Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 38

پلاک sh روی سینم برق میزنه ... چشمای قهوه ای و موهای سیاهم مثل همیشه تضاد خوبی با پوستم داره ... خط مشکی دور چشممو قاب گرفته و رنگ قرمز مایل به زرشکی روی لبام جا خوش کرده ... همونطوری که دوست داره موهام فرق وسطه ... تولدشه!

کادوی من در برابر کادویی که اون بهم داد ناچیزه ... یه ساعت ناقابل ... گرونه ولی بازم جبران کادوی اون نمیشه 

ساعتی که توی جعبه قهوه ایش نشسته رو تو کیفم میذارم و از خونه میام بیرون ... فرید خونه نیست که همراهم باشه ... نوژنم که تقریبا میزبانه ... تولد تو رستوران نوژن گرفته میشه

پشت فرمون نشستم و راه افتادم سمت رستوران ... تو اینه بغل ماشین صورتمو نمی تونستم ببینم اما می دیدم که روسری قهوه ایم با مانتو کرمم بهم میاد.

ساعت 8 شب 28 فروردین بود و من تو مسیری به مقصد رستوران شقایق بودم.

20 دقیقه به 9 ماشین بژمو تو همون خیابون پارک کردم و رفتم تو ... احتمالا همه اومده بودن و من اخرین نفر ... اما با وارد شدنم فهمیدم خیلیم اخرین نفر نیستم ... هنوز شهگل و فروش و شهنود و فرید نیومده بودن ... شاهرخ که با بقیه اعضای خانوادش انتهای رستوران نشسته بود برام دست تکون داد و منم رفتم سمتشون ... مهمونا فقط خود خانواده شاهرخ بودن و خوشبختانه خبری از طایفه چهل نفریشون نبود ... بعد از سلام و احوال پرسی کنار شاهرخ نشستم که نوژن از دفترش اومد بیرون و به جمع پیوست ... فرید و شهنود و فرنوش و شهگلم اومدن و جمع تکمیل شد ... طبق معمول همه تولدا، شمع 32 سالگیش فوت شد و کیک قلب شکلش بریده شد ... کادو ها داده شد و ری اکشن کادوی من بوسه ی روی گونه بود که شهگل شکارش کرد و با دوربین ثبت شد!

علاوه بر عکسایی که شهگل گرفت با گوشی خودمم هم از شاهرخ هم از کیک هم از خودمون عکس گرفتم ... شاهرخ می خواست عکسا رو ببینه که مانع نشدم ... گوشی رو میز بود و بعد از دیدن هر عکس، انگشت سبابه شاهرخ عکسو به چپ هدایت می کرد ... عکسای گرفته شده اون شب که تموم شد رسید به عکسای خودم ... همه رو با دقت نگاه می کرد و نظر می داد ... بعد عکسای سیزده به در ... عکسای ترکیه ... و عکسایی که قرار نبود ببینه...

عکسایی که دیدنش نفسم رو توی سینه حبس کرد ...

اگر ارایش نداشتم همه به فرار رنگ پوستم پی می بردن ...

عکسای عروسی فرنوش ... لباسی که 1 متر نبود ... اسکرین شاتِ اینستا ... صد و خورده ای لایک در عرض 3.4 ساعت

همه و همه باعث شد ابروهای شاهرخ بچسبن بهم ... اخم غلیظی بود ... عصبانیت شاهرخ از میرغضب بدتر بود و اگه الان فقط اخم کرده بود به خاطر حضور خانوادش بود ... 

هیچوقت حد وسط نداشت ... یا عصبی بود یا مهربون ... مثل نوژن نبود که بشینه حرف بزنه و قانع کنه ... شاهرخ اخم می کرد ... داد می زد ... دستور می داد ... شایدم می زد...

شاهرخ با همون اخم عکسا رو تند تند رد کرد و بعد از تموم شدنشون که تقریبا 5.6 تا بود گوشی رو گذاشت تو جیب کتش ... 

اب دهنم و قورت دادم و به چشمام اجازه دادم به صورتش نگاه کنن و بهم بگن که در چه حاله ... 

