Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

عاشقی زیر چتر خدا 3

نفس عمیقی کشید و گفت:

- بذارم خاک کشورمو بیل بزنن و ببرن؟

لبخندی زدمو گفتم:

- کسی از شما توقع نداره 

- ما دیگه عمرمونو کردیم ... بودن و نبودنمون فرقی نداره ... شما جوونا حق زندگی دارین

خواستم چیزی بگم که در باز شد و دکتر فرهادی با دیدنم ترش کرد و با عصبانیت گفت:

- خانوم شما اینجا چیکار می کنی؟ یه وانت مجروح اوردن اونوقت شما نشستی اینجا حرف میزنی؟

از جام بلند شدمو با صدای لرزون گفتم:

- اومدم یه سر به ...

پرید وسط حرفمو با همون لحن گفت:

- توضیح نخواستم ... بفرمایید بیرون

سعی می کرد صداشو بالا نبره و فقط عصبانیتشو نشون بده ... از کنارش رد شدمو با دیدن اون همه مجروح جا خوردم ... نزدیک 10.15 نفر بودن که هرکدوم یه جای بدنشون خونی بود و ناله می کردن ... یکیشون که از همه وضعش خراب تر بود ترکش به شکمش خورده بود و تمام روده و معدشو بهم ریخته بود ... با دیدنش حالت تهوع گرفتم و تصمیم گرفتم اصلا طرفش نرم ... با کمک کسایی که اورده بودنشون همه رو وارد اتاقا کردیم ... 2 تا تخت کم داشتیم که مجبور شدیم از 2 تا مریضی که حالشون یکم بهتر بود خواهش کنیم تختشونو بدن به مجروحای تازه ... کسی که ترکش به شکمش خورده بود رو دکتر منفرد رد کرد و گفت که سریع ببرنش تهران و اصلا نذاشتن بستری بشه ... دکتر منفرد رئیس بیمارستان بود و گنده ی همه ی دکترا ... ازین که فرستادش تهران خیالم راحت شد ... با کمک فاطمه و پروانه زخمایی که احتیاج به بخیه داشت و بخیه زدیم ... قبلا مجروحایی که میاوردن حداقل یه بخیه ساده یا باند پیچی داشتن اما اونا هیچ درمانی روشون انجام نشده بود ... تا 7 شب مشغول بودیم ... به یکی از کسایی که مجروحا رو اورده بود گفتم:

- اینا از کجا میان؟ نه بخیه دارن نه باند پیچی نه هیچ چیز دیگه ... چجوری تا اینجا اوردینشون؟

با لهجه کردی گفت:

- چادرای حلال احمر جا نداشتن ... بیمارستانای صحراییم انقد شلوغن و نامرتبن که اصلا نمیشه طرفشون رفت ... مجبور شدیم مستقیم بیاریمشون اینجا

نفسمو خالی کردمو گفتم:

- کار خطرناکی کردین

- فقط همینا نیستن ... چندتاشون بین راه تموم کردن ... منتظر بچه هام که ببریمشون غسال خونه 

با تعجب گفتم:

- شهید شدن؟

- بله

- میشه ببینمشون؟

- تو ماشینن

منتظرش نشدمو از ساختمون بیمارستان زدم بیرون ... 3 تا جیب گلی تو محوطه بود ... رفتم سمتشون و سرک کشیدم ... 2 تا پسر جوون بود با یه زن چادری ... رنگ به رو نداشت ... در ماشینو باز کردم ... انتظار داشتم بوی خون و تعفن بزنه تو صورتم اما هیچ بویی حس نکردم ... زن قد بلندی داشت و لاغر بود ... یکی ازون دو تا پسر صورتش کاملا خونی بود و اون یکی هم ترکش به قفسه سینش خورده بود ... نگاهمو ازش گرفتمو برگشتم تو بیمارستان ... تقریبا مجروحا رو سر و سامون داده بودن چون بخش یکم خلوت شده بود 

***

- میای؟

با شک نگاهمو بین زینب و پروانه می چرخوندم ... اب دهنمو قورت دادمو دلو به دریا زدم . گفتم:

- اره میام

2.3 بار دیگه هم چندتا مجروح اوردن که هیچ درمانی روشون انجام نشده بود و خون زیادی از دست داده بودن ... از حلال احمر اومدن و چند نفرو برای کمک بردن ... فاطمه نیومد اما منو زینب و پروانه رفتیم ... منم تو لحظه های اخر قبول کردم ... دکتر منفردم راضی نبود ما اونجا باشیم ... می گفت" نیروی کم بهتر از مجروحیه که تمام خونش رفته" ... راست می گفت ... بالاخره نیرو میومد.

وسایلمو جمع کردمو سوار وانت شدم ... بین راه کسی حرف خاصی نزد ... خیلی ترس نداشتم ... تا اهواز اومده بودم ... حالا 2 قدم اینورتر یا اونورتر فرقی نمی کرد.

نمی دونم چقد گذشت و چقدر تو راه بودیم که راننده وسط بیابون وایساد و گفت که پیاده بشیم ... دور و اطرافمو نگاه کردم که چشمم افتاد به یه چادر خاکستری ... چادر بزرگی بود ... به غیر از من و زینب و پروانه چندتا مرد دیگه هم همراهمون بودن ... راه افتادن سمت همون چادر ... پشت سرشون رفتم ... وقتی رسیدم به وضوح پریدن رنگمو حس کردم ... چیزی که دیدم با تصواتم کاملا فرق داشت ... بوی خون و کافوری که میومد با بوی الکل بیمارستان زمین تا اسمون فرق داشت ... قرمزیه خون چیزی بود که هر طرف نگاه می کردی می دیدی ... مجروحا هر جایی که میشد نشسته یا خوابیده بودن ... زینب و پروانه خیلی تعجب نکردن ... فقط من بودم که عین مجسمه وایساده بودم و نگاه می کردم ... چونه ام می لرزید ... دلم می خواست برگردم ... من اینجا چیکار می تونستم بکنم؟ ... با اینکه 1 ماهی میشد تو بیمارستان اهواز بودم اما تا اون روز اون همه زخمی ندیدم ... بغضم کردم ... خواستم برگردم سمت وانت که پروانه دستمو گفت و گفت:

- کجا؟ ... 2 ساعته زل زدی به اینا که چی؟ بیا تو دیگه!

از برگشتن صرف نظر کردمو وارد شدم ... چادر پروانه رو مث بچه ها گرفتم و دنبالش راه افتادم ... از بین مجروحا رد شدیم که حس کردم مانتوم کشیده شد ... چادر پروانه رو ول کردمو برگشتم که دیدم مانتوم تو دست یه پسر 17.18 ساله است ... گفتم:

- بله؟

مث ماهی دهنشو باز و بسته کرد و به زحمت گفت:

- اب ... اب می خوام 

سری تکون دادمو گفتم: باشه میارم برات

از کنارش رد شدمو رفتم سمت پروانه که کنار زینب وایساده بود ... جلوی یه میز وایساده بودن و با یه مردی که روپوش سفیدش خونی شده بود حرف میزدن ... بهشون نزدیک شدم که زینب به من اشاره کرد و گفت:

- اینم اتنا دیانتی ... از اهواز اومدیم

مرد رو به من کرد و توضیح داد:

- من محسن محمدی هستم ... جراح اینجا ... ازتون بابت اینکه تشریف اوردین ممنونم ... یه نکاتی رو باید بهتون بگم ... اول اینکه محیط اینجا استریله(ضد عفونی نشده) ... کاری به جز بخیه کردن زخما و دراوردن گلوله و ترکش و جلوگیری از خون ریزی نمی تونیم بکنیم ... چون امکانات نداریم ... ایناییم که می بینید اینجان اکثرشون اعزامین ... باید برن تهران ... اینجا اومدید باید کار کنید ... غش و ضعف نداریم ... مفهومه؟

بله ای زیر لب گفتیم و یکم از ما دور شد و رفت سمت بیمارا ... همونجا وایساده بودمو به ادمایی که اونجا بودن نگاه کردم... یاد پسری که اب خواست افتادم ... زینب و پروانه از همون لحظه کارو شروع کردن ... به خانومی که امپول به دست داشت از کنارم رد میشد گفتم:

- ببخشید اب کجاست؟

یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت:

- برای چی می خوای؟

به اون پسر اشاره کردمو گفتم:

- تشنه اس!

مسیر انگشتمو دنبال کرد و گفت:

- اون نباید اب بخوره ... هر کی ازت اب خواست نباید بهش بدی ... خب؟

سری تکون دادم که گفت:

- امپول زدن که بلدی؟

- اوهوم

رفت سمت مردی که رو زمین نشسته بود و بازوش زخمی بود ... رو دو زانو نشست و امپولو فرو کرد تو بازوش ... گفت:

- چرا وایسادی نگاه می کنی؟ ... بیا کمک دیگه

رفتم سمتش و گفتم:

- چیکار کنم؟

بلند شد ... تو چشمام زل زد و گفت:

- من زهره ام ... مرادی ... تو؟

- اتنا دیانتی

سری تکون داد و گفت:

- خوشبختم ... از امدادگری چی می دونی؟ چه کاری بلدی؟

نفس عمیقی کشیدم و با غرور گفتم:

- پارسال درسم تموم شد ... پزشک عمومی

ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:

- خیلی خوبه ... پس خیلی واردی ... دکتر محمدی الان عمل داره ... بهتره تو بری کمکش

با تعجب گفتم:

- عمل؟ ... تو این محیط مگه میشه عمل کرد؟

- نه اون عملی که تو فکر می کنی ... می خواد گلوله دربیاره

به انتهای چادر اشاره کرد و گفت:

- اونجان

رفتم سمتشون ... حین اینکه می رفتم به مریضا هم نگاه می کردم ... در کمال تعجب یه زن رو بین اون همه مرد دیدم ... چادر سیاهشو دورش پیچیده بود رو تخت خوابیده بود ... رفتم طرفشو گفتم:

- شما اینجا چیکار می کنی؟

به سختی گفت:

- ترکش خوردم

- واسه چی؟ به کجات؟

- دستم

سرزنش وار گفتم:

- اخه چرا؟ مگه رفته بودی خط؟

سرشو تکون داد و تایید کرد .. گفتم:

- اونجا چیکار می کردی؟

- امدادگری

از پشت سر یه نفر با عصبانیت گفت:

- خانوم شما اومدی کمک یا بازجویی مجروحا؟

با ترس برگشتم سمت صدا ... نمیشناختم ... هیچ حرفی نداشتم بزنم ... گفت:

- بفرمایید خواهش می کنم

از کنار زن رفتم کنار و رفتم سمت دکتر محمدی ... دورشونو با یه پلاستیک از محیط دیگه ی چادر جدا کرده بودن ... به جز دکتر محمدی 2 نفر دیگه هم بالا سر مریض بودن ... فقط به صحنه ی رو به روم خیره شدم ... مرد میانسالی بود که گلوله تو ساق پاش خورده بود ... تاحالا تو اتاق عمل کار خاصی انجام نداده بودم ... بلد نبودم که انجام بدم ... تو اون شرایط کار تکنسین رو به عهده من گذاشتن ... تا جایی که میشد سعی می کردم به زخمش و عملی که دکتر داره انجام میده نگاه نکنم ... نمی دونم چقد گذشت که کارش تموم شد ... دستامو شستمو رفتم پیش زهره ... داشت یه امپولی رو تو سرم یه مجروح تزریق می کرد ... گفتم:

- چیکار می تونم بکنم؟


اخرین پست مردی شبیه من

و اخرین پست این رمان ...

ــــــــــــــــــــــ

ازشون دور شدمو رفتم سمت اسانسور ... باید با عمو حرف میزدم ... اینا هیچکدوم حرف ادمیزاد حالیشون نیست 

عمو اکثرا طبقه اول بود ... دکمه شماره 1 فشار دادمو روی کف اسانسور با پاهام ضرب گرفتم ... وقتی در باز شد رفتم بیرون و به اولین پرستاری که دیدم گفتم:

- دکتر شایسته کجاست؟

خواست جواب بده که عمو از در یکی از اتاقا اومد بیرون و منم سریع رفتم سمتش ... گفتم:

- سلام ... خوبین؟

مهربون گفت:

- علیک سلام ... چه عجب ... بالاخره اومدی ببینی کی مرده اس کی زنده!

نالیدم:

- عمـــــو ... مرده چیه ... نفس می کشه!

- شوخی کردم عمو جان ... کاری داشتی؟

غر زدم:

- بله ... این پرستارات نمیذارن من برم کیا رو ببینم ... هی میگن از پشت شیشه ... نمی خوام ... می خوام برم تو!

- ولی اخه اونجا ...

پریدم وسط حرفشو گفتم:

- بله میدونم ملاقات نداره .. از وقتی اومدم 60 بار اینو شنیدم ... اما عمو من خسته شدم ... خواهش می کنم شما حرف اونا رو نزن

- خیله خب باشه ... خودم می برمت تو ... به شرطی که گریه زاری راه نندازیا ... خیلی عادی میری و زودم میای بیرون ... خب؟

سرمو تکون دادمو عمو هم دستمو گرفت و باهم رفتیم بالا 

***

لباس سبزی که بهم دادنو پوشیدم ... ازین که تا لمس کردنش فقط چند قدم فاصله دارم استرس گرفتم ... با پاهای لرزون رفتم سمت در اتاق ... پرستار بازش کرد و گفت:

- 10 دقیقه بیشتر نشه!

جوابشو ندادمو رفتم تو ... با دیدنش بین اون دستگاها و سیما حس کردم نفسم گرفت ... کنار تختش وایسادمو بغضی که داشت خفم می کرد رو شکستم ... دستشو گرفتمو گفتم:

- تو اینجا چیکار می کنی؟ ... چرا بهم نگفتی؟ ... من غریبه بودم؟ ... تا کی قراره بخوابی؟ ... همیشه خوابت سنگین بود اما نه انقدر ... کیا ... پاشو ... به خاطر من ... مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ ... هان؟ ... داری بدقولی می کنیا ... کیا اذیت نکن ... فردا روز زنه ... تولد حضرت زهرا ... نمی خوای بهم کادو بدی؟ ... نمی خوای تبریک بگی؟ ... کیا جان ... عزیزم ... دیروز مشهد بودم ... رفتم پنجره فولاد ... فقط به تو فکر می کردم ... توام یکم فکر من باش ... به قول خودت ... باشه؟

نفس عمیقی کشیدم ... چشام به لبای صورتیش افتاد ... لبام التماس بوسیدن می کرد ... لبامو خیس کردمو خم شدم رو بدنش ... لبامو گذاشتم رو لبشو چند لحظه مکث کردم ... خواستم لبامو جدا کنم که حس کردم لباش یه تکون کوچولو خورد ... اولش حس کردم که اشتباه دیدم اما پلکاشم تکون خورد و دستگاهای بالا سرش شروع کردن به بوق زدن ... ترسیدم ... ترسیدم که نکنه به خاطر کاری که کردم حالش بدتر بشه ... سریع از اتاق رفتم بیرون و پرستارو صدا زدم ... در عرض چند ثانیه 4.5 نفر ریختن تو اتاقو منو بیرون کردن ... می تونستم از پشت پنجره ببینم می خوان چیکار کنن اما یه پرستار پرده رو کشید و اجازه دیدن نداد ... مات و مبهوت بودم ... شروع کردم به صلوات فرستادن ... تو دلم خدا رو به حضرت ادم تا امام زمان قسم دادم که کیا چیزیش نشه

به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم ... هر چی مقدسات بود نام برده بودم ... رو دیوار سر خوردمو رو زمین نشستم ... از ته دل ناله کردم:

- یا فاطمه الزهرا ... کمکم کن!

