Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 39

***
فردای اون روز فرید ماشینو اورد ... چیز خاصیم نگفت ... فقط قبل از رفتنش سوئیچو گرفت و اخر شب با ماشین من برگشت ... انگار جدی جدی رفته بود ... همه امیدم به این بود که فردا ماشینو برام میاره و معذرت خواهی می کنه اما نیومد ... زنگ نزد ... اس ام اس نداد ... پی ام نداد ... خبری به گوشم نرسوند ... واقعا انگار رفته بود ... حتی یه هفته شرکت نیومد ... چندبار خواستم از شهگل بپرسم که کجاست و چی کار می کنه اما با فکر اینکه چیزی نمی دونه و نباید بدونه جلوی خودمو گرفتم ... نه نوژن ... نه فرید ... نه پریسا ... نه شهگل ... هیچکس خبر از اون شب نداشت ... فقط سه نفر می دونستن ... من ... شاهرخ ... خدا!
دوشنبه هفته بعد اومد شرکت ... خواستم برم تو اتاقش اما غرورم اجازه نداد ... تا ساعت 4 هم خبری ازش نشد ... شاید اگه جای پدرش بود اخراجم می کرد ... 
یه هفته دیگه هم گذشت ... نبودنش به 2 هفته رسید ... شبی نبود که با گریه نخوابم ... کی فکرشو می کرد که اینجوری باهام تا کنه ... سر هیچ و پوچ!
دیگه طاقتم داشت تموم می شد ... گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ... بوق اول و دوم کامل شد و تو فاصله بین بوق دوم و سوم ریجکت کرد ... دیگه نخواستم دوباره زنگ بزنم ... ولی دلم یه نفرو می خواست که بشه باهاش حرف زد ... یکی مثل مامان شقایق!
این دفعه نوژنو گرفتم ... 
- سلام نوژن خوبی؟
- سلام عزیزم ممنون ... کار داشتی؟
- مامان خونه است؟
- اره چطور؟
- می خواستم یه سر برم پیشش ... تنهاست؟
نفسی کشید و گفت:
- احتمالا...
- یعنی چی؟
مکثی کرد و گفت:
- شاید ترنم خانوم پیشش باشه
پس بالاخره راه خونه براش باز شد ... این دختر چی می خواست از جون من؟
- خیلی خب باشه ... من میرم اونجا ولی قبل از اومدنت برمی گردم
- چرا؟ شام میارم بمون
بهونه می خواستم برای ندیدنش ... چشم تو چشم نمی تونستم بهش دروغ بگم ... گفتم:
- نه باید طرحای دانشگاه رو کامل کنم ... خدافظ
بعد از جوابش قطع کردم و لباسامو عوض کردم ... راه افتادم سمت خونه نوژن ... برام مهم نبود ترنم خونه باشه یا نباشه ... من جن بودم اون بسم الله ... مطمئنم که با دیدنم می رفت!
10 دقیقه ای رسیدم جلو اپارتمان و پارک کردم ... کلید داشتم ... درو باز کردم و وارد ساختمون شدم ... رفتم تو اسانسور و شماره 4 رو زدم ... چند لحظه بعد در باز شد و رفتم بیرون ... درو با کلید باز کردم ... صدای خنده ای که از خونه میومد قطع شد ... کفشامو دراوردم و وارد پذیرایی شدم ... مامان طبق معمول رو مبل نشسته بود و ترنمم با یه تی شرت استین کوتاه و شلوار لی وسط سالن وایساده بود ... برای اولین بار بدون چادر چاقچون می دیدمش ... نفس عمیقی کشیدