Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 41

صدای قلبم رو مخم بود ... این لعنتی چرا انقدر محکم میزد؟ چرا تو حلقم بود؟ 

هنوز بالا نیومده بود ... ولی صدای قدم هاش رو می شنیدم ... بالاخره پله های طبقه رو بالا اومد و با لبخند سلام کرد ... از جلوی در کنار رفتم تا بیاد تو ... قبل از اینکه بیاد بوسه ای حوالم کرد که یکم اروم شدم ... اما اشفتگی ظاهریم اونقدری مشهود بود که پرسید:

- خواب بودی؟

با سر جوابش رو دادم که گفت:

- پس چیه؟ خوب نیستی امروز

درو بستم و گفتم:

- میگم بهت ... بیا بشین

رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی بیارم بخوره که پشت سرم اومد و گفت:

- الی خانوم دارم نگران میشما

نگرانی اش به جا بود؟

اصلا باید هم نگران می شد ... 

جای نگرانی هم داشت...

بدون این که نگاهش کنم رفتم سمت یخچال و ظرف گوجه سبز رو بیرون کشیدم ... روی اپن گذاشتم که دستمو کشید و گفت:

- النا!

همونجا وایسادم و با صدایی که می لرزید گفتم:

- اگه ... اگه یه اتفاقی ... زودتر از وقت خودش بیوفته ... خوبه یا بده؟

- چه سوالی ِ اخه؟

- خب یه اتفاقی زودتر از وقت خودش افتاده

- چه اتفاقی؟

- روی میز تلوزیونه!

نگاهی گذرا به میز تلوزیون کرد و گفت:

- چی رو میز تلوزیونه؟

سرمو انداختم پایین و جوابش رو ندادم ... کلافه رفت سمت تلوزیون و برگه ازمایشو برداشت

تمام بدنم می لرزید ... زبانش خوب بود؟

اب دهنمو قورت دادم و به اخمای غلیظ تر از غلیظ شاهرخ چشم دوختم ... چرا باز نمی شدن این اخما؟

با همون ابرو های درهمش گفت:

- فردا میریم دکتر ... میندازیمش

اب سرد ریختن روم که لرزش بدنم جاشو داد به سرما؟

اخه به همین راحتی؟

اصلا مگه بلد بود برگه ازمایش بخونه؟

بندازیم؟

نه...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- نه شاهرخ ... نه...

داد زد:

- نه؟ چرا نه؟ می خوای چیکارش کنی؟ ما هنوز هیچی مون معلوم نیست ... یه بچه بیاد این وسط جولون بده که چی؟

- ولی شاهرخ اون بچمونه ... هر چی که باشه بچمونه ... اخه چه جوری می تونی انقدر راحت بگی که می ندازیمش؟

- به همون راحتی که می ندازیمش

برگه ازمایشو پرت کرد سمتمو از خونه رفت بیرون ... 

پاهام تحمل وزنمو نداشت و سر خوردم رو زمین ... 


اگه پسری بابا میگه این عصای دسته

اگه دختری میمونی توی فضای بسته

حرف یاس حالا به حقایق وصله

تولد تو فقط واسه بقای نسله

پس بِت همینو میگم و میرم

که اینه رسمه زمین بی رگو بی رحم

یه چیزی داری میبینی و میگی عالیه

اینجا عصر آدمای دیجیتالیه

هر کی میاد واسه کمکت دست بگیره

فردا میخواد چند برابرشو پس بگیره

گریه ها واست همه واسه ریاست

تو نمیتونی چیزی بگی بابایی بدونه

گریه کن تا مامان واست لالایی بخونه

منو ببین که پره حرف چهره ام

گلوم میسوزه از مزهی تلخ شعرم

گوش بده حالا که توی اوج حرفیم

به خدا نمیخوام بدم به تو موج منفی

ولی بدون خیلی زود پیر میشی

توجه کن که خیلی زود دیر میشه

عاقبت تولد تو اجله میدونی؟

چرا واسه بزرگ شدن عجله میکنی؟

معصوم و زیبایی، با دل پاک داری امید

مثله ماهی قشنگی، تو آکواریومی

تو کاش بتونی، که پاک بمونی

وجود خودتو ذره های خاک بدونی

چه تو روز روشن و چه آسمانه تاریک

به دنیا اومدی حالا شناسنامه داری

توی دنیای پره دردو خشونتی

ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی

***

تو اینه به خودم نگاه کردم ... خیلی داغون بودم ... موهام چرب و بهم ریخته بود ... ابرو هام داشت درمیومد ... زیر چشمام سیاه بود و گود افتاده بود ... حالت تهوع داشت دیونم می کرد ... هر چی تو معده ام بود به بالا حجوم اورد که دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دست شویی ... خونه کوچیکم مزیت های خودش رو داشت ... هر چی تو معده ام بود خالی شد تو روشویی ... شیر ابو باز کردم که پایین بره اما هنوز پایین نرفته بود که یه سری دیگه اومد بالا و خالی شد ... کاش شاهرخ اینجا بود ... 

از دست شویی اومدم بیرون که تلفن زنگ زد ... شاهرخ بود ... جواب دادم:

- بله؟

- سلام خوبی؟

فکر می کرد خوبم؟

جواب ندادم که گفت:

- النا؟ 

- بله؟

- برای فردا وقت دکتر گرفتم

با بغض گفتم:

- من نمیام

یکم صداش رفت بالا و گفت:

- یعنی چی نمیام؟

سرد و بی احساس گفتم:

- یعنی همین

دکمه آف رو زدم و گوشی رو گذاشتم سر جاش ... دوباره زنگ زد اما جواب ندادم ... بار سومم زد ... صدای تلفن رو اعصاب بود ... از برق کشیدمش ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... اونم خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم ... تصور نگاه پر از خشم شاهرخ سخت نبود ... 

به فکرم رسید که ممکنه بیاد اینجا ... نمی خواستم ببینمش ... گوشم تحمل نعره هاش رو نداشت ... از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم ... از خونه زدم بیرون و بی مقصد رانندگی کردم ... باکم تقریبا خالی بود ... اما تا پمپ بنزین می رسید ... بنزین زدم و الکی تو خیابونا چرخیدم ... بی موبایل ... اما با دلهره ... با دغدغه ... با بچه!

تو بن بست بودم ... نمی شد جلو رفت ... می شد عقب رفت ... اما من می خواستمش ... یه وجه اشتراک بود ... می خواستم با همین وضع جلو برم ... خسته بودم از چیزایی که بودن اما نبودن ... این بچه بود و بود ... سراسرش بودن بود ... نبودی وجود نداشت ... شاید تنها بودن این روز های من ... بین چیز هایی که همه بودن و نبودن ... این بچه فقط بود!

شقایق مادرم بود اما مادرم نبود ... بابای نوژن بابام بود اما بابام نبود ... نوژن داداشم بود اما داداشم نبود ... تنها بودم اما تنها نبودم ... شاهرخم شوهرم بود اما هنوز شوهرم نبود ... این بچه فقط بود ... 

کنار زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون ... 

بغض نداشتم ... 

ترس نداشتم...

ارامشم نداشتم...

ولی نگرانی داشتم...

نمی دونستم باید چیکار کنم ... این بچه حق من بود ... مادرش بودم ... شاهرخ پدرش بود ... اما چرا مثل همه مردا بچه دوست نبود؟ شایدم بود اما الان وقتش نبود ... بازم ماجرای بود و نبود!

یکی بود یکی نبود...

از ته دل آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم دکتر ... باید سالم به دنیا میومد.

