Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 43

چند روزی بود که شیوا میومد پیشم و تا شب می موند ... شب می رفت خونه خودشون و دوباره فرداش میومد ... دیگه شیوام شروع کرده بود به نصیحت که بچه رو بندازم ... اما من هنوزم می خواستمش ... یه هفته از شاهرخ وقت گرفتم که شاید اونو راضی کنم اما دیگه هرکسی که از وجود این بچه خبر داشت می گفت که سقطش کنم ... اما چیزی که برام جالب بود این بود که شاهرخ دیگه حرف از انداختن نمی زد ... اصلا طوری برخورد می کرد انگار وجود نداره ... تنها چیزی که جدید بود "مواظب خودت باش" هاش بود که از دهنش نمیوفتاد

اون یه هفته مهلت تموم شده بود اما شاهرخ حرفی برای دکتر رفتن نمی زد ... منم چیزی نمی گفتم.

روزا شیوا میومد پیشم و شبا هم شاهرخ ... شاهرخ رفتارش مثل قبل شده بود و حتی کلی خوراکی و هله هوله برام میاورد و منم با اشتها می خوردم ... برام شربت درست می کرد ... گاهی اوقات غذا هم می پخت ... خیلی بهم می رسید ... درست عین مردایی که خانومشون حامله است و چیزی براشون کم نمیذارن

یه حسی بهم می گفت شاهرخ نظرش عوض شده و بچه رو می خواد ... ولی حرفی نمیزد ... هیچ حرفی از بچه نمی زد ... ولی هوامو داشت ... مواظبم بود ... با اینکه هنوز شکمم بزرگ نشده بود اما نمی ذاشت برم شرکت و مجبورم کرد از دانشگاه مرخصی بگیرم ... از این برخوردا و از این رفتارا راضی بودم ... فقط فرید و شیوا رو اعصاب بودن که همش می گفتن بیخیال این بچه بشو ... اما حالا که شاهرخ راضی شده بود چرا من باید حرف از سقط می زدم؟

***

شاهرخ یکم دیرتر از همیشه اومد ... شاید نیم ساعت ... اما وقتی اومد از همیشه خوشحال تر بود ... هر چی هم ازش می پرسیدم چی شده فقط می خندید ... اخرش عصبی شدم و گفتم:

- شاهرخ میگی چی شده یا نه؟ چرا انقدر شادی تو؟

خندید و این دفعه جواب داد:

- خب چرا خوشحال نباشم؟ خانوم به این خوشگلی ... ماهی ... عزیزی ... تازه یه گل پسرم می خواد برام بیاره

بعدم چشمک زد که گفتم:

- خوبی تو؟ 

- از همیشه بهترم

- واقعا راضی شدی که بدنیا بیاد؟

- اره ... خدا راضی ... خلق خدام که راضی ... گور بابای ناراضی 

- عاشقتم شاهرخ!

خندید و رفت تو اشپزخونه و گفت:

- یه چیزی بیارم بخوری حالت جا بیاد

جلوی تلوزیون نشستم و لبخندی زدم که بعد از چند دقیقه با یه لیوان که محتوای سبز رنگی داشت برگشت ... کنارشم یه کیک شکلاتی بود ... گفتم:

- این چیه؟

- لیموناد خیار و نعنا!

از دستش گرفتم و گفتم:

- تو نمی خوری؟

- مخصوص خانومای بارداره

ابرویی بالا انداختم و یه نفس سر کشیدم ... طعمشو دوست نداشتم اما خوردمش ... بعدم اون کیکو ... کیکه خیلی بیشتر چسبید ... شاهرخم کنارم نشست و منم سرمو گذاشتم روی شونه اش ... 2 تا فیلم سینمایی باهم دیدیم که اخر فیلم دومی پسره مرد ... از اینکه مرده بود خندم گرفت ... یه خنده از ته دل و عمیق که شاهرخ گفت:

- الی چرا می خندی؟ 

بین خنده هام گفتم:

- اخه پسره مرد 

هنوز جمله ام تموم نشده بود که خندم تشدید شد جوری که نمی تونستم جلوشو بگیرم ... 

- شاهرخ پسره مرد ... خخخ

- وا!

- والا ... خیلی باحال بود ... پسره م..

از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم ... دلم درد گرفته بود ... انقدر خندیده بودم که نفس کشیدنم سخت شده بود و قلبمم تندتر میزد ... 

- شاهرخ ... پسره ... ههه ... مرد ... ههه!!

بالاخره تونستم خندمو کنترل کنم ... دستی به صورتم کشیدم که دیدم عرق کردم ... بازم خندم گرفت ... عرق کرده بودم خخخ!

شاهرخ با نگرانی گفت:

- خوبی النا؟

به زور گفتم:

- شاهرخ عرق کردم ... اره ... مگه نمی بین... خخخ ... نمی بینی ... ههه ... خوبم

- خیلی می خندی تو!

- ههه ... مگه خنده بده؟

سری تکون داد و منم سرمو گذاشتم تو سینه اش و به خندم ادامه دادم که گفت:

- تو حالت خوب نیست ... پاشو برو بخواب ... پاشو

از جام بلند شدم ... سرم گیج می رفت و هنوزم خنده هام ادامه داشت ... خونه به طور عجیبی بزرگ شده بود ... نمی دونستم کدوم طرف برم ... از زور خنده درست نمی تونستم راه برم و هی می خوردم تو درو دیوار که شاهرخ دستمو گرفت و باهم رفتیم تو اتاق ... وقتی داشتم از کنار میز توالتم رد می شدم لبه میز توالت خورد تو پهلوم که بازم خندم گرفت

- اخ شاهرخ ... خوردم به میز ... می بینی چقدر خنگم ... خخخ ... خوردم به میز ... ههه

حرفی نزد و کمکم کرد روی تخت بخوابم اما خوابم نمیومد ... گفتم:

- من خوابم نمیاد چرا بخوابم اخه؟ خخخ!

- شـــــیش!

رفت سمت لامپو خاموشش کرد ... 

هنوزم می خندیدم ... انقدر خندیدم که دیگه متوجه چیزی نشدم و خوابم برد

***

یه هفته بعدم گذشت و اون خنده ها یه شب دیگه تکرار شد ... واقعا نمی دونم دلیلش چی بود ... خیلیم هم جدیش نگرفتم ... احتمال دادم از عوارض بارداری و هیجاناتش باشه ... 2 ماهم بود و هنوزم شکمم سر جاش بود 

تو سالن انتظار مطب دکتر بودیم ... نه دکتر قبلیم ... یه دکتر دیگه که شاهرخ انتخاب کرده بود ... بعد از نیم ساعت نوبتمون شد و رفتیم داخل ... حرفای دکترو به دقت گوش دادم ... چیزایی که نباید می خوردم چیزایی که باید می خوردم ... یه سری قرص و آزمایش و سونو برام نوشت و گفت که سونو رو همین امروز انجام بدم ... منم از خدام بود ... با شاهرخ رفتیم تو اتاق سونوگرافی و وقت گرفتیم ... شاهرخ به بهونه اینکه چیزی بخره از ساختمون رفت بیرون ... اومدنش طول کشید ... اونقدری که نوبتم شد و رفتم تو اتاق!

***

قدمام سست بود...

سرم بدجوری دوران داشت...

خیلیم سنگین بود...

گردنم تحمل وزن سنگین سرمو نداشت...

تمام بدنم یخ کرده بود ... 

باورم نمی شد ... حالا که همه چی خوب بود یه دفعه بهم ریخت ... همه چی از این رو به اون رو شد ... اصلا چه طوری ممکن بود؟

به سختی از ساختمون اومدم بیرون ... شاهرخ هنوز برنگشته بود ... خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم اونطرف خیابونه و سرش تو گوشیشه ... یکم جلوتر رفتم ... اصلا حواسم نبود که درست وسط خیابونم و متوجه صدای لاستیک ماشینی که با سرعت میومد نبودم ... شاهرخ منو دید و داد زد:

- الی مواظب باش

سمت چپمو نگاه کردم که دیدم حسام با یه سرعت وحشتناک داره میاد سمتم ... حتی عینک دودیش هم مانع شناختن من نشد ... تا اومدم خودمو کنار بکشم محکم به ماشین خوردم و رو زمین پرت شدم ... صدای داد زدن های مردم و جیغ خانوما رو می شنیدم ... اما تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود ... حتی صدای لنت ماشینی که با سرعت فاصله گرفت رو هم می شنیدم ... اما صدای شاهرخ نمیومد ... درد عجیبی تو پهلوم پیچید ... همه چی سیاه بود ... صدای دکتر سونوگرافی هم هنوز تو گوشم بود ... 

سیاهی...

صدای دکتر...

صدای ماشین حسام...

جیغ و فریاد مردم...

صدای دکتر...

بچم...

***

چشمام باز نمی شد ... دستامو بالا اوردم و پلکامو لمس کردم ... چیزی روشون نبود ... یکم پلکامو مالش دادم و اروم بازش کردم ... اتاق تاریک بود ... رو یه تخت نسبتا بلند خوابیده بودم ... سمت چپم یه پنجره بزرگ بود که شهرو نشون می داد ... محیط خیلی ساکت و اروم بود ... سمت راستمو نگاه کردم که دیدم نوژن روی مبل خوابیده ... چیزی یادم نبود ... چرا اینجا بودم؟ بیمارستان بود ولی یادم نمیومد که قبلش بیمارستان باشم ... 

یکم فکر کردم و یادم اومد ... 

صدای دکتر ...

چهره قایم شده زیر عینک حسام...

بچه ای که خیلی وقت بود دیگه نبود...

بچه ای که قبلا فقط بود و الان فقط نبود!

اب دهنمو قورت دادم ...

چرا اینطوری شد؟

چرا حسام اینطوری کرد؟

چرا شاهرخ انقدر دیر کرد؟

خدایا ... خدایا ... خدایا!

چشمامو بستم و اروم اشک ریختم ...

زیر لب گفتم:

- خدایا چی کار داری می کنی با من؟ چرا نمیذاری 2 روز طعم خوشبختی تو دهنم بمونه؟ چه پدر کشتگی ای با من داری؟ هر چی بلا و بدبختی و اوارگی سر من میاری ... بابا بس کن دیگه ... خسته شدم ... از تو، از دنیات، از ادما، از همه چی ... خسته شدم از بس صدات کردم و هیچی نگفتی ... خسته شدم از بی محلیات ... بی تفاوتیات ... می دونی اصلا چی شده؟ می دونی چه بلایی سرم اوردی؟ حسام که اونجوری انتقام گرفت ... بچمم که...!

این اخری که دیگه دست خودت بود ... چرا ازم گرفتیش؟ اون بچه که حلال بود ... شرعی بود ... اشکالش کجاست؟ اشکالش عقد نکردمونه؟ مگه محرم نبودیم ... صیغه نبودیم؟ خدایــــا!

- النا!

صدای نوژن بود ... 

اشکامو پاک کردم و پشت به نوژن دراز کشیدم ... از همه مردا متنفرم ... از همشون!

اومد بالا سرم و گفت:

- خوبی؟

داد زدم:

- برو بیرون ... نمی خوام ببینمت

- ال...

بلندتر داد زدم:

- گفتم برو بیرون!

بدون حرف از اتاق رفت بیرون و منم به گریه هام ادامه دادم ... دلم اون خنده های سرمست اون شبو می خواست ... شبایی که خیلی زود گذشت ...

شبایی که کنار هم بودیم...

شبایی که باهم صبح کردیم...

شبایی که مال هم بودیم... 

تا خود صبح و روشن شدن هوا بیدار بودم و اشک ریختم ... اونقدری که حس کردم اب بدنم تموم شد 

در اتاق باز شد و صدای کفش پاشنه داری تو اتاق پیچید ... برگشتم سمتش که دیدم که دختر سفید پوشی که سرنگی توی دستاشه ... با دیدنم گفت:

- النا خانوم صبح به خیر 

سرنگو تو سرمی که تازه متوجهش شده بودم فرو کرد و گفت:

- یه لشکرو نگران کردیا ... نمی دونی دیروز چه قلقله ای بود اینجا

حرفی نزدم که گفت:

- اجازه میدی داداشت بیاد پیشت؟

سکوت کردم که گفت:

- سکوتم که علامت رضایته

بازم حرفی نزدم ... شاید واقعا علامت رضایت بود ... اما به رضایت به چی؟ 

اگه تا اخر دنیا سکوت می کردم یعنی راضی ام به این دنیا؟

مگه سکوت نکردم؟

من که راضی نبودم...

اگه قرار بود داد و بیداد کنم و حرف بزنم که الان وضعیتم این نبود ...

سکوت کردم که خدا هر چی بلائه کوبونده تو سر من بدبخت و بیچاره

انقدر تو فکر بودم که متوجه حضور نوژن نشدم

اومد سمتم و گفت:

- خوبی النا؟

هه ... سوال قشنگ تر نبود؟

جوابشو ندادم که روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:

- می دونی چرا اینجایی؟ یادته؟

بازم حرف نزدم ... می دونستم ... نیاز به گفتن نبود ... 

- النا من نگرانتم ... چی کار داری می کنی با خودت؟

چیکار داشتم می کردم؟ اصلا مگه من کردم؟ اون خدایی که اون بالا نشسته همه کارس ... من چی کار کردم؟ 

بازم جوابشو ندادم که گفت:

- اگه دیشب زمزمه هاتو نمی شنیدم می گفتم تکلمتو از دست دادی

کاش از دست می دادم ... کاش از دست می دادم دیگه با کسی حرف نمیزدم تا ازم دور بشن ... تا راحت بشم ... تا اینکه فقط خودم باشم و خودم و شایدم خدا ... کاش از دست می دادم

- شاهرخ بهم گفت که باردار بودی ... دکترا میگن قبل از تصادف بچه افتاده بوده ... 

اینم می دونستم ... بازم نیاز به گفتن چیزی نبود

- النا جان؟ عزیزم؟ 

بازم سکوت

- نمی خوای حرف بزنی؟

یعنی تا الان نفهمیده بود؟

از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ...

شاید یه ساعت ... شاید دو ساعت ... شاید 10 ساعت ... گذشت تا اینکه دکترا برای معاینه ریختن تو اتاق ... هر سوالی که می پرسیدن کوتاه جواب می دادم ... دلم می خواست زودتر برن تا تنها باشم ... منی که از تنهایی همیشه فرار می کردم الان فقط دلم می خواست تنها باشم ...

بالاخره بعد از معاینه و یه سری صحبتا رفتن ... 

دلم می خواست به هیچی فکر نکنم ...

هیچی نبینم...

هیچی نشنوم...

هیچی باشم...

یه هیچی تمام عیار ...

هیچ و پوچ...

هه...

مگه نبودم؟

من هیچ بودم...

پوچ بودم...

شکمم پوچ بود...

بچه توش نبود...

هیچی نبود...

در باز شد ... روی پهلوی چپم خوابیده بودم و بدون اینکه بدونم کیه گفتم:

- برو بیرون!

گوش نکرد ... نزدیک تر اومد ... عطرش آشنا بود ... خیلیم آشنا بود ... اما هیچ وقت اسمشو نفهمیدم ... این عطرو دوست داشتم ... لحظه های خوشم کنار این عطر بود ... 

- سلام

نخواستم بچرخم سمتش ... 

- جواب سلام میگن واجبه

به کدوم واجب عمل کرده بودم که به این یکی بکنم؟

- اومدم حرفای آخرمو بزنم

نفسم زندانی شد و قلبم صداش بلند ... لرزش بدنم شروع و دلهره آغاز ...

حرف اخر مگه داشتیم؟

- حوصله مقدمه چینی ندارم ... دکترا علت افتادن بچه رو مصرف ماری جوانا و ضربه می دونن ... هر مردیم که بخواد بچش بیوفته حاضر نیست اینجوری بندازه ... نمی دونم تو که انقدر اصرار به نگهداشتنش داشتی چرا اینجوری انداختیش ... واقعا درکت نمی کنم ... منم حاضر نیستم با زنی که علف می کشه زندگی کنم ... من خودم راضی به دنیا اومدنش نبودم اما به خاطر تو کوتاه اومدم ... ولی نمی فهمم چرا این کارو کردی ... تو بچمونو کشتی ... نابودش کردی ... تا الانم خیلی باهات راه اومدم ... با رفتارات ... با لباسات ... با این ازادی ای که کم کم داره میشه هرزگی ... نمی تونم ... دیگه نمی تونم!

مکث کرد و با بغض ادامه داد:

- وقتی مرخص شدی برای تسویه بیا شرکت ... بعدم میریم محضر

تو شوک بودم ... ماری جوانا؟ علف؟ محضر؟ تسویه؟

یعنی چی؟

چی می گفت این؟

صدای بسته شدن در اومد ... 

از جام بلند شدم و از تخت اومدم پایین ... دمپایی ای که زیر تخت بود رو پوشیدم و به ارومی از اتاق اومدم بیرون ... در اتاقو باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم ... شاهرخ تو بغل نوژن داشت گوله گوله اشک می ریخت ... مرد قوی ای که همیشه داد میزد الان اروم تو بغل نوژن اشک می ریخت ... شهگل و پریسا هم با ناراحتی به این صحنه نگاه می کردن که با دیدن من نگاهشون چرخید سمتم ... با صدای بلندی گفتم:

- معلوم هست اینجا چه خبره؟ کی به شاهرخ گفته من معتادم؟ هان؟ این چرت و پرتا رو کی تحویلش داده؟ من حتی نمی دونم چه رنگیه اون وقت...

نتونستم ادامه بدم ...

حتی گریمم نگرفت ...

2 تا پرستار اومدن سمتم و گفتن:

- چرا اومدی بیرون؟ برو استراحت کن ... هیچ اتفاقی نیوفتاده

زمزمه کردم:

- من معتاد نیستم ... من هرزه نیستم ... بهش بگید 

حرفمو تایید کردن و با کمکشون برگشتم رو تخت بلند و سفید ... 

کمکم کردن بخوابم و وقتی از حالم مطمئن شدن از اتاق رفتن بیرون ... قبل از اینکه کاملا خارج بشن گفتم:

- ببخشید ... میشه بگین شوهرم بیاد؟

- اونم الان حالش خوب نیست ... وقتی حال هردوتون بهتر شد میگم بیاد ببینیش

- اما می خوام باهاش حرف بزنم ... می خوام بهش بگم که دروغه

لبخندی زد و گفت:

- میاد

کاملا رفت بیرون که دوباره گفتم:

- راستی

برگشت و تو چارچوب در منتظر ادامه حرفم شد 

- باید از یه نفر شکایت کنم

- از کی؟

- اونی که بهم زده

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- بازداشته ... به وقتش میری شکایتم می کنی 

***

2 روز بستری بودم ... تمام خانواده شاهرخ برای عیادت اومدن و از این بابت خیلی خوشحال بودم ... راجع به بارداریم چیزی نمی دونستن و این خودش جای شکر داشت ...

چیز جالبی که تو این 2 روز شنیدم دلیل افتادن بچه بود و مصرف ماری جوانا ... دکترا می گفتن ماری جوانا از طریق تدخین و استنشاق وارد بدنم نشده و از طریق دهان بوده ... یه چیز خوردنی و من یاد همون شب و خنده های الکیم افتادم ... ریز به ریز اون شب رو براشون تعریف کردم ... خنده هام ... نداشتن تعادل توی راه رفتن ... تعریق ...

تمام خوراکی های اون روز و اون شبو براشون شرح دادم که حدس زدن که توی اون کیک شکلاتی بوده ... اما تاجایی که یادم بود اون کیکو شاهرخ برام اورده بود ... اگه کار شاهرخ بود پس چرا داشت گریه می کرد؟ چرا بغض داشت؟ 

اصلا شاهرخ ماری جوانا از کجا اورده بود؟

اون که حتی تو اوج نیاز و هوسش الکل دخالت نداشت

تنها دودی که بهش رسیده بود سیگار بود ... اونم تو اوج ناراحتیش ... مثل خودم!

چرا هیچی باهم جور درنمیومد؟

چرا...

چرا نمی تونستم گریه کنم؟

چرا حرف زدن و دفاع کردن انقدر برام سخت بود؟

چرا بغضم پلاستیکی شده بود؟

***

یه ماه بعد از ترخیص نوبت دادگاه داشتیم ... تو اون یه ماه تنها کسایی که بهم سر میزدن نوژن و پریسا بودن ... شهگل و فرنوشم اومدن اما با دیدن کم حرفی ها و بی حوصلگی های من ترجیح دادن که نیان ... حتی یه روز ترنمم اومد ... دیگه حتی حوصله تنفر از ترنمم نداشتم ... 

تا قبل از اون تصادف و خبر افتادن بچه هر چی غم و غصه و درد بود می ریختم تو خودم و فقط بالشم می فهمید ... اما این اتفاق از توانم خارج بود ... نمی تونستم مثل همیشه از خودم استقامت نشون بدم ... اصلا استقامت مال دو بود نه مال من!

نوژن می گفت لاغر شدم ... بایدم می شدم ... 

می گفت النای قبل نیستم ... خب نبودم ... النای قبل شاهرخشو داشت ... بچشو داشت ... دوستشو داشت ... ولی من که الان هیچی نداشتم...

به معنای واقعی کلمه هیچی نداشتم جز نوژن و پریسا

2 تا ادم که توی هر شرایطی کنارم بودن...

به ساعت نگاه کردم ... 2 ساعت دیگه باید اونجا می بودم ... زنگ در خونه زده شد ... می دونستم پریساست ... قرار بود باهم بریم ... شاهرخ که...

در اپارتمان و در خونه رو باز کردم و رفتم تو اتاق تا حاضر بشم ... سر تا پا سیاه پوشیدم و موهای بهم ریختمو کردم زیر مقنعه ... بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

صدای بسته شدن در اومد و بعدم صدای پریسا

- صاحب خونه؟ 

از اتاق اومدم بیرون که با دیدنم گفت:

- سلام علیکم الی خانوم ... کسی مرده احیانا؟

اره ... 

بچم مرده بود...

جوابشو ندادم و فقط گفتم:

- بریم

- زود نیست؟

صدامو بردم بالا و خیلی جدی گفتم:

- ترافیکه ... دیر می رسیم!

دست خودم نبود ... زود عصبانی می شدم 

مظلومانه سر کج کرد و گفت:

- باشه 

باهم از اپارتمان اومدیم بیرون و سوار ماشین پریسا شدیم ... 

کاش شاهرخ میومد...

راه افتاد و طبق گفته خودم تو یکی از خیابونای اصلی و شلوغ تو ترافیک موندیم ... 

سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... 

صدای بوق ماشینا روی اعصاب بود...

دلم سکوت می خواست ...

ارامش...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- پریسا اهنگ اروم داری؟

بدون حرف ضبطو روشن کرد



چه بی ریا آمدم به قلب عاشق تو

باورم شد حرف های به ظاهر صادق تو


چه پر غرور می روی از این دل شکسته

انگار عهدی نبستی با این عاشق خسته

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


نکنه رنجیدی از من ، بگو تقصیرم چیه

یا که دل به دیگری دادی ، بگو اون کیه

نکنه که از حقیقت ، تو می خوای فرار کنی

بری و یک بار دیگه ، منو بی قرار کنی

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


به اون شقایقی که مست عشقه 

از تو جدا شدن شکست عشقه


من با وفا بودم ، با من جفا کردی

تنها خدا داند با دل چه ها کردی

شرمنده ام از دل ، از عشق بی حاصل

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده 

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


کلا یه ادم دیگه شده بودم ... منی که فقط یاس و بعضی وقتا بیباک گوش می کردم الان دلم اهنگ اروم می خواست ... اهنگی که سوز غم داشته باشه ... اروم باشه ... ریلکس باشه ... وحشی نباشه ... لطیف باشه... بشه باهاش گریه کرد ... اشک ریخت ... اروم اروم اشک ریخت و بغض کرد ...

دیگه باید عذا می گرفتم...

باید از این به بعد سیاه می پوشیدم...

دیگه نباید ارایش می کردم...

برای کی ارایش می کردم؟

برای مردی که منو نمی خواست؟

اره...

برای مرگ خودم تو دل اون مرد باید عذا می گرفتم...

باید حلوا می پختم...

حلوای خودم...

خرمای خودم...

باید قران می ذاشتم...

برای ارامش خودم...

ارامش روح مردم...

ارامش جسم بی روحم...

باید برای مردن تو قلب مردی که ناموسش بودم ختم می گرفتم...

برای مردی که می گفت ناموسشم...

می گفت عشقشم...

یادمه یه نفر می گفت ازدواج مرگ عشقه ...

راست می گفت...

ازدواج چه عقد کردش چه عقد نکردش مرگه عشقه...

مرگ من...

مرگ بچم...


بعد از یک و نیم ساعت چرخ زدن تو خیابونا بالاخره رسیدیم ... پریسا ماشینو تو همون خیابون پارک کرد و باهم رفتیم سمت ساختمون سفیدی که حیاط بزرگی داشت و ستون و سقفش زیادی بلند بود...

وارد ساختمون شدیم و پله ها رو رفتیم بالا ... نوژن رو تو راهرو دیدیم که اومد سمتمون و سلام کرد ... راهنماییمون کرد که کجا بریم ... 

وارد یه راهرو شدیم که از من دل مرده تر بود ... 

شاهرخ بود...

اون دو نفرم بودن...

شاهرخ که روی صندلی نشسته بود با دیدنم با ارنج به زانو هاش تکیه داد و سرشو انداخت پایین ... 

دلم می خواست برم سمتش و ببوسمش ...

این مردی که نگاهش خسته بود رو ببوسم...

مردی که بهم زندگی داد...

بهم عشق داد...

مردی که اشفته بود و ته ریش نداشت...

ریش داشت...

این مردی که سیاه پوش شده بود...

سیاهش به خاطر بچش بود؟

کاش می شد ببوسمش و بگم که از چیزی خبر ندارم...

بگم که من هیچ کاره بودم ...

بگم که هنوزم عاشقشم و براش می میرم...

اما جلوی خودمو گرفتم و با فاصله کنارش نشستم ... پریسا هم کنارم نشست و دست سردمو گرفت تو دستش ... نوژن رفت سمت شاهرخ و کنارش نشست ... اون دو نفرم کنار 2تا سرباز رو به روی ما بودن...

دلم می خواست برم تف بندازم تو صورتش و بگم خیلی کثیفی اما بدنم توانش رو نداشت ... نه اینکه نداشت ... داشت اما توان دیدن نامردی هاشون رو نداشت...

تو سالن همهمه بود...

اون طرف راهرو 2 تا مرد باهم سر زمین و پول بحث می کردن ... 

اما ما چند نفر ساکت و اروم پشت در منتظر قضاوت بودیم...

شاهرخم مثل من عوض شده بود...

شایدم نشده بود اما چیزی که می دیدم شاهرخ من نبود...

شاهرخی که من میشناختم تو این شرایط اروم نمی گرفت ... 

مثل همیشه ... داد و فریاد و رگ متورم!

اما الان همیشه نبود...

صدامون کردن 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.