Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 44

همه رفتیم تو اتاق 20 در 20 که میز قهوه ای قاضی رو به روی صندلی های مربعی بود ... 

من و شاهرخ کنار هم و اون دو نفرم کنار هم...

چقدر دلم برای استشمام این عطر مردونه تنگ بود...

نوژن و پریسا و چند نفر دیگه ردیف های عقب نشستن که قاضی بعد از مطالعه پرونده رو به شاهرخ گفت:

- خب ... شاکی شمایی ... درسته؟ 

- بله حاج اقا ... من از این خانوم و اقا شاکیم ... اینا باعث مرگ بچه من شدن 

- خب؟

- هم این خانوم هم این اقا هردو توی افتادن بچه من نقش دارن ... این خانوم شبی که من میرم خونه همسرم تا پیشش باشم به من کیک و اب میوه ای میدن که بدم به همسرم ... منم از همه جا بی خبر اعتماد می کنم ... این خانوم غریبه نیست ... مثلا دوست همسرمه ... خانومم می خوره و حالت های غیر عادی بهش دست میده ... هفته بعد میریم سونوگرافی که میگن بچه افتاده ... خانومم از خیابون می خواد رد بشه که این اقا با سرعت زیاد میزنه بهش ... از قضا این دو نفر کاملا باهم رابطه دارن و صمیمیتشون قابل انکار نیست

هنوز همسرش بودم...

هنوز خانومش بودم...

هنوز بودم...

- مدرکی هم دارید؟

- شبی که این خانوم اون کیکو به من داد من داشتم با تلفن حرف میزدم و برای صحبت با ایشون به پشت خطیم گفتم که صبر کنه ... صدای ایشون کاملا واضحه

بعدم گوشیش رو گذاشت جلو قاضی و صدای ضبط شده توی اتاق پخش شد ... با اینکه ضعیف بود اما قابل تشخیص بود...

" - محمد اقا یه لحظه گوشی ... بله شیوا خانوم کاری داشتین؟

صدای ضعیف اما ناز و کرشمه دارش اومد:

- خوبید اقا شاهرخ؟ راستش برای النا کیک و اب میوه اوردم اما پاک یادم رفت بدم بخوره ... خودم درست کردم براش ... لیموناد خیار و نعناست برای خانومای باردار خوبه ... دیگه نخواستم پله ها رو برم بالا ... لطف کنید شما بدین بهش ... نگین من درست کردم شاید ناراحت بشه چرا خودم بهش ندادم ... ببخشیدا!

- باشه چشم میدم بهش

- ممنون"

شاهرخ وکیل نبود اما چقدر خوب وکیل بود...

بعد از تموم شدن صدا قاضی گفت:

- خانوم قبول دارید؟

با سر افکندگی سر تکون داد که قاضی گفت:

- مواد رو از کی گرفتید؟

حسام جسورانه گفت:

- از من 

شاهرخ پوزخندی زد و گفت:

- تو که بچه رو انداختی ... دیگه چرا زدی بهش؟

حسام حرفی نزد که قاضی گفت:

- جواب بده پسر ... اصلا دلیل این کارت چی بود؟

این بار شیوا جواب داد:

- شاید مسخره باشه حاج اقا ... خیلیم مسخرس ... اما دلیلش من بودم ... این خانوم عشق منو ازم گرفته بود ... نمی تونستم ساده از کنارش رد بشم ... این خانوم عشق 10 ساله منو در عرض چند ماه مال خودش کرد ... کاری با حسام کرد که بشه نئشه ... خمار ... معتاد ... چطوری می تونستم بذارم راحت زندگی کنه؟ شما جای من بودی چیکار می کردی؟ 

قاضی حرفشو بی جواب گذاشت و پرسید:

- می تونم بپرسم چرا خودتون کیک رو به خانوم ندادید؟

- نمی خواستم بفهمه کار من بوده ... هدفم این بود که مضنون همسرش باشه نه من

- ولی شما اون روز منزل ایشون بودید ... به هر حال مضنون می شدید

- دیگه به اینجاهاش فکر نکردم ... من فقط می خواستم بچه بیوفته همین ... برام مهم نبود بعدش چی میشه ... من همه چیزمو باخته بودم ... همه چیز من حسام بود ... من فقط می خواستم انتقام بگیرم ... به هر قیمتی!

همه ی اینا رو از دهن نوژن شنیده بودم...

می دونستم کی باعث مرگ بچم شده...

می دونستم به خاطر چی این کارو کرده...

یادم نمیره اون 10 روزی که تو تب سوختم و شاهرخ انگار نه انگار...

یادم نمیره محبتایی که شاهرخ به خاطر این دختر ازم دریغ کرد...

یادم نمیره گریه هایی که نکردم و موند تو گلوم...

یادم نمیره این دختر چقدر راحت ورق زندگیمو از این رو به اون رو کرد...

من یادم نمیره...

نتونستم جلو خودمو بگیرم ... داد زدم:

- به بچم چی کار داشتی کثافت؟

- عشق مادر بچشه ... تو عشقمو گرفتی ... منم عشقتو ... عادلانه است!

چقدر خونسرد بود...

چقدر از کارش راضی بود...

چقدر راحت بود...

ولی نمی دونست...

نمی دونست که تنها عشق من اون بچه نبود...

پدرش هم عشقم بود...

و هست...

اون همه چیو گرفت...

زندگیمو گرفت...

نفسمو گرفت...

جونمو گرفت...

اون بچه و پدرش زندگی من بودن ...

چقدر بی رحم بود این دختر...

دیگه بقیه حرفا رو نشنیدم چون صدای گریه من زیر صدای جلسه بود ...

پریسا هر چقدر سعی داشت ارومم کنه کمتر موفق می شد...

دست خودمم نبود...

قطره قطره از چشمم می افتاد...

مثل من که از چشم شاهرخ افتادم... 

قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد و تا اعلام حکم نهایی شیوا و حسام بازداشت شدن ...

شاهرخم بدون حرف ... بدون خدافظی ... بدون مواظب خودت باش ... بدون بوسه ...رفت!

منم با اشک ... با گریه ... با دل شکسته ... با کمر شکسته ... رفتم

***

3 روز از روز دادگاه می گذشت...

زمان و مکان دیگه دستم نبود...

کارم شده بود نشستن روی تخت...

بغل کردن زانو...

و نگاه...

همین!

کارم شده بود بغض...

شده بود تنهایی...

شده بود نبش قبر گذشته...

نبش قبر خاطرات...

از اول زندگی...

از روزی که فهمیدم کانون چیه و چرا اونجام...

از روزی که دلم مادر خواست...

از روزی که مامان شقایق اومد...

روزی که رفت...

روزایی که من بودم و نوژن و باباش...

روزایی که رفتم دانشگاه...

روزی که اومدم تهران...

روزی که استخدام شدم...

تا الان...

تا الان که امید داشتم به اینده ...

به ازدواج ...

به زندگی با شاهرخ...

اما الان...

کی با زن عقد نکرده ازدواج می کرد؟

اصلا کسی قرار نبود با این زن ازدواج کنه...

قرار بود شاهرخ ازدواج کنه...

قرار بود مال شاهرخ باشه...

ناموس شاهرخ باشه...

که هست...

تا اخر دنیا هست...

چه شاهرخ کنارش باشه چه نباشه...

قرار نیست چیزی عوض بشه...

25 سال بی شاهرخ بودم...

چند روز دیگه هم روش...

بدون اب چند روز دووم میارم...

بدون غذا چند هفته...

بدون نفس چند لحظه...

شاهرخ نفسمه...

بدون اون فقط چند لحظه...

فقط چند لحظه...

***

دستمو گذاشتم رو گوشم و جیغ زدم:

- نمیــــــــــرم!

- چرا؟

- چون که زیرا!

رفتم تو اتاق و محکم درو کوبیدم... نوژن اومد پشت در اتاق و گفت:

- النا یه دقیقه گوش کن ... هردوتون اشتباه کردین ... هردوتون مقصرین ... هردوتونم هم دیگه رو می خواید ... ولی افتادین رو خط لجبازی ... تو میگی اون بیاد ... اون میگه تو بیای ... هیچ کدوم نمی خواین غرورتونو بشکنین ... باشه قبول ... کسی نگفته غرورتو بشکن ... من دارم بهت میگم بیا برو خونه اشون دوست اقای شکیبا چند روزی هست که داره با شاهرخ حرف میزنه ... می خواد تو رو هم ببینه ... باید ببینه طرف شاهرخ کیه که بتونه کمک کنه ... روحانیه ولی روانشناسه ... می دونه با هر کی چه جوری رفتار کنه ... النا ضرر نمی کنی عزیزم ... فقط چند دقیقه بیشتر نیست

تو دو راهی گیر کرده بودم...

از یه طرف طالب یه نگاه شاهرخ بودم و از یه طرف دلم برای غرورم می سوخت که انقدر زیر پا له شد...

- اخه تا کی می خواین از هم قایم بشین؟

تا کی می خواستم بدون اون باشم؟

اون تا کی می خواست بدون من باشه؟

یه ماه و سه روز بس نبود؟

تاریخ انقضای این دوری کی بود؟

نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم

رنگ نگاه نوژن هنوز همون بود...

سرزنش وار و پدرانه...

چرا تا الان نفهمیدم نوژن جای پدرو برام پر کرده؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- میام ... به یه شرط

- جانم بگو...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- قول بدی که برگرده

خشک شد...

نفسش بین راه گیر کرد...

چند لحظه بیشتر تحمل نکرد و نفس به راه خودش ادامه داد...

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- قول میدم ... برو حاضر شو

برگشتم تو اتاق...

رنگ این روزام سیاه بود...

لباسامم باید همون رنگی می شد...

مثل همون روز...

بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

با نوژن رفتیم سمت خونشون...

تا شاهرخ فقط چند دقیقه فاصله داشتم...

قلب مُردم انگار زنده شد...

تپید... کوبید... محکم... عین مشتای شاهرخ!

هرچی نزدیک تر، کوبشش محکمتر ...

عین بازی بگرد و پیدا کن...

هرچی نزدیک تر صدای خودکار بیشتر...

هرچی عشق نزدیک تر صدای پمپاژ بیشتر...

***

وارد اتاق شدم... اتاق شاهرخ ... روحانی جوونی رو به روم بود و شاهرخ رو به روش ... پشت به من ... موهای بهم ریخته اش از همین پشت سر واضح بود ... حتی اندازه ریشش رو هم می تونستم حدس بزنم ... شاید 1 سانت!

نزدیک شدم و روی تخت شاهرخ نشستم ... رو به روی حاج اقا ... کنار شاهرخ ... با فاصله ... شاید نیم متر!

حاج اقا گفت:

- خیلی خوب شد تشریف اوردید النا خانوم

حرفی نزدم که گفت:

- این اقا شاهرخ ما خیلی بهم ریخته است ... خیلی!

حرف جدید نداشت؟

- ولی خب ملال دوری یار همینه دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

- ملال دوری یار؟ کدوم ملال حاج اقا؟ یه ماه نه زنگی نه تلفنی نه تماسی هیچی! ... اگه ملال اور بود که خودش منو می کشوند اینجا

حاج اقا لبخندی زد و گفت:

- مگه کسی غیر ایشون شما رو کشونده اینجا؟ اگه اینطوره پس چرا تو این اتاقید؟

سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم 

- راستش من از هر چیزی که بین شما بوده با خبرم ... از همه چی ... از اون پلاک sh تا اون سیلی ای که شاهرخ خان مرحمت کردن

- بازم میزنمش حاج آقا ... زنی که با مردای غریبه بگو بخند راه بندازه ... جلوی مردای غریبه رژه بره ... نیششو واکنه ... حقشه کتک بخوره ...