گوشیمو روشن کردم ... باید یه دکتر خوب می رفتم ... شاید شیوا سراغ داشت

- سلام شیوا 

- سلام ... خوبی؟

- اره ... ببین تو دکتر زنان میشناسی؟

با تعجب گفت:

- می خوای بندازیش؟

- نه...

- پس می خوای نگهش داری؟

کلافه گفتم:

- راه دیگه ای هم مگه هست؟

خندید و گفت:

- نه نیست ... ولی من دکتر زنان نمیشناسم ... باید از مامانم بپرسم

- خب بپرس

- گوشی یه لحظه

مامانش رو صدا کرد و مشغول حرف زدن شد ... صدای مامانش رو واضح نمی شنیدم ... در حد 5.6 جمله با مامانش حرف زد و گفت:

- الی تو بلوار کشاورز مامانم اشنا داره ... ادرس دقیقشو تو کیک بهت میدم ... کی می خوای بری؟

- همین الان

- با شوهرت؟

با دهنمو قورت دادم و گفتم:

- نه

- نه؟ چرا نه؟

- اون بچه رو نمی خواد

هینی کشید و گفت:

- خب پس ... چرا می خوای نگهش داری؟

- چون عاشقشم ... ادرسو بده

***

جلو ساختمان پزشکان پارک کردم و داخل شدم ... توی همکف تخصص و اسم و طبقه تمام دکترا روی یه تابلو بزرگ بود ... دنبال دکتر محمدی می گشتم با تخصص زنان و زایمان ... پیداش کردم ... طبقه اول!

بیخیال اسانسور شلوغ شدم و از پله ها رفتم بالا ... سنگین نبودم که با اسانسور برم ... مطبش سمت چپ بود ... درو باز کردم و وارد شدم ... وقت نگرفته بودم ... رفتم سمت منشی و گفتم:

- ببخشید ... دکتر هست؟

با خوش رویی گفت:

- بله هستن ... وقت قبلی داشتین؟

- نه

- شرمندم

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- نمیشه اخرین نفر بفرستین؟

سری تکون داد و گفت:

- دکتر بیشتر از 40 نفر ویزیت نمی کنه ... اما می تونید تشریف داشته باشید اگر کسی نیومد من شما رو جاش بفرستم ... اسمتون؟

- النا عزیزی

با لبخند گفت:

- صداتون می کنم

تشکر کردم و روی یکی از صندلی های مطب نشستم ... نگاهی به افرادی که اونجا بود انداختم که اکثرشون با شکمای قوس دار و لباسای گشاد اومده بودن ... و اکثر یا همشون هم با یه مرد 

می دونستم که تا اخر این 9 ماه باید تنها این مسیرو برم و بیام ... بازم دستش درد نکنه که برام ماشین خرید

گوشیم زنگ خورد ... یادم رفته بود بعد از تماس شیوا خاموشش کنم

از جیب مانتوم کشیدمش بیرون که با اسم و عکس شاهرخ رو به رو شدم ... چهره شادی که الان کاملا برعکس بود 

شک داشتم برای جواب دادن ... می خواست داد بزنه ... کار دیگه ای نداشت ...

سقلمه ی ارومی به پهلوم خورد ... خانوم بغل دستیم بود که گفت:

- منتظره خبره خوشه ... جواب بده!

تو دلم پوخندی زدم و به روی زن لبخند معمولی ... از جام بلند شدم و از در مطب رفتم بیرون ... جواب دادم که طبق پیش بینیم گفت:

- معلوم هست کجایی؟ 

خونسرد گفتم:

- بله دکتر

یکم اروم تر شد و گفت:

- خب من که گفتم باهم بریم ... چرا تنها رفتی؟

- تو واسه انداختنش میای ... من واسه نگهداشتنش

- النا من دستم به تو برسه کشتمت ... شده عالم و ادمو خبر کنم نمیذارم تو اون بچه رو نگهداری

پوزخندی زدم و گفتم:

- هیچ عالِم عاقلی نمیگه بچه رو بنداز

- باشه ... بالاخره می بینمت دیگه!

