهاشو نفسشو با حرص خالی کرد ... راست می گفتم دیگه

خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه ... موفقم بود ... 

- ببین النا خانوم ... شوهرت ... دم در منتظرته ... می خواد تو رو ببینه ... خب؟ پاشو یه لباس خوب بپوش ... یه دستی به سر و صورتت بکش ... برو پایین ... 

از اون بازی مسخره دست کشیدم و گفتم:

- واسه چی اومده؟ اومده اینجا چی کار؟ این چهل روز کجا بود؟ چرا یادش نبود زنش تو این خونه داره می پوسه؟

- اون حالش از تو بدتر بود ... منی که هردوتونو می بینم می فهمم کی بهتره کی بدتر ... تو اینجا بودی و داشتی خودتو با فکر کردن و تنهایی دیونه می کردی ... ولی اون همه اطرافیانشو دیونه کرد ... از بس داد زد ... حرص خورد ... روانی شده بود ... اون پسر شاد و شنگول تبدیل شد به یه غول ... حرف زدن عادیش داد زدن بود ... تو رو می دید که گردنتو می شکست ... الان اگه اوردمش اینجا به خاطر اینه که چند روز تحت نظر روانپزشک بود ... همونی که دیدیش ... کلی باهاش حرف زد ... باهاش درد و دل کرد ... گریه کرد ... تا خالی شد ... الی شما زنا نعمت خیلی بزرگی دارین که می تونین گریه کنین ... ما مردا می ریزیم تو خودمون و داغون میشیم ... اشکامونو می ریزیم تو خودمون که عین اسید کل وجودمونو می سوزونه ... یکم درکش کن ... با کلی امید اومده اینجا ... نذار بیشتر از این داغون بشه ... داغون هست ... داغون ترش نکن!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- ولی فرید ...

حرفی نداشتم بزنم ... دلم پر میزد برای دیدنش ...

- النا خانوم ... لج نکن ... تا همین جا هم که اومده کلی هنر کرده ... 

- کشو دومی لوازم ارایشمه!

آواره کوچه های بی کسی 44

همه رفتیم تو اتاق 20 در 20 که میز قهوه ای قاضی رو به روی صندلی های مربعی بود ... 

من و شاهرخ کنار هم و اون دو نفرم کنار هم...

چقدر دلم برای استشمام این عطر مردونه تنگ بود...

نوژن و پریسا و چند نفر دیگه ردیف های عقب نشستن که قاضی بعد از مطالعه پرونده رو به شاهرخ گفت:

- خب ... شاکی شمایی ... درسته؟ 

- بله حاج اقا ... من از این خانوم و اقا شاکیم ... اینا باعث مرگ بچه من شدن 

- خب؟

- هم این خانوم هم این اقا هردو توی افتادن بچه من نقش دارن ... این خانوم شبی که من میرم خونه همسرم تا پیشش باشم به من کیک و اب میوه ای میدن که بدم به همسرم ... منم از همه جا بی خبر اعتماد می کنم ... این خانوم غریبه نیست ... مثلا دوست همسرمه ... خانومم می خوره و حالت های غیر عادی بهش دست میده ... هفته بعد میریم سونوگرافی که میگن بچه افتاده ... خانومم از خیابون می خواد رد بشه که این اقا با سرعت زیاد میزنه بهش ... از قضا این دو نفر کاملا باهم رابطه دارن و صمیمیتشون قابل انکار نیست

هنوز همسرش بودم...

هنوز خانومش بودم...

هنوز بودم...

- مدرکی هم دارید؟

- شبی که این خانوم اون کیکو به من داد من داشتم با تلفن حرف میزدم و برای صحبت با ایشون به پشت خطیم گفتم که صبر کنه ... صدای ایشون کاملا واضحه

بعدم گوشیش رو گذاشت جلو قاضی و صدای ضبط شده توی اتاق پخش شد ... با اینکه ضعیف بود اما قابل تشخیص بود...

" - محمد اقا یه لحظه گوشی ... بله شیوا خانوم کاری داشتین؟

صدای ضعیف اما ناز و کرشمه دارش اومد:

- خوبید اقا شاهرخ؟ راستش برای النا کیک و اب میوه اوردم اما پاک یادم رفت بدم بخوره ... خودم درست کردم براش ... لیموناد خیار و نعناست برای خانومای باردار خوبه ... دیگه نخواستم پله ها رو برم بالا ... لطف کنید شما بدین بهش ... نگین من درست کردم شاید ناراحت بشه چرا خودم بهش ندادم ... ببخشیدا!

- باشه چشم میدم بهش

- ممنون"

شاهرخ وکیل نبود اما چقدر خوب وکیل بود...

بعد از تموم شدن صدا قاضی گفت:

- خانوم قبول دارید؟

با سر افکندگی سر تکون داد که قاضی گفت:

- مواد رو از کی گرفتید؟

حسام جسورانه گفت:

- از من 

شاهرخ پوزخندی زد و گفت:

- تو که بچه رو انداختی ... دیگه چرا زدی بهش؟

حسام حرفی نزد که قاضی گفت:

- جواب بده پسر ... اصلا دلیل این کارت چی بود؟

این بار شیوا جواب داد:

- شاید مسخره باشه حاج اقا ... خیلیم مسخرس ... اما دلیلش من بودم ... این خانوم عشق منو ازم گرفته بود ... نمی تونستم ساده از کنارش رد بشم ... این خانوم عشق 10 ساله منو در عرض چند ماه مال خودش کرد ... کاری با حسام کرد که بشه نئشه ... خمار ... معتاد ... چطوری می تونستم بذارم راحت زندگی کنه؟ شما جای من بودی چیکار می کردی؟ 

قاضی حرفشو بی جواب گذاشت و پرسید:

- می تونم بپرسم چرا خودتون کیک رو به خانوم ندادید؟

- نمی خواستم بفهمه کار من بوده ... هدفم این بود که مضنون همسرش باشه نه من

- ولی شما اون روز منزل ایشون بودید ... به هر حال مضنون می شدید

- دیگه به اینجاهاش فکر نکردم ... من فقط می خواستم بچه بیوفته همین ... برام مهم نبود بعدش چی میشه ... من همه چیزمو باخته بودم ... همه چیز من حسام بود ... من فقط می خواستم انتقام بگیرم ... به هر قیمتی!

همه ی اینا رو از دهن نوژن شنیده بودم...

می دونستم کی باعث مرگ بچم شده...

می دونستم به خاطر چی این کارو کرده...

یادم نمیره اون 10 روزی که تو تب سوختم و شاهرخ انگار نه انگار...

یادم نمیره محبتایی که شاهرخ به خاطر این دختر ازم دریغ کرد...

یادم نمیره گریه هایی که نکردم و موند تو گلوم...

یادم نمیره این دختر چقدر راحت ورق زندگیمو از این رو به اون رو کرد...

من یادم نمیره...

نتونستم جلو خودمو بگیرم ... داد زدم:

- به بچم چی کار داشتی کثافت؟

- عشق مادر بچشه ... تو عشقمو گرفتی ... منم عشقتو ... عادلانه است!

چقدر خونسرد بود...

چقدر از کارش راضی بود...

چقدر راحت بود...

ولی نمی دونست...

نمی دونست که تنها عشق من اون بچه نبود...

پدرش هم عشقم بود...

و هست...

اون همه چیو گرفت...

زندگیمو گرفت...

نفسمو گرفت...

جونمو گرفت...

اون بچه و پدرش زندگی من بودن ...

چقدر بی رحم بود این دختر...

دیگه بقیه حرفا رو نشنیدم چون صدای گریه من زیر صدای جلسه بود ...

پریسا هر چقدر سعی داشت ارومم کنه کمتر موفق می شد...

دست خودمم نبود...

قطره قطره از چشمم می افتاد...

مثل من که از چشم شاهرخ افتادم... 

قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد و تا اعلام حکم نهایی شیوا و حسام بازداشت شدن ...

شاهرخم بدون حرف ... بدون خدافظی ... بدون مواظب خودت باش ... بدون بوسه ...رفت!

منم با اشک ... با گریه ... با دل شکسته ... با کمر شکسته ... رفتم

***

3 روز از روز دادگاه می گذشت...

زمان و مکان دیگه دستم نبود...

کارم شده بود نشستن روی تخت...

بغل کردن زانو...

و نگاه...

همین!

کارم شده بود بغض...

شده بود تنهایی...

شده بود نبش قبر گذشته...

نبش قبر خاطرات...

از اول زندگی...

از روزی که فهمیدم کانون چیه و چرا اونجام...

از روزی که دلم مادر خواست...

از روزی که مامان شقایق اومد...

روزی که رفت...

روزایی که من بودم و نوژن و باباش...

روزایی که رفتم دانشگاه...

روزی که اومدم تهران...

روزی که استخدام شدم...

تا الان...

تا الان که امید داشتم به اینده ...

به ازدواج ...

به زندگی با شاهرخ...

اما الان...

کی با زن عقد نکرده ازدواج می کرد؟

اصلا کسی قرار نبود با این زن ازدواج کنه...

قرار بود شاهرخ ازدواج کنه...

قرار بود مال شاهرخ باشه...

ناموس شاهرخ باشه...

که هست...

تا اخر دنیا هست...

چه شاهرخ کنارش باشه چه نباشه...

قرار نیست چیزی عوض بشه...

25 سال بی شاهرخ بودم...

چند روز دیگه هم روش...

بدون اب چند روز دووم میارم...

بدون غذا چند هفته...

بدون نفس چند لحظه...

شاهرخ نفسمه...

بدون اون فقط چند لحظه...

فقط چند لحظه...

***

دستمو گذاشتم رو گوشم و جیغ زدم:

- نمیــــــــــرم!

- چرا؟

- چون که زیرا!

رفتم تو اتاق و محکم درو کوبیدم... نوژن اومد پشت در اتاق و گفت:

- النا یه دقیقه گوش کن ... هردوتون اشتباه کردین ... هردوتون مقصرین ... هردوتونم هم دیگه رو می خواید ... ولی افتادین رو خط لجبازی ... تو میگی اون بیاد ... اون میگه تو بیای ... هیچ کدوم نمی خواین غرورتونو بشکنین ... باشه قبول ... کسی نگفته غرورتو بشکن ... من دارم بهت میگم بیا برو خونه اشون دوست اقای شکیبا چند روزی هست که داره با شاهرخ حرف میزنه ... می خواد تو رو هم ببینه ... باید ببینه طرف شاهرخ کیه که بتونه کمک کنه ... روحانیه ولی روانشناسه ... می دونه با هر کی چه جوری رفتار کنه ... النا ضرر نمی کنی عزیزم ... فقط چند دقیقه بیشتر نیست

تو دو راهی گیر کرده بودم...

از یه طرف طالب یه نگاه شاهرخ بودم و از یه طرف دلم برای غرورم می سوخت که انقدر زیر پا له شد...

- اخه تا کی می خواین از هم قایم بشین؟

تا کی می خواستم بدون اون باشم؟

اون تا کی می خواست بدون من باشه؟

یه ماه و سه روز بس نبود؟

تاریخ انقضای این دوری کی بود؟

نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم

رنگ نگاه نوژن هنوز همون بود...

سرزنش وار و پدرانه...

چرا تا الان نفهمیدم نوژن جای پدرو برام پر کرده؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- میام ... به یه شرط

- جانم بگو...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- قول بدی که برگرده

خشک شد...

نفسش بین راه گیر کرد...

چند لحظه بیشتر تحمل نکرد و نفس به راه خودش ادامه داد...

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- قول میدم ... برو حاضر شو

برگشتم تو اتاق...

رنگ این روزام سیاه بود...

لباسامم باید همون رنگی می شد...

مثل همون روز...

بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

با نوژن رفتیم سمت خونشون...

تا شاهرخ فقط چند دقیقه فاصله داشتم...

قلب مُردم انگار زنده شد...

تپید... کوبید... محکم... عین مشتای شاهرخ!

هرچی نزدیک تر، کوبشش محکمتر ...

عین بازی بگرد و پیدا کن...

هرچی نزدیک تر صدای خودکار بیشتر...

هرچی عشق نزدیک تر صدای پمپاژ بیشتر...

***

وارد اتاق شدم... اتاق شاهرخ ... روحانی جوونی رو به روم بود و شاهرخ رو به روش ... پشت به من ... موهای بهم ریخته اش از همین پشت سر واضح بود ... حتی اندازه ریشش رو هم می تونستم حدس بزنم ... شاید 1 سانت!

نزدیک شدم و روی تخت شاهرخ نشستم ... رو به روی حاج اقا ... کنار شاهرخ ... با فاصله ... شاید نیم متر!

حاج اقا گفت:

- خیلی خوب شد تشریف اوردید النا خانوم

حرفی نزدم که گفت:

- این اقا شاهرخ ما خیلی بهم ریخته است ... خیلی!

حرف جدید نداشت؟

- ولی خب ملال دوری یار همینه دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

- ملال دوری یار؟ کدوم ملال حاج اقا؟ یه ماه نه زنگی نه تلفنی نه تماسی هیچی! ... اگه ملال اور بود که خودش منو می کشوند اینجا

حاج اقا لبخندی زد و گفت:

- مگه کسی غیر ایشون شما رو کشونده اینجا؟ اگه اینطوره پس چرا تو این اتاقید؟

سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم 

- راستش من از هر چیزی که بین شما بوده با خبرم ... از همه چی ... از اون پلاک sh تا اون سیلی ای که شاهرخ خان مرحمت کردن

- بازم میزنمش حاج آقا ... زنی که با مردای غریبه بگو بخند راه بندازه ... جلوی مردای غریبه رژه بره ... نیششو واکنه ... حقشه کتک بخوره ...

حاج اقا پوزخندی زد و گفت:

- پسر کجای دین همچین چیزی گفته؟ به خاطر 4 تا عکس باید خانومو میزدی؟

شاهرخ سرشو انداخت پایین و گفت:

- من به دین کار ندارم ... اما فقط همین نیست ... افتادن بچه دست ما نبود اما راه دادن غریبه توی خونه دست ما بود ... خودم بهش گفتم تو خونه راهش نده گوش نداد ... فکر کردم عاقله ... ادما رو میشناسه ... اما حاجی؛ نیست ... دوستِ دشمنشو اورده تو خونه و کلی باهاش درد و دل کرده ... اون وقت من باید از دهن همین دوست دشمن بشنوم که خانومم پرورشگاهیه ... خانواده ای که به من نشون داده حامیش بودن نه هم رگ و هم خونش ... حق دارم نخوام باهاش ازدواج کنم یا نه؟

- النا خانوم شما چی میگین؟

سعی کردم بغضمو قورت بدم اما نشد ... گفتم:

- اره بهش نگفته بودم که پرورشگاهیم ... چون اصیل بود ... 6 تا رگ و ریشه داشت ... من هیچی نداشتم اما دوستش داشتم ... می خواستمش ... الانم همون حسو دارم ... ولی حاج اقا ادما اشتباه می کنن ... وقتی یه گرگ با لباس میش میاد سمتم من از کجا باید بدونم گرگه؟ وقتی انقدر حرفای قشنگ و منطقی می زنه، برای منی که محتاج ارامشم، نمی تونم قبول کنم گرگه ... اتفاقیه که افتاده ... قبول دارم مقصرم و باید تنبیه بشم اما نه اینجوری ... نه با گرفتن خودش از من 

از جام بلند شدم و از اتاق شاهرخ اومدم بیرون 

قبل از اینکه کامل خارج بشم گفتم:

- شاهرخ تو تنها کسی بودی تو زندگیم که حس می کردم خیلی به من نزدیکی... از اینکه تونستم به ت تکیه بدم احساس غرور می کردم ... ولی تو هم دوام نیاوردی... مثل همه ... دیگه از این آدمها خسته شده م... باید بتونم تنهاییمو دربست قبول کنم... باهاش اخت بشم... به ش انس بگیرم

از پله ها اومدم پایین ... مادر جون و پدر جون و شهگل و نوژن تو پذیرایی منتظرمون بودن ... گفتم:

- ببخشید من باید برم

صدای مادرجون اومد که گفت:

- النا جان یه لحظه صبر کن ... نیومده کجا میری اخه؟

به احترامش وایسادم که اومد طرفمو دستامو گرفت ... چقدر دستاش گرم بود ... گفت:

- دخترم انقدر ناراحت نباش ... شاهرخم حق داره ... به هر حال زنشی ... دلش نمی خواد بیوفتی تو دام این عوضیا

مادرجون از بارداری من خبر داشت؟

حرفی نزدم که گفت:

- حالام بیا بشین ... حل میشه

- نه مادرجون ... برم بهتره

- اما اینجوری که نمیشه

پدرجون پا درمیونی کرد و گفت:

- من با شاهرخ حرف میزنم ... راضیش می کنم ... شما بیا بشین

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- فکر نمی کنم دیگه منو شاهرخ باهم کنار بیایم ... ببخشید

سریع از در رفتم بیرون و عرض حیاطو دویدم ...