اشکام پنهای صورتمو خیس کرد ... چند دقیقه تو همین حال موندم که در باز شد و اومدن بیرون ... همون پرستاری که به ارسلان گفت می خوام کیا رو ببینم اومد سمتمو اشکامو پاک کرد ... لبخندی زد و گفت:

- چشمت روشن 

با این حرفش سریع از جام بلند شدمو با صدایی که می لرزید گفتم:

- زندس؟

با ارامش چشماشو گذاشت رو هم و گفت:

- بهوش اومد

وسط گریه هام خندم گرفت و گفتم:

- چی داری میگی؟

لبخند عمیق تری زد و گفت:

- حقیقتو! ... خدا خیلی دوست داره ها! ... 1 قدم بیشتر با مرگ فاصله نداشت ... دقیقا تو لحظه اخر چشماشو باز کرد ... اینم کادوی روز زنت! ... مبارک باشه

هنوزم مات حرفش بودم ... ناگهان ازون بهت خارج شدمو با جیغ خفیفی خودمو انداختم تو بغل پرستار!

***

2 هفته از بهوش اومدنش گذشت ... این بهترین کادویی بود که به عنوان روز زن می تونستن بهم بدن ... حالش خیلی خوب ... هم حافظه اش رو از دست نداده بود هم بدنش کاملا حرکت می کرد و حس داشت ... بیناییشم خوب بود ... همه چی عالی ... چون هیچ مشکلی نداشت منتقلش کردن بخش ... اون روز تیپ فیروزه ای زدمو بین راه از یه گل فروشی یه دسته گل بزرگ رز خریدمو راه افتادم سمت بیمارستان ... ساعت 1/5 بود و نیم ساعت تا وقت ملاقات مونده بود ... روز اولی بود که رفته بود بخش ... می دونستم امروز خیلیا میان ملاقات ... با پرستارش هماهنگ کردم که من نیم ساعت زودتر برم تا یکم باهاش خلوت کنم ... از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ... 2 تا بال واسه پرواز کم داشتم ... خیلیم کم داشتم ... در زدمو رفتم تو ... با دیدنش که لباس بیمارستان تنش بود و رو تخت نشسته بود لبخند زدمو با خوشحالی گفتم:

- ســــــلام اقای خوش خواب

خنده ریزی کرد و گفت:

- علیک سلام بانو!

چقد دلم برای بانو گفتناش تنگ شده بود ... واقعا تحمل 5 ماه دوری کار من نبود ... امداد های غیبی کمک کردن!

- خوبی؟

- شما خوب باشی منم خوبم

دسته گل رو گذاشتم کنار تختش و گفتم:

- می دونستم رز دوست داری

- تو ندونی کی بدونه؟

رو لبه ی تختش نشستم که دستمو گرفت و مث همیشه فشارش داد ... گفتم:

- 5 ماه خواب بدون من خوب بود؟

- باورت میشه هیچی ازش یادم نیست؟ ... حس می کنم 2 ساعت خوابیدم

با خنده و شوخی گفتم:

- اااااااااا؟ ... حالا 5 ماهه ما رو می کنی 2 ساعت؟ یه 2 ساعتی نشونت بدم ... بذار بریم خونه!

خندید و گفت:

- امریکا چطور بود؟

شاد و شنگول گفتم:

- افتضـــــــــــاح!

- تا حالا انقد شاد ندیده بودمتا!

مهربون نگاهش کردمو با ارامش گفتم:

- این همه قند و شکر کز سخنم می ریزد/ اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند!

- باریکلا ... داری مث من اهل شعر میشیا!

***

هفته ی بعدش مرخص شد ... درست روز قبل از تولد امام علی(ع) ... من تو خونه موندم تا استقبال کنم و بقیه از جمله مهلقا و کیانا و نوید و ... رفتن بیمارستان که مرخصش کنن ... ساعت 5 بعد از ظهر رسید ... همون لباس فیروزه ای رو پوشیده بودمو صورتمو که خیلی وقت بود رنگ ارایش ندیده بود رو ارایش کرده بودم ... کسایی که همراهش بودن اومدن بالا و بعد از نیم ساعت رفتن ... کاغذی که یه هفته منتظر بودم تا بهش بدمو پشتم قایم کردم ... روی تختمون نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد ... رفتم تو اتاق و رو به روش وایسادم ... حالم خیلی خوب بود ... نفس عمیقی کشیدمو با صدای خیلی اروم گفتم:

- 3 هفته پیش روز زن بود ... تو هدیه ای رو بهم دادی که هیچکس جز تو نمی تونست بهم بده ... منم الان می خوام به مناسبت روز مرد یه هدیه ای رو بهت بدم که هیچکس جز من نمی تونه بهت بده

کاغذی که حکم مادر بودن و پدر بودن منو کیا بود رو گرفتم جلوشو گفتم:

- روزت مبارک پدر جوان! 

ــــــــــــــ

مرسی از نظراتون

مرسی از تشکراتون

مرسی از وقت گرانبها تون که پای من خرج شد

و مرسی از گلناز عزیزم که از اولش پارسال تا الان همراهیم کرد

ممنون

مردی شبیه من 117

***

گرد گیری خونه تموم شد ... رفتم سراغ کمد لباسا ... در کمد خودمو باز کرد که چشمم افتاد به لباس فیروزه ایم که برای تولد کیا خریدم ... کیا دوسش داشت ... رنگ فیروزه ای و گل رز قرمز خیلی دوست داشت ... اهی کشیدمو لباسایی که رنگ شاد داشتن و جدا کردم ... گذاشتمشون تو یه چمدون ... چمدونم گذاشتم یه جایی که دسترسی بهش اسون نباشه ... برام واضح بود که حالا حالا ها ازشون استفاده نمی کنم ... تقریبا خونه مرتب شده بود ... فقط می موند عکسای کیا ... باید قاب عکس می خریدم و همه ی عکسا رو میذاشتم جلوی چشمم ... همون روز رفتم بیرون و 10.15 تا قاب عکس خریدم ... عکسای بزرگ رو اویزون کردم رو دیوار و بقیه رو هم هرجایی که میشد گذاشتم ... اینجوری حس می کردم تو خونه اس و داره نگاهم می کنه

فردای همون روز چندتا اموزشگاه زبانم سر زدم ... اموزشگاهی که قبل از رفتن تدریس می کردم خیلی راحت دوباره قبولم کردن ... چون می خواستم فقط به دخترا درس بدم مجبور بودم 3 روز در هفته اونجا برم ... 3 روز دیگه رو هم یه اموزشگاه دیگه استخدام شدم ... 8 صبح تا 8 شب ساعت کاریم بود ... کاملا وقتم پر شده بود و این برام رضایت بخش بود ... باعث میشد کمتر فکرم بره سمت کیا ... هرچند شبا بدون گریه خوابم نمی برد اما خوبیش این بود که روزا فکرم خیلی مشغول نبود 

2 ماه گذشت ... 2 ماه گذشت و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد ... روتینم شده بود اموزشگاه و خونه و گریه و بعدم کپه ی مرگ ... واقعا هم کپه ی مرگ بود ... خواب بدون بغل که خواب نیست ... کپه ی مرگه ... طبق قولی که به عزیز دادم جمعه ها هم می رفتم خونه عزیز و گاهی اوقاتم می رفتم خونه مهلقا ... هرشبم با مامان حرف میزدم ... اونام از وضعیت کیا خبر نداشتن تا اینکه عزیز بهشون گفت ... به غیر ازون روزی که رفتم بیمارستان دیگه نرفتم ... توان دیدنشو تو اون وضعیت نداشتم ... نمی تونستم ببینم من انقد راحت دارم زندگی می کنم اما زندگی کیا به چندتا دستگاه وابسته اس ... حالشم هیچ تغییری نمی کرد ... خسته شدم ... واقعا ازین یک نواختی خسته شدم ... 2 روز مرخصی گرفتم و 1 بلیط هواپیما هم به مقصد مشهد خریدم ... به عزیز خبر دادمو با خیال راحت رفتم سمت اسمون هشتم ... یاد ماه عسلمون افتادم ... چقد خوب بود ... بهترین سفر عمرم 

***

ساعت 7 صبح بود ... تو حرم نشسته بودم که صدای دعای عهد بلند شد ... دعای عهدو دوست داشتم ... اروم با خودم زمزمه می کردم ... اواسط اردیبهشت بود ... نسبت به شهریوری که با کیا اومدم خیلی خلوت تر بود ... به محوطه ی صحن انقلاب نگاه کردم که چشمم افتاد به پنجره فولاد ... شنیده بودم شفا میده ... خیلیا برای گرفتن شفا میرن پنجره فولاد ... از جام بلند شدمو کفشامو پوشیدم ... رفتم سمتش ... خلوت بود ... میشد رفت جلو ... نزدیکش شدم ... 10.12 نفر بیشتر نبودن ... پنجره رو لمس کردمو گفتم:

- خدایا ... این امتحانی که داری ازم میگیری یکم سخته ... باور کن سخته ... نمی دونم قبول میشم یا نه ... تو کمکم کن ... به امام رضا قسمت میدم کیا رو بهم برگردون ... خودت می دونی چقد دوسش دارم ... می دونی که بدون اون نمی تونم زندگی کنم ... پس ازم نگیرش ... نخواه که با نبودنش کنار بیام ... می دونی که نمی تونم 

حس کردم یکم سبک شدم ... از پنجره فولاد فاصله گرفتم ... رفتم سمت سقا خونه ... یه لیوان از کنار شیرای اب برداشتمو توش اب ریختم ... کیا مهریه امو با این اب داد ... چقد نوشیدن این اب برام لذت بخش بود 

یه نفس سر کشیدم و لیوانشو انداختم تو سطلی که همون نزدیکیا بود ... رفتم تو یکی حجله هایی که تو صحن بود نشستم ... 2 تا دختر 17.18 ساله هم بودن و با هم حرف میزدن ... بین صحبتاشون از روز مادر و روز زن حرف زدن ... از روی کنجکاوی پرسیدم:

- روز مادر دقیقا کی میشه؟

یکیشون که ظاهرا خونگرم تر بود با لهجه اصفهانی گفت:

- تولد حضرت زهرا

- می دونم ... تاریخش؟

- پس فردا 

نفس عمیقی کشیدمو تشکر کردم ... پارسال این موقع مامان با بابا امریکا بود و منم درگیر مراسم ازدواج ... کلا یادم رفت براش چیزی بخرم ... حتی برای عزیزم چیزی نگرفتم ... کیا هم برای من نگرفت ... حتی تبریکم نگفت ... 

اهی کشیدمو به اینده فکر کردم ... چی قرار بود بشه؟ ... شب قدر سال پیش خدا این روزا رو برام نوشته بود؟ ... چی تو من دید که این کارو با منو کیا کرد؟

خدایا

باور کن اونقدرا که فکر می کنی قوی نیستم

***

فقط 1 روز مشهد موندم ... بعد از ظهر همون روز برگشتم تهران ... اون روزم فقط تو حرم موندم ... اون سفر یکم حالمو بهتر کرد ... باعث شد یکم اروم بشم ... اما بعد ازون خیلی دلم هوای کیا رو کرد ... دلم می خواست ببینمش ... لمس کنم ... ببوسمش ... خیلی دلم براش تنگ شده بود

صدای فریدون تو تاکسی پخش شده بود و همه ی ذهنمو به خودش مشغول کرد:


خسته و پریشانم در غم تو گریانم ---- از همه گریزانم تا رهد ز تن جانم


تو که گفتی به پیش من بمان --- چرا چنین نهان مرا به حال خود رها کردی


چرا ندیده ایی که از غمت فغان ---- رود به آسمان چه گویمت مرا فدا کردی


مگر که جان به لب رسد که یادت از نظر رود ---- چرا تو بی خبر زما رفتی


چه می شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی ---- بگو چرا بگو کجا رفتی


دیده بر رهت دارم در دل شب تارم ---- در غم تو بیمارم تا دوباره برگردی


به هر کرانه رفته ایی به یک بهانه رفته ایی ---- دلم نشانه رفته ایی بجویمت ز بی نشان ها


دوباره پیش من بیا ببین که میشود بپا ---- نوای شورو نغمه ها به کوه و دشت و آسمان ها


ببین که دل شکسته ام به گوشه ایی نشسته ام---- بجز تو دل نبسته ام دمی بمان به پیش من عزیز جانم


ز دیده خون شود روان به یادت ای امید جان ---- ز چشم من نشو نهان که در فراغ روی تو رسد خزانم 

دربست گرفته بودم و تا موقعی که برسم به متن این اهنگ فکر می کردم ... سر کوچه پیاده شدمو بقیه راهو پیاده رفتم ... باید می رفتم بیمارستان ... باید می دیدمش ... تو هر شرایطی ... ساعت 8 شب بود که از فرودگاه بر می گشتم خونه ... در خونه رو باز کردمو رفتم تو ... بدون اینکه لباسامو عوض کنم رو تخت ولو شدمو چشمامو بستم ... 

***

- خانوم نمیشه برید تو ... برای من مسوولیت داره 

ملتمسانه گفتم:

- زود میام

- نمیشه

- چرا؟؟

در حالی که مقنعه مشکیشو مرتب می کرد گفت:

- خب این بخش ملاقات نداره ... چندبار بگم؟

پوفی کردمو گفتم:

- هیچ راهی نداره؟

- اگه دکتر اجازه داد من حرفی ندارم

- دکترش کجاست؟

- نیم ساعت دیگه میاد

رو یکی از صندلیای راهرو نشستمو سرمو گرفتم بین دستام ... یه نفر از جلوم رد شد که درست عطر کیا رو زده بود ... سریع سرمو بلند کردم که دیدم داره میره سمت ای سی یو و یه روپوش سفید تنشه ... پرستاره هم زیر لب گفت:

- سلام دکتر

رفت سمت پرستار و چیزی بهش گفت ... قیافه اش یکم اشنا بود ... از پرستار دور شد و رفت تو بخش ... اما قبل ازین که کامل وارد بشه پرستار که انگار چیزی یادش افتاده باشه سریع گفت:

- دکتر اعتمادی یه لحظه!

برگشت سمتش ... پرستار به من اشاره کرد و گفت:

- اون خانوم با پدرتون کار دارن ... شاید شما بتونید کمکشون کنید

از جام بلند شدمو اونم اومد سمتم ... کارتی که به روپوشش وصل بود گفت که ارسلانه ... همون که یه بار ازم خواستگاری کرد و من سریع جواب رد دادم ... قبلا با خانوادشون روابطمون تقریبا زیاد بود اما من هیچ وقت از ارسلان خوشم نیومد ... نمی دونم چرا ... ذاتا ازش بدم میومد ... نزدیکتر شد و گفت:

- سلام خانوم شایسته ... درخدمتم

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- مزاحمتون نمیشم ... صبر می کنم پدرتون بیاد

- شما امرتونو بفرمایید شاید من بتونم کمکتون کنم

- گفتم که صبر می کنم پدرتون بیاد

پرستار که دید چیزی نمیگم اومد طرفمون و گفت:

- می خواد همسرشو ببینه ... همون که تومور داشت و الان تو کماست ... کیارمین جاوید

ابرویی بالا انداخت و گفت:

- خب از پشت شیشه می تونید ببینید ... اشکالی نداره

نگاهمو کوبوندم تو صورتشو با صدای بلند گفتم:

- اگه می خواستم از پشت شیشه ببینمش عکساشو نگاه می کردم ... حداقل تو اونا دستگاه بهش وصل نیست ... می خوام برم تو اتاقش ... مفهومه؟

- اروم باشید خانوم ... چرا عصبی میشید؟

زیر لب گفتم:

- برو بابا توام

مردی شبیه من 116

با خوندن این شعر حالم از خودم بهم خورد ... عاجزانه گفتم:

- مهلقا جون من اونقدرا که فکر می کنید بهم خوش نگذشته ... یعنی اصلا خوش نگذشته ... باور کنید من حالم بدتره ... شما حداقل کنارش بودین ... لحظه اخر صداشو شنیدین ... حرفاشو شنیدین ... لمسش کردین ... حسش کردین ... من چی؟ ... من حتی نمی دونستم کجاست و چی کار می کنه ... باور کنید اگه می دونستم محال بود یه لحظه هم اونجا بمونم ... ما باهم اینترنتی و تلفنی در ارتباط بودیم اما یهویی قطع شد ... این 3.4 ماهم اگه تحمل کردم فقط به خاطر این بود که با خودم می گفتم فردا میاد اما دیگه به اخر رسیدم و اومدم ... شب اولی که رسیدم بعد از خونه خودمون اومدم خونه شما اما نمی دونستم ازونجا رفتین ... مهلقا جون من نمی دونم شما چرا همه چیو از چشم من میبینید ... منم مث شما ... بالاخره شوهرمه ... همسرمه ... عشقمه ... شما مگه نبودین می گفتین سرویس فیروزتو بنداز چشم نخورین؟ ... مگه نگران خراب شدن رابطه ما نبودین؟ ... پس چیشد؟ ... من شدم قاتل پسرتون؟ ... مگه من خواستم؟ ... من اگه فقط 1 درصد احتمال میدادم یه همچنین چیزی ممکنه صبر نمی کردم ... همیشه می گفت دکتر گفته چیزی نیست ... نمی دونم شایدم به خاطر من طفره می رفت ... اینو قبول دارم ... اما من که نخواستم ... از همه چی بی خبر بودم ... از همه چی!

اشکایی که دیگه بهشون عادت کرده بودمو پاک کردمو منتظر جواب شدم ... اقا رضا که با فاصله کنار مهلقا نشسته بود از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه ... مهلقا بازم سکوت کرد ... اقا رضا یه لیوان اب خنک گرفت طرفم ... لیوانو یه نفس سرکشیدم و تشکر کردم ... برای اینکه مهلقا رو به حرف بیارم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:

- بازم از من ناراحتین؟

از جاش بلند شد و اومد سمتم ... منم از جام بلند شدم که دستاشو باز کرد و به اغوشش دعوت شدم ... دلم یه اغوش هم رنگ کیا می خواست ... وقتی تو بدنش جا گرفتم با گریه گفتم:

- مامان خیلی تنهام ... دلم تنگه ... پرم از گریه ... از حرف ... از بغض ... از دلتنگی ... دارم خفه میشم ... همه زندگیم داره پرپر میشه و من هیچکاری از دستم برنمیاد ... شما دیگه ازم ناراحت نباش ... اگه کیا بدقولی کرده و داره تنهام میذاره شما نکن ... من میمیرم ... می دونم ... بدون اون من میمیرم ... کمکم کنید ... بهتون نیاز دارم مامان

- همیشه دوست داشتم بهم بگی مامان ... اما برات مهلقا بودم ... نه مامان ... الان که این کلمه رو از دهنت شنیدم یه لحظه حس کردم کیارمین داره صدام می کنه ... 

خیالم از مهلقا راحت شد ... خدا رو شکر خیلی سخت نگرفت ... نیم ساعتی پیششون موندمو بعدشم رفتم ... رفتم اما خونه عزیز نه ... رفتم خونه خودمون ... خونه منو کیا ... خونه ای که جز عشق توش هیچی ندیدم ... وارد کوچه شدم ... ساعت 7 شب بود ... یه ازرای مشکی از انتهای کوچه داشت برخلاف جهت من میومد ... نزدیکتر که شد چهره ی هیربد رو پشت فرمون دیدم ... هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ... حتی تنفر ... عشق کیا اونقدر درگیرم کرده بود که حوصله ی متنفر بودنم نداشتم ... بهش راه دادم که بره اما پیچید جلوم ... خواستم از سمت چپش رد بشم اما پیاده شد و کامل راهو بست ... اصلا حوصله جر و بحث نداشتم ... همونجا وایسادم و اومد سمت دری که طرف شاگرد بود ... پنجره اش پایین بود ... خم شد و گفت:

- سلام

اونم بی تفاوت بود ... نه اشتیاقی ... نه عشقی ... نه نفرتی ... هیچی نداشت ... 

- سلام

- میای حرف بزنیم؟

- من هیچ حرفی با شما ندارم

نفس عمیقی کشید و گفت:

- از وضعیت شوهرت خبر دارم ... می دونم حرف داری ... منم دارم ... پس لج نکن ... 

اگه کیا جای هیربد بود اخرش می گفت: باشه؟!

نفس عمیقی کشیدمو گفتم:

- باشه!

- برو ماشینتو بذار تو پارکینگ ... با ماشین من میریم

- کجا؟

- هر جایی به غیر از رستوران 

از ماشین دور شد و منم ماشینو بردم تو پارکینگ ساختمون ... قفلش کردمو برگشتم تو کوچه ... تو ماشین منتظر بود ... در جلو رو باز کردمو نشستم ... هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ... توی سکوت رانندگی کرد و وسط یه اتوبان زد کنار ... ماشینو خاموش کرد و پیاده شد ... منم به تقلید ازش پیاده شدم و با فاصله کنارش وایسادم ... به جلوی ماشین تکیه داده بودیم و سنگ ریزی که جلو پاش بود رو شوت کرد و گفت:
- وقتی از هم جدا شدیم تازه فهمیدم چیکار کردم ... تو شاید اون موقع بهترین نبودی اما اون موقع هم به دل می نشستی ... مث الان ... الان خیلی بیشتر چون دیگه خانومی شدی واسه خودت ... یادمه فقط 2 بار ازم خواستی برگردم ... نمی دونی رد کردنت چقد سخت بود اما کردم چون من دختری که هر دقیقه با یکی باشه رو نمی خواستم ... نمی دونم بعد از من چی شد که الان هم تیپ کسایی شدی که من حتی فکر دوستی باهاشونم به ذهنم خطور نمی کرد ... چه برسه به ازدواج ... پارسال که یه جورایی مزاحم تلفنی شدم فک می کردم همونی منتهی یکم عاقل تر ... از صدات مشخص بود که اون ادم قبل نیستی ... روزی که اومدم اموزشگاه خبر داشتم ازدواج کردی ... می دونم برات سواله که اونجا رو چجوری پیدا کردم ... پیج فیس بوکتو داشتم ... تقریبا همه ی دوستاتو ادد کردم که یکیشون از همه کم سن و سال تر بود ... اسمشم دقیق یادم نیست فک کنم ملینا یا الینا بود یه همچین چیزی .. با هم چت کردیم و من بحثو کشیدم سمت تو ... گفت معلم زبانشی ... تقریبا هر چی ازت می دونست گفت ... اسم اموزشگاهو پرسیدم و محله اش ... به همین راحتی پیدات کردم ... شاگردت گفته بود ازدواج کردی ... دور از انتظار نبود ... سام یه چیزایی گفته بود ... وقتی که منتظرت بودم یه خانوم چادری از دور داشت میومد سمتم ... یه درصدم احتمال نمی دادم تو باشی ... عکسیم تو فیس بوکت نبود که بشناسمت اما چشمای ابیت خوب یادم بود ... جلوتر که اومدی فهمیدم خودتی ... می دونستم می خوای داد بزنی ... تا قبل ازون واسه ازدواج نمی خواستمت ... فقط می خواستم ببینم دوسم داری یا نه ... صد در صد نداشتی اما با خودم گفتم اگه منو ببینه نظرش عوض میشه ... حواسم نبود اون موقع 14.15 سالت بوده و تقریبا خام بودی ... وقتی دیدم به کلی عوض شدی نظر منم به کلی عوض شد ... دیگه می خواستمت ... چون از بکارتت خبر داشتم فکر می کردم به زور شوهر کردی ... فکر می کردم شوهرت نمی خوادت و تقریبا داری کلفتی می کنی براش ... واسه همین گفتم طلاق بگیر ... تو گفتی دوسش داری اما باور نکردم ... گفتم واسه حفظ ابرو داره اینو میگه ... وگرنه کی با یه دختر ف ا ح ش ه تو این دوره زمونه مث ادم رفتار می کنه ... اونم تو این مملکت ... شبی که اس دادم و به جای جواب شوهرت زنگ زد بهش حق دادم ... چه دوست داشت چه نداشت بالاخره مرد بود و غیرتی ... گفت می خوام ببینمت ... با هم قرار گذاشتیم ... منتظر یه مرد قلچماق بودم با یه سیبیل چنگیزی ... اما هردوتون خارج از تصورات من بودین ... خیلی ادم متشخصی بود ... شروع کردیم به حرف زدن ... با این که مرد محترمی بود اما عصبانیت تو چهرش داد میزد ... فکر می کردم اگه حرف بزنم عصبانیتش بیشتر میشه اما با خودم گفتم فوقش 2 تا مشته اخرشم ارغوانو طلاق میده و میره ... اما دقیقا برعکس شد ... از رابطه ی گذشتمون حرف زدم ... عصبانیتش کم شد ... هر چی بیشتر می گفتم اروم تر میشد ... این دفعه من داشتم عصبانی میشدم ... زدم تو خط دروغ ... گفتم ارغوان دوسم داره ... چندبار باهم قرار گذاشتیم و خودش گفته که دوسم داره ... با این حرفم زد زیر خنده ... واقعا واسم جای تعجب داشت ... مردی که اون اول می خواست منو بزنه چی شد که به با این حرف به خنده افتاد؟ ... وقتی دلیلشو پرسیدم پرینت تلفناتو نشونم داد ... یه تماسم از طرف تو به من نبود ... حتی تلفنای منم اکثرا بی پاسخ بودن ... لال شدم ... می دونی بعد از همه ی اینا چیکار کرد؟
- چیکار کرد؟
- عکست بکگراند گوشیش بود ... عکستو نگاه کرد و گفت: « که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست؟» ... خیلی دوست داره!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- براش دعا کن ... همه کس منه!
رفت سمت در ماشین و گفت:
- سوارشو برگردیم 
سوار شدم و راه افتاد ... بین راه حرفی نزدیم و وقتی رسیدیم بهم گفت:
- این اخرین باریه که منو می بینی ... قول میدم
هیچ عکس العملی نشون ندادم و پیاده شدم 

***
وقتی درو باز کردم اولین کاری که کردم زنگ زدم به عزیز و خبر دادم که کجام!
عزیزم با حرص گفت:
- یعنی چی که رفتم خونه خودم؟
با کسلی گفتم:
- نمی خوام مزاحم شما بشم ... اینجا راحترم
- حالا دیگه ما غریبه شدیم؟
- نه عزیز جان ... می خوام تنها باشم ... یا حداقل یه جایی باشم که عطر کیا رو حس کنم
نفسشو خالی کرد و گفت:
- این مسخره بازیا چیه؟ ... تک و تنها تو اون خونه باشی شوهرت بهوش میاد؟
- خونه شما هم باشم فرقی نمی کنه ... بعدشم من که نمی خوام 24 ساعت تو خونه باشم ... میرم سرکار ... از 7 صبح تا 8 شب ... هروزم میرم به جز جمعه ها ... جمعه ها هم میام خونه شما ... خوبه؟
- اخه دختر جان چرا خودتو عذاب میدی؟
- عذاب نیست عزیز ... زبونم لال خدایی نکرده شاید کیا بهوش نیومد ... باید عادت کنم
- از دست تو من چیکار کنم ... باشه ولی اگه اتفاقی افتاد خودت مسوولی 
- اولا که بچه نیستم ... دوما چه اتفاقی می خواد بیوفته اخه!
- بالاخره از ما گفتن بود ... کاری نداری؟
- نه ... مواظب خودتون باشید 
- خدافظ
گوشی رو قطع کرد و فرصت خدافظی بهم نداد ... حق داشت ناراحت بشه ... اما منم حق داشتم ... تو این خونه راحتر بودم ... برقا رو تقریبا همشون خاموش بود روشن کردم که چشمم افتاد به 3 تا نقاشی بزرگ روی دیوار ... یکیش عکس خودم بود و اون یکیشم عکس کیا ... عکس سومی که بینشون بود عکس دو نفرمون بود که دادم به پرنیا ... اما اون 2 تا نقاشی دیگه رو من نگفته بودم بکشه ... ولی خیلی خوب کشیده بود ... با دیدنشون دوباره اشکام جاری شدن ... رفتم تو اتاقمون و البوم عکسا رو از تو کمد دراوردم ... با دیدن اولین عکس کیا که داشت می خندید اشکام بیشتر شد ... عکسو رو قلبم فشار دادمو گفتم:
- کیا چرا اینکارو کردی؟ ... چرا فکر من نبودی ... نگفتی بعد از تو من چی میشم؟ ... بدون تو من چی کار کنم؟
تا صبح با عکسای کیا حرف زدمو گریه کردم ... خوابم نمی برد ... با صدای اذان بلند شدمو خواستم از اتاق برم بیرون که کاغذی که روی میز توالت بود توجهمو جلب کرد ... یه برگه آ چهار بود که یه خودکار مشکی روش بود ... برش داشتمو نوشته ای که با خط کیا بود رو خوندم:
"سلامم را ز راه دور پاسخ گوی
مهرانم
زمزمه نرم صدایت ،چون صدای دلنوازجویباران و فروغ چشمهایت ،چون زلال چشمه آب حیات همچو تصویر دل انگیز خیال در میان چشمه زمزم و شکوه عشق تو ، چون مهربانی در حریم بی نهایت در دلم هر لحظه ای یاد آور روز های زندگیست که....
در کنارت ،بر سریر آسمانها ،برتر از محدوده پرواز عنقاها ، در بیکرانها ، سفر آغاز می کردیم
مهربانم، من، کنون ، دور از تو ، دور از دیدن چشمان زیبایت ، با دلی خالی ز هر لذت ،در دشت سرد نا امیدی بدون زمزمه نرم صدایت و بی آغوش گرمت ،با سردی هم آغوشم فقط با آتشی در دل ،که آبم میکند چون شمع
میسوزم
مهربانم کاش روز مهربانیهای تو ، تکرار میگشتند و غمها در دلم ،
جا بر محبت هایت میدادند
به امید چنان روزی سلامی گرم میگویم
و تو ای مهربانم

سلامم را ز راه دور پاسخ گوی "
با خوندنش پاهام توانشونو از دست دادن و رو زمین نشستم ... هر چی می گذشت حالم بدتر میشد ... چیزایی می خوندمو می شنیدم که واقعا برام سنگین بودن

مردی شبیه من 115

***
چشمم به ساعت بود که 2 بشه ... از ساعت 9 که بیدارم شدم تا 2 تو اتاق نوید بودمو به اون دو تا اهنگ گوش میدادم ... شاید هزار بار گوش دادم اما حفظ نشدم ... با هربار گوش دادن یه بیت جدید میشنیدمو گریه ام می گرفت ... ازین که کیا تو کما بود و هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم از خودم بدم اومد ... ازین که 3 ماه ازش بی خبر بودم از خودم بدم اومد ... من حتی به کسی التماس نکردم که بهم بگه کیا تو چه حالیه ... خوبه یا بده!
بالاخره ساعت 10 دقیقه به 2 شد ... اژانس گرفتمو رفتم بیمارستان ... بین راه بازم با گوشیم اهنگا رو گوش میدادم ... یاد روزی افتادم که رفته بودیم بیرون و کیا فندزفری رو از گوشم کشید بیرون ... با یاداوری اون روز نفس عمیقی کشیدمو به خاطراتمون فک کردم ... وقتی رسیدم کرایه ماشینو حساب کردمو رفتم تو ساختمون بیمارستان ... با اسانسور رفتم بالا و طبقه ای که ای.سی.یو بود پیاده شدم ... تو راهرو اولین کسی که دیدم مهلقا بود ... متوجه من نشد ... رو صندلی نشسته بود و قران می خوند ... رفتم کنارش نشستم ... وقتی وجودمو حس کرد سرشو برگردوند و برخلاف تصورم تعجب نکرد ... برعکس همه و همه ی وقتایی که باهاش برخورد کردم بهم توپید و گفت:
- چه وقت اومدنه؟سه ماه رفتی خوشگذرونی حالا اومدی فاتحه خونیش؟اره؟
رنگم پرید ... اصلا توقع یه همچین برخوردی رو نداشتم ... باصدای اروم اما عصبانی ادامه داد:
- اگه بمیره تو مقصری ... دکترش گفته خیلی دیر عمل کرده ... پسرم به خاطر تو عملشو به تاخیر انداخت ... اگه مجنونش نمی کردی الان رو اون تخت نخوابیده بود ...
درست رو به روی در بخش مراقبت های ویژه بودیم که در باز شد و کیانا اومد بیرون ... با دیدن من سلام کرد و اومد طرفم ... بدون حرف دستمو گرفتو منو برد سمت در اسانسور ... گفت:
- دیشب عزیزت زنگ زد خبر داد که برگشتی ... نمی دونی مامان چقدر عصبانیه ... خیلی وقت بود عصبانیتشو ندیده بودم ... مخصوصا از وقتی با تو اشنا شدیم ... من معذرت می خوام ... می ترسه ارمین از دست بره ... دلش می خواد تقصیر کار پیدا کنه ... دیواری کوتاه تر از تو پیدا نکرده ... از وقتی ارمین خبر داد تومور داره و به خاطر تو عملشو عقب انداخته مامان بدجوری ازت دلخوره ... قبل از عملشم با ارمین سر تو دعواش شد ... سعی کن خیلی جلوش افتابی نشی ... حالش اصلا خوب نیست!
درد دوری و دلتنگی کیا یه طرف ... دشمنی مادر شوهر با عروسم یه طرف ... مگه من چقد توان دارم؟
بغض داشت خفم می کرد ... خودمو انداختم تو بغل کیانا و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن ... گفتم:
- باور کن منم خبر نداشتم ... دیشب نوید بهم گفت ... وگرنه نمیذاشتم انقد دیر عمل کنه ... چقد بهش گفتم برو دکتر گوش نداد ... هی گفت رفتم ... چیزی نیست ... کیانا باور کن منم داغونم ... بدتر از شماها ... من جز عشق هیچی ازش ندیدم ... کیانا من حالم از همتون بدتره
- میدونم عزیزم ... شما همدیگه رو خیلی دوست دارین ... کسی منکرش نیست
بالاخره یه نفر پیدا شد که فعل ماضی به کار نبره! ... این یعنی هنوز هست ... درک داره ... حس داره ... نبض داره ... قلبش میزنه ... خون تو رگاش جریان داره ... کیا هست ... هست!
ازش جدا شدمو بدون اینکه اشکامو پاک کنم گفتم:
- می تونم ببینمش؟
با ناامیدی گفت:
- فک نکنم ... منم به زور راه دادن ... تو این 3 ماه دفعه دومی بود که من رفتم تو ... 1 بارم مامان و بابا رفتن ... شاید نذارن
اخمام رفت تو همو زمزمه کردم:
- غلط کردن ... شوهرمه! ... مگه می تونن نذارن!
رفتم سمت پرستاری که داشت از در بخش مراقبت های ویژه میومد بیرون و گفتم:
- سلام ... من دختر دکتر شایسته هستم ... علی شایسته ... شوهرمم ...
حرفمو قطع کرد و گفت:
- بله می دونم ... خوشحالم که می بینمتون ... !
بدون مقدمه گفتم:
- می خوام ببینمش
اونم خیلی سریع گفت:
- نمیشه
یکم صدامو بردم بالا و گفتم:
- یعنی چی که نمیشه؟ 
- عزیزم چرا داد میزنی؟ ... نمی تونید وارد این بخش بشید ... اگه می خوای ببینیش باید دکترش صحبت کنی ... من نمی تونم یه همچین اجازه ای بدم
- دکتر اعتمادی کجاست؟
- بیمارستان نیست ... احتمالا رفته مطبش!
بعد از این حرفش سریع دور شد و منم با گوشیم زنگ زدم به نوید:
- الو سلام ... نوید ادرس مطب اعتمادی رو بده!
- واسه چی می خوای؟
- میگن برای اینکه کیا رو ببینم باید از اون اجازه بگیرم ... الانم بیمارستان نیست
- اشکال نداره ... منم تو بیمارستانم ... خودم اجازتو میگیرم
خدافظی کردمو با فاصله کنار مهلقا نشستم ... کیانا هم بینمون نشست ... دستمو گرفت و گفت:
- چرا انقد دیر اومدی؟
با طعنه گفتم:
- از کجا میدونستم؟
- خودش قبل از عمل خیلی اصرار کرد که اگه بعد از عمل اتفاقی براش افتاد بهت چیزی نگیم .. وگرنه من خودم چند بار خواستم بگم 
پوزخندی زدمو گفتم:
- اره تو راس میگی
از دست همشون دلخور بودم ... از مهلقا ... کیانا ... نوید ... دکتر اعتمادی ... حتی خود کیا!
چند دقیقه بعد نوید اومد و با پارتی بازی رفتم تو ... اما گفتن فقط از پشت پنجره می تونم ببینمش ... نویدم همراهم اومد ... بازوی نویدو چسبیدمو با پاهای لرزون قدم برداشتم ... وقتی جلوی پنجره رسیدمو نگاهم به کیا افتاد ماتم برد ... این کیا اونی نبود که من میشناختم ... خیلی لاغر شده بود ... انقدر این ضعفش مشخص بود که اولین چیزی که به نظرم بزرگ جلوه کرد کم شدن وزنش بود ... موهاشم هیچ مدلی نداشت و ساده ی ساده بود ... با دیدن این تصویر اشکام عین سیل ریختن و گریه ای که همیشه فقط اشک داشت با هق هقم همراه شد ... هرکدوم از سیمای اون دستگاهایی که بهش وصل بود مث تیری بود که میزدن به قلبم ... توان هیچ کاری رو نداشتم ... فقط اشک و هق هق و نگاه ... بیشتر از چند ثانیه نتونستم بهش نگاه کنم ... نمی تونستم تو اون وضع ببینمش ... سریع رومو برگردوندمو از بخش رفتم بیرون ... گریه امونم نمیداد ... وقتی وارد راهرو شدم مهلقا و کیانا رفته بودن ... نویدم پشت سرم اومد بیرون و بدون هیچ حرفی منو برد سمت خونه ... فلشی که کیا داده بود رو با خودم برده بودم ... زدمش به ماشین که صدای علی عبدالمالکی فضای ماشینو پر کرد:
من میرم واسه همیشه عشق من
این دله تنها واست تنگ میشه عشق من
حیفه اون چشمات که اشک بریزن عشق من
این دله تنها واست تنگ میشه عشق من
من میرم به خاطر هر دوتامون
فراموش کن تمومه خاطره هامون
بزار تا راحت ازت جدا بشم برم
شوگون نداره اشک بریزن چشامون
دردت به جونم گریه نکن
آرومه جونم گریه نکن
بزار تا راحت جدا بشیم
مهربونم گریه نکن
عشقت بمیره گریه نکن
گریم میگیره گریه نکن
اشکاتو پاک کن و بزار برم
دیگه دیره گریه نکن
با شنیدن بیتایی که می گفت گریه نکن گریه ام شدیدتر میشد ... نوید که حالمو دید خاموشش کرد ... 
***
یه هفته بعد از ملاقات و دیدن کیا تو اون وضعیت ؛ عزیز سر میز ناهار بهم گفت:
- مهلقا خانوم خیلی از دستت شکاره ... نمی خوای کاری بکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم ... اخه مگه تقصیر منه؟
- بالاخره مادره ... بچش داره ذره ذره اب میشه ... اگه خدایی نکرده زبونم لال اون پسر برنگشت چی؟ ... تا اخر عمر که نمیشه از هم دلگیر باشید ... قطعا شوهرتم راضی نیست
غریدم:
- عزیــــــــز!
- مگه دروغ میگم؟
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
- کیا خوب میشه ... مطمئنم!
خواستم یه قاشق دیگه هم بخورم اما اشتهام کور شد ... معذرت خواهی کردمو از سر میز بلند شدم ... رفتم تو اتاق نوید رو تختش کز کردم ... پاهامو تو شکمم جمع کردمو سرم گذاشتم رو پاهام ... نزدیک 4 ماه بود که اغوش کیا رو لمس نکرده بودم ... چجوری دووم اوردم من؟ ... منی که شبا بدون نوازشش خوابم نمی برد چجوری 4 ماه بدون اون خوابیدم؟ 
چنگی تو موهام زدم که حس کردم تار تارشون دستای کیا رو طلب می کنن ... اهی کشیدمو از جام بلند شدم ... عزیز راست می گفت ... باید از مهلقا دلجویی می کردم 
لباسامو پوشیدمو سویئچ ماشین کیا رو برداشتم ... از عزیز خدافظی کردمو بهش خبر دادم که کجا میرم
***
هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد ... نمی دونستم خونه هستن یا نه ... شب اولم درو باز نکردن ... شاید رو من باز نمی کنن ... مجبور شدم زنگ خونه کیانا رو بزنم که خوشبختانه جواب داد:
- سلام ارغوان جان ... بیا بالا
کیانا بود ... با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
- نه بالا نمیام ... اومده بودم خونه مامانت ... نیستن؟
- اینجا زندگی نمی کنن ... بیا بالا حرف بزنیم
درو باز کرد و منم ناچارا رفتم تو ... با اسانسور رفتم بالا که دیدم کیانا جلو در خونشون منتظرمه ... همدیگه رو بغل کردیمو دعوتم کرد تو ... مهیار با دیدنم ذوق کرد و دوید سمتم ... 2 ساله شده بود ... بغلش کردم که گفت:
- دیلم بلات تنگ شده بوت!
لبخندی زدمو گفتم:
- زندایی فدات بشه ... منم دلم برات تنگ شده بود
به در اتاقش اشاره کرد و گفت:
- پیسانــــــــو!