حاج اقا پوزخندی زد و گفت:

- پسر کجای دین همچین چیزی گفته؟ به خاطر 4 تا عکس باید خانومو میزدی؟

شاهرخ سرشو انداخت پایین و گفت:

- من به دین کار ندارم ... اما فقط همین نیست ... افتادن بچه دست ما نبود اما راه دادن غریبه توی خونه دست ما بود ... خودم بهش گفتم تو خونه راهش نده گوش نداد ... فکر کردم عاقله ... ادما رو میشناسه ... اما حاجی؛ نیست ... دوستِ دشمنشو اورده تو خونه و کلی باهاش درد و دل کرده ... اون وقت من باید از دهن همین دوست دشمن بشنوم که خانومم پرورشگاهیه ... خانواده ای که به من نشون داده حامیش بودن نه هم رگ و هم خونش ... حق دارم نخوام باهاش ازدواج کنم یا نه؟

- النا خانوم شما چی میگین؟

سعی کردم بغضمو قورت بدم اما نشد ... گفتم:

- اره بهش نگفته بودم که پرورشگاهیم ... چون اصیل بود ... 6 تا رگ و ریشه داشت ... من هیچی نداشتم اما دوستش داشتم ... می خواستمش ... الانم همون حسو دارم ... ولی حاج اقا ادما اشتباه می کنن ... وقتی یه گرگ با لباس میش میاد سمتم من از کجا باید بدونم گرگه؟ وقتی انقدر حرفای قشنگ و منطقی می زنه، برای منی که محتاج ارامشم، نمی تونم قبول کنم گرگه ... اتفاقیه که افتاده ... قبول دارم مقصرم و باید تنبیه بشم اما نه اینجوری ... نه با گرفتن خودش از من 

از جام بلند شدم و از اتاق شاهرخ اومدم بیرون 

قبل از اینکه کامل خارج بشم گفتم:

- شاهرخ تو تنها کسی بودی تو زندگیم که حس می کردم خیلی به من نزدیکی... از اینکه تونستم به ت تکیه بدم احساس غرور می کردم ... ولی تو هم دوام نیاوردی... مثل همه ... دیگه از این آدمها خسته شده م... باید بتونم تنهاییمو دربست قبول کنم... باهاش اخت بشم... به ش انس بگیرم

از پله ها اومدم پایین ... مادر جون و پدر جون و شهگل و نوژن تو پذیرایی منتظرمون بودن ... گفتم:

- ببخشید من باید برم

صدای مادرجون اومد که گفت:

- النا جان یه لحظه صبر کن ... نیومده کجا میری اخه؟

به احترامش وایسادم که اومد طرفمو دستامو گرفت ... چقدر دستاش گرم بود ... گفت:

- دخترم انقدر ناراحت نباش ... شاهرخم حق داره ... به هر حال زنشی ... دلش نمی خواد بیوفتی تو دام این عوضیا

مادرجون از بارداری من خبر داشت؟

حرفی نزدم که گفت:

- حالام بیا بشین ... حل میشه

- نه مادرجون ... برم بهتره

- اما اینجوری که نمیشه

پدرجون پا درمیونی کرد و گفت:

- من با شاهرخ حرف میزنم ... راضیش می کنم ... شما بیا بشین

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- فکر نمی کنم دیگه منو شاهرخ باهم کنار بیایم ... ببخشید

سریع از در رفتم بیرون و عرض حیاطو دویدم ...

25 سالم بود و فقط صیغه بودم اما به اندازه یه زن مطلقه تجربه داشتم...

عقد نکرده زد تو گوشم...

عقد نکرده حامله شدم...

عقد نکرده بچم افتاد...

عقد نکرده برای پا درمیونی اومدن...

عقد نکرده داشتم طلاق می گرفتم...

ای خدا ...

کی می خوای صدای منو بشنوی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.