25 سالم بود و فقط صیغه بودم اما به اندازه یه زن مطلقه تجربه داشتم...

عقد نکرده زد تو گوشم...

عقد نکرده حامله شدم...

عقد نکرده بچم افتاد...

عقد نکرده برای پا درمیونی اومدن...

عقد نکرده داشتم طلاق می گرفتم...

ای خدا ...

کی می خوای صدای منو بشنوی؟

آواره کوچه های بی کسی 43

چند روزی بود که شیوا میومد پیشم و تا شب می موند ... شب می رفت خونه خودشون و دوباره فرداش میومد ... دیگه شیوام شروع کرده بود به نصیحت که بچه رو بندازم ... اما من هنوزم می خواستمش ... یه هفته از شاهرخ وقت گرفتم که شاید اونو راضی کنم اما دیگه هرکسی که از وجود این بچه خبر داشت می گفت که سقطش کنم ... اما چیزی که برام جالب بود این بود که شاهرخ دیگه حرف از انداختن نمی زد ... اصلا طوری برخورد می کرد انگار وجود نداره ... تنها چیزی که جدید بود "مواظب خودت باش" هاش بود که از دهنش نمیوفتاد

اون یه هفته مهلت تموم شده بود اما شاهرخ حرفی برای دکتر رفتن نمی زد ... منم چیزی نمی گفتم.

روزا شیوا میومد پیشم و شبا هم شاهرخ ... شاهرخ رفتارش مثل قبل شده بود و حتی کلی خوراکی و هله هوله برام میاورد و منم با اشتها می خوردم ... برام شربت درست می کرد ... گاهی اوقات غذا هم می پخت ... خیلی بهم می رسید ... درست عین مردایی که خانومشون حامله است و چیزی براشون کم نمیذارن

یه حسی بهم می گفت شاهرخ نظرش عوض شده و بچه رو می خواد ... ولی حرفی نمیزد ... هیچ حرفی از بچه نمی زد ... ولی هوامو داشت ... مواظبم بود ... با اینکه هنوز شکمم بزرگ نشده بود اما نمی ذاشت برم شرکت و مجبورم کرد از دانشگاه مرخصی بگیرم ... از این برخوردا و از این رفتارا راضی بودم ... فقط فرید و شیوا رو اعصاب بودن که همش می گفتن بیخیال این بچه بشو ... اما حالا که شاهرخ راضی شده بود چرا من باید حرف از سقط می زدم؟

***

شاهرخ یکم دیرتر از همیشه اومد ... شاید نیم ساعت ... اما وقتی اومد از همیشه خوشحال تر بود ... هر چی هم ازش می پرسیدم چی شده فقط می خندید ... اخرش عصبی شدم و گفتم:

- شاهرخ میگی چی شده یا نه؟ چرا انقدر شادی تو؟

خندید و این دفعه جواب داد:

- خب چرا خوشحال نباشم؟ خانوم به این خوشگلی ... ماهی ... عزیزی ... تازه یه گل پسرم می خواد برام بیاره

بعدم چشمک زد که گفتم:

- خوبی تو؟ 

- از همیشه بهترم

- واقعا راضی شدی که بدنیا بیاد؟

- اره ... خدا راضی ... خلق خدام که راضی ... گور بابای ناراضی 

- عاشقتم شاهرخ!

خندید و رفت تو اشپزخونه و گفت:

- یه چیزی بیارم بخوری حالت جا بیاد

جلوی تلوزیون نشستم و لبخندی زدم که بعد از چند دقیقه با یه لیوان که محتوای سبز رنگی داشت برگشت ... کنارشم یه کیک شکلاتی بود ... گفتم:

- این چیه؟

- لیموناد خیار و نعنا!

از دستش گرفتم و گفتم:

- تو نمی خوری؟

- مخصوص خانومای بارداره

ابرویی بالا انداختم و یه نفس سر کشیدم ... طعمشو دوست نداشتم اما خوردمش ... بعدم اون کیکو ... کیکه خیلی بیشتر چسبید ... شاهرخم کنارم نشست و منم سرمو گذاشتم روی شونه اش ... 2 تا فیلم سینمایی باهم دیدیم که اخر فیلم دومی پسره مرد ... از اینکه مرده بود خندم گرفت ... یه خنده از ته دل و عمیق که شاهرخ گفت:

- الی چرا می خندی؟ 

بین خنده هام گفتم:

- اخه پسره مرد 

هنوز جمله ام تموم نشده بود که خندم تشدید شد جوری که نمی تونستم جلوشو بگیرم ... 

- شاهرخ پسره مرد ... خخخ

- وا!

- والا ... خیلی باحال بود ... پسره م..

از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم ... دلم درد گرفته بود ... انقدر خندیده بودم که نفس کشیدنم سخت شده بود و قلبمم تندتر میزد ... 

- شاهرخ ... پسره ... ههه ... مرد ... ههه!!

بالاخره تونستم خندمو کنترل کنم ... دستی به صورتم کشیدم که دیدم عرق کردم ... بازم خندم گرفت ... عرق کرده بودم خخخ!

شاهرخ با نگرانی گفت:

- خوبی النا؟

به زور گفتم:

- شاهرخ عرق کردم ... اره ... مگه نمی بین... خخخ ... نمی بینی ... ههه ... خوبم

- خیلی می خندی تو!

- ههه ... مگه خنده بده؟

سری تکون داد و منم سرمو گذاشتم تو سینه اش و به خندم ادامه دادم که گفت:

- تو حالت خوب نیست ... پاشو برو بخواب ... پاشو

از جام بلند شدم ... سرم گیج می رفت و هنوزم خنده هام ادامه داشت ... خونه به طور عجیبی بزرگ شده بود ... نمی دونستم کدوم طرف برم ... از زور خنده درست نمی تونستم راه برم و هی می خوردم تو درو دیوار که شاهرخ دستمو گرفت و باهم رفتیم تو اتاق ... وقتی داشتم از کنار میز توالتم رد می شدم لبه میز توالت خورد تو پهلوم که بازم خندم گرفت

- اخ شاهرخ ... خوردم به میز ... می بینی چقدر خنگم ... خخخ ... خوردم به میز ... ههه

حرفی نزد و کمکم کرد روی تخت بخوابم اما خوابم نمیومد ... گفتم:

- من خوابم نمیاد چرا بخوابم اخه؟ خخخ!

- شـــــیش!

رفت سمت لامپو خاموشش کرد ... 

هنوزم می خندیدم ... انقدر خندیدم که دیگه متوجه چیزی نشدم و خوابم برد

***

یه هفته بعدم گذشت و اون خنده ها یه شب دیگه تکرار شد ... واقعا نمی دونم دلیلش چی بود ... خیلیم هم جدیش نگرفتم ... احتمال دادم از عوارض بارداری و هیجاناتش باشه ... 2 ماهم بود و هنوزم شکمم سر جاش بود 

تو سالن انتظار مطب دکتر بودیم ... نه دکتر قبلیم ... یه دکتر دیگه که شاهرخ انتخاب کرده بود ... بعد از نیم ساعت نوبتمون شد و رفتیم داخل ... حرفای دکترو به دقت گوش دادم ... چیزایی که نباید می خوردم چیزایی که باید می خوردم ... یه سری قرص و آزمایش و سونو برام نوشت و گفت که سونو رو همین امروز انجام بدم ... منم از خدام بود ... با شاهرخ رفتیم تو اتاق سونوگرافی و وقت گرفتیم ... شاهرخ به بهونه اینکه چیزی بخره از ساختمون رفت بیرون ... اومدنش طول کشید ... اونقدری که نوبتم شد و رفتم تو اتاق!

***

قدمام سست بود...

سرم بدجوری دوران داشت...

خیلیم سنگین بود...

گردنم تحمل وزن سنگین سرمو نداشت...

تمام بدنم یخ کرده بود ... 

باورم نمی شد ... حالا که همه چی خوب بود یه دفعه بهم ریخت ... همه چی از این رو به اون رو شد ... اصلا چه طوری ممکن بود؟

به سختی از ساختمون اومدم بیرون ... شاهرخ هنوز برنگشته بود ... خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم اونطرف خیابونه و سرش تو گوشیشه ... یکم جلوتر رفتم ... اصلا حواسم نبود که درست وسط خیابونم و متوجه صدای لاستیک ماشینی که با سرعت میومد نبودم ... شاهرخ منو دید و داد زد:

- الی مواظب باش

سمت چپمو نگاه کردم که دیدم حسام با یه سرعت وحشتناک داره میاد سمتم ... حتی عینک دودیش هم مانع شناختن من نشد ... تا اومدم خودمو کنار بکشم محکم به ماشین خوردم و رو زمین پرت شدم ... صدای داد زدن های مردم و جیغ خانوما رو می شنیدم ... اما تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود ... حتی صدای لنت ماشینی که با سرعت فاصله گرفت رو هم می شنیدم ... اما صدای شاهرخ نمیومد ... درد عجیبی تو پهلوم پیچید ... همه چی سیاه بود ... صدای دکتر سونوگرافی هم هنوز تو گوشم بود ... 

سیاهی...

صدای دکتر...

صدای ماشین حسام...

جیغ و فریاد مردم...

صدای دکتر...

بچم...

***

چشمام باز نمی شد ... دستامو بالا اوردم و پلکامو لمس کردم ... چیزی روشون نبود ... یکم پلکامو مالش دادم و اروم بازش کردم ... اتاق تاریک بود ... رو یه تخت نسبتا بلند خوابیده بودم ... سمت چپم یه پنجره بزرگ بود که شهرو نشون می داد ... محیط خیلی ساکت و اروم بود ... سمت راستمو نگاه کردم که دیدم نوژن روی مبل خوابیده ... چیزی یادم نبود ... چرا اینجا بودم؟ بیمارستان بود ولی یادم نمیومد که قبلش بیمارستان باشم ... 

یکم فکر کردم و یادم اومد ... 

صدای دکتر ...

چهره قایم شده زیر عینک حسام...

بچه ای که خیلی وقت بود دیگه نبود...

بچه ای که قبلا فقط بود و الان فقط نبود!

اب دهنمو قورت دادم ...

چرا اینطوری شد؟

چرا حسام اینطوری کرد؟

چرا شاهرخ انقدر دیر کرد؟

خدایا ... خدایا ... خدایا!

چشمامو بستم و اروم اشک ریختم ...

زیر لب گفتم:

- خدایا چی کار داری می کنی با من؟ چرا نمیذاری 2 روز طعم خوشبختی تو دهنم بمونه؟ چه پدر کشتگی ای با من داری؟ هر چی بلا و بدبختی و اوارگی سر من میاری ... بابا بس کن دیگه ... خسته شدم ... از تو، از دنیات، از ادما، از همه چی ... خسته شدم از بس صدات کردم و هیچی نگفتی ... خسته شدم از بی محلیات ... بی تفاوتیات ... می دونی اصلا چی شده؟ می دونی چه بلایی سرم اوردی؟ حسام که اونجوری انتقام گرفت ... بچمم که...!

این اخری که دیگه دست خودت بود ... چرا ازم گرفتیش؟ اون بچه که حلال بود ... شرعی بود ... اشکالش کجاست؟ اشکالش عقد نکردمونه؟ مگه محرم نبودیم ... صیغه نبودیم؟ خدایــــا!

- النا!

صدای نوژن بود ... 

اشکامو پاک کردم و پشت به نوژن دراز کشیدم ... از همه مردا متنفرم ... از همشون!

اومد بالا سرم و گفت:

- خوبی؟

داد زدم:

- برو بیرون ... نمی خوام ببینمت

- ال...

بلندتر داد زدم:

- گفتم برو بیرون!

بدون حرف از اتاق رفت بیرون و منم به گریه هام ادامه دادم ... دلم اون خنده های سرمست اون شبو می خواست ... شبایی که خیلی زود گذشت ...

شبایی که کنار هم بودیم...

شبایی که باهم صبح کردیم...

شبایی که مال هم بودیم... 

تا خود صبح و روشن شدن هوا بیدار بودم و اشک ریختم ... اونقدری که حس کردم اب بدنم تموم شد 

در اتاق باز شد و صدای کفش پاشنه داری تو اتاق پیچید ... برگشتم سمتش که دیدم که دختر سفید پوشی که سرنگی توی دستاشه ... با دیدنم گفت:

- النا خانوم صبح به خیر 

سرنگو تو سرمی که تازه متوجهش شده بودم فرو کرد و گفت:

- یه لشکرو نگران کردیا ... نمی دونی دیروز چه قلقله ای بود اینجا

حرفی نزدم که گفت:

- اجازه میدی داداشت بیاد پیشت؟

سکوت کردم که گفت:

- سکوتم که علامت رضایته

بازم حرفی نزدم ... شاید واقعا علامت رضایت بود ... اما به رضایت به چی؟ 

اگه تا اخر دنیا سکوت می کردم یعنی راضی ام به این دنیا؟

مگه سکوت نکردم؟

من که راضی نبودم...

اگه قرار بود داد و بیداد کنم و حرف بزنم که الان وضعیتم این نبود ...

سکوت کردم که خدا هر چی بلائه کوبونده تو سر من بدبخت و بیچاره

انقدر تو فکر بودم که متوجه حضور نوژن نشدم

اومد سمتم و گفت:

- خوبی النا؟

هه ... سوال قشنگ تر نبود؟

جوابشو ندادم که روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:

- می دونی چرا اینجایی؟ یادته؟

بازم حرف نزدم ... می دونستم ... نیاز به گفتن نبود ... 

- النا من نگرانتم ... چی کار داری می کنی با خودت؟

چیکار داشتم می کردم؟ اصلا مگه من کردم؟ اون خدایی که اون بالا نشسته همه کارس ... من چی کار کردم؟ 

بازم جوابشو ندادم که گفت:

- اگه دیشب زمزمه هاتو نمی شنیدم می گفتم تکلمتو از دست دادی

کاش از دست می دادم ... کاش از دست می دادم دیگه با کسی حرف نمیزدم تا ازم دور بشن ... تا راحت بشم ... تا اینکه فقط خودم باشم و خودم و شایدم خدا ... کاش از دست می دادم

- شاهرخ بهم گفت که باردار بودی ... دکترا میگن قبل از تصادف بچه افتاده بوده ... 

اینم می دونستم ... بازم نیاز به گفتن چیزی نبود

- النا جان؟ عزیزم؟ 

بازم سکوت

- نمی خوای حرف بزنی؟

یعنی تا الان نفهمیده بود؟

از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ...

شاید یه ساعت ... شاید دو ساعت ... شاید 10 ساعت ... گذشت تا اینکه دکترا برای معاینه ریختن تو اتاق ... هر سوالی که می پرسیدن کوتاه جواب می دادم ... دلم می خواست زودتر برن تا تنها باشم ... منی که از تنهایی همیشه فرار می کردم الان فقط دلم می خواست تنها باشم ...

بالاخره بعد از معاینه و یه سری صحبتا رفتن ... 

دلم می خواست به هیچی فکر نکنم ...

هیچی نبینم...

هیچی نشنوم...

هیچی باشم...

یه هیچی تمام عیار ...

هیچ و پوچ...

هه...

مگه نبودم؟

من هیچ بودم...

پوچ بودم...

شکمم پوچ بود...

بچه توش نبود...

هیچی نبود...

در باز شد ... روی پهلوی چپم خوابیده بودم و بدون اینکه بدونم کیه گفتم:

- برو بیرون!

گوش نکرد ... نزدیک تر اومد ... عطرش آشنا بود ... خیلیم آشنا بود ... اما هیچ وقت اسمشو نفهمیدم ... این عطرو دوست داشتم ... لحظه های خوشم کنار این عطر بود ... 

- سلام

نخواستم بچرخم سمتش ... 

- جواب سلام میگن واجبه

به کدوم واجب عمل کرده بودم که به این یکی بکنم؟

- اومدم حرفای آخرمو بزنم

نفسم زندانی شد و قلبم صداش بلند ... لرزش بدنم شروع و دلهره آغاز ...

حرف اخر مگه داشتیم؟

- حوصله مقدمه چینی ندارم ... دکترا علت افتادن بچه رو مصرف ماری جوانا و ضربه می دونن ... هر مردیم که بخواد بچش بیوفته حاضر نیست اینجوری بندازه ... نمی دونم تو که انقدر اصرار به نگهداشتنش داشتی چرا اینجوری انداختیش ... واقعا درکت نمی کنم ... منم حاضر نیستم با زنی که علف می کشه زندگی کنم ... من خودم راضی به دنیا اومدنش نبودم اما به خاطر تو کوتاه اومدم ... ولی نمی فهمم چرا این کارو کردی ... تو بچمونو کشتی ... نابودش کردی ... تا الانم خیلی باهات راه اومدم ... با رفتارات ... با لباسات ... با این ازادی ای که کم کم داره میشه هرزگی ... نمی تونم ... دیگه نمی تونم!

مکث کرد و با بغض ادامه داد:

- وقتی مرخص شدی برای تسویه بیا شرکت ... بعدم میریم محضر

تو شوک بودم ... ماری جوانا؟ علف؟ محضر؟ تسویه؟

یعنی چی؟

چی می گفت این؟

صدای بسته شدن در اومد ... 

از جام بلند شدم و از تخت اومدم پایین ... دمپایی ای که زیر تخت بود رو پوشیدم و به ارومی از اتاق اومدم بیرون ... در اتاقو باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم ... شاهرخ تو بغل نوژن داشت گوله گوله اشک می ریخت ... مرد قوی ای که همیشه داد میزد الان اروم تو بغل نوژن اشک می ریخت ... شهگل و پریسا هم با ناراحتی به این صحنه نگاه می کردن که با دیدن من نگاهشون چرخید سمتم ... با صدای بلندی گفتم:

- معلوم هست اینجا چه خبره؟ کی به شاهرخ گفته من معتادم؟ هان؟ این چرت و پرتا رو کی تحویلش داده؟ من حتی نمی دونم چه رنگیه اون وقت...

نتونستم ادامه بدم ...

حتی گریمم نگرفت ...

2 تا پرستار اومدن سمتم و گفتن:

- چرا اومدی بیرون؟ برو استراحت کن ... هیچ اتفاقی نیوفتاده

زمزمه کردم:

- من معتاد نیستم ... من هرزه نیستم ... بهش بگید 

حرفمو تایید کردن و با کمکشون برگشتم رو تخت بلند و سفید ... 

کمکم کردن بخوابم و وقتی از حالم مطمئن شدن از اتاق رفتن بیرون ... قبل از اینکه کاملا خارج بشن گفتم:

- ببخشید ... میشه بگین شوهرم بیاد؟

- اونم الان حالش خوب نیست ... وقتی حال هردوتون بهتر شد میگم بیاد ببینیش

- اما می خوام باهاش حرف بزنم ... می خوام بهش بگم که دروغه

لبخندی زد و گفت:

- میاد

کاملا رفت بیرون که دوباره گفتم:

- راستی

برگشت و تو چارچوب در منتظر ادامه حرفم شد 

- باید از یه نفر شکایت کنم

- از کی؟

- اونی که بهم زده

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- بازداشته ... به وقتش میری شکایتم می کنی 

***

2 روز بستری بودم ... تمام خانواده شاهرخ برای عیادت اومدن و از این بابت خیلی خوشحال بودم ... راجع به بارداریم چیزی نمی دونستن و این خودش جای شکر داشت ...

چیز جالبی که تو این 2 روز شنیدم دلیل افتادن بچه بود و مصرف ماری جوانا ... دکترا می گفتن ماری جوانا از طریق تدخین و استنشاق وارد بدنم نشده و از طریق دهان بوده ... یه چیز خوردنی و من یاد همون شب و خنده های الکیم افتادم ... ریز به ریز اون شب رو براشون تعریف کردم ... خنده هام ... نداشتن تعادل توی راه رفتن ... تعریق ...

تمام خوراکی های اون روز و اون شبو براشون شرح دادم که حدس زدن که توی اون کیک شکلاتی بوده ... اما تاجایی که یادم بود اون کیکو شاهرخ برام اورده بود ... اگه کار شاهرخ بود پس چرا داشت گریه می کرد؟ چرا بغض داشت؟ 

اصلا شاهرخ ماری جوانا از کجا اورده بود؟

اون که حتی تو اوج نیاز و هوسش الکل دخالت نداشت

تنها دودی که بهش رسیده بود سیگار بود ... اونم تو اوج ناراحتیش ... مثل خودم!

چرا هیچی باهم جور درنمیومد؟

چرا...

چرا نمی تونستم گریه کنم؟

چرا حرف زدن و دفاع کردن انقدر برام سخت بود؟

چرا بغضم پلاستیکی شده بود؟

***

یه ماه بعد از ترخیص نوبت دادگاه داشتیم ... تو اون یه ماه تنها کسایی که بهم سر میزدن نوژن و پریسا بودن ... شهگل و فرنوشم اومدن اما با دیدن کم حرفی ها و بی حوصلگی های من ترجیح دادن که نیان ... حتی یه روز ترنمم اومد ... دیگه حتی حوصله تنفر از ترنمم نداشتم ... 

تا قبل از اون تصادف و خبر افتادن بچه هر چی غم و غصه و درد بود می ریختم تو خودم و فقط بالشم می فهمید ... اما این اتفاق از توانم خارج بود ... نمی تونستم مثل همیشه از خودم استقامت نشون بدم ... اصلا استقامت مال دو بود نه مال من!

نوژن می گفت لاغر شدم ... بایدم می شدم ... 

می گفت النای قبل نیستم ... خب نبودم ... النای قبل شاهرخشو داشت ... بچشو داشت ... دوستشو داشت ... ولی من که الان هیچی نداشتم...

به معنای واقعی کلمه هیچی نداشتم جز نوژن و پریسا

2 تا ادم که توی هر شرایطی کنارم بودن...

به ساعت نگاه کردم ... 2 ساعت دیگه باید اونجا می بودم ... زنگ در خونه زده شد ... می دونستم پریساست ... قرار بود باهم بریم ... شاهرخ که...

در اپارتمان و در خونه رو باز کردم و رفتم تو اتاق تا حاضر بشم ... سر تا پا سیاه پوشیدم و موهای بهم ریختمو کردم زیر مقنعه ... بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

صدای بسته شدن در اومد و بعدم صدای پریسا

- صاحب خونه؟ 

از اتاق اومدم بیرون که با دیدنم گفت:

- سلام علیکم الی خانوم ... کسی مرده احیانا؟

اره ... 

بچم مرده بود...

جوابشو ندادم و فقط گفتم:

- بریم

- زود نیست؟

صدامو بردم بالا و خیلی جدی گفتم:

- ترافیکه ... دیر می رسیم!

دست خودم نبود ... زود عصبانی می شدم 

مظلومانه سر کج کرد و گفت:

- باشه 

باهم از اپارتمان اومدیم بیرون و سوار ماشین پریسا شدیم ... 

کاش شاهرخ میومد...

راه افتاد و طبق گفته خودم تو یکی از خیابونای اصلی و شلوغ تو ترافیک موندیم ... 

سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... 

صدای بوق ماشینا روی اعصاب بود...

دلم سکوت می خواست ...

ارامش...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- پریسا اهنگ اروم داری؟

بدون حرف ضبطو روشن کرد



چه بی ریا آمدم به قلب عاشق تو

باورم شد حرف های به ظاهر صادق تو


چه پر غرور می روی از این دل شکسته

انگار عهدی نبستی با این عاشق خسته

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


نکنه رنجیدی از من ، بگو تقصیرم چیه

یا که دل به دیگری دادی ، بگو اون کیه

نکنه که از حقیقت ، تو می خوای فرار کنی

بری و یک بار دیگه ، منو بی قرار کنی

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


به اون شقایقی که مست عشقه 

از تو جدا شدن شکست عشقه


من با وفا بودم ، با من جفا کردی

تنها خدا داند با دل چه ها کردی

شرمنده ام از دل ، از عشق بی حاصل

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده 

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


کلا یه ادم دیگه شده بودم ... منی که فقط یاس و بعضی وقتا بیباک گوش می کردم الان دلم اهنگ اروم می خواست ... اهنگی که سوز غم داشته باشه ... اروم باشه ... ریلکس باشه ... وحشی نباشه ... لطیف باشه... بشه باهاش گریه کرد ... اشک ریخت ... اروم اروم اشک ریخت و بغض کرد ...

دیگه باید عذا می گرفتم...

باید از این به بعد سیاه می پوشیدم...

دیگه نباید ارایش می کردم...

برای کی ارایش می کردم؟

برای مردی که منو نمی خواست؟

اره...

برای مرگ خودم تو دل اون مرد باید عذا می گرفتم...

باید حلوا می پختم...

حلوای خودم...

خرمای خودم...

باید قران می ذاشتم...

برای ارامش خودم...

ارامش روح مردم...

ارامش جسم بی روحم...

باید برای مردن تو قلب مردی که ناموسش بودم ختم می گرفتم...

برای مردی که می گفت ناموسشم...

می گفت عشقشم...

یادمه یه نفر می گفت ازدواج مرگ عشقه ...

راست می گفت...

ازدواج چه عقد کردش چه عقد نکردش مرگه عشقه...

مرگ من...

مرگ بچم...


بعد از یک و نیم ساعت چرخ زدن تو خیابونا بالاخره رسیدیم ... پریسا ماشینو تو همون خیابون پارک کرد و باهم رفتیم سمت ساختمون سفیدی که حیاط بزرگی داشت و ستون و سقفش زیادی بلند بود...

وارد ساختمون شدیم و پله ها رو رفتیم بالا ... نوژن رو تو راهرو دیدیم که اومد سمتمون و سلام کرد ... راهنماییمون کرد که کجا بریم ... 

وارد یه راهرو شدیم که از من دل مرده تر بود ... 

شاهرخ بود...

اون دو نفرم بودن...

شاهرخ که روی صندلی نشسته بود با دیدنم با ارنج به زانو هاش تکیه داد و سرشو انداخت پایین ... 

دلم می خواست برم سمتش و ببوسمش ...

این مردی که نگاهش خسته بود رو ببوسم...

مردی که بهم زندگی داد...

بهم عشق داد...

مردی که اشفته بود و ته ریش نداشت...

ریش داشت...

این مردی که سیاه پوش شده بود...

سیاهش به خاطر بچش بود؟

کاش می شد ببوسمش و بگم که از چیزی خبر ندارم...

بگم که من هیچ کاره بودم ...

بگم که هنوزم عاشقشم و براش می میرم...

اما جلوی خودمو گرفتم و با فاصله کنارش نشستم ... پریسا هم کنارم نشست و دست سردمو گرفت تو دستش ... نوژن رفت سمت شاهرخ و کنارش نشست ... اون دو نفرم کنار 2تا سرباز رو به روی ما بودن...

دلم می خواست برم تف بندازم تو صورتش و بگم خیلی کثیفی اما بدنم توانش رو نداشت ... نه اینکه نداشت ... داشت اما توان دیدن نامردی هاشون رو نداشت...

تو سالن همهمه بود...

اون طرف راهرو 2 تا مرد باهم سر زمین و پول بحث می کردن ... 

اما ما چند نفر ساکت و اروم پشت در منتظر قضاوت بودیم...

شاهرخم مثل من عوض شده بود...

شایدم نشده بود اما چیزی که می دیدم شاهرخ من نبود...

شاهرخی که من میشناختم تو این شرایط اروم نمی گرفت ... 

مثل همیشه ... داد و فریاد و رگ متورم!

اما الان همیشه نبود...

صدامون کردن 

آواره کوچه های بی کسی 42

***

فردای اون شاهرخ اومد خونه ... می خواست بیاد تو اما من درو باز نمی کردم ... در خونه داشت از جا کنده می شد ... قلبم صاف تو دهنم بود ... انقدر داد و بیداد کرد که همه همسایه ها جمع شدن پشت در و فرید به زور دکشون کرد ... اما من درو باز نمی کردم ... اون می خواست بچمو بگیره ... با این حالشم بعید نبود لگدی چیزی بهم بزنه و دیگه هیچ وقت بچه دار نشم ... درست عین 10 سال پیش که مامان و نوژن پشت در داد و بیداد می کردن ... سرم سنگین شده بود و داشت می ترکید ... هرچقدر اون داد می زد من سکوت کرده بودم و به صدای کوبش قلبم گوش می کردم ... از باز کردن من ناامید شد و دست به دامن شکستن در شد ... با ضربه اول در کمی جا به جا شد ... نباید تو میومد ... سریع رفتم دنبال کلید و پیداش کردم اما دیر شده بود ... 

با چشمای به خون نشسته اش تو چارچوب در بود ... فریدم پشت سرش بود و نگرانی تو صورت موج می زد ... از رنگ صورتم خبر داشتم ... اب دهنمو قورت دادم که گفت:

- چه غلطی می خوای بکنی؟ هان؟ مگه دست خودته که نگهداری؟ هردوتونو می کشتم

یه قدم اومد جلو و منم یه قدم رفتم عقب ... قدم دوم و دومین عقب گرد من ... 

با صدایی که لرزشش حتی از 8 ریشترم بیشتر بود گفتم:

- شاهرخ ... اروم باش ... باشه ... هر چی تو بگی ... می اندازمش ... تو فقط اروم باش عزیزم

از عصبانیتش کم نشد اما صداش پایین تر اومد و گفت:

- حالا شد ... برو حاضر شو بریم

با ترس گفتم:

- کجا؟

- سقط!

چشمام نمدار شد ... همونجا رو زمین نشستم و گفتم:

- شاهرخ ... تو رو خدا ... 

جلوم زانو زد و این بار مهربون شد ... گفت:

- تو رو خدا چی؟ هان؟ می خوای نگهش داری؟ چرا گلم؟ چرا این؟ بهت قول میدم دوباره بچه دار میشیم ... باشه؟ فقط بیا بریم بندازیمش ... کسی نمی فهمه ... ما باهم ازدواج می کنیم ... هرچندتا که تو بخوای بچه دار میشیم ... خوبه؟ فقط اینو بیخیال شو

- اگه دیگه بچه دار نشم چی؟

- کی گفته؟ مگه دکتر الکی می برمت؟ میریم بهترین دکتر تهران ... خوبه؟ پاشو عزیزم 

- یکم بهم وقت بده ... امروز نه!

دوباره عصبی شد و گفت:

- که چی بشه؟ که بزرگتر بشه و نشه هیچکاریش کرد؟ که دلبسته تر بشی؟ هنوز نیومده داری واسش بال بال می زنی ... وای به حال اینکه بزرگترم بشه

اشکامو پاک کردم و گفتم:

- نه شاهرخ فقط 1 هفته ... قول میدم

بی حرف زل زد تو چشمام ... منم نگاهم تو نگاهش بود که صورتشو نزدیک کرد و پیشونیمو بوسید ... دستمو گرفت و بلندم کرد ... تو اغوشش خودمو جا کردم و هق زدم ... من این بچه رو با رضایت این مرد می خواستم ... اگه رضایت نمی داد مثل اجل معلق می شد برام و هی تو سرم می زدش ... اون وقت این بچه هم مثل من طعم پدر واقعی رو نمی چشید ... باید راضیش می کردم ... اما چطوری؟ این ببر وحشی چجوری رام می شد؟ چجوری راضی می شد؟ اصلا می شد؟ 

منو از خودش جدا کرد و گفت:

- خانومم بیا یکم استراحت کن ... حالت اصلا خوب نیست

شده بود همون شاهرخی که دیونش بودم ... خودمو سپردم دستش که منو برد تو اتاق خوابم و روی تخت خوابوند ... خودشم بالا سرم نشست و گفت:

- چیزی می خوری برات بیارم؟

یهو هوس گوجه سبز زد به سرم و بزاق دهنم شروع کرد به فوران کردن ... گفتم:

- گوجه سبز می خوام

چشمکی زد و باشه ای گفت ... از جاش بلند شد و صدای حرف زدنش با فرید اومد که همه چی خوبه و می تونه بره ... صدای تق و توق درو جا انداختنش اومد و بعدم صدای باز شدن دریخچال ... از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی ... گفت:

- میاوردم ... چرا بلند شدی؟

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش ... دوباره پریدم تو بغلش و گفتم:

- خیلی دوست دارم عشقم

بوسه ای روی گونه اش گذاشتم که لبامو به بازی گرفت 

بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و رفتم سمت ظرف گوجه سبز که هنوز تو دستش بود ... ازش گرفتم و گفتم:

- اون نمکو از تو کشو بده

کشو رو کشید بیرون و نمکدون رو داد دستم 

دونه دونه رو همشون نمک می زدم و با 2 تا گاز می خوردمشون ... اولی ... دومی ... پنجمی ... شاید دهمی که ظرفو از زیر دستم کشید و گفت:

- بسه ... چه خبرته؟

از دستش گرفتم و از دهنم پرید:

- من دو نفرما!

چپ چپ نگاهم کرد و منم دیگه حرفی نزدم ... 

به خوردنم ادامه دادم که حس کردم هر چی خوردم مثل فنر داره میاد بالا ... ظرف گوجه سبزو ول کردم و دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دستشویی ... شاهرخ با نگرانی دنبالم اومد و گفت:

- چی شد یهو؟

با دیدنم وضعیتم گفت:

- هی بهت میگم نخور گوش نمیدی که!

چقدر غر می زد ... 

چهار پنج تا اوغ زدم و اومدم بیرون که دیدم گوشیم تو دستشه ... با دیدنم گوشی رو گذاشت رو نزدیک ترین میزی که اونجا بود و اومد سمتم 

- خوبی؟

سر تکون دادم که گفت:

- به خاطر بچه است؟

بازم سر تکون دادم که گفت:

- همیشه اینطوری میشی؟

سرم گیج می رفت ...

مگه چند وقتم بود که همیشه اینطوری بشم؟

رو یکی از مبلا دراز کشیدم و گفتم:

- همیشه نه ... چند روزه یکم بیشتر شده

- می خوای بگم شهگل بیاد پیشت؟

- مگه می دونه؟

چشماشو جمع کرد و گفت:

- اخ ... اصلا حواسم نبود ... کیا میدونن؟

- شیوا

- فقط؟

سر تکون دادم که گفت:

- خب بگو بیاد 

- کار و زندگی داره ... الاف من که نیست

- شمارشو بده من باهاش حرف میزنم

چشمامو بستم و گفتم:

- تو گوشیم هست

آواره کوچه های بی کسی 41

صدای قلبم رو مخم بود ... این لعنتی چرا انقدر محکم میزد؟ چرا تو حلقم بود؟ 

هنوز بالا نیومده بود ... ولی صدای قدم هاش رو می شنیدم ... بالاخره پله های طبقه رو بالا اومد و با لبخند سلام کرد ... از جلوی در کنار رفتم تا بیاد تو ... قبل از اینکه بیاد بوسه ای حوالم کرد که یکم اروم شدم ... اما اشفتگی ظاهریم اونقدری مشهود بود که پرسید:

- خواب بودی؟

با سر جوابش رو دادم که گفت:

- پس چیه؟ خوب نیستی امروز

درو بستم و گفتم:

- میگم بهت ... بیا بشین

رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی بیارم بخوره که پشت سرم اومد و گفت:

- الی خانوم دارم نگران میشما

نگرانی اش به جا بود؟

اصلا باید هم نگران می شد ... 

جای نگرانی هم داشت...

بدون این که نگاهش کنم رفتم سمت یخچال و ظرف گوجه سبز رو بیرون کشیدم ... روی اپن گذاشتم که دستمو کشید و گفت:

- النا!

همونجا وایسادم و با صدایی که می لرزید گفتم:

- اگه ... اگه یه اتفاقی ... زودتر از وقت خودش بیوفته ... خوبه یا بده؟

- چه سوالی ِ اخه؟

- خب یه اتفاقی زودتر از وقت خودش افتاده

- چه اتفاقی؟

- روی میز تلوزیونه!

نگاهی گذرا به میز تلوزیون کرد و گفت:

- چی رو میز تلوزیونه؟

سرمو انداختم پایین و جوابش رو ندادم ... کلافه رفت سمت تلوزیون و برگه ازمایشو برداشت

تمام بدنم می لرزید ... زبانش خوب بود؟

اب دهنمو قورت دادم و به اخمای غلیظ تر از غلیظ شاهرخ چشم دوختم ... چرا باز نمی شدن این اخما؟

با همون ابرو های درهمش گفت:

- فردا میریم دکتر ... میندازیمش

اب سرد ریختن روم که لرزش بدنم جاشو داد به سرما؟

اخه به همین راحتی؟

اصلا مگه بلد بود برگه ازمایش بخونه؟

بندازیم؟

نه...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- نه شاهرخ ... نه...

داد زد:

- نه؟ چرا نه؟ می خوای چیکارش کنی؟ ما هنوز هیچی مون معلوم نیست ... یه بچه بیاد این وسط جولون بده که چی؟

- ولی شاهرخ اون بچمونه ... هر چی که باشه بچمونه ... اخه چه جوری می تونی انقدر راحت بگی که می ندازیمش؟

- به همون راحتی که می ندازیمش

برگه ازمایشو پرت کرد سمتمو از خونه رفت بیرون ... 

پاهام تحمل وزنمو نداشت و سر خوردم رو زمین ... 


اگه پسری بابا میگه این عصای دسته

اگه دختری میمونی توی فضای بسته

حرف یاس حالا به حقایق وصله

تولد تو فقط واسه بقای نسله

پس بِت همینو میگم و میرم

که اینه رسمه زمین بی رگو بی رحم

یه چیزی داری میبینی و میگی عالیه

اینجا عصر آدمای دیجیتالیه

هر کی میاد واسه کمکت دست بگیره

فردا میخواد چند برابرشو پس بگیره

گریه ها واست همه واسه ریاست

تو نمیتونی چیزی بگی بابایی بدونه

گریه کن تا مامان واست لالایی بخونه

منو ببین که پره حرف چهره ام

گلوم میسوزه از مزهی تلخ شعرم

گوش بده حالا که توی اوج حرفیم

به خدا نمیخوام بدم به تو موج منفی

ولی بدون خیلی زود پیر میشی

توجه کن که خیلی زود دیر میشه

عاقبت تولد تو اجله میدونی؟

چرا واسه بزرگ شدن عجله میکنی؟

معصوم و زیبایی، با دل پاک داری امید

مثله ماهی قشنگی، تو آکواریومی

تو کاش بتونی، که پاک بمونی

وجود خودتو ذره های خاک بدونی

چه تو روز روشن و چه آسمانه تاریک

به دنیا اومدی حالا شناسنامه داری

توی دنیای پره دردو خشونتی

ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی

***

تو اینه به خودم نگاه کردم ... خیلی داغون بودم ... موهام چرب و بهم ریخته بود ... ابرو هام داشت درمیومد ... زیر چشمام سیاه بود و گود افتاده بود ... حالت تهوع داشت دیونم می کرد ... هر چی تو معده ام بود به بالا حجوم اورد که دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دست شویی ... خونه کوچیکم مزیت های خودش رو داشت ... هر چی تو معده ام بود خالی شد تو روشویی ... شیر ابو باز کردم که پایین بره اما هنوز پایین نرفته بود که یه سری دیگه اومد بالا و خالی شد ... کاش شاهرخ اینجا بود ... 

از دست شویی اومدم بیرون که تلفن زنگ زد ... شاهرخ بود ... جواب دادم:

- بله؟

- سلام خوبی؟

فکر می کرد خوبم؟

جواب ندادم که گفت:

- النا؟ 

- بله؟

- برای فردا وقت دکتر گرفتم

با بغض گفتم:

- من نمیام

یکم صداش رفت بالا و گفت:

- یعنی چی نمیام؟

سرد و بی احساس گفتم:

- یعنی همین

دکمه آف رو زدم و گوشی رو گذاشتم سر جاش ... دوباره زنگ زد اما جواب ندادم ... بار سومم زد ... صدای تلفن رو اعصاب بود ... از برق کشیدمش ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... اونم خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم ... تصور نگاه پر از خشم شاهرخ سخت نبود ... 

به فکرم رسید که ممکنه بیاد اینجا ... نمی خواستم ببینمش ... گوشم تحمل نعره هاش رو نداشت ... از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم ... از خونه زدم بیرون و بی مقصد رانندگی کردم ... باکم تقریبا خالی بود ... اما تا پمپ بنزین می رسید ... بنزین زدم و الکی تو خیابونا چرخیدم ... بی موبایل ... اما با دلهره ... با دغدغه ... با بچه!

تو بن بست بودم ... نمی شد جلو رفت ... می شد عقب رفت ... اما من می خواستمش ... یه وجه اشتراک بود ... می خواستم با همین وضع جلو برم ... خسته بودم از چیزایی که بودن اما نبودن ... این بچه بود و بود ... سراسرش بودن بود ... نبودی وجود نداشت ... شاید تنها بودن این روز های من ... بین چیز هایی که همه بودن و نبودن ... این بچه فقط بود!

شقایق مادرم بود اما مادرم نبود ... بابای نوژن بابام بود اما بابام نبود ... نوژن داداشم بود اما داداشم نبود ... تنها بودم اما تنها نبودم ... شاهرخم شوهرم بود اما هنوز شوهرم نبود ... این بچه فقط بود ... 

کنار زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون ... 

بغض نداشتم ... 

ترس نداشتم...

ارامشم نداشتم...

ولی نگرانی داشتم...

نمی دونستم باید چیکار کنم ... این بچه حق من بود ... مادرش بودم ... شاهرخ پدرش بود ... اما چرا مثل همه مردا بچه دوست نبود؟ شایدم بود اما الان وقتش نبود ... بازم ماجرای بود و نبود!

یکی بود یکی نبود...

از ته دل آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم دکتر ... باید سالم به دنیا میومد.

گوشیمو روشن کردم ... باید یه دکتر خوب می رفتم ... شاید شیوا سراغ داشت

- سلام شیوا 

- سلام ... خوبی؟

- اره ... ببین تو دکتر زنان میشناسی؟

با تعجب گفت:

- می خوای بندازیش؟

- نه...

- پس می خوای نگهش داری؟

کلافه گفتم:

- راه دیگه ای هم مگه هست؟

خندید و گفت:

- نه نیست ... ولی من دکتر زنان نمیشناسم ... باید از مامانم بپرسم

- خب بپرس

- گوشی یه لحظه

مامانش رو صدا کرد و مشغول حرف زدن شد ... صدای مامانش رو واضح نمی شنیدم ... در حد 5.6 جمله با مامانش حرف زد و گفت:

- الی تو بلوار کشاورز مامانم اشنا داره ... ادرس دقیقشو تو کیک بهت میدم ... کی می خوای بری؟

- همین الان

- با شوهرت؟

با دهنمو قورت دادم و گفتم:

- نه

- نه؟ چرا نه؟

- اون بچه رو نمی خواد

هینی کشید و گفت:

- خب پس ... چرا می خوای نگهش داری؟

- چون عاشقشم ... ادرسو بده

***

جلو ساختمان پزشکان پارک کردم و داخل شدم ... توی همکف تخصص و اسم و طبقه تمام دکترا روی یه تابلو بزرگ بود ... دنبال دکتر محمدی می گشتم با تخصص زنان و زایمان ... پیداش کردم ... طبقه اول!

بیخیال اسانسور شلوغ شدم و از پله ها رفتم بالا ... سنگین نبودم که با اسانسور برم ... مطبش سمت چپ بود ... درو باز کردم و وارد شدم ... وقت نگرفته بودم ... رفتم سمت منشی و گفتم:

- ببخشید ... دکتر هست؟

با خوش رویی گفت:

- بله هستن ... وقت قبلی داشتین؟

- نه

- شرمندم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- نمیشه اخرین نفر بفرستین؟

سری تکون داد و گفت:

- دکتر بیشتر از 40 نفر ویزیت نمی کنه ... اما می تونید تشریف داشته باشید اگر کسی نیومد من شما رو جاش بفرستم ... اسمتون؟

- النا عزیزی

با لبخند گفت:

- صداتون می کنم

تشکر کردم و روی یکی از صندلی های مطب نشستم ... نگاهی به افرادی که اونجا بود انداختم که اکثرشون با شکمای قوس دار و لباسای گشاد اومده بودن ... و اکثر یا همشون هم با یه مرد 

می دونستم که تا اخر این 9 ماه باید تنها این مسیرو برم و بیام ... بازم دستش درد نکنه که برام ماشین خرید

گوشیم زنگ خورد ... یادم رفته بود بعد از تماس شیوا خاموشش کنم

از جیب مانتوم کشیدمش بیرون که با اسم و عکس شاهرخ رو به رو شدم ... چهره شادی که الان کاملا برعکس بود 

شک داشتم برای جواب دادن ... می خواست داد بزنه ... کار دیگه ای نداشت ...

سقلمه ی ارومی به پهلوم خورد ... خانوم بغل دستیم بود که گفت:

- منتظره خبره خوشه ... جواب بده!

تو دلم پوخندی زدم و به روی زن لبخند معمولی ... از جام بلند شدم و از در مطب رفتم بیرون ... جواب دادم که طبق پیش بینیم گفت:

- معلوم هست کجایی؟ 

خونسرد گفتم:

- بله دکتر

یکم اروم تر شد و گفت:

- خب من که گفتم باهم بریم ... چرا تنها رفتی؟

- تو واسه انداختنش میای ... من واسه نگهداشتنش

- النا من دستم به تو برسه کشتمت ... شده عالم و ادمو خبر کنم نمیذارم تو اون بچه رو نگهداری

پوزخندی زدم و گفتم:

- هیچ عالِم عاقلی نمیگه بچه رو بنداز

- باشه ... بالاخره می بینمت دیگه!

تماسو قطع کرد و منم برگشتم تو مطب که منشی گفت:

- خانوم عزیزی ... شما می تونید تشریف ببرید تو

تشکری کردم و وارد شدم ... 

خانوم سفید پوشی با مقنعه مشکی پشت میز نشسته بود که با وارد شدنم لبخندی زد و دعوت به نشستن کرد

روی صندلی کنار دستش نشستم که گفت:

- خب خانومی ... واسه معاینه اومدی؟

سرمو عقب دادم و با صدای ارومی گفتم:

- باردارم

ابروهاشو بالا داد و گفت:

- برگه ازمایشت؟

از تو کیفم دراوردم و دادم دستش ... نگاهی سرسرکی کرد و گفت:

- کوچولوت 4.5 هفتشه ... احتمالا دی ماهی میشه ... شایدم شب یلدایی ... بخواب رو اون تخت معاینه ات کنم

بعد از معاینه گفت:

- چندتا ازمایش برات می نویسم ... دفعه بعد قبل از اینکه بیای برو سونوگرافی ... کلا 4 بار باید بری ... یکیش همین امروز فردا ... یکیش هفته 12 و 22 و 32 ... چندتا مکمل و ویتامینم برات می نویسم طبق دستورش بخور ... از این به بعدم هرچیزی که کافئین داشته باشه ممنوع ... قهوه ... شکلات ... و از اینجور چیزا ... گوشت و تخم مرغم حسابی باید پخته شده باشن ... هروقت احساس کردی با خوردن چیزی حالت بد میشه سعی کن نخوری ... برای خوشگلی کوچولوتم سیب بخوری خوبه!

توی نسخه اش خط خطی کرد و داد دستم

- 1 ماه دیگه می بینمت مامان خانوم!

***

ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و از پله ها رفتم بالا ... جلو در خونه که رسیدم دیدم فرید منتظرمه ... سلام کردم و سلام کرد ... دعوتش کردم بیاد تو ... بی تعارف قبول کرد ... مثل همیشه نبود ... انگار یکم عصبی بود ... مطمئن بودم شاهرخ دست به دامن فرید شده

اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم ... براش شربت ابلیمو بردم که گفت:

- شاهرخ بهم گفته

خونسرد گفتم:

- حدس می زدم

- بهتر نیست لجبازی نکنی؟

- تو کسی رو که دوست داشته باشی می کشیش؟

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

- ببین النا ... اون بچه الان هیچی نیست ... 

خواست ادامه بده که گفتم:

- اگه هیچی نبود ... پس کلا نبود ... ولی هست!

نفس عمیقی کشید و گفت:

- فکر نمی کنی اطرافیان چه فکری راجع به شما می کنند؟ فکر ابروی خودت نیستی فکر ابروی شاهرخ باش

خندیدم و گفتم:

- کجای این مملکت بارداری یعنی بی ابرویی؟ مگه شاهرخ شوهرم نیست؟ مگه محرم نیستیم؟ از کوچه خیابون که نیومده این بچه!

- اره از کوچه خیابون نیومده ولی به اینم فکر کن که شما هنوز زیر یه سقف نرفتین

- خب میریم ... هیچ مسئله ای نیست!

با کلافگی نفسشو فوت کرد و گفت:

- من هر چی میگم تو حرف خودتو میزنی

- چون حرف حق میزنم

از جاش بلند شد و گفت:

- فکر کن النا ... به اینده یکم فکر کن ... یکمم به فکر خودت باش ... اگرم نیستی به فکر شاهرخ باش که هنوز امادگی پدر شدن نداره

شونه بالا انداختم و گفتم:

- 9 ماه وقت داره ... اماده میشه!

نفسشو فوت کرد که گفتم:

- فقط یک چیز بدتر از اینه که بچه ات بمیره..

اونم اینه که بخوای بمیره

آواره کوچه های بی کسی 40

داشتم سریال می دیدم که گوشیم زنگ خورد ... ساعت 10 شب بود ... فکر می کردم شاهرخ باشه اما شیوا بود ... نچی کردم و با فکر اینکه دوباره چی شده جواب دادم
- جانم؟
سرد و خشک گفت:
- الو سلام
- سلام عزیزم ... خوبی؟
مکثی کرد و گفت:
- باید ببینمتون
گوشی رو دست به دست کردم و گفتم:
- چیزی شده؟
پوفی کرد و گفت:
- کی می تونید بیاید؟
انقدر مهم بود که جواب منو نده؟
- اخه چی شده؟ 
- باید حرف بزنیم ... درمورد حسام
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- خیلی خب باشه ... فردا ساعت 5 خوبه؟
- باشه ... کجا؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- تو کجا می تونی بیای؟
- فرقی نمی کنه ... خیابون گاندی خوبه؟
- اره ... پس می بینمت
بعد از خدافظی قطع کردم و بیخیال سریالمو نگاه کردم
***
از دور دیدمش و سرعتمو زیاد کردم ... منو نمی دید و سرش پایین بود ... موهای روشنش که خدادادی بود رو عقب داده بود و سر تا پا ابی کم رنگ پوشیده بود ... براش بوق زدم که سرشو بالا اورد و با دیدنم اخماش در هم رفت ... نزدیک شد و بعد از سوار شدن سلام کرد ... جواب سلامشو دادم و ماشینو خاموش کردم ... گفتم:
- خب ... بگو
نفس عمیقی کشید و گفت:
- وضیعت حسام اصلا خوب نیست
مردمک چشمم همراه با اه به بالا چرخید و مسیر نگاه رو عوض کرد ... حرف تازه ای نبود ... 
ادامه داد:
- خیلی بدتر از تصور شما
ضربه ارومی به فرمون زدم و گفتم:
- ببین شیوا ... بین من و حسام هیچی نبود ... هیچی ... 2 تا دوست اجتماعی و عادی بودیم ... تا اخر عمر که نمی تونستیم کنار هم باشیم ... باید یه روز یه جا یه وقتی تموم می شد ... که خب شد ... الانم من دارم ازدواج می کنم و اصلا دلم نمی خواد همسرم چیزی از رابطه گذشته من و حسام بدونه ... نه اینکه ندونه ... به هر حال دختری با وضعیت من قطعا دوست پسر داشته ... ولی نمی خوام شخصو بشناسه ... اصلا هم حسامو درک نمی کنم که انقدر داره خودشو به اب و اتیش می زنه
- النا خانوم من نمی خوام براتون مشکل ایجاد بشه ... اومدم اینجا که بدونید با پسر مردم چی کار کردید 
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه ... مگه چی کار کردم؟
چشماشو بست و گفت:
- حسام ... حسام ... م ... حسام معتاد شده
تو اون لحظه پلک زدن بهم حروم شد ... بدنم شل شده بود و مغزم از کار افتاده بود ... چطور ممکن بود که حسام ... اون پسر جنتلمن که سیگارو با ژست خاص خودش می کشید ... معتاد؟ مواد؟ مگه امکان داشت؟
به زور دهن باز کردم و گفتم:
- حسام؟
به ارومی سر تکون داد 
سرمو گذاشتم رو فرمون و گفتم:
- اخه چرا ... خدایا چرا!
چشمام نم دار شد ... مژه هام خیس شد ... لعنت به ریملی که با گریه می ریخت و زیر چشمو سیاه می کرد ...
چند لحظه تو همون حال موندم که شیوا گفت:
- نمی دونه داره چی کار می کنه ... به خیال خودش فراموشت کرده اما از چاله افتاده تو چاه ... هرشب مهمونیه ... تا خرخره مست می کنه ...
پوزخندی میزنه و با لحن آرمین میگه:
- یه شب با این ... یه شب با اون!
مغزم ادامه داد: هزار جور کثافت کاری داریم به همرامون
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- حالا باید چیکار کنم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من و علی خیلی باهاش حرف زدیم ... خیلی ... ولی نمی خواد از اون کثافت دست بکشه ... 1 هفته است که داره مصرف می کنه ... 
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- چی می کشه؟
- شیشه
اهی کشیدم شبیه وای!
- دیونه شده ... خونه خودشون نمیره ... خانوادشم تا دیشب خبر نداشتن ... پدرش فعلا کاناداست اما خواهر و مادرش هستن ... دیشب تو یکی از همین مهمونیا اتفاقی خواهرشو می بینه ... اولین بار بوده که می دیده حنانه یه همچین جایی میره ... وقتیم می بینتش که داشته با یه پسر می رقصیده ... حسامم با اینکه مست بوده اما هوشیار بوده و می فهمیده چی داره می بینه ... تا می تونه هم خواهرشو هم اون پسره رو میزنه ... مهمونی کلا بهم میریزه ... یکی از دوستای همون پسره بر می گرده به حسام میگه که نذار به خواهرت بگم خودت چه کثافتی هستی و همین یه جمله باعث میشه حنانه حساس بشه ... انقدر پا پیچ اون پسر میشه تا اخرش به حنانه میگه و تا حسام میاد کاری بکنه پلیس میریزه تو خونه ... حسامو به خاطر درگیری و مصرف الکل یه شب بازداشت می کنن و همین امروز صبح با وثیقه ازاد شد ... من دیشب اونجا نبودم ... اینا رو علی برام تعریف کرد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- الان کجاست؟
- چمیدونم کدوم جهنم دره ایه ... فقط خواستم بهتون بگم که سعی کنید هر چی از حسام دارید حذف کنید ... ایمیلی شماره ای ایدی ای ... هر چی ... نمی خوام برای یه نفر دیگه هم دردسر بشه
- من هیچ کارم
- می دونم ... اما اگه مامانش بفهمه همه ی اینا به خاطر شماست ممکنه تو دردسر بیوفتین
چرخیدم سمتش و با کنجکاوی پرسیدم: 
- شیوا چرا نمی خوای برای من دردسر بشه؟ مگه حسام دوست خانوادگیتون نیست؟ تو باید طرف اون باشی ... باید به من فحش بدی ... بزنی ... چرا می خوای زندگیم اروم باشه؟ 
با بغض گفت:
- 10 ساله این خانواده رو میشناسیم ... اون 15 سالش بود من 11 سالم ... از همون اول دوسش داشتم ... تو درسا بهم کمک می کرد ... جای برادر نداشته ام بود ... روابط خانواده ها عالی بود و هفته ای 2.3 بار هم دیگرو می دیدم ... 17 سالم که شد فهمیدم می خوامش ... خیلیم می خوامش ... از دوست دختراش خبر داشتم ... می دونستم ماهی یه بار عوض می شن ... بزرگتر که شد روابطش کمتر شد ... اما هنوز بود ... تا همین پارسال که فهمیدم با شما دوست شده ... فکر کردم مثل بقیه اید ... کنارتون میذاره ... اما نذاشت ... نمی دونم چرا ... انگار واقعا دوستون داشت ... وقتی اون شب بهم پی ام دادید باورم نمی شد شما اونو پس زده باشید ... اصولا حسام پس زده نمی شد ... تعجب کردم ... دنبالش گشتم و پیداش کردم ... باهاش حرف زدم ... گفتم ارزش نداره ... میگذره ... از همین حرفای مسخره ... اما قضیه خیلی جدی بود ... حسام شب و روز نداشت و نداره ... انقدر سیگار می کشید که هر لحظه می گفتم با نخ بعدی می میره ... اگرم ازش می گرفتیم انقدر داد و بیداد می کرد که مجبور می شدیم بهش پس بدیم ... اون موقع نه از شما بلکه از خودم بدم اومد که چرا نتونستم دل حسامو بدست بیارم و اون وقت یه دختر به همین راحتی باعث شد که حسام تا مرز خودکشی بره ... اما وقتی فهمیدم شیشه می کشه حالم ازش بهم خورد ... اون پسر ایده ال رفت و جاشو داد به یه بنگی معتاد و بدبخت ... الان نه ولی 5.6 سال دیگه میوفته تو جوب ... دست میزنی به دماغش خشک میشه میوفته ... مگه مریضم ازش طرفداری کنم؟ از یه معتاد؟ اونم به خاطر چی و کی! یه دختری که داره ازدواج می کنه ... با دشمنی کردن با شما نه حسام مثل روز اولش میشه نه چیزی به من می رسه 
بین گریه هام لبخندی زدم و گفتم:
- شیوا نمی دونم چی بگم ... تو بی نظیری 
***
نگرانی تو صورتم موج می زد ... سرگیجه هم دست از سرم برنمی داشت ... چشمام پر بود از دلشوره ... مولکول های شکمم خیلی وول می خوردن ... شایدم اونایی که رخت می شورن همین مولکول ها بودن ... الان چه وقت رخت شستن بود؟ 
وای خدا حسام چی میشه؟ اخه چرا باید همچین کاری می کرد؟ 
نمی تونستم یه جا بشینم ... شاید خونه 60 متریمو به اندازه 30 کیلومتر قدم زدم ... پاهام درد گرفته بود اما از نشستن بهتر بود ... هیچ کاری از دستم برنمیومد ... تقریبا هیچ کاره بودم ... ولی از فکرش نمی تونستم بیرون بیام ... نه با کسی می تونستم حرف بزنم نه می تونستم کاری کنم که اروم بشم و از این دلشوره و استرس خلاص بشم ... 
به بهونه کارای عقب مونده شرکت و دانشگاه نرفتم تا با شاهرخ برخورد نداشته باشم ... نمی دونم که نگفته می تونست حالمو بفهمه یا نه ولی به ریسکش نمی ارزید ... بهتر بود همو نمی دیدیم ... ولی این تنهایی داشت خرخرمو می جویید ... همین که نمی تونستم با کسی حرف بزنم خودش تنهایی بود ... تو این یه مورد مامان هم نمی تونست ارومم کنه ... یه آن یاد شیوا افتادم و بهش زنگ زدم ... بوق اول ... بوق دوم ... جواب داد:
- بله؟
- سلام ... خوبی؟
- خوبم ممنون ... کاری داشتین؟
مکثی کردم و گفتم:
- شیوا من ... من حالم اصلا خوب نیست ... میشه ببینمت؟
- الان؟
- اره
- راستش الان جایی کار دارم ... تا یه ساعت دیگه میام ... فقط کجا؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- میای خونه من؟
- اممم ... خیلی خب باشه ... ادرسش؟
- بیا رسالت ... اومدی بهم زنگ بزن ادرس دقیق بهت بدم
***
ساعت 6 بعد از ظهر زنگ خونه زده شد ... هنوزم اون دلشوره برپا بود ... رفتم سمت ایفون و بعد از مطمئن شدن اینکه شیواست درو باز کردم و جلوی در منتظرش شدم ... پله ها رو که اومد بالا سلام کرد و جوابشو دادم ... وقتی اومد تو درو بستم و بغلش کردم ... دلم می خواست گریه کنم اما فقط بغض داشتم ... 
- شــــــــیوا ... حالم خیلی بده ... دلشوره دارم
دستی پشت کمرم کشید و گفت:
- چرا عزیزم؟ مگه چی شده؟
- به خاطر حسام ... دارم دیونه میشم 
- عزیــــــزم ... عیب نداره حالا ... اون باید خودش قوی باشه که نیست ... اولین باره کسی پسش میزنه ... حق داره
ازش جدا شدم و گفتم:
- من حق ندارم؟ حق زندگی ندارم؟
با ارامش گفت:
- من این حرفو نزدم ... ولی خب شاید قسمتش این بوده ... تو چرا خودتو داغون می کنی؟
رو مبل نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ... گفتم:
- دست خودم نیست ... نمی دونم چیکار کنم ... با هیچ کسم نمی تونم حرف بزنم ... فقط تویی
لبخندی زد و کنارم نشست ... دستی تو موهام کشید و گفت:
- النا جون به هر حال تو باید به فکر خودت باشی ... به فکر همسرت ... زندگی آیندت ... حسامم یه مدت اینطوریه بعدش کنار میاد ... قول میدم کمکش کنم که ترک کنه 
- واقعا؟
چشماشو روهم گذاشت و گفت:
- واقعا
دوباره تو بغلش گرفتم و گفتم:
- شیوا چقدر خوبه که هستی
چند لحظه تو بغل هم بودیم که زنگ در زده شد ... احتمالا نوژن بود ... از شیوا جدا شدم و رفتم سمت در ... برخلاف تصورم شاهرخ بود ... سر زده هیچ وقت نمیومد ... درو باز کردم و رو به شیوا گفتم:
- نامزدمه
شیوا از جاش بلند شد و گفت:
- پس من برم
اخمامو درهم کردم و گفتم:
- کجا؟ نه تو غریبه ای نه شاهرخ ... بشین برات چایی بیارم
- نه زشته خلوتتونو بهم میزنم
از کلمه خلوتتون بدم اومد ... 
- شـــــیوا!
- اخه...
سرکج کردم و گفتم:
- بمون دیگه
سری تکون داد و سرجاش نشست ... در خونه رو هم باز کردم و رفتم تو آشپزخونه تا چایی بیارم
- صاحب خونه؟ کو ... سلام علکم
شاهرخ بود ... شیوا جواب سلامشو داد و شاهرخ درو بست ... گفتم:
- سلام ... این ورا؟
- علیکمَ السلام ... شرکت تشریف نیاوردید ... دلمان پر کشید و ما را به اینجا کشاند ... نمی دانستیم کار بهانه است و میهمان دارید
خنده ای کردم و گفتم:
- تازه اومده ... شیواست
تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- خوشبختم
شیوا هم با خنده همچنینی گفت و شاهرخ اومد تو اشپزخونه ... با صدای ارومی گفت:
- دوستای جدید پیدا می کنی!
از کجا می دونست جدیده؟
به همون ارومی گفتم:
- تو نت باهم اشنا شدیم ... دختر خوبیه
خشک و جدی گفت:
- هر کی می خواد باشه ... غریبه تو خونه نیار ... بچه نیستی که اینا رو بهت یاد بدم
- غریبه چیه؟ دوستمه
- گفتم که ... هر کی می خواد باشه!
سرمو انداختم پایین که خم شد و گونمو بوسید ... بعدم سریع از اشپزخونه رفت بیرون و بلند گفت:
- الی خانوم ما رفع زحمت می کنیم ... برای ادای کاری اومده بودیم که انجام شد ... خدافظ
جلو رفتم و گفتم:
- کجا؟ نیومده میری؟
به شیوا اشاره کرد و گفت:
- خلوت دخترانتونو بهم نمیزنم ... به غیبتاتون ادامه بدید ... تعریف منم که می دونم فراموش نمیشه ... جهت یاداوری عرض کردم 
بعدم چشمکی به شیوا زد و گفت:
- این خانوم یه عمر مال منه ... یه امروز مال شما ... خدافظ!
بعدم از در رفت بیرون و اجازه حرف زدن نداد ... نفسمو خالی کردم و با لبخند به شیوا نگاه کردم
چهره شیوا از اون ارامش همیشگیش به هیجان تبدیل شده بود که بعد از رفتن شاهرخ گفت:
- النا شوهرت خیلی تاپه! والا حق داری حسامو بیخیال بشی
لبخند زدم و چیزی نگفتم
***
نمی دونم چرا حرف شاهرخو جدی نگرفتم و رابطمو با شیوا قوی تر کردم ... اون موقع شاید خیلی دوستم نبود اما الان واقعا دوست بودیم ... شاید اون موقع فقط به خاطر حسام باهاش رابطه داشتم اما الان به خاطر شخصیت و اخلاق خوبش بود که نتونستم ازش دل بکنم ... آرامشش ... دل گرمیاش ... گوش شنواش ... دل پاکش ... همه و همه باعث شده بود بشه یکی مثل پریسا ... کسی که از سیر تا پیاز زندگیم خبر داره ... شیوا واقعا دوست خوبی بود ... از همه لحاظ 
نزدیک 2 هفته بود که با شیوا صمیمی شده بودم ... یه روز قرار بود باهم بریم بیرون که به خاطر سرگیجه و حالت تهوع من کنسل شد ... اون لحظه نفهمیدم دلیلش چیه اما وقتی از تاریخ عادتم گذشت و اتفاقی نیوفتاد بازم دلشوره اومد سراغم ... با فکر این که نکنه باردار شده باشم زنگ زدم به شیوا ... یعنی اولش شک داشتم به اینکه به شاهرخ زنگ بزنم یا شیوا اما تصمیم گرفتم اول به شیوا بگم
- شیوا من چیکار کنم؟ اگه واقعا باردار باشم چی؟
- الی چی داری میگی اخه؟ مگه هرکی عادتش عقب افتاد بارداره؟
- خب سرگیجه و حالت تهوع هم دارم ... 
نچی کرد و حرفی نزد ... گوشی رو دست به دست کردم و گفتم:
- چه جوری به شاهرخ بگم؟
کلافه گفت:
- برو خدا رو شکر کن از شوهرته!
با بهت گفتم:
- شیــــــــوا! 
خندید و گفت:
- ببخشید منظوری نداشتم
- مسخره 
- حالا چرا غم باد گرفتی؟ خلاف شرع که نکردی
- شیوا می فهمی من هنوز با شاهرخ ازدواج نکردم؟ می فهمی ما هنوز عقد نکردیم و اسمش تو شناسنامه ام نیست؟ می فهمی من هنوز همه فکر و ذکرم ست کردن لباس و ارایشه؟ می فهمی من و شاهرخ هنوز یه خونه مشترک نداریم؟ می فهمی هنوز عروسی نگرفتیم؟ شیوا نمی فهمی ... اگه می فهمیدی انقدر راحت حرف از خلاف شرع نمی زدی ... اره خلاف شرع نکردم ولی خلاف عرف که کردم ... خانواده شاهرخ چه جوری به من نگاه می کنن؟ چی بهم میگن؟ اصلا خود شاهرخ ... 
- الی چته گازشو گرفتی همین جوری حرف بلغور می کنی ... به هرحال اتفاقیه که افتاده ... تازشم تو هنوز آزمایش ندادی که!
زانو هامو تو بغلم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام
- النا هستی؟
با بغض گفتم:
- اره ... شیوا الان وقتش نبود
نفسشو فوت کرد و گفت:
- عزیز دلم انقدر غصه نخور ... به خدا اونقدرام بزرگ نیست
10 دقیقه دیگه هم با شیوا حرف زدم و قطع کردم ... شیوا راست می گفت ... هنوز اتفاقی نیوفتاده بود ... یعنی شایدم افتاده بود اما مطمئن نبودم ... 
اگر واقعا حامله باشم باید چی کار کنم؟
انداختنش درسته؟
اخه نطفه حروم که نیست بندازمش ... چه گناهی داره اون بچه 
ولی اخه خانواده شاهرخ چی میگن؟ نوژن چی میگه؟ اصلا خود شاهرخ ... راضی به این بچه هست؟ وای بابا ... چه جوری نگاهای اونو تحمل کنم؟ 
اخه چرا الان؟ چرا وقتی نامزدیم؟ چرا وقتی که عقد نکردیم ؟ چرا ...؟
خدایا ... تو یه کاری کن ... دارم دیونه میشم
***
کلمه positive روی برگه بهم دهن کجی می کرد ... دلم می خواست همونجا توی آزمایشگاه خودمو جرواجر کنم ... اخه من که هنوز عقدم نکرده بودم ... این بچه 5 هفته ای چرا انقدر سرزده و بی اجازه اومده بود؟ عقد کرده هاش که تو سال اول بچه دار می شن دق می کردن وای به حال من ... اخه خدا مگه من چیکارت کردم که داری هی منو می چزونی ... خب بکش راحتم کن دیگه ... هی بلا هی بدبختی هی افسردگی ... چی می خوای از جونم؟
با همون سرگیجه ای هنوز بهش عادت نکرده بودم از ازمایشگاه اومدم بیرون و نشستم پشت فرمون ... نمی تونستم رانندگی کنم ... نیم ساعتی پشت فرمون زار زدم و اشک ریختم تا اینکه شیوا زنگ زد ... جواب دادم:
- الو
دماغمو بالا کشیدم که شیوا بدون سلام و با نگرانی گفت:
- الی خوبی؟ جواب ازمایش چی شد؟
با گریه گفتم:
- مثبته ... این لعنتی مثبته ... این کثافت مثبته ... اه ... شیوا من چی کار کنم ... کجا برم ... دارم دیونه میشم ... شیوا چرا من نمی میرم؟
- النا داری خودتو نابود می کنی ... کجایی الان؟
اصلا حوصله هیچ کسو نداشتم ... دلم نمی خواست کسی با این حال منو ببینه ... با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:
- ولم کن شیوا می خوام تنها باشم
بعدم گوشی رو خاموش کردم و راه افتادم ... جلو یه مغازه ترمز کردم و یه بسته سیگار خریدم ... تنها چیزی که می تونست ارومم کنه همین بود
بافندک مشکیم روشنش کردم و گذاشتم گوشه لبم ... کام عمیقی گرفتم و سوار ماشین شدم ... دودسیگارو تو ماشین خالی کردم و راه افتادم سمت بام تهران ... همونجایی که شاهرخ حرفای مهمو اونجا می زد ... بین راه نصف بسته خالی شد ... حالا من داشتم مثل حسام با سیگار خودمو خفه می کردم
به اون بالا که رسیدم فقط 4 نخ برام مونده بود ... به خودم لعنت فرستادم که چرا 2 تا بسته نگرفتم
لب پرتگاه وایسادم و اون 4 تا سیگارو به 3 تا رسوندم ... دیگه حالم داشت بد می شد ... هیچ وقت تو یه روز این همه نخ دود نکرده بودم ... ولی عجیب ارومم کرد ... 
هوا داشت کم کم تاریک می شد ... چراغای ساختمونا هم داشت روشن می شد ... 
3 تای بعدی هم تموم شد ... 
- نکشی خودتو
برگشتم سمت صدا ... نمیشناختم ... غریبه بود ... یه پسر بیست و هفت هشت ساله ... جوابشو ندادم که گفت:
- کشتی هات غرق شدن؟
کشتی هام؟
هه ...
یه بچه توی کیسه اب غلط می زد ... غرق نشده بود هنوز!
بازم جوابشو ندادم که اومد کنارم وایساد ... 
- چندتا کشیدی تا الان؟
جعبه خالی سیگارو توی سرا شیبی ای که شیبش زیادی عمیق بود ول کردم
- اه اه اه ... یه بسته؟
اب دهنمو قورت دادم که دوباره گفت:
- نمیگی چی شده؟
بی مقدمه گفتم:
- عقد نکردم اما باردارم
- واو ... حق داری ... حالا بچه نیوفته با این همه سیگار!
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی ممکنه بیوفته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم
- دوست ندارم بیوفته ... می خوامش اما...
به اما توجهی نکرد و گفت:
- شوهرت می دونه؟
چقدر خوب بود که منو بدکاره نمی دونست و به شاهرخی که نمی شناخت نسبت شوهر می داد.
فقط سرمو عقب بردم ... یعنی نه!
- کی عقدتونه؟
شونه بالا انداختم ... یعنی نمی دونم!
- به نظرت چی میگه؟
بازم شونه بالا انداختم
- دوسش داری؟
- اوهوم
لبخندی زد و گفت:
- مگه می دونی چیو میگم؟
تو صورت برنزه اش نگاه کردم و گفتم:
- بچمو مگه نمیگی؟
بازم لبخند زد و گفت:
- خوبه که بچتو دوست داری ولی من منظورم شوهرت بود
- اهان ... اره اونم دوست دارم
- پس مشکلت چیه؟
- عقدِ نکرده ... حرف مردم ... لباس عروسی که مدل حاملگیش نیست ... نگاه بابام ... اسمی که تو شناسنامه ام نیست ... نطفه حلال... 
- حلال؟ مگه حلال چشه؟
با بغض گفتم:
- اگه حروم بود راحت تر می انداختمش

آواره کوچه های بی کسی 39

***
فردای اون روز فرید ماشینو اورد ... چیز خاصیم نگفت ... فقط قبل از رفتنش سوئیچو گرفت و اخر شب با ماشین من برگشت ... انگار جدی جدی رفته بود ... همه امیدم به این بود که فردا ماشینو برام میاره و معذرت خواهی می کنه اما نیومد ... زنگ نزد ... اس ام اس نداد ... پی ام نداد ... خبری به گوشم نرسوند ... واقعا انگار رفته بود ... حتی یه هفته شرکت نیومد ... چندبار خواستم از شهگل بپرسم که کجاست و چی کار می کنه اما با فکر اینکه چیزی نمی دونه و نباید بدونه جلوی خودمو گرفتم ... نه نوژن ... نه فرید ... نه پریسا ... نه شهگل ... هیچکس خبر از اون شب نداشت ... فقط سه نفر می دونستن ... من ... شاهرخ ... خدا!
دوشنبه هفته بعد اومد شرکت ... خواستم برم تو اتاقش اما غرورم اجازه نداد ... تا ساعت 4 هم خبری ازش نشد ... شاید اگه جای پدرش بود اخراجم می کرد ... 
یه هفته دیگه هم گذشت ... نبودنش به 2 هفته رسید ... شبی نبود که با گریه نخوابم ... کی فکرشو می کرد که اینجوری باهام تا کنه ... سر هیچ و پوچ!
دیگه طاقتم داشت تموم می شد ... گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ... بوق اول و دوم کامل شد و تو فاصله بین بوق دوم و سوم ریجکت کرد ... دیگه نخواستم دوباره زنگ بزنم ... ولی دلم یه نفرو می خواست که بشه باهاش حرف زد ... یکی مثل مامان شقایق!
این دفعه نوژنو گرفتم ... 
- سلام نوژن خوبی؟
- سلام عزیزم ممنون ... کار داشتی؟
- مامان خونه است؟
- اره چطور؟
- می خواستم یه سر برم پیشش ... تنهاست؟
نفسی کشید و گفت:
- احتمالا...
- یعنی چی؟
مکثی کرد و گفت:
- شاید ترنم خانوم پیشش باشه
پس بالاخره راه خونه براش باز شد ... این دختر چی می خواست از جون من؟
- خیلی خب باشه ... من میرم اونجا ولی قبل از اومدنت برمی گردم
- چرا؟ شام میارم بمون
بهونه می خواستم برای ندیدنش ... چشم تو چشم نمی تونستم بهش دروغ بگم ... گفتم:
- نه باید طرحای دانشگاه رو کامل کنم ... خدافظ
بعد از جوابش قطع کردم و لباسامو عوض کردم ... راه افتادم سمت خونه نوژن ... برام مهم نبود ترنم خونه باشه یا نباشه ... من جن بودم اون بسم الله ... مطمئنم که با دیدنم می رفت!
10 دقیقه ای رسیدم جلو اپارتمان و پارک کردم ... کلید داشتم ... درو باز کردم و وارد ساختمون شدم ... رفتم تو اسانسور و شماره 4 رو زدم ... چند لحظه بعد در باز شد و رفتم بیرون ... درو با کلید باز کردم ... صدای خنده ای که از خونه میومد قطع شد ... کفشامو دراوردم و وارد پذیرایی شدم ... مامان طبق معمول رو مبل نشسته بود و ترنمم با یه تی شرت استین کوتاه و شلوار لی وسط سالن وایساده بود ... برای اولین بار بدون چادر چاقچون می دیدمش ... نفس عمیقی کشیدم و جواب سلامشو دادم ... رفتم سمت مامان و روشو بوسیدم ... کنارش نشستم و گفتم:
- خوبی مامان؟
چشماشو رو هم گذاشت ... شالمو دراوردم و گفتم:
- می خوام باهات حرف بزنم
ترنم گفت:
- پس من میرم ... راحت باشین
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- لطف می کنی
مامان گفت:
- کجا النا؟ نه تو غریبه ای نه این دختر
چشماشو رو هم گذاشت و گفت:
- برم بهتره
سریع پرید تو اتاق مامان و در عرض 2.3 دقیقه با تیپ ساده و چادر همیشگیش اومد بیرون ... اومد سمت مامانو روشو بوسید ... به اجبار به احترامش بلند شدم و باهاش دست دادم ... بعدم از در رفت بیرون و صدای بسته شدن در باعث شد بگم:
- مامان بد اوردم
- چی شده؟
سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- شوهرم انگار دیگه منو نمی خواد... دعوامون شد ... سر هیچی 
دستی توی موهام کشید و گفت:
- چیه؟ 2 تا داد سر هم زدین فکردی دنیا به اخر رسید؟
- بهم گفت هری...
انگار از همه چی خبر داشت ... شایدم از تجربه اش بود که می گفت:
- هر چی رو که گفتو که نباید باور کنی ... عصبی بوده ... یه حرفی زده ... مَردم غرور داره ... تو کتش نمیره معذرت خواهی کنه ... تو که نباید به دل بگیری ... برو خونه ات ... یه شام خوشمزه درست کن ... به خودت برس ... خونه رو مرتب کن ... یه عطر خوشبو به خودت بزن ... وقتیم که اومد ببوسش و یه چایی براش بریز 
- اما ... ما هنوز ازدواج نکردیم
دست از نوازش موهام کشید و گفت:
- نامزدین؟
- اره
به حرکت دستاش ادامه داد و گفت:
- خب بهش تلفن بزن ... تو معذرت خواهی کن
- جوابمو نمیده...
سرمو بلند کرد و گفت:
- ببینم ... چیکارش کردی مگه؟
با بغض گفتم:
- نمی دونم
بغضم شکست ... هق زدم ... تو بغل مامانم ... مامانی که منو نمیشناخت و بازم جلوی چشمم به ترنم گفت النا ... ولی هر چی که بود ... مامان نوژن یا مامان ترنم ... همسر سابق بابای نوژن ... هر چیِ هرچیم که بود اون لحظه آغوشش بهترین مسکن بود برای تنهایی و بی کسی من...
یه دل سیر گریه کردم ... 
اونقدری که تمام سنگینی توی سینه ام یه جا خالی شد...
بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:
- مامان چقدر دلم برات تنگ بود ... با خودم فکر می کردم اگه ببینمت باهات جر و بحث می کنم که چرا رفتی ... اما الان که هستی فقط می تونم بگم چقدر خوبه که هستی ... اصلا این همه سال کجا بودی؟
- من؟ همینجا ... با دخترم النا توی همون اتاق سفید ... خودمون 2تا ... تو کجا بودی؟
- پیش نوژن
با مکث اضافه کردم:
- به نظرت شاهرخ بر می گرده؟
- شاهرخ کیه؟
یادم نبود الزایمر داره...
- شوهرم
کمرمو نوازش کرد و گفت:
- اگه بهش زنگ بزنی و معذرت خواهی کنی اره
- خب اون که جواب نمیده
- انقدر بگیرش تا بگیریش
***
برای بار صدم زنگ زدم ... خاموش بود ... اما من ول کن نبودم ... نمی دونم چرا خسته نمی شدم ... باید جوابمو می داد ... چه با داد چه با عشق ... یا حتی ریجکت می کرد که بفهمم می بینه دارم زنگ میزنم ...
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند...
شاید بار صد و بیستم بود ... شاید صد و پنجاه و چهارم ... شایدم هزارم اما جواب داد:
- النا...
صداش داشت تحلیل می رفت ... انگار حالش بد بود ... گوشی رو سفت چسبیدم و گفتم:
- جونم؟ چی شده شاهرخم؟ خوبی؟
مکثی کرد و گفت:
- الان اره ... پاشو بیا
سریع گفتم:
- کجا؟
- دیگه تحمل ندارم الی ... پاشو بیا خونه ما ... تو رو خدا بیا
- باشه باشه اومدم
نفهمیدم چطوری حاضر شدم ... چش شده بود این پسر؟ چرا انقدر داغون بود؟
پشت فرمون نشستم و تا جایی که می تونستم گاز دادم به سمت خونشون ... برای اینکه جریمه نشم یه جاهایی سرعتمو کم می کردم ... در عرض 15 دقیقه جلو خونشون بودم ... ترمز وحشتناکی کردم که بوی لنت ماشین بلند شد ... از ماشین اومدم پایین و زنگ درو زدم ... بدون حرف در باز شد ... عرض حیاطو دویدم و رسیدم جلو در خونه ... باز بود ... وارد شدم و صداش کردم...
- شاهرخ؟ شاهرخ کجایی؟
جواب نیومد ... بیخیال نگاه کردن به مبلای کرمی و تابلو فرش های خونه از پله ها رفتم بالا ... برای اولین بار بود اونجا می رفتم ... شاهرخ از در اتاقی اومد بیرون ... تو یه نگاه می شد فهمید حال خوبی نداره ... موهای همیشه مرتبش ژولیده بود و صورتش پر از مو بود ... هیچ وقت اون مو ها از ته ریش بلند تر یا کوتاه تر نشد اما این دفعه کاملا زیر چونه اشو سیاه کرده بود ... یه رکابی مشکی تنش بود و شلوار 6 جیب ... رفتم سمتش و گفتم:
- خوبی؟
چشماش قرمز بود ... 
- داغم الی... داغم!
اب دهنمو قورت دادم که صورتم بین دستای مردونه اش جا گرفت ... بوی الکل نمی داد
***
شب بود ... ساعت 2 ... اون اتفاق سر شب افتاد ... جز من و شاهرخ کسی تو خونه نبود ... شاهرخ با خیالت راحت خوابید ... اما من درد داشتم ... شاید تا صبح خوب می شد ... نمی تونستم بخوابم ... این که شاهرخ منو به خاطر جسمم طلب کرد برام سنگین بود ... با اینکه دوسش داشتم اما نمی تونستم با خیال راحت از کنارش بگذرم ... محرم بودیم اما عقد که نکرده بودیم ... صیغه ای بودم ... 
دلم نمی خواست اولین بارم ای شکلی باشه ... از سر نیاز بود نه از سر عشق ... 
2 هفته ترکم کرد و حالا هم که منو خواست به خاطر این بود...
چرا انقدر بدبخت بودم ... ؟!
خدایا چرا اخه ... ؟!
چه بدی ای در حقت کردم ...؟!
چرا نمی کشی منو راحتم کنی ... ؟!
هی هروز تک تک بدختی های عالمو سرم میاری که نشون بدی چقدر بلدی ...؟!
باشه تو بزرگ ... تو عظیم ... تو قدیر ... من چی؟ 
یکم رحم کن بهم ...
تو تنهام نذار خدا ...
نمی دونم چرا تازگیا تا تقی به توقی می خورد ... تا یه اتفاق خلاف تصورم می افتاد، انگ بدبخت بودن به خودم میزدم و خدا رو می نشوندم پشت میز محاکمه ... که جواب بده ... جواب بدبختی هایی که شاید واقعا هم بدبختی نبودن ... هیچوقت همه چی عالی نبود اما اونقدرا بدم نبود ... اگه منصفانه نگاه می کردم می دیدم که پرورشگاهی بودن بهتر از داشتن پدر مادریه که فقط اسما پدر و مادر باشن ... اصلا مگه بد شد بابای نوژن منو طلب کرد؟ مگه در عوضش چندتا ملک نصیبم نشد؟ اصلا مگه بد شد مامان نوژن رفت؟ تو اون چند سال نوژن تمام و کمال مال من شد ... مگه بد بود تنهایی توی تهران؟ به قول شاعر گفتنی تنهایی بهتره از تن هایی که فکرشان با دیگری است ... مگه بد بود مامان منو نشناخت؟ اینجوری بیشتر از قبل باهاش راحتم ... خیلی راحت حرف میزنم و اونم خود به خود همه چیو پاک می کنه ... اصلا مگه بود شاهرخ منو پس زد؟ عوضش فهمیدم بدون اون نمی تونم ... مگه بد شد که امشب از سر نیازش منو خواست؟ اصلا مگه زن ناز نیست و مرد نیاز؟
پس چه گله ای کنم به خدا ؟
گله ای نیست 
گریه کردم ... نه به خاطر بدبختی ... به خاطر خوشبختی هایی که لا به لای بدبختی هام بود و من 25 سال نفهمیدم ... گریه کردم نه به خاطر نیاز شاهرخ ... به خاطر اینکه نیازشو از من طلب کرد نه از دخترای خیابونی ...
اسمش اشک شوق بود؟ 
ساعت 4 صبح بود که شاهرخ از صدای گریه ام بلند شد و گفت:
- النا؟ خوبی عزیزم؟
شده بود شاهرخ همیشگی ... همونی که عاشقم بود و عاشقش بودم ... خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم ... انقدر زیر لب قربون صدقه ام رفت و نوازشم کردم که اروم شدم ... اشکامو با دستش پاک کرد و گفت:
- شاهرخ بمیره نبینه تو اینجوری زار می زنی ... چی شده؟
دلم می خواست بگم چرا تو این 2 هفته نمردی وقتی داشتم خودمو جر می دادم از گریه؟
- شاهرخ؟
- جونم؟
حرفی که دلم می خواست بزنمو خوردم و گفتم:
- دوسم داری؟
سرمو چسبوند به سینه اش و گفت:
- اره عزیزم
سرمو بلند کردم و گفتم:
- پس چرا تو این 2 هفته انقدر اذیتم کردی؟
- فکر کردی برای من راحت بود 2 هفته صداتو نشنوم؟ الی به جان خودت من بدتر از تو بودم ... ولی تحمل کردم که بفهمی کارت اشتباه بود
- مگه من بچم که می خوای اینجوری بهم بفهمونی؟
لبخندی زد و گفت:
- اگه بچه نبودی که لجبازی نمی کردی
اخم کردم و گفتم:
- تو که بچه تر بودی قهر کردی
بازم خندید و گفت:
- هیــــش ... بگیر بخواب گلم ... فردا باید بریم دکتر 
- مامانت اینا کجان؟
- رفتن شمال ... بخواب!
- تو چرا نرفتی؟
غرید:
- الی...
بین اشکام ریز خندیدم و چشمامو بستم
***
- شاهرخ نگهدار یه جعبه شیرینی بگیرم
سرعتو کم کرد و گفت:
- شیرینی واسه چی؟
- دفعه قبل که باهم رفتیم شمسی خانوم پرسید نامزدیم یا نه ... ؟!
شاهرخ خنده بلندی سر داد و گفت:
- اینه که میگن دعای مامانا می گیره ها
لبخند ظاهری ای زدم و وقتی جلو قنادی نگهداشت پیاده شدم ... تازه یادم افتاد که ممکنه دیابت داشته باشن و قند براشون خوب نباشه ... برگشتم سمت ماشینو گفتم:
- شاهرخ اگه قندشون بالا باشه چی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم 
- زشته دست خالی بریم
- خب برای پرسنل بخر
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم:
- یه چیزی می گیا .. داریم میریم دیدن سالمندان اون وقت برای پرسنل شیرینی بخریم؟
- خب می تونیم یه کاری کنیم ... شیرینی رو بخریم ... هر کی قندش بالا نبود بخوره هرکیم بالا بود نمیذاریم بخوره ... بعدم یه چیزی بلغور می کنیم که دوستون داریم و نگرانیم و از این حرفا ... هوم؟
خندیدم و گفتم:
- دیونه ای ... وایسا بگیرم بیام
برگشتم تو قنادی و یه جعبه شیرینی نارگیلی خریدیم و برگشتم ... 
ساعت 5.5 بعد از ظهر رسیدیم اونجا و یه راست رفتیم سمت اتاق شمسی خانوم اینا ... ضربه ریتمیکی به در زدم و وارد شدم ... با دیدنم چشماشون برق زد که گفتم:
- سلام عرض شد خانومای محترمِ تاج سر
شیرینی رو گذاشتم رو میزی که تو اتاق بود و روی هر سه تاشونو بوسیدم ... اونام با روی باز جوابمو دادن که شمسی خانوم گفت:
- شیرینی برای چیه؟
به شاهرخ نگاهی انداختم و ریز خندیدم ... منیره خانوم گفت:
- اره؟
سر تکون دادم که شروع کرد به کل کشیدن ... شمسی خانوم و سیمین خانومم گل از گلشون شکفت که یکی از پرستارا اومد تو اتاق و گفت:
- چه خبره؟
منیره خانوم گفت:
- دخترم عروس شده
دوباره شروع کرد به کل کشیدن که پرستار اومد سمتم و بهم تبریک گفت ... بعدم صورتمو بوسید و ارزوی خوشبختی کرد ... بعدم رو به منیره خانوم گفت:
- منیره جون ماشالا خیلی سرحال شدینا ... از صبح تاحالا هی میگین پسرم پسرم ... دست این دختر درد نکنه اومد شادتون کرد ولی یکم یواش تر عزیزم
منیره خانوم گفت:
- برو بابا یواش چیه ... عروسیم مگه یواش میشه؟
پرستار خندید و از اتاق رفت بیرون ... شاهرخم شیرینی رو پخش کرد و از اتاق رفت بیرون تا به بقیه هم بده ... منم کنار شمسی خانوم نشستم که گفت:
- خودت چطوری؟ با شقایق کنار اومدی؟
اهی کشیدم و با لبخند گفتم:
- عادت کردم ... اونم تقریبا بهم عادت کرده ... ولی خب بازم به ترنم میگه النا 
- به دل نگیر ... عوضش به شوهرت برس
لبخندی زدم و گفتم:
- ای به چشم
یک ساعتی اونجا موندیم و بعدش رفتیم سمت بازار برای خرید ... چون شاهرخ می خواست عقد و عروسیو یکی کنه نامزدی نداشتیم ... به خاطر همین خریدمون سبک تر بود ... یه سرویس طلا ... حلقه ... لوازم ارایش ... کیف و کفش ... همه چی خریدیم به جز لباس عروس ... کت شلوار و لباس عروسو گذاشتیم برای یه وقت مناسب تر ... 
هنوز مامان بابای شاهرخ و شهگل شمال بودن و روز سومی بود که تنهایی تو اون خونه درندشت بودیم ... اخر شب که برگشتیم خونه از زور خستگی با لباس بیرون رو تخت ولو شدم که شاهرخ گفت:
- لباستو عوض کن خانوم ... مامان بفهمه با این لباسا رو تختش خوابیدی زندت نمیذاره
با چشمای بسته گفتم:
- هلاکم شاهرخ ولم کن
با بالا تنه ی برهنه اش پرید روم که جیغم درومد و گفتم:
- وحشی چته چرا اینطوری می کنی؟
شروع کرد بع قلقلک دادن که نزدیک بود اشکم دربیاد ... بین قلقلکاش گفت:
- درمیاری یا دربیارم؟
درحالی که تو خودم مچاله شده بودم گفتم:
- باشه بابا غلط کردم ... ولم کــــــن!
- عمرا!
بازم شروع کرد به حرکت دادن دستاش تو پهلو و شکمم که از زور خنده و جیغ جیغ کردن اشکم درومد ... با دیدن اشکم دستاش از تحرک افتاد و گفت:
- الهی قربونت برم من چرا گریه می کنی؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفتم:
- دیونه روانی!
خندید و بوسه محکم و عمیقی روی گونه ام گذاشت و گفت:
- می خواستم خوابت بپره ... تا صبح مال خودمی

آواره کوچه های بی کسی 38

پلاک sh روی سینم برق میزنه ... چشمای قهوه ای و موهای سیاهم مثل همیشه تضاد خوبی با پوستم داره ... خط مشکی دور چشممو قاب گرفته و رنگ قرمز مایل به زرشکی روی لبام جا خوش کرده ... همونطوری که دوست داره موهام فرق وسطه ... تولدشه!

کادوی من در برابر کادویی که اون بهم داد ناچیزه ... یه ساعت ناقابل ... گرونه ولی بازم جبران کادوی اون نمیشه 

ساعتی که توی جعبه قهوه ایش نشسته رو تو کیفم میذارم و از خونه میام بیرون ... فرید خونه نیست که همراهم باشه ... نوژنم که تقریبا میزبانه ... تولد تو رستوران نوژن گرفته میشه

پشت فرمون نشستم و راه افتادم سمت رستوران ... تو اینه بغل ماشین صورتمو نمی تونستم ببینم اما می دیدم که روسری قهوه ایم با مانتو کرمم بهم میاد.

ساعت 8 شب 28 فروردین بود و من تو مسیری به مقصد رستوران شقایق بودم.

20 دقیقه به 9 ماشین بژمو تو همون خیابون پارک کردم و رفتم تو ... احتمالا همه اومده بودن و من اخرین نفر ... اما با وارد شدنم فهمیدم خیلیم اخرین نفر نیستم ... هنوز شهگل و فروش و شهنود و فرید نیومده بودن ... شاهرخ که با بقیه اعضای خانوادش انتهای رستوران نشسته بود برام دست تکون داد و منم رفتم سمتشون ... مهمونا فقط خود خانواده شاهرخ بودن و خوشبختانه خبری از طایفه چهل نفریشون نبود ... بعد از سلام و احوال پرسی کنار شاهرخ نشستم که نوژن از دفترش اومد بیرون و به جمع پیوست ... فرید و شهنود و فرنوش و شهگلم اومدن و جمع تکمیل شد ... طبق معمول همه تولدا، شمع 32 سالگیش فوت شد و کیک قلب شکلش بریده شد ... کادو ها داده شد و ری اکشن کادوی من بوسه ی روی گونه بود که شهگل شکارش کرد و با دوربین ثبت شد!

علاوه بر عکسایی که شهگل گرفت با گوشی خودمم هم از شاهرخ هم از کیک هم از خودمون عکس گرفتم ... شاهرخ می خواست عکسا رو ببینه که مانع نشدم ... گوشی رو میز بود و بعد از دیدن هر عکس، انگشت سبابه شاهرخ عکسو به چپ هدایت می کرد ... عکسای گرفته شده اون شب که تموم شد رسید به عکسای خودم ... همه رو با دقت نگاه می کرد و نظر می داد ... بعد عکسای سیزده به در ... عکسای ترکیه ... و عکسایی که قرار نبود ببینه...

عکسایی که دیدنش نفسم رو توی سینه حبس کرد ...

اگر ارایش نداشتم همه به فرار رنگ پوستم پی می بردن ...

عکسای عروسی فرنوش ... لباسی که 1 متر نبود ... اسکرین شاتِ اینستا ... صد و خورده ای لایک در عرض 3.4 ساعت

همه و همه باعث شد ابروهای شاهرخ بچسبن بهم ... اخم غلیظی بود ... عصبانیت شاهرخ از میرغضب بدتر بود و اگه الان فقط اخم کرده بود به خاطر حضور خانوادش بود ... 

هیچوقت حد وسط نداشت ... یا عصبی بود یا مهربون ... مثل نوژن نبود که بشینه حرف بزنه و قانع کنه ... شاهرخ اخم می کرد ... داد می زد ... دستور می داد ... شایدم می زد...

شاهرخ با همون اخم عکسا رو تند تند رد کرد و بعد از تموم شدنشون که تقریبا 5.6 تا بود گوشی رو گذاشت تو جیب کتش ... 

اب دهنم و قورت دادم و به چشمام اجازه دادم به صورتش نگاه کنن و بهم بگن که در چه حاله ... 

لب های بسته اش، چشم هایی که نگاهشون به میز بود و ابرو هایی که اثری از اخم چند لحظه پیش نداشت می گفت که داره خونسردیشو حفظ می کنه ... همون ارامش قبل از طوفان!

بیدار بودم ولی نه صدایی می شنیدم نه چیزی میدیدم ... فقط تو فکر مجازاتم بودم ... اصلا چرا من احمق اسکرین گرفتم ... چرا گوشیمو دادم دستش ...؟! اون چرا عکسا رو نگاه کرد ...؟! چرا انقدر من بدشانسم...؟! اصلا چرا امشب ...؟! چرا شب تولدش...؟! چرا جلوی نگاه خانوادش...؟! چرا تو رستوران نوژن...؟! چرا من...؟!

با لبخندای الکی ای که هم من و هم شاهرخ مجبور بودیم رو لبامون بیاریم شبو سر کردیم ... ساعت 12 کم کم رستوران خلوت شد و ما هم باید می رفتیم ... همه بلند شدن و تک تک از نوژن و شاهرخ تشکر کردن ... شاهرخ با همون ظاهر خونسردش جواب خواهر برادراشو داد و همه رو تا موقعی که برن بدرقه کرد ... منم در تمام این کارای مسخره کنارش بودم و مجبور به حفظ ظاهر .

بالاخره هر 6 تا خواهر برادر و پدر و مادرش رفتن و من موندم و شاهرخ و نوژن

بدون اینکه به صورت شاهرخ نگاه کنم گفتم:

- گوشیمو بده می خوام برم

شاهرخ زبونشو روی لبای کم رنگش کشید و گفت:

- عزیزم خودم می رسونمت

عزیزمش عزیزم عادی نبود ... یه عزیزم چندش آور ... یه عزیزمی که انگار عزیزم نبود ... 

عزیزم بود اما عزیزم نبود...

با استرسی که ته قلبم جریان داشت نفسمو خالی کردم ... بین راه نفسم لرزید و بیرون رفت ... دوباره یه نفس جدید تو ریه هام فرستادم که شاهرخ رو به نوژن گفت:

- داداش خیلی ممنون همه چی عالی و فوق العاده ... من النا رو می رسونم برو خونه استراحت کن

گفتم:

- ماشینم اینجاست خودم میرم

دوباره با همون لحن و همون حالت گفت:

- گلم گفتم که می رسونمت!

مکثی کرد و ادامه داد:

- ماشینتم فردا برات میارم

نگاهمو ازش گرفتم و به پیاده رو سپردم که صدای خدافظی نوژن شاهرخ و بعدم بغل کردنشون به گوشم رسید ... با نوژن خدافظی کردم و شونه به شونه شاهرخ از رستوران فاصله گرفتیم ... به اندازه کافی که دور شدیم گفت:

- خیلی بدم میاد یه حرفو دوبار بزنم

- ماشینت کو؟

جواب نداد و قفل ماشینو زد ... انتهای خیابون بود که صدای دزدگیرش اومد و توی تاریکی شب رنگ نارنجی چراغاش کاملا مشخص بود 

- اینم ماشین...

ادامه داد:

- حالا جواب منو بده

- مگه سوال پرسیدی؟

حمله کرد سمتمو یقه مانتومو چنگ زد ... اب دهنمو قورت دادم ... مسئول پمپاژ خون چرا انقدر محکم می کوبید؟

- چرا اون عکسا رو گذاشتی؟

حرف نزدم ... اصلا چی می تونستم بگم...؟! حرف میزدم دارم می زد 

یقه مانتومو به همون سفتی که گرفته بود ول کرد و گفت:

- د حرف بزن لعنتی ... 

لب باز کردم حرف بزنم اما... اما زبونم نمی چرخید ... شایدم می چرخید ... حنجرم صدا نداشت ...هنوزم پمپاژگر خون محکم می کوبید ... دوباره اب دهنمو قورت دادم ... صدا باز شد ... اما بازم نمی تونستم چیزی بگم ... 

- چته؟ لال شدی؟

چشمامو بستمو از ته دل جیغ زدم:

- شــــاهــــــرخ!

یه چیزی محکم رو صورتم فرود اومد ... 

خیابون به قدری خلوت بود که راحت باشه... 

یه طرف صورتم می سوخت ... فکر کنم برق از سرم پریده بود ... از سوزش سیلی بود یا بی رحمی شاهرخ که اشکم درومد؟!

زل زدم تو چشماش ... لبای بستم تکون می خورد و چشمای پر از اشکم تار میدید ... اما همونجا توی کاسه چشمم موندن و نریختن ...

سرشو انداخت پایین و دستاشو زد به کمرش ... سرمو نزدیک صورتش بردم ... سمت چپ صورتمو نشونش دادم و گفتم:

- این طرفو نزدی...!

سرشو اورد بالا و زل زد تو چشمام ... چشم تو چشم ... نفس تو نفس ... جوری که خودم بشنوم گفت:

- گمشو تو ماشین

با این حالش بدترین موجود دنیا بود

- من با تو ... قبرستونم نمیام

دوباره حمله کرد و یقه امو تو مشتای قویش گرفت و گفت:

- میری یا ببرمت؟

چرا هر چی اب دهنمو قورت میدادم تموم نمی شد؟

دستمو گذاشتم رو مشتش که ساعتی که امشب بهش داده بودم دورش بود ... شل شد ... شل تر ... اومد پایین ... ولش کرد ...

چقدر حس خوبی بود جمع شدن اشک توی چشم و نریختنش...

دم گرفتم و رفتم سمت ماشین ... نشمردم اما شاید 10 قدم فاصله بود ... بهش رسیدم و در جلو رو باز کردم ... همه حرصمو سر در خالی کردم و کوبوندمش سرجاش ... شاهرخم پشت سرم اومد و اونم به در رحم نکرد...

دست راستش به کمر بود ... ارنج چپش تکیه به برامردگی مرز شیشه و در... صورتشم تو پنجه های چپش بود ... منم دست به سینه و نگاه به رو به رو ... چند لحظه تو همون حس و حال و سنگین گذشت ... 

دست راستش رفت سمت سوئیچ و ماشینو روشن کرد ... دنده عوض شد و ماشین از جا کنده شد ... 

زیر لب جوری که بشنوم گفت:

- نمی فهمم دلیل این کارای مسخرت چیه!

کدوم کار من مسخره بود؟!

ترجیح دادم حرف نزدم ... جری تر می شد ... هرچند بیشتر از اینم مگه ممکن بود؟

- الی نمی فهمی داری چیکار می کنی ... 

نتونستم لال مونی بگیرم ... گفتم:

- اره فقط تو می فهمی!

تاجایی که می شد صداش رفت بالا و گفت:

- خفه شو انقد زر نزن ... وقتی بهت میگم اون لباسو نپوش ... وقتی بهت میگم عکستو نذار ... وقتی بهت میگم با هر کس و ناکسی نرقص ... واسه این میگم که خودت ضرر نکنی

مثل خودش گفتم:

- چه ضرری؟ این همه ادم عکس میذارن رو نت اسمون به زمین میاد؟

- اونا کمبود دارن احمق ... کمبود محبت دارن یا کمبود توجه ... عقده ای ان ... هی می خوان بگن منو ببین ... حالا به فرضم اینکه ببینیم ... چه گلی به سرمون میزنن جز اینکه اعصابمونو می ریزن بهم؟ نمی خوام زنم مثل اونا باشه ... یه سری ادم عقده ای که انگار هیچی ندارن جز هیکل ... تو اینطوری نیستی الی ... تو خیلی از اونا سر تری ... منم که نمیگم عکس نذار ... عکسای بد نذار ... عکسایی که لباست یه وجبم نیست ... توی ترکیه گفتم برنزه دوست ندارم ... راست گفتم ... اما دلیل اینکه نذاشتم لباس بد بپوشی تو خیابون، این نبود ... خوشم نمیاد به زنم زل بزنن ... شهنود براش مهم نیست ولی برای من مهمه چون سیب زمینی نیستم ... همه عالم لخت و عور بشن تو خیابون و تو اینترنت من نمیذارم تو بشی لنگه اونا ... اونایی که فقط بلدن بزک کنن و نمی فهمن خیابون تالار نیست ... الی خودت می دونی من اهل ریش و ریش بازی نیستم که تسبیح بگیرم دستم و هی بگم سبحان الله و ناموسمو تو هفت لایه لباس بپوشونم ... هیچی هم از تو نمی خوام ... تنها چیزی که می خوام اینه که حد خودتو رعایت کنی ... خواسته زیادی نیست ... هست؟

انقدر داد زده بود و صداشو به رخم کشیده بود که مغزم کار نمی کرد ... 

سرمو گرفتم بین دستام و چشمامو بستم ...

از عصر حجر اومده بود؟

- تو دیگه چرا...؟ 

خنده ی بلندی کرد و گفت:

- من؟ مگه من چمه؟ الان داری به این فکر می کنی چرا من دارم این حرفا رو میزنم؟ انتظار نداشتی؟ فکر کردی غیرت سرم نمیشه؟ نمی خوای؟ خوشت نمیاد؟ هری!

چی داشت می گفت؟ برم؟ 

چشمای گشاد شدم رو به چشماش دوختم و گفتم:

- چی؟ 

اب دهنم اضافه بود ... باید می رفت پایین ... اما یه چیزی نمیذاشت ... اسمش بغض بود؟ چرا انقد سنگین بود؟ چرا تا نزدیکی دهنم بالا اومده بود؟ بغض نبود ... اگه بغض بود می شکست ... یه چیزی مثل هوا بود ... شایدم خود هوا بود ... یا شاید مثل همیشه بغض بود اما بغض نبود...

دیدی؟ بغضی وقتا بغضی تو گلوته

نمی خوای گریه کنی جلو کسی که پهلوته

زد کنار ... خیابون به لطف ادیسون تاریک نبود اما خلوت بود ... مسیر نگاهم شده بود یه جای نامعلوم ... 

یعنی شاهرخم پسم زد؟ به همین راحتی؟

- قفل ماشین بازه...

دیگه نمی شد اشکا رو زندانی کرد...

- شاهرخ...؟!

دست کرد تو جیب کتش ... گوشیمو دراورد و بدون اینکه نگاهم کنه گرفت سمتم

یه نگاهم به گوشی بود یه نگاهم به چشمایی که منو نمی دید ... 

فقط به خاطر یه عکس؟

- شاهرخ تو به خاطر یه عکس داری منو پس میزنی؟

نگاهش چرخید سمتم ... اروم و شمرده گفت:

- اون عکس یه چیزایی رو ثابت کرد

- چه چیزایی رو؟

- اینکه تو حرف گوش نمیدی ... چهارتا رمان خوندی فکر کردی هرچی سرکش تر بشی من بیشتر عاشقت میشم ... اره اون نویسنده ها درست فهمیدن ... دختر هرچی سرکش تر پسر شیفته تر ... ولی تو اشتباه برداشت کردی ... هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!

داشت تحقیرم می کرد ... من اجازه نمیدم بهم توهین کنه ... اصلا خوب کاری کردم ... کسی که دست رو دختر مردم بلند کنه ادم نیست ... اگه غیرت اینه نمی خوام!

گوشیمو محکم از دستش بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم ... درو کوبیدم که راهشو کشید و رفت ... به همین راحتی رفت ... حتی شکایت نکرد که چرا درو کوبیدم ... رفت!

همون کسی که عصبی شد وقتی فهمید ساعت 9 شب تو خیابونم رفت...

همون کسی که می گفت عاشقمه، منو، یه دختر تنها رو، ساعت 1 نصفه شب ول کرد و رفت...

همون کسی که حرف پدرشو تایید کرد و گفت که باوقارم رفت...

امشب رفت...

چقدر راحت رفت...


شب میلاد تو بود

شب هجران من است

کوچه آوارگان

امشب نصیب بی کسان

بی کسی امشب چو من

آیا جهانی دیده است؟


ღ❤ღೋ ೋღ❤

شعر اخرش از خودم بود