با دیدن پیشان اشکام بی اراده ریخت ... کیا عاشق این گربه بود ... حتی دلم واسه پیشانم تنگ شده بود ... مهیارو گذاشتم زمینو رفتم سمت پیشان ... اونم اومد سمتمو پرید تو بغلم ... انگار اونم دلش هوای کیا رو کرده بود ... به خودم فشارش دادمو تو موهاش چنگ زدم ... پیشانم بزرگتر شده بود ... دلم نمیومد از خودم جداش کنم ... از پشت کیانا دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
- اینم بی قراره واسه صاحبش 
کیانا پیشانو ازم گرفت و گفت:
- با مامان چیکار داری؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- می خوام ازش دلجویی کنم
- کار خوبی می کنی ... ولی اونا ازینجا رفتن ... نفروختن ... اجاره هم ندادن ... با پس اندازی که بابا داشت یه خونه رهن کردن ... این خونه اذیتشون می کرد ... پر از خاطره اس ... با اینکه کلید دارم اما منم دلم نمی خواد برم اونجا ... دلم میگیره!
- ادرس خونه جدیدشون رو میدی؟
- حتما
ادرسو روی یه کاغذ کوچیک نوشت و داد دستم ... از مهیار و کیانا خدافظی کردمو راه افتادم سمت ادرسی که داده بود ... نزدیک بود ... منتهی اپارتمان نبود ... یه خونه ویلایی که خیلیم بزرگ نبود ... زنگو زدم که اقا رضا گفت:
- بله؟
تصویری بود اما ظاهرا شک داشت ... گفتم:
- ارغوانم
درو باز کرد و گفت:
- بیا تو دخترم
در سفید فلزی رو هل(هول؟هل؟)دادم و وارد حیاط شدم ... یه حیاط کوچیک که سمت چپش باغچه بود و سمت راستش یه تخت قهوه خونه ای ... چندتا پله می خورد به بالا و می رسید به خونه ... اقا رضا بالای پله ها وایساده بود ... رفتم بالا و باهاش دست دادم ... دعوتم کرد و باهم وارد خونه شدیم ... مبلمان خونه هم با خونه قبلی فرق داشت ... متراژشم کوچیکتر از اون بود ... مهلقا از یکی از درایی که انتهای سالن بود اومد بیرون و خیلی سرد باهام سلام و احوال پرسی کرد ... بدون اینکه چادرمو دربیارم رو یکی از مبلا نشستمو رو به مهلقا گفتم:
- حالتون خوبه؟
رو به روم نشسته بود ... با همون لحن سردش گفت:
- پسرم تو اون وضعیت باشه و من خوب باشم؟
از حرفش بل گرفتمو گفتم:
- باور کنید من بدتر از شمام 
پوزخندی زد و گفت:
- مجنون به میان موج خون است/ لیلی به حساب کار چون است؟
مجنــون جگــری همــی خراشــد/ لیلی نمک از کــه می تراشــد؟
مجنون به خَدَنگ خار سفته است/ لیلی به کدام ناز خفته اســت؟
مجنــون بــه هــزار نــوحــه نــالــد/ لیلی چه نشاط مــی سگالــد؟
مــجـنــون هـــمــه درد و داغ دارد / لیلی چــه بـــهــار و بـــاغ دارد؟
مـــجـنــون کـــمـــر نــیــاز بـــنــدد/ لیلی بـــه رخ کـــه بــاز خــنـدد؟
مجنون ز فـــراق دل رمیـده اسـت/ لیلی به چه راحت ارمیده است؟

مردی شبیه من 114

منظورشو نفهمیدم ... می دونستم با این 2 تا اهنگ یه چیزی می خواد بهم بگه ... اهنگ اولش بوی جدایی میداد ... اهنگ دومشم نشونگر چیز خوبی نبود ... دوباره اهنگا رو گوش کردم ... 2 بار ... 3 بار ... 4 بار ... هر دفعه یه چیز جدید تو متنش پیدا می کردم ... یه اتفاقی افتاده بود ... یه اتفاقی افتاده بود که کیا رو داشت ازم جدا می کرد ... شایدم جدا کرده بود و خودم خبر نداشتم ... یادمه شب اخر کیا گفت فقط یه چیزی می تونه مانع اومدنم بشه و اونم مرگه!

از ترس اینکه حرفش حقیقت داشته باشه سریع رفتم تو اتاق نوید و بی مقدمه و با صدای بلند و نگران پرسیدم:

- زندس؟

به دیوار اتاق تکیه داده بود ... از حالتم جا خورد ... گفت:

- کی زندس؟

صدامو بالاتر بردمو گفتم:

- کیـــــا زندس؟ 

چشاشو بست و با ناامیدی گفت:

- اره 

نفس عمیقی کشیدمو گفتم:

- کجاست؟

کلافه گفت:

- انقد نگو کجاست!

از پنهون کاریشون حرصم گرفت ... می دونستم که از همه چی خبر داره ... با عصبانیت گفتم:

- یعنی چی نگو کجاست! ... نوید کیا شوهرمه ... می فهمی؟ ... می فهمی شوهر یعنی چی؟ ... چرا نباید بدونم کجاست؟ ... چرا بهم نمیگین؟ ... تا کی می خوای پنهون کنی؟ ... من بچه نیستم بخوای سرمو شیره بمالی ... 3 ماه بی خبری می فهمی یعنی چی؟ ... تا حالا کشیدی؟ ... بی خبری کشیدی؟ ... انتظار کشیدی؟ ... درد کشیدی؟ ... د نکشیدی ... اگه کشیده بودی این وضع من نبود ... حداقل درکم می کردی ... نویـــــــــد ... کجاست؟

اومد سمتم ... دستامو گرفت و گفت:

- باشه میگم ... ولی الان نه ... بذار یکم حالت بهتر شد میگم

با همون عصبانیت گفتم:

- نمیشه ... حال من بهتر ازین نمیشه ... تا ازش خبری نشه حالم بهتر نمیشه ... بفهم اینو!

- خیلیه خب باشه میگم ... تو فقط داد نزن ... رو چشمم

نفس عمیقی کشیدمو رفتم نشستم رو تخت ... دستمو گذاشتم زیر چونمو گفتم:

- میشنوم

بازم به دیوار تکیه داد و به سقف نگاه کرد ... با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:

- بعد ازین که رفتین فردای همون روز کیا همه رو دعوت کرد خونتون ... من ... تیرداد ... عزیز و خانواده خودش ... یه خبری رو می خواست بده ... اصلا خبر خوبی نبود

پریدم وسط حرفشو گفتم:

- چی بود خبرش؟

- وسط حرفم نپر ... می فهمی ... بعد از اون شب همه بهم ریختن ... اصلا اوضاع خوب نبود ... هیچی خوب نبود ... از یه طرف دوری شما از یه طرفم مشکل کیا ... هیچکس نمی دونست باید چیکار کنه ... تنها کسی که اروم بود کیا بود ... یه هفته بعد از اون مهمونی کیا بیمارستان بستری شد ... باید عملش می کردن ... نمی دونم چی بهش گفته بودن که انقد روحیش خوب بود ... ممکن بود هیچوقت دیگه برنگرده اما خدا خیلی رحم کرد

- عمل چی بود؟

- مغز

با صدای بلندی که از تعجب نشات می گرفت گفتم:

- مغــــــــز؟

- اوهوم ... تومور داشت

- داشــــــــــــت؟یا داره؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

- تومورو دراوردن اما ...

این امای اخر بدجوری رفت رو اعصابم ... اما چی؟ 

ادامه داد:

- اما ... الان ... تو کماست ... تقریبا 1 سال این تومور همراهش بود ... چون خوش خیم بود خیلی مهم نبود کی عمل بشه ... گذاشت وقتی که تو نباشی ... نمی خواست غمتو ببینه

ازین که فعل ماضی استفاده می کرد داشت حرصم درمیود ... با نگرانی گفتم:

- چرا میگی نمی خواست؟ چرا انقد فعل ماضی استفاده می کنی ... مگه نمیگی تو کماست؟ ... نکنه مرگ مغزیه که نمی خوای بگی ... هوم؟

- نه نه نه .. اصلا ... باور کن تو کماست ... مرگ مغزی نیست ... مطمئن باش

نفس راحتی کشیدم ... فرق مرگ مغزی رو با کما می دونستم ... تو کما امید برگشتن هست ... یکم حالم بهتر شد ... خبر خوبی نبود اما از هیچی بهتر بود ... حالا دلیل اون سردردا رو می فهمیدم ... دلیل اینکه هیچوقت راضی نشد با من بیاد دکترم فهمیدم ... خدایا چرا انقد این پسر خوب بود؟ ازم نگیرش ... تو رو به علی قسم ازم نگیرش

از جام بلند شدمو قطره اشکی که ناخوداگاه ریخته بود رو پاک کردم ... گفتم:

- می خوام ببینمش ... کدوم بیمارستانه؟

- الان که نمیشه ... بذار بعدا

با لجبازی گفتم:

- گفتم کدوم بیمارستانه؟

- بیمارستان عمو

همون بیمارستانی که خودمم یه شب توش بستری شدم ... از اتاق رفتم بیرون و لباسامو پوشیدم ... نوید خیلی سعی کرد جلومو بگیره اما نتونست ... تو اون بیمارستان تقریبا همه منو میشناختن ... پارتیم کلفت بود ... نوید که دید دست بردار نیستم خودشم حاضر شد و با هم رفتیم ... خیابونا خلوت بود و زود رسیدیم ... همه جای بیمارستانو بلد بودم ... حدس میزدم کیا تو ای.سی.یو باشه ... رفتم سمت اسانسور که نوید از پشت چادرمو گرفت و گفت:

- کجا؟باید از دکترش اجازه بگیری!

کلافه گفتم:

- دکترش کیه؟

- اقای اعتمادی

اقای اعتمادی ... بابای ارسلان ... شایدم خود ارسلان ... اما ... سن ارسلان به جراح مغز و اعصاب نمیرسه ... نه ... باباشه !

- کجاست؟

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- فکر نکنم الان بیمارستان باشه ... احتمالا رفته

- شمارشو داری؟

اوهومی گفت و با گوشیش زنگ زد بهش ... وقتی جواب داد نوید گفت:

- سلام دکتر ... خوبین؟

-...

- بیمارستانین؟

-...

- یه کاری داشتم ... خیلیم مهم نیست ... بعدا میگم

پیرهنشو کشیدمو زمزمه کردم:

- چی چیو مهم نیس؟ بهش بگو همین الان

دستشو گذاشت رو اسپیکر گوشی و گفت:

- نترس 2 روز دیرتر هیچی نمیشه

- چرا میشه ... من همین الان می خوام ببینمش ... همین الان!

نوید رو به دکتر گفت:

- مزاحم نمیشم ... فعلا

خواست قطع کنه که سریع گوشی قاپیدمو گفتم:

- دکتر یه لحظه...

صدای بوق مکرری که تو گوشی پیچیده بود نشون از قطع شدن تماس بود ... دوباره شمارشو گرفتم که بعد از 2 تا بوق جواب داد:

- جانم نوید جان؟

- سلام ... من ارغوانم

به اندازه 2 ثانیه سکوت کرد که این نشون میداد نمیشناسه و داره فکر می کنه ارغوان کیه؟... گفتم:

- دختر دکتر شایسته ... علی شایسته! ... شناختین؟

- بله شناختم ... اتفاقی افتاده؟

- راستش من همسر یکی از بیماراتونم ... کیارم...

اومد وسط حرفمو گفت:

- بله خبر دارم ... کیارمین جاوید 

- بله

با تعجب ادامه داد:

- مگه شما امریکا نبودید؟ برگشتید؟

ماشالا همه امارمونو دارن!

- بله ... البته خانوادم نیومدن ... من تنها برگشتم ... راستش زنگ زدم ازتون اجازه ملاقات بگیرم

نفسشو با صدا خالی کرد و گفت:

- اولا که همسرتون تو بخش مراقب های ویژه اس ... که اون قسمت اجازه ملاقات نداره ... دوما اگرم شرایط مناسب باشه الان که نمی تونید برید تو ... باشه یه وقت دیگه

- اما دکتر...

- متاسفم

بدون اینکه خدافظی کنم با حرص گوشیو قطع کردمو گفتم:

- خفه بمیر بابا!

مردی شبیه من 113

بغض نمیذاشت حرف بزنم ... یه لحظه سکوت کردم که بابا خیلی خونسرد گفت:

- کجا می خوای بری؟ ... بری که چی بشه؟ ... مقصر نیومدن کیا منم؟ ... مگه من مریضم با احساسات دخترم بازی کنم؟ ... یکی رو بیارم تو زندگیش که عاشقش بشه بعدم خودم از زندگیه دخترم بیرونش کنم؟ ... ارغوان من باباتم ... شمر بن ذی الجوشن نیستم ... من دوست دارم ... تنهایی کجا می خوای بری؟ ... کجا رو داری که بری؟

- من فقط می خوام بدونم کیا کجاست ... کجاست که جواب ایمیلامو نمیده ... کجاست که مهلقا جواب تلفنامو نمیده ... چی شده که نوید سریع تلفنو قطع می کنه؟ ... پدر من ... من دارم درد می کشم ... درد بی خبری ... درد دوری ... تحمل که می دونید چیه ... من ندارم ... تحمل ندارم ... تحمل دوری ندارم ... تا الانم اگه صبر کردم به خاطر این بود که فکر می کردم میاد ... اما نیومد ... می خوام ببینم کجاست ... کجاست که اینجوری منو عذاب میده ... کجاست که همه ی حرفاش یادش رفته ... می خوام ببینم اصلا دوسم داشته یا نه!

مامان اومد سمتمو بغلم کرد ... تو اغوشش گریه کردم و شروع کرد به نوازش موهام ... اینکارو کیا قبل از خواب برام می کرد ... چند دقیقه تو اغوشش فقط گریه کردم که گفت:

- عزیزم ... یکم دیگه صبر کن ... اگه نیومد باهم میریم

ازش جدا شدمو گفتم:

- نه مامان ... دیگه نمی تونم ... باید برم

***

3.4 روز با خانوادم درگیر بودم ... خیلی سعی کردن منصرفم کنن اما من از رو نرفتم ... من باید بر می گشتم ... تا کی می تونستم صبر کنم؟ ... همون 3 ماهی که منتظرش بودمم کلی هنر کردم 

با چمدونم از فرودگاه اومدم بیرون و یه تاکسی دربست گرفتم به مقصد خونه خودمون ... خونه منو کیا ... ساعت 3 صبح بود ... وقتی رسیدیم پیاده شدمو بعد از حساب کردن کرایه رفتم سمت ساختمون ... هیچ تغییری نکرده بود ... کلیدامو دراوردمو انداختم تو قفل ... دعا می کردم که قفلش عوض نشده باشه که وقتی کلید تو قفل چرخید خیالم راحت شد ... نفس عمیقی کشیدمو رفتم تو ... تغییرات انچنانی ای احساس نکردم ... همکف همون بود ... منتهی چندتا گلدون اضافه شده بود ... رفتم سمت پارکینگ ... دنبال ماشین کیا می گشتم ... وقتی یه bmw سفید با شیشه های دودی دیدم اشکام بی اختیار ریخت و قلبم تکنو زد ... این یعنی کیا خونس ... کیارمین خونه اس ... الان خوابه ... کیا خونه اس و خوابه ... اگه منو ببینه چیکار می کنه؟ ... ارغوان صدام می کنه یا لیلی؟ ... اول بغلم می کنه یا اول بوسم می کنه؟ 

به زور پاهامو حرکت دادمو رفتم سمت ماشین ... دستامو کنار صورتم گذاشتمو توی ماشینو نگاه کردم ... هنوزم قلبی که روش نوشته بود لیلی به اینه اویزون بود ... این یعنی هنوزم دوسم داره و به یادمه ... 

با دیدن چیزایی که تغییری نکرده بود جون تازه گرفتم ... یه انرژی عجیب که تو این 3.4 ماه کاملا از من بعید بود ... دوییم سمت راه پله و 5 طبقه رو دوییدمو با پاهای خودم رفتم بالا ... به طبقه پنجم که رسیدم نفس نفس میزدم ... چمدونم تو پارکینگ موند ... جلو در خونه وایسادمو کلید خونه رو انداختم تو قفلش ... به امید اینکه قفل همون قفل باشه کلیدو چرخوندم که خوشبختانه چرخید و در باز شد ... رفتم تو اما چیزی که میدیدم با تصورات من کاملا فرق داشت ... تاریکه تاریک بود و فقط یه چراغ وسط راهرویی که پذیرایی رو به اتاق خواب ها وصل می کرد روشن بود که اونم هی قطع و وصل میشد و معلوم بود اتصالی داره ... اون خونه خونه ای نبود که من ازش خدافظی کردم ... خونه بوی مردگی میداد ... بوی خاک ... بوی متروک بودن ... خونه ی من همیشه مث یه دسته گل تمییز بود اما این خونه ...

چندتا از چراغا رو روشن کردم ... حدسم درست بود ... تمام خونه رو خاک برداشته بود ... معلوم بود خیلی وقته کسی اینجا نمیاد ... دکور خونه هیچ فرقی نکرده بود ... همه چی همون بود ... منتهی با یه لایه ضخیم خاک روی همه چیز ... بیخیال دید زدن خونه شدمو رفتم سمت اتاق خواب ... بعید می دونستم کیا اونجا باشه ... وضعیت خونه داشت داد میزد خونه خالیه ... اما ماشین توی پارکینگ چیز دیگه ای می گفت ... در اتاقو باز کردم ... چراغ خاموش بود ... پتو روی تخت مچاله شده بود ... به امید اینکه کیا رو تخت باشه چراغو روشن کردم اما نبود ... میز توالت و پاتختی و حتی خود تختم از خاک بی نصیب نبودن ... پس کیا کجاست؟ ... اتاق پیشان و هال و حموم دستشویی و همه جای خونه رو زیر و رو کردم اما نبود ... ماشینش بود اما خودش نبود ... این موقع شب کجا می تونست باشه؟ ... گوشیمو از تو جیبم دراوردمو به بهش زنگ زدم ... صدای زنی که گفت" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ... " یه استرس جدید انداخت توی وجودم ... رفتم سمت تلفن خونه ... شماره مهلقا رو گرفتم اما جواب نداد ... 2.3 بار دیگه هم شماره رو گرفتم اما بازم جواب نداد ... تلفنو ول کردمو رفتم تو اتاق کیا ... واسه پیدا کردن سوئیچ لباساشو گشتم اما نبود ... برای پیدا کردنش پذیراییم گشتم و بالاخره رو اپن اشپزخونه پیداش کردم ... سریع رفتم تو پارکینگو چمدونمو گذاشتم تو ماشین کیا ... خودمم سوار شدم رفتم سمت خونه مهلقا ... بین راه توی مغزم پر بود از کیا ... از خاطراتمون ... از حرفاش ... از عکس العملاش ... همه چیو یادم بود ... وقتی رسیدم به ساختمونشون زنگ خونه رو چند بار زدم اما کسی جواب نداد ... مجبور شدم زنگ خونه کیانا رو بزنم که اونم جواب نداد ... داشتم دییونه میشدم ... تنها جایی که می تونستم برم که تنها نباشم خونه عزیز بود ... با کراهت از خونه فاصله گرفتمو رفتم سمت خونه عزیز

***

با دیدنم خشکش زد ... می دونستم انتظارمو نداشت ... چشاش پف داشت و رنگش پریده بود ... معلوم بود از خواب بیدارش کردم ... بعد از سلام ازین که بد خوابش کردم معذرت خواهی کردمو بی تعارف رفتم تو ... درو پشت سرم بست و مات و مبهوت گفت:

- تو اینجا چیکار می کنی؟

چادر و روسریمو دراوردمو رفتم تو اتاق نوید ... رو تختش خوابیده بود ... از کمد اتاقش یه پتو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون ... برای اینکه نوید بیدار نشه با صدای اروم گفتم:

- عزیز من خیلی خوابم میاد ... فردا بهتون میگم

رو مبل خوابیدمو عزیز که هنوز جلو در وایساده بود گفت:

- حداقل قبلش خبر میدادی بیایم دنبالت

چشمامو بستمو گفتم:

- بیخیال

با فکر اینکه الان کیا کجاست خوابم برد و نفهمیدم چقد گذشت که با صدای عزیز که مورد خطابش قرار گرفتم بیدار شدم ... اروم چشمامو باز کردم که افتاب مستقیم خورد تو چشمم و باعث شد چشمامو ریز کنم ... هنوز حس می کردم خسته ام و به خواب احتیاج دارم ... پتو رو کشیدم رو سرمو دوباره خوابیدم ... عزیز اومد نزدیکمو گفت:

- ارغوان خانوم ... بسه دیگه ... پاشو بگو چی شد که تنهایی و بی خبر اومدی

بدون اینکه هیچ تکونی بخورم با صدای گرفته گفتم:

- میگم عزیز ... خستم الان

از جاش بلند شد و دور شدنشو حس کردم ... خواستم دوباره بخوابم اما خوابم نبرد ... پتو رو کنار زدمو سرجام نشستم ... چشمامو مالیدمو رو به عزیز که تو اشپزخونه بود و ناهار درست می کردم گفتم:

- عزیز؟

برگشت طرفم ... گفت:

- چه عجب خانوم مادمازل پاشدن ... بله؟

خیلی یهویی گفتم:

- کیا کجاست؟

کارشو ادامه داد و گفت:

- فعلا پاشو دست و صورتتو بشور

رفتم سمت اشپزخونه و پشت اپن وایسادم ... گفتم:

- عزیـــز ... منو نپیچون ... شما میدونید کیا کجاست؟

کلافه گفت:

- بعدا حرف میزنیم راجع بش 

- همین الان می خوام بدونم

صداشو برد بالا و گفت:

- میگم بعدا یعنی بعدا ... بگو چشم!

از لحنش جا خوردم ... عزیز هیچوقت اینطوری باهام حرف نزده بود ... زیر لب چشمی گفتمو بعد از شستن دست و صورتم سر میز ناهار نشستم ... نوید بیمارستان بود و منو عزیز تنها بودیم ... با اون عکس العملی که عزیز نشون داد تصمیم گرفتم چیزی نپرسم ... با اینکه خیلی مشتاق دونستن بودم اما اصلا دوست نداشتم عزیز از دستم ناراحت بشه 

تا شب هیچ حرفی بین منو عزیز راجع به کیا رد و بدل نشد ... از مامان پرسید ... اینکه چیکار می کنن ... کجا میرن ... و ...

ساعت حدود 11 بود که نوید اومد خونه ... خیلی خسته بود اما من دیگه تحمل نداشتم ... قبل ازین که بخوابه رفتم تو اتاقشو درو بستم ... یه تی شرت سرمه ای پوشیده بود با گرم کن توسی ... رو تختش دراز کشیده بود و ساق دستشو گذاشته بود رو پیشونیش ... با حس کردن من توی اتاق دستشو برداشت و رو تخت نشست ... رفتم کنارشو با بغض گفتم:

- نوید ... کیا کجاست؟

دستشو انداخت دور شونه هامو منو به خودش نزدیک کرد ... با دست ازادش دستمو تو دستش گرفت و گفت:

- میشه یکم دیگه صبر کنی؟ می دونم که خیلی بهت این 3 ماه سخت گذشته ... اما یکم دیگه هم صبر کن

با نگرانی بهش نگاه کردمو گفتم:

- نوید چی داری میگی؟ چرا باید صبر کنم؟ 

اهی کشید و گفت:

- نپرس ... خواهشا نپرس



دیگه داشتم عصبانی میشدم ... چرا نباید می پرسیدم؟ 

یکم صدامو بردم بالا و گفتم:

- میشه حداقل بگی کجاست و چیکار می کنه؟

- اصل موضوع همینه

- پس بگو می خوام بدونم

دستشو از روی شونه ام برداشتو چنگ زد توی موهاش ... از جاش بلند شد و رفت سمت کشوی میزش ... از توش یه فلش دراورد و گرفت طرفم ... گفت:

- بگیر ... اینو کیارمین داد بدم بهت

گرفتمشو گفتم:

- چی توشه؟

سرشو انداخت پایین و گفت:

- خودت ببین!

- لپ تاپت کجاست؟

- تو هال

رفتم تو هال و بعد از دیدن لپ تاپش که رو میز پذیرایی بود نشستم پشتش ... روشنش کردمو بعد از بالا اومدن ویندوز فلشو زدم بهش ... فکر می کردم فیلمی توشه یا اینکه کیا حرفی می خواسته بزنه و ضبطش کرده اما فقط و فقط 2 تا موزیک توش بود ... اولیش اهنگ خداحافظ تو بود:

پر از یاد تو، پر خاطره… چشام هر شب از نبودت پره

اگه قلب من، واست میزنه… اگه بی چشات دلم میشکنه

خداحافظ تو، با اینکه هنوزم میمیرم برات

خداحافظ تو، میسوزونَدَم آتیش خاطرات

خداحافظ تو، تا قلبم به تنهایی عادت کنه

تا اشکم به چشمام خیانت کنه

خداحافظ تو ، خداحافظ تو

قرارمون نبود تنها بری تو… قرارمون نبود بی تو بمونم

قرارمون نبود فاصله باشه… قرارمون نبود بی تو بخونم

بدون اینکه ازش چیزی سر در بیارم اهنگ دومیو پلی کردم:


من میرم واسه همیشه عشق من

این دله تنها واست تنگ میشه عشق من

حیفه اون چشمات که اشک بریزن عشق من

این دله تنها واست تنگ میشه عشق من

من میرم به خاطر هر دوتامون

فراموش کن تمومه خاطره هامون

بزار تا راحت ازت جدا بشم برم

شوگون نداره اشک بریزن چشامون

دردت به جونم گریه نکن

آرومه جونم گریه نکن

بزار تا راحت جدا بشیم

مهربونم گریه نکن

عشقت بمیره گریه نکن

گریم میگیره گریه نکن

اشکاتو پاک کن و بزار برم

دیگه دیره گریه نکن

من میرم واسه همیشه عشق من

این دله تنها واست تنگ میشه عشق من

حیفه اون چشمات که اشک بریزن عشق من

این دله تنها واست تنگ میشه عشق من

من میرم به خاطر هر دوتامون

فراموش کن تمومه خاطره هامون

بزار تا راحت ازت جدا بشم برم

شوگون نداره اشک بریزن چشامون

دردت به جونم گریه نکن

آرومه جونم گریه نکن

بزار تا راحت جدا بشیم

مهربونم گریه نکن

عشقت بمیره گریه نکن

گریم میگیره گریه نکن

اشکاتو پاک کن و بزار برم

دیگه دیره گریه نکن

دردت به جونم عشقت بمیره

آرومه جونم گریم میگیره

بزار تا راحت اشکاتو پاک کن

مهربونم گریه نکن 

مردی شبیه من 112

یکم طول کشید تا جواب بده ... گفت:

- سلام عزیزم ... تو خوب باشی منم خوبم

دستام می لرزید ... تند تند نوشتم:

- کیا کجایی چرا نیومدی؟ مگه قول ندادی؟

- ببخشید ... میام نگران نباش

- کی؟

- نمی دونم

- یعنی چی؟

- ارغوان من باید برم کار دارم ... بای

چراغش خاموش شد ... حس کردم تمام زندگی منم خاموش شد ... می دونستم اون چراغ برای همیشه خاموش شد ... ولی ... چرا بهم گفت ارغوان؟ ... هیچوقت ارغوان صدام نمی کرد ... من همیشه براش لیلی بودم ... من لیلیش بودم نه ارغوان ... کیارمین من ... چی شده بود؟ ... چرا کسی هیچ حرفی نمیزد؟

دیگه داشتم دیوونه میشدم ... چندبار به سرم زد برگردم ایران اما می دونستم مامان و بابا نمیذارن ... چندبار خودم بهشون گفتم و سریع و بدون فکر مخالفتشونو اعلام کردن ... 3 ماه از بی خبری من میگذشت ... کاسه صبرم تموم شده بود ... اگه چند روز دیگه می موندم قطعا منو می بردن تیمارستان ... چندبارم با یه مشاور امریکایی حرف زدم اما نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ... زبونشو می فهمیدم اما به حرفاش اعتقادی نداشتم ... تنها کسی که می تونست منو از افکارم بیرون بکشه سارگل بود ... وقتایی که میومدن خونه ما همیشه با من بود ... 6 ماهش بود ... تنها کسی بود که می تونست یه لبخند بشونه رو لبام ... اما بازم نمی تونست از درد دوری کیا کم کنه ... سارگل منو یاد سارینا می انداخت ... چقد دلم واسش تنگ شده بود ... واسه مهیار ... واسه پرنیا ... حتی واسه پارمیدا ... من فامیل شوهرمو دوست داشتم ... من زندگیمو دوست داشتم ... چی شد یه دفعه؟ 

***

برای اینکه یکم حال و هوام عوض بشه به اصرار فرناز رفتیم خرید ... زمستون بود و برف میومد ... یه پالتوی مشکی تنم بود با یه شال و کلاهی که هم گردنمو می پوشند هم موهامو ... تو یکی از مرکز خریدای معروف نیویورک قدم میزدیم ... فرناز و شاهین با شور و اشتیاق اینور اونور می رفتن و خرید می کردن ... فرناز خیلی خوشحال بود ... ولی من نمی تونستم شادیشو درک کنم ... تمام مغازه های طبقه اول رو زیر پا گذاشت ... اگه می خواست اینجوری خرید کنه تا فردا صبح باید اینجا می موندیم ... ازشون خواستم خودشون برن پاساژ و برگردن منم واسه خودم می گردم و هروقتم کارشون تموم شد زنگ بزنن با هم برگردیم ... اونا طبقه های بعدی رو گشتن و من طبقه اول موندم ... هندزفری گوشیم تو گوشم بود و امین نبی زاده اهنگ غروب رو می خوند ... تو پاساژ قدم میزدم و مردمو نگاه می کردم ... هیچ انگیزه ای برای خرید نداشتم ... از پاساژ اومدم بیرون ... برف میومد ... یاد شبی که با کیا تا صبح خیابونو متر کردیم افتادم ... اون شبم برف میومد ... چقد شب خوبی بود ... اولین بوسه ای که به لبای خوش فرمش زدم همون شب بود ... دستامو گذاشتم تو جیب پالتومو رفتم ... نمی دونستم کجا میرم ... فقط می رفتم ... مستقیم می رفتم ... اگه خیابون خلوت تری به چشمم می خورد می پیچیدم توش ... بعد از کلی راه رفتن روی نیمکتی که کنار خیابون بود نشستم ... نمی دونم چقد گذشت که حس کردم کسی کنارم نشسته ... نگاهش کردم که دیدم یه مرد جا افتادس ... نمیشد بهش گفت میانسال ... خیلی جوونم نبود ... 34 بهش می خورد ... با فاصله کنارم نشسته بود و سیگار می کشید ... نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت ... یه اه بلند کشیدم که بخار از دهنم خارج شد ... بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

- سیگار می خوای؟

- نه ممنون

- خیلی تو فکری ... چیزی شده؟

دلم می خواست با یه نفر حرف بزنم ... برام مهم نبود کی باشه ... گفتم:

- اره ... شوهرم تنهام گذاشته

بهم نگاه کرد و گفت:

- چند سالته؟

- 24

- چرا تنهات گذاشته؟

- نمی دونم ... ما زندگیمون خوب بود ... هیچ مشکلی نداشتیم ... نمی دونم چی شد که اینجوری شد

- رفت؟

- نه ... نیومد

- یعنی چی؟

نگاهش کردمو گفتم:

- من ایرانیم ... 3 ماهه با خانوادم اومدیم اینجا ... قرار بود 1 ماه دیرتر از ما بیاد ... اما نیومد

- دوسش داشتی؟

- هنوزم دارم

- مسلمونی؟

- اره ... تو چی؟ دین داری؟

اهی کشید و گفت:

- اره ... مسیحی ... اسمت چیه؟

- ارغوان

دستشو گرفت جلوم که باهاش دست بدمو گفت:

- بل

از جام بلند شدمو گفتم:

- تو دین ما لمس بدن مرد غریبه اشکال داره

- ولی من که غریبه نیستم ... ما الان باهم اشنا شدیم

پوزخندی زدمو ازش دور شدم ... حس می کردم یکم سبک شدم ... همینکه یه غریبه دردمو فهمید ارومم می کرد ... سعی کردم همون راهی که اومدمو برگردم اما فهمیدم که گم شدم ... به گوشیم نگاه کردم که خدا رو شکر باطریش شارژ داشت ... پس بیخیال برگشتن به پاساژ شدم ... می دونستم خودشون زنگ میزنن ... بازم تو خیابونا قدم زدم ... برف قطع شده بود که گوشیم زنگ خورد ... فرناز بود ... گفتم:

- سلام

با نگرانی و سرزنش گفت:

- معلوم هست کجایی؟

اطراف خودمو نگاه کردم که اسم خیابون رو بگم اما نفهمیدم اسمش چیه ... از یه خانومی که داشت رد میشد پرسیدم:

- ببخشید خانوم اسم این خیابون چیه؟

اسم خیابونو بهم گفت و تشکر کردم ... به فرناز گفتم کجام و اونم با کلی غر غر کردن گفت که میاد دنبالم

***

حلقه ای که برای خریدنش کلی وسواس نشون داد تو دستم برق میزد ... اما بلیط هواپیما بیشتر از حلقه ام به چشم میومد ... اون بلیط منو یاد شبی که از امریکا برگشت و بلیط مشهد رو گذاشت جلوم انداخت ... چقد اون سفر خوب بود 

پول تاکسی رو حساب کردمو کلیدمو دراوردم ... می دونستم کسی خونه نیست ... تا اخر شب به کاری که می خواستم بکنم فکر کردم ... می دونستم کارم درسته ... وقتی هیچکس منو ادم حساب نمی کنه خودم باید برم ببینم چی شده 

بعد از شام رفتم تو اتاقمو بلیطو برداشتم ... می دونستم مخالفن اما من تصمیم خودمو گرفته بودم ... بابا تو پذیرایی مشغول خوندن کتاب بود و مامانم ابرو هاشو اصلاح می کرد ... با دست و صدای لرزون بلیط رو گرفته بودم و گفتم:

- من هفته ی دیگه ایرانم 

دوتاشون از کارشون دست کشیدن و با تعجب بهم نگاه کردن و من ادامه دادم:

- می دونم مخالفین ... می دونم نمیذارین ... می دونم هنوزم امیدوارین ... ولی یه چیزیو نمی دونم ... اینکه چرا درکم نمی کنید ... من الان 3 ماهه از شوهرم بی خبرم ... قرار بود 2 ماه پیش بیاد اما نیومد ... نمی دونم چرا همتون خیلی ریلکس و اروم سرتون به کار خودتونه ... انگار نه انگار ارغوانی وجود داره ... هیچکدومتون منو نمی بینید ... به فکر خودتونید ... هم شما ... هم اونایی که تو ایران صم بکم نشستن و لام تا کام حرف نمیزنن ... کیارمینم که معلوم نیست کجاست ... شایدم معلومه و من نمی دونم ... مامان شما همش میگی امیدوار باش .. میاد ... پس کو؟ ... چرا نیومد؟ ... بابا شما کلی زحمت کشیدی منو راضی کنی باهاتون بیام ... قبول کردم اومدم ... قرار بود کیا هم بیاد ... اما نیومد ... نمی دونم شایدم یه قراری بین خودتون داشتید که منو بکشونید اینجا بعدم منو از کیا جدا کنید ... شما از اولشم راضی به ازدواج منو کیا نبودید ... اون روز خودم حرفاتونو با مامان شنیدم که داشتید می گفتید کیا منو از شما میگیره ... نگرفت ... ولی به جاش شما کیا رو از من گرفتید ... اگه ایران می موندم و نمیومدم الان وضعم این نبود ... اگه می موندم شاید کیا هیچ وقت ولم نمی کرد ... ولی به خاطر شما اومدم ... اومدم اما می خوام برگردم ... می خوام برگردم و با کیا بیام ... دیگه برام مهم نیست راضی باشید یا نه ... من میرم ... تنهاییم میرم ... به هیچکسم احتیاجی نیست ... دارم میرم ببینم چه بلایی سر زندگیم اومده که فقط من دارم میسوزم ...

مردی شبیه من 111

***
2 ماه بعد از سالگرد مامان فروغ تاریخ پروازمون بود ... از 1 ماه قبلش داشتیم همه چیو حاضر می کردیم ... همه امادگیه رفتنو داشتیم به جز کیا ... می گفت تو ایران یه کاری داره که باید انجامش بده و بعد می تونه بیاد ... هر چی ازش پرسیدم اون کار چیه نگفت ... حتی این مسئله باعث شد 1 هفته با هم قهر باشیم ... بالاخره تونست راضیم کنه که حداقل 1 ماه بعد از ما بیاد ... حتی بهش گفتم گفتم که صبر می کنم باهم بریم اما قبول نکرد
شب قبل از پروازمون بود ... قبل از خواب رفتم تو دستشویی که مسواک بزنم ... مسواکم خیس بود ... تازه خریده بودمش ... چند شبی بود که حس می کردم خیسه اما توجهی نمی کردم ... فکر کردم شاید کیا وقتی دست و صورتشو شسته ابش رو اینم پاشیده ... دندونامو مسواک زدمو اخرین وسایلمو گذاشتم تو چمدون ... وسایلمو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشم که یادم افتاد مسواکمو برنداشتم ... تو اتاق بودمو از همونجا به کیا گفتم:
- کیا مسواکمو میاری؟
باشه ای گفت و چند دقیقه بعد دیدم با مسواک خودش اومد تو اتاق ... فکر کردم حواسش نیست که مسواک خودشو اورده ... گفتم:
- کیا مسواک تو رو می خوام چیکار؟ ... مسواک منو بیار!
با تعجب گفت:
- مگه این مسواک تو نیس؟
من بدتر از اون تعجب کردمو گفتم:
- معلومه که نه ... تو فک می کردی این مسواک منه؟
- مگه نیست؟
- نه ... تو با کدوم مسواک میزدی؟
با حالت گنگ گفت:
- ابیه
منم زل زدم بهشو با نگرانی گفتم:
- خب منم ابیه! 
سرشو خاروند و گفت:
- پس به خاطر همین 2.3 شب خیس بود؟
با خنده گفتم:
- اگه مال تو 2.3 شب خیس بود مال من تقریبا هرشب خیس بود
کیا خندید و بین خنده هاش گفت:
- چرا انقد مسواک من مسواک تو می کنی؟ ... با این حساب ما الان 3 هفته اس داریم از یه مسواک استفاده می کنیم ... منو تو نداریم که گلم!
باهم زدیم زیر خنده ... مسواکو گرفتم طرفشو گفتم:
- پس ببر بذار سرجاش ... مسواک 2 نفره می خوام چیکار!
ازم گرفت و هیچ حرفی جز "باشه" نزد ... سریع از فرصت استفاده کردمو با صدای بلند گفتم:
- یادم تو را فراموش!
برگشت و کف دستشو کوبوند به پیشونیش ... انگشتمو گرفتم طرفشو گفتم:
- هزار تا بوس تو باید به من بدی
لبخندی زد و گفت:
- تو که فردا می خوای بری ... یه قسمتشو امشب بهت میدم بقیه اش هم باشه اونور اب!
زیپ چمدونمو بستمو گفتم:
- باشه قبول 
لبخندی زدمو با خودم فکر کردم کدوم زن و شوهری مث منو کیا دیوونه بودن؟ ... ما دیگه اخرش بودیم 
چمدونمو از اتاق بردم بیرون و گذاشتمش نزدیک در ورودی ... کیا از دستشویی اومد بیرون ... خواستم برگردم تو اتاق که به تیشرت قهوه ایم اشاره کرد و گفت:
- لیلی این لباست گل داشت؟
سرمو خم کردمو لباسمو نگاه کردم ... گل نداشت اما 2 تا نخ کنار هم تکون می خورن و یه بیضی قهوه ای هم زیر نخا بود ... گلی که کیا می گفت یکم تکون خورد که 2 هزاریم افتاد این گل نیست ... سوسکه!
تنها کاری که می تونستم بکنم جیغ زدن بود ... با صدای بلند جیغ زدم که سوسکه سریع بال هاشو باز کرد و شروع کرد به پرواز کردن ... از سوسک می ترسیدم از سوسک پرنده عین سگ! از ترس قلبم تند تند میزد و سریع لباسمو دراردمو دوییدم تو اتاق ... تمام بدنم می لرزید ... درو محکم کوبیدمو پشت در نشستم ... کیا از تو پذیرایی گفت:
- کجا رفت؟
ازین که گم شده باشه اشکم درومد ... دوباره به خودم نگاه کردم که نکنه دوباره بهم چسبیده باشه که خدا رو شکر نبود ... دندونام محکم بهم می خورد ... سوسک بزرگی بود ... اندازه 2 تا انگشت اشارم ... تاحالا سوسکی به اون گندگی ندیده بودم ... صدای باز و بسته شدن در کابینتا رو میشنیدم ... کیا داشت دنبال اسپری می گشت ... جرات باز کردن درو نداشتم ... از پشت در گفتم:
- کیا تو رو خدا بکشش
- چشم
نمی دونم چقد گذشت که کیا گفت:
- درو باز کن مرد!
نمی خواستم درو باز کنم ... می ترسیدم کیا بخواد کرم بریزه ... هنوز ماری که تو شمال دیدم رو یادم نرفته بود ... گفتم:
- کیا مطمئن باشم کشتیش؟
- اره کشتمش
با صدایی که هنوز می لرزید گفتم:
- بگو به جون من!
با تعجب گفت:
- لیــــــــــلی ... واسه یه چیز مسخره قسم بخورم؟
داد زدم:
- مسخره نیس وحشتناکه!
- خیلی خب باشه ... به جان تو!
- به جون من نه ... به جون خودت
- به جان خودم کشتمش
- کجاست؟
خونسرد گفت:
- تو دستم!
جیغ زدم:
- چــــــــــــی؟ تو دستت؟بندازش اشغالی
از صداش که ولومش کم شد فهمیدم داره دور میشه و میگه:
- باشه
بعد ازین که رفت دوباره اومد و گفت:
- حالا درو باز می کنی؟
اروم لای درو باز کردمو به اولین چیزی که نگاه کردم دستای کیا بود ... خدا رو شکر خالی بود ... از جلو در رفتم کنار و اومد تو ... دستاشو انداخت دور کمرمو منم خودمو تو بغلش جا کردم ... هنوزم می لرزیدم ... زیر گوشم گفت:
- تموم شد دیگه ... کشتمش ... اروم باش
جوابی ندادم ... دستاشو انداخت زیر زانومو بلندم کرد ... برد سمت تختو اروم منو خوابوند روش ... خودشم کنارم خوابید ... کیا مثل همیشه با موهام بازی کرد و گفت:
- خیلی دلم واست تنگ میشه 
با نگرانی گفتم:
- کی میای؟
- خیلی زیاد بشه 1 ماه دیگه
- قول میدی 1 ماه دیگه اونجا باشی؟
- قول میدم ولی ممکنه یه چیز مانع اومدنم بشه
ابروهام رفت تو هم ... گفتم:
- چی؟
- مرگ
مشتی کوبوندم تو سینه اش و گفتم:
- ااااا ... مرگ چیه! ... ولی بد قولی نکنیا!
پاشو انداخت رو پامو گفت:
- تا حالا بد قولی کردم؟
- نه
- امشب نوبت کیه بوس کنه؟
- شما اول هزینه فراموش کاریتو بده
چرخید رومو گفت:
- با کمال میل!
تند تند شروع کرد به بوسیدنمو گاهی وقتا هم بینش قلقلکم میداد و صدای خنده هامون توهم گم میشد
***
نزدیک 10 روز از اومدنمون به امریکا می گذشت ... قرار بود تا موقعی که کیا بیاد من پیش مامان و بابا باشم ... تقریبا هروز و هرشب با کیا در تماس بودم ... یا تلفنی یا اینترنتی ... اکثرا هم اینترنتی ... خدا پدر و مادر مخترعین این وسایل ارتباطی اللخصوص ادیسون و گراهام بل رو بیامرزه که یکم ازین دلتنگی های ما کم کردن ... همه چی خوب بود ... از هروز کیا خبر داشتم ... اگه یه روز باهاش حرف نمیزدم دق می کردم ... بدجوری بهش وابسته بودم 
تا 10 روز همه چی خوب بود ... قرار بود 20 روز بعد کیا بیاد اما یهو ارتباطم با کیا قطع شد ... نه نت میومد نه جواب تلفن ها رو میداد ... شاید یکی دوبار برام پی ام میذاشت اما زمان انلاین بودنمون با هم تلاقی نمی کرد ... اگرم می کرد کیا خیلی زود خدافظی می کرد و می رفت ... دلیل این رفتارشم به گفته خودش گرفتاری بود ... می گفت این چند روز اخر خیلی بهمون فشار میارن ... کم کم همون پی امای کوتاهم قطع شد و دیگه هیچ خبری ازش نبود ... چندبارم با مهلقا و کیانا صحبت کردم اما اونام جواب درست حسابی ای بهم نمیدادن ... مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده ... امکان نداشت کیا و خانوادش اینجوری منو نادیده بگیرن ... مامان خیلی دل داریم میداد و امیدوار بود که کیا میاد اما خودم چیز دیگه ای حس می کردم ... شبا بدون گریه خوابم نمی برد ... همه ی امیدم به تاریخ اومدنش بود ... فقط 5 روز به اون تاریخ مونده بود ... ساعت پروازو از فرودگاه پرسیدم و خودمو برای استقبال اماده کردم ... از ایران خبری نداشتم که اومدنش قطعیه یا نه ... با تنها کسی که تو ایران رابطه مسمتر داشتم نوید بود که انگار حال اونم خیلی تعریفی نداشت ... مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده اما به من نمیگن ولی نخواستم فکرمو درگیر کنم ... تمام فکر و تمرکزم روی تاریخ پرواز کیا بود ... توی فرودگاه نزدیک 2 ساعت منتظر بودم ... وقتی هواپیما نشست بین ادما دنبال کیا گشتم اما نبود ... فرناز و بابا هم باهام اومده بودن اما خبری از کیا نبود ... فرودگاه رو زیر و رو کردیم اما نبود ... نمی دونستم باید چیکار کنم ... اصلا فکرشم نمی کردم که نیاد ... همه اعضای خانواده سعی می کردن ارومم کنن اما نمیشد ... عین یه معتاد خمار بودم ... یا می خوابیدم یا گریه می کردم یا فکر می کردم ... ازین که کیا بهم دروغ گفت احساس پوچی می کردم ... وقتی تو ایران کسی نگرانی و حال منو درک نمی کرد احساس پوچی می کردم ... هیچکس حال منو نمی فهمید ... همه واسم غریبه بودن ... اگه کیا بود اینجوری نمیشد ... کیا زیر قولش زد ... گفت هیچوقت منو تنها نمیذاره اما جوری تنهام گذاشته بود که حس می کردم خدا هم منو یادش رفته ... همه چیم شده بود کیا ... هر چی میدیدم یاد اون میوفتادم ... هرکاری می کردم فکر می کردم پیشمه ... شبا که می خواستم بخوابم یه خرس گنده خریده بودم و خودمو توش گم می کردم ... به جای اغوش کیا توی اغوش یه خرس عروسکی می خوابیدم ... خورد و خوراکم که هیچی ... گاهی وقتا به زور مامان و بابا سر میز می نشستم ... بدون کیا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... دائما لپ تاپم جلوم بود ... شبانه روز ان بودم که هروقت کیا اومد باهاش حرف بزنم ... یه شب ساعت 2 بود ... می دونستم ایران روزه ... زل زده بودم به ایدیه کیا که شاید چراغش روشن بشه و در کمال ناباوری این اتفاق افتاد ... چراغش روشن شد ... سریع پی ام دادم:
- سلام کیا ... خوبی؟