لب های بسته اش، چشم هایی که نگاهشون به میز بود و ابرو هایی که اثری از اخم چند لحظه پیش نداشت می گفت که داره خونسردیشو حفظ می کنه ... همون ارامش قبل از طوفان!

بیدار بودم ولی نه صدایی می شنیدم نه چیزی میدیدم ... فقط تو فکر مجازاتم بودم ... اصلا چرا من احمق اسکرین گرفتم ... چرا گوشیمو دادم دستش ...؟! اون چرا عکسا رو نگاه کرد ...؟! چرا انقدر من بدشانسم...؟! اصلا چرا امشب ...؟! چرا شب تولدش...؟! چرا جلوی نگاه خانوادش...؟! چرا تو رستوران نوژن...؟! چرا من...؟!

با لبخندای الکی ای که هم من و هم شاهرخ مجبور بودیم رو لبامون بیاریم شبو سر کردیم ... ساعت 12 کم کم رستوران خلوت شد و ما هم باید می رفتیم ... همه بلند شدن و تک تک از نوژن و شاهرخ تشکر کردن ... شاهرخ با همون ظاهر خونسردش جواب خواهر برادراشو داد و همه رو تا موقعی که برن بدرقه کرد ... منم در تمام این کارای مسخره کنارش بودم و مجبور به حفظ ظاهر .

بالاخره هر 6 تا خواهر برادر و پدر و مادرش رفتن و من موندم و شاهرخ و نوژن

بدون اینکه به صورت شاهرخ نگاه کنم گفتم:

- گوشیمو بده می خوام برم

شاهرخ زبونشو روی لبای کم رنگش کشید و گفت:

- عزیزم خودم می رسونمت

عزیزمش عزیزم عادی نبود ... یه عزیزم چندش آور ... یه عزیزمی که انگار عزیزم نبود ... 

عزیزم بود اما عزیزم نبود...

با استرسی که ته قلبم جریان داشت نفسمو خالی کردم ... بین راه نفسم لرزید و بیرون رفت ... دوباره یه نفس جدید تو ریه هام فرستادم که شاهرخ رو به نوژن گفت:

- داداش خیلی ممنون همه چی عالی و فوق العاده ... من النا رو می رسونم برو خونه استراحت کن

گفتم:

- ماشینم اینجاست خودم میرم

دوباره با همون لحن و همون حالت گفت:

- گلم گفتم که می رسونمت!

مکثی کرد و ادامه داد:

- ماشینتم فردا برات میارم

نگاهمو ازش گرفتم و به پیاده رو سپردم که صدای خدافظی نوژن شاهرخ و بعدم بغل کردنشون به گوشم رسید ... با نوژن خدافظی کردم و شونه به شونه شاهرخ از رستوران فاصله گرفتیم ... به اندازه کافی که دور شدیم گفت:

- خیلی بدم میاد یه حرفو دوبار بزنم

- ماشینت کو؟

جواب نداد و قفل ماشینو زد ... انتهای خیابون بود که صدای دزدگیرش اومد و توی تاریکی شب رنگ نارنجی چراغاش کاملا مشخص بود 

- اینم ماشین...

ادامه داد:

- حالا جواب منو بده

- مگه سوال پرسیدی؟

حمله کرد سمتمو یقه مانتومو چنگ زد ... اب دهنمو قورت دادم ... مسئول پمپاژ خون چرا انقدر محکم می کوبید؟

- چرا اون عکسا رو گذاشتی؟

حرف نزدم ... اصلا چی می تونستم بگم...؟! حرف میزدم دارم می زد 

یقه مانتومو به همون سفتی که گرفته بود ول کرد و گفت:

- د حرف بزن لعنتی ... 

لب باز کردم حرف بزنم اما... اما زبونم نمی چرخید ... شایدم می چرخید ... حنجرم صدا نداشت ...هنوزم پمپاژگر خون محکم می کوبید ... دوباره اب دهنمو قورت دادم ... صدا باز شد ... اما بازم نمی تونستم چیزی بگم ... 

- چته؟ لال شدی؟

چشمامو بستمو از ته دل جیغ زدم:

- شــــاهــــــرخ!

یه چیزی محکم رو صورتم فرود اومد ... 

خیابون به قدری خلوت بود که راحت باشه... 

یه طرف صورتم می سوخت ... فکر کنم برق از سرم پریده بود ... از سوزش سیلی بود یا بی رحمی شاهرخ که اشکم درومد؟!

زل زدم تو چشماش ... لبای بستم تکون می خورد و چشمای پر از اشکم تار میدید ... اما همونجا توی کاسه چشمم موندن و نریختن ...

سرشو انداخت پایین و دستاشو زد به کمرش ... سرمو نزدیک صورتش بردم ... سمت چپ صورتمو نشونش دادم و گفتم:

- این طرفو نزدی...!

سرشو اورد بالا و زل زد تو چشمام ... چشم تو چشم ... نفس تو نفس ... جوری که خودم بشنوم گفت:

- گمشو تو ماشین

با این حالش بدترین موجود دنیا بود

- من با تو ... قبرستونم نمیام

دوباره حمله کرد و یقه امو تو مشتای قویش گرفت و گفت:

- میری یا ببرمت؟

چرا هر چی اب دهنمو قورت میدادم تموم نمی شد؟

دستمو گذاشتم رو مشتش که ساعتی که امشب بهش داده بودم دورش بود ... شل شد ... شل تر ... اومد پایین ... ولش کرد ...

چقدر حس خوبی بود جمع شدن اشک توی چشم و نریختنش...

دم گرفتم و رفتم سمت ماشین ... نشمردم اما شاید 10 قدم فاصله بود ... بهش رسیدم و در جلو رو باز کردم ... همه حرصمو سر در خالی کردم و کوبوندمش سرجاش ... شاهرخم پشت سرم اومد و اونم به در رحم نکرد...

دست راستش به کمر بود ... ارنج چپش تکیه به برامردگی مرز شیشه و در... صورتشم تو پنجه های چپش بود ... منم دست به سینه و نگاه به رو به رو ... چند لحظه تو همون حس و حال و سنگین گذشت ... 

دست راستش رفت سمت سوئیچ و ماشینو روشن کرد ... دنده عوض شد و ماشین از جا کنده شد ... 

زیر لب جوری که بشنوم گفت:

- نمی فهمم دلیل این کارای مسخرت چیه!

کدوم کار من مسخره بود؟!

ترجیح دادم حرف نزدم ... جری تر می شد ... هرچند بیشتر از اینم مگه ممکن بود؟

- الی نمی فهمی داری چیکار می کنی ... 

نتونستم لال مونی بگیرم ... گفتم:

- اره فقط تو می فهمی!

تاجایی که می شد صداش رفت بالا و گفت:

- خفه شو انقد زر نزن ... وقتی بهت میگم اون لباسو نپوش ... وقتی بهت میگم عکستو نذار ... وقتی بهت میگم با هر کس و ناکسی نرقص ... واسه این میگم که خودت ضرر نکنی

مثل خودش گفتم:

- چه ضرری؟ این همه ادم عکس میذارن رو نت اسمون به زمین میاد؟

- اونا کمبود دارن احمق ... کمبود محبت دارن یا کمبود توجه ... عقده ای ان ... هی می خوان بگن منو ببین ... حالا به فرضم اینکه ببینیم ... چه گلی به سرمون میزنن جز اینکه اعصابمونو می ریزن بهم؟ نمی خوام زنم مثل اونا باشه ... یه سری ادم عقده ای که انگار هیچی ندارن جز هیکل ... تو اینطوری نیستی الی ... تو خیلی از اونا سر تری ... منم که نمیگم عکس نذار ... عکسای بد نذار ... عکسایی که لباست یه وجبم نیست ... توی ترکیه گفتم برنزه دوست ندارم ... راست گفتم ... اما دلیل اینکه نذاشتم لباس بد بپوشی تو خیابون، این نبود ... خوشم نمیاد به زنم زل بزنن ... شهنود براش مهم نیست ولی برای من مهمه چون سیب زمینی نیستم ... همه عالم لخت و عور بشن تو خیابون و تو اینترنت من نمیذارم تو بشی لنگه اونا ... اونایی که فقط بلدن بزک کنن و نمی فهمن خیابون تالار نیست ... الی خودت می دونی من اهل ریش و ریش بازی نیستم که تسبیح بگیرم دستم و هی بگم سبحان الله و ناموسمو تو هفت لایه لباس بپوشونم ... هیچی هم از تو نمی خوام ... تنها چیزی که می خوام اینه که حد خودتو رعایت کنی ... خواسته زیادی نیست ... هست؟