تماسو قطع کرد و منم برگشتم تو مطب که منشی گفت:

- خانوم عزیزی ... شما می تونید تشریف ببرید تو

تشکری کردم و وارد شدم ... 

خانوم سفید پوشی با مقنعه مشکی پشت میز نشسته بود که با وارد شدنم لبخندی زد و دعوت به نشستن کرد

روی صندلی کنار دستش نشستم که گفت:

- خب خانومی ... واسه معاینه اومدی؟

سرمو عقب دادم و با صدای ارومی گفتم:

- باردارم

ابروهاشو بالا داد و گفت:

- برگه ازمایشت؟

از تو کیفم دراوردم و دادم دستش ... نگاهی سرسرکی کرد و گفت:

- کوچولوت 4.5 هفتشه ... احتمالا دی ماهی میشه ... شایدم شب یلدایی ... بخواب رو اون تخت معاینه ات کنم

بعد از معاینه گفت:

- چندتا ازمایش برات می نویسم ... دفعه بعد قبل از اینکه بیای برو سونوگرافی ... کلا 4 بار باید بری ... یکیش همین امروز فردا ... یکیش هفته 12 و 22 و 32 ... چندتا مکمل و ویتامینم برات می نویسم طبق دستورش بخور ... از این به بعدم هرچیزی که کافئین داشته باشه ممنوع ... قهوه ... شکلات ... و از اینجور چیزا ... گوشت و تخم مرغم حسابی باید پخته شده باشن ... هروقت احساس کردی با خوردن چیزی حالت بد میشه سعی کن نخوری ... برای خوشگلی کوچولوتم سیب بخوری خوبه!

توی نسخه اش خط خطی کرد و داد دستم

- 1 ماه دیگه می بینمت مامان خانوم!

***

ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و از پله ها رفتم بالا ... جلو در خونه که رسیدم دیدم فرید منتظرمه ... سلام کردم و سلام کرد ... دعوتش کردم بیاد تو ... بی تعارف قبول کرد ... مثل همیشه نبود ... انگار یکم عصبی بود ... مطمئن بودم شاهرخ دست به دامن فرید شده

اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم ... براش شربت ابلیمو بردم که گفت:

- شاهرخ بهم گفته

خونسرد گفتم:

- حدس می زدم

- بهتر نیست لجبازی نکنی؟

- تو کسی رو که دوست داشته باشی می کشیش؟

دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

- ببین النا ... اون بچه الان هیچی نیست ... 

خواست ادامه بده که گفتم:

- اگه هیچی نبود ... پس کلا نبود ... ولی هست!

نفس عمیقی کشید و گفت:

- فکر نمی کنی اطرافیان چه فکری راجع به شما می کنند؟ فکر ابروی خودت نیستی فکر ابروی شاهرخ باش

خندیدم و گفتم:

- کجای این مملکت بارداری یعنی بی ابرویی؟ مگه شاهرخ شوهرم نیست؟ مگه محرم نیستیم؟ از کوچه خیابون که نیومده این بچه!

- اره از کوچه خیابون نیومده ولی به اینم فکر کن که شما هنوز زیر یه سقف نرفتین

- خب میریم ... هیچ مسئله ای نیست!

با کلافگی نفسشو فوت کرد و گفت:

- من هر چی میگم تو حرف خودتو میزنی

- چون حرف حق میزنم

از جاش بلند شد و گفت:

- فکر کن النا ... به اینده یکم فکر کن ... یکمم به فکر خودت باش ... اگرم نیستی به فکر شاهرخ باش که هنوز امادگی پدر شدن نداره

شونه بالا انداختم و گفتم:

- 9 ماه وقت داره ... اماده میشه!

نفسشو فوت کرد که گفتم:

- فقط یک چیز بدتر از اینه که بچه ات بمیره..

اونم اینه که بخوای بمیره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.