مردی شبیه من 110

- نمی دونم

پرتم کرد رو تختو گوشیمو برداشت ... از جیب کتش که به چوب لباسی وصل بود گوشیشو دراورد و به شماره هیربد زنگ زد ... نمی دونستم باید چیکار کنم ... بهش بگم هیربده یا نه ... این همینجوریشم رم کرده چه برسه به اینکه بفهمه این هیربده ... اگه به هیربد زنگ بزنه که هیربد نمیگه من کیم ... اون که نمی دونه کیا کیه 

هنوزم بدنم می لرزید ... هیربد جواب داد و کیا با لحن تقریبا اروم گفت:

- ببخشید شما الان به خانوم من اس ام اس دادین؟

- ...

با صدای بلندی که حس کردم حنجرش پاره شد گفت: 

- غلط کردی مرتیکه کثافت ... تو کی هستی که به زن من میگی طلاق بگیره؟

- ...

نمی دونم چی بهش گفت که ماتش برد و گوشی از دستش افتاد ... نگاهش اومد سمت من ... نگاهش بدجوری غضبناک بود ... خون جلو چشماشو گرفته بود ... خواست بیاد سمتم که انگار حالش بد شد ... از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید ... از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون ... در دستشویی باز بود و صدای اوغ زدن کیا رو میشنیدم ... رفتم سمت دستشویی ... خم شده بود توی سینک دستشویی و هر چی خورده بود و داشت خالی می کرد ... از اینه دستشویی نگاهش بهم افتاد و دوباره داد زد:

- گمشو نبینمت

تا اون لحظه اشکم درنیومد ... هیچوقت فکرشو نمی کردم کیا بخاطر کاری که نکرده بودم اینجوری باهام حرف بزنه ... از دستشویی اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم ... رو دیوار سر خوردمو نشستم رو زمین ... اشکام عین سیل ریختن ... هنوز کیا اوغ میزد ... هرکدومش انگار خنجری بود که میزدن به قلبم ... صدای باز شدن ابو شنیدم ... پاهامو تو شکمم جمع کردمو شروع کردم به زار زدن ... حالم از هیربد بهم می خورد ... کیا اومد بیرون و داشت از جلوم رد میشد که نمی دونم چی شدو درس جلوی من خورد زمین ... از جام بلند شدم که کمکش کنم اما صداش بلند شد:

- ولم کن 

به سختی خودش بلند شد و در حالی که تلو تلو می خورد رفت سمت مبل سه نفره ... رو مبل دراز کشید و ساق دستشو گذاشت رو پیشونیش ... درحالی که می رفتم سمتش با گریه گفتم:

- کیا بذا..

با صدای بلند حرفمو قطع کرد و گفت:

- نشنـــــــوم صداتو!

گریه ام شدیدتر شد ... همونجا وسط هال زانو زدمو گریه کردم ... کیا حتی نمیذاشت من حرف بزنم ... خودش همه چیو بریده و دوخته بود ... حس کردم از جاش بلند شد ... نگاش کردم که دیدم نشسته رو مبلو داره نگام می کنه ... زمزمه وار گفت:

- طلاق می خوای؟هنوزم با هیربد می پری؟ دوسش داری؟ اره لیلی؟ پس من چی؟ اگه دوسش داری...

صداش بغض داشت ... تحمل گریه ی مرد رو اصلا نداشتم ... ناله زدم:

- نـــــــــه ... نمی خوام ... طلاق نمی خوام ... دوسش ندارم ... ندارم

داد زد:

- پس چرا باهاش رابطه داری؟

- اخه چه رابطه ای؟من با اون هیچ کاری ندارم

- نگو که اولین باره اس میده

نبود ... اولین بار نبود ... خیلی احمقانه بود اگه می خواستم انکارش کنم ... همون شبی که با کیا داشتیم می رفتیم بانک چند بار زنگ زد ... حتی شب عروسی الهامم شاهد بحثمون بود ... هیربد اس ام اس میداد اما من یه بارم جوابشو ندادم ... حرفشو بی جواب گذاشتم ... از جاش بلند شد و بالا سرم وایساد ... بدون داد ... بدون عصبانیت ... بدون تشویش ... گفت:

- ازت انتظار نداشتم ازم پنهون کنی ... کاری نکن که حس کنم همون دختره هرزه ای به اسم ارغوانی که من نمیشناسمش ... من از تو یه نفر میشناسم ... اسمش لیلیه ... دلبر منه ... پاکه ... این لیلی بانو تمام و کمالش مال منه ... اصلا نمی دونه طلاق با کدوم ت و با کدوم ق نوشته میشه ... این لیلی رنگ پسر ندیده ... اما ارغوانی که من تعریفشو شنیدم پسرا رو رنگ می کرده ... به رنگ ارغوان

خم شد زیر گوشم گفت:

- ارغوانیم نکن!

گریه ام قطع شده بود ... تو چشماش نگاه کردم که سریع ازم دور شد و رفت تو اتاق پیشان ... همونجا رو زمین دراز کشیدمو اشک ریختم ... اشک غم ... اشک درد ... اشک بی کسی ... اشک تنهایی ... چقد اون شب تنها بودم ... تکیه گاهم ، شوهرم ، عشقم ، نفسم ، تنهام گذاشته بود ... کسی که تو اشپزخونه همین خونه بهم گفت اگه گریه کنی می کشمت؛ جوری حرف زده بود که دلم می خواست انقد گریه کنم تا جون بدم ... این کیا نبود ... این ارمین بود ... اگه اون ارغوان نمیشناسه منم ارمین نمیشناسم ... این مردو نمیشناختم ... برام غریبه است ... مث ارغوانی که برای اون غریبه است 

خدایا ... تا کی؟ ... تا کی باید زخم زبون بشنوم؟ ... تا کی باید دنبال اثبات پاکیم باشم؟ چرا هیچکس منو قبول نداره؟ ... چرا هیچکس منو باور نداره؟ ... تو چی؟ ... تو باورم داری؟ ... تو کنارمی؟ ... خدایا ... دوسم داری؟ ... می شنوی صدامو؟ ... می بینی حالمو؟ ... درک می کنی بغضمو؟ ... رحمان؟ ... رحیم؟ ... قادر؟ ... سمیع؟ ... بصیر؟ ... چی صدات کنم؟ ... چی صدات کنم حالمو خوب کنی؟ ... چی صدات کنم منو ببری پیش خودت؟ ... ازین دنیات خسته شدم ... الان بهترین موقع است ... کیا ازم متنفر شده ... منم از دنیات ... منم از ادمات ... دوست ندارم اینجا رو ... زمینو دوست ندارم ... می خوام بیام بالا ... تو اسمون ... اگه الان بیام خیلی خوبه ... نمی دونم کیا هنوزم دوسم داره یا نه ... اما اگه من الان بیام پیشت تحمل دوری من براش راحته ... شاید اصلا الان داره دعا می کنه من بمیرم ... ممکنه؟ ... ادم اگه از یه نفر بدش بیاد دعای مرگ براش می کنه؟ ... اره می کنه ... یادمه بعضی وقتا وقتی از یه نفر با تمام وجود متنفر میشدم می گفتم ایشالا بری زیر تریلی ... الانم کیا اینو میگه؟ ... خب اینجا که تریلی نیست ... مگه مرگ فقط با تریلیه؟ ... خدایا میشه من بخوابم؟ ... اره؟ ... ولی دیگه بیدار نشما ... به قول کیا ... باشه؟ ... اینجوری هم گناهام کمتره ... هم تو ایران مردم ... هم تحمل مرگ من واسه کیا راحتره ... هم اینکه خانوادمم برای اخرین بار منو دیدن ... خدایا بهترین فرصته ... واسه مرگ حاضرم 

چشمامو بستم ... اب دهنمو قورت دادم ... دستامو گذاشتم رو سینه ام و نفسامو مرتب کردم ... خواستم بخوابمو دیگه بیدار نشم که صدای الله اکبر اذان رو شنیدم ... مسجد سر کوچمون بود ... صدای اذانش همیشه میومد ... باید اخرین نمازمو می خوندم ... از جام بلند شدمو رفتم سمت اشپزخونه ... تو اشپزخونه وضو گرفتمو رفتم تو اتاقم ... دامن بلند پوشیدم با یه تیشرت استین کوتاه ... چادرمو با سجاده از تو کشو برداشتم ... رفتم تو پذیرایی ... همونجا سجادمو پهن کردمو شروع کردم به نماز خوندن ... بهترین نماز عمرم بود ... حتی از نمازی که با کیا لب دریا خوندیمم بهتر ... انگار یکی هولم میداد واسه رکوع و سجده ... از اون نماز بیشتر از همیشه ارامش گرفتم ... نمازم که تموم شد حس کردم تمام بدنم یه چیزو طلب می کنه ... خواب! ... همونجا رو سجاده افتادمو چشمامو بستم ... بستم به امید مرگ ... هنوز چشمام رو هم نرفته بود که دست نوازشگر کیا رو بین موهام حس کردم ... چشمامو باز کردم که دیدم از ظلمات و تاریکی شب خبری نیست ... صبح شده ... با کمک دستم از جام بلند شدم و نشستم ... هنوز چادر نمازم دورم بود و سجاده هم پهن ... کیا با لباس بیرون رو به روم نشسته بود ... نگاهشم مهربون بود ... گفت:

- لیلی بانو چرا دیشب اینجا خوابیدی؟

یه لحظه فکر کردم که نکنه همه اتفاقات دیشب خواب بوده باشه؟ ... اما چادر نماز و سجاده و جایی که خوابیده بودم چیز دیگه ای رو می گفت ... به ساعت نگاه کردم ... 2 و 10 دقیقه بود ... گفتم:

- تو چرا سرکار نرفتی؟

سوالمو بی جواب گذاشت و گفت:

- بابت دیشب واقعا معذرت می خوام ... تو تقصیری نداشتی

پس همه چی واقعیت بود ... گفتم:

- چجوری به این نتیجه رسیدی؟ 

- پرینت خطتو و پرینت تلفن خونه رو گرفتم

پوزخندی زدمو گفتم:

- واقعا برای خودم متاسفم که شوهرم به پرینت تلفن بیشتر از حرف من اعتماد داره

برای اینکه حرفشو ماست مالی کنه گفت:

- نه خب ... من با هیربدم حرف زدم ... همون حرفایی که تو شمال زدی رو بهم گفت

چونه ام لرزید ... الماسای چشمم سر خوردن ... گفتم:

- این یعنی حرف هیربدی که دختر بودن زنتو گرفت برات بیشتر ارزش داره تا زنی که با تمام وجود دوست داره ... من برای اثبات خودم به پرینت تلفن و حرف اون نامرد احتیاج ندارم ... اما تو داری! ... کیا ... نذار فکر کنم اشتباه کردم ... نذار فکر کنم باورم نداری ... باشه؟

1 قطره اشک از چشماش چکید ... با پشت دستم اشکشو پاک کردمو گفتم:

- دیشب گفتی گم شم که منو نبینی ... ولی من الان بهت میگم گمشو که اشکاتو نبینم

هق زدم ... با صدای بلند ... کیا بغلم کرد و با بغض گفت:

- غلط کردم ... ببخشید ... لیلی من دوست دارم ... من غلط بکنم سرت داد بزنم ... به خدا نفهمیدم ... زود قضاوت کردم ... لیلی جان ... گلم ... گریه نکن باشه؟ 

جوابشو ندادم و تو بغلش به گریه ام ادامه دادم ... اونم بغضش شکست و شونه هاش لرزید ... سرمو از روی سینه اش برداشتمو گفتم:

- گریه نکن دیگه 

سریع با بازو هاش اشکاشو پاک کرد و گفت:

- چشم .. گریه نمی کنم

منم اشکامو پاک کردمو دوباره سرمو گذاشتم رو سینه اش ... عاشق این مرد بودم ... نمی تونستم ازش کینه داشته باشم ... با همین سینه اش خیلی جاها بهم ارامش داده ... چجوری میشه نبخشمش؟ ... امکان داره اصلا؟