انقدر داد زده بود و صداشو به رخم کشیده بود که مغزم کار نمی کرد ... 

سرمو گرفتم بین دستام و چشمامو بستم ...

از عصر حجر اومده بود؟

- تو دیگه چرا...؟ 

خنده ی بلندی کرد و گفت:

- من؟ مگه من چمه؟ الان داری به این فکر می کنی چرا من دارم این حرفا رو میزنم؟ انتظار نداشتی؟ فکر کردی غیرت سرم نمیشه؟ نمی خوای؟ خوشت نمیاد؟ هری!

چی داشت می گفت؟ برم؟ 

چشمای گشاد شدم رو به چشماش دوختم و گفتم:

- چی؟ 

اب دهنم اضافه بود ... باید می رفت پایین ... اما یه چیزی نمیذاشت ... اسمش بغض بود؟ چرا انقد سنگین بود؟ چرا تا نزدیکی دهنم بالا اومده بود؟ بغض نبود ... اگه بغض بود می شکست ... یه چیزی مثل هوا بود ... شایدم خود هوا بود ... یا شاید مثل همیشه بغض بود اما بغض نبود...

دیدی؟ بغضی وقتا بغضی تو گلوته

نمی خوای گریه کنی جلو کسی که پهلوته

زد کنار ... خیابون به لطف ادیسون تاریک نبود اما خلوت بود ... مسیر نگاهم شده بود یه جای نامعلوم ... 

یعنی شاهرخم پسم زد؟ به همین راحتی؟

- قفل ماشین بازه...

دیگه نمی شد اشکا رو زندانی کرد...

- شاهرخ...؟!

دست کرد تو جیب کتش ... گوشیمو دراورد و بدون اینکه نگاهم کنه گرفت سمتم

یه نگاهم به گوشی بود یه نگاهم به چشمایی که منو نمی دید ... 

فقط به خاطر یه عکس؟

- شاهرخ تو به خاطر یه عکس داری منو پس میزنی؟

نگاهش چرخید سمتم ... اروم و شمرده گفت:

- اون عکس یه چیزایی رو ثابت کرد

- چه چیزایی رو؟

- اینکه تو حرف گوش نمیدی ... چهارتا رمان خوندی فکر کردی هرچی سرکش تر بشی من بیشتر عاشقت میشم ... اره اون نویسنده ها درست فهمیدن ... دختر هرچی سرکش تر پسر شیفته تر ... ولی تو اشتباه برداشت کردی ... هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!

داشت تحقیرم می کرد ... من اجازه نمیدم بهم توهین کنه ... اصلا خوب کاری کردم ... کسی که دست رو دختر مردم بلند کنه ادم نیست ... اگه غیرت اینه نمی خوام!

گوشیمو محکم از دستش بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم ... درو کوبیدم که راهشو کشید و رفت ... به همین راحتی رفت ... حتی شکایت نکرد که چرا درو کوبیدم ... رفت!

همون کسی که عصبی شد وقتی فهمید ساعت 9 شب تو خیابونم رفت...

همون کسی که می گفت عاشقمه، منو، یه دختر تنها رو، ساعت 1 نصفه شب ول کرد و رفت...

همون کسی که حرف پدرشو تایید کرد و گفت که باوقارم رفت...

امشب رفت...

چقدر راحت رفت...


شب میلاد تو بود

شب هجران من است

کوچه آوارگان

امشب نصیب بی کسان

بی کسی امشب چو من

آیا جهانی دیده است؟


ღ❤ღೋ ೋღ❤

شعر اخرش از خودم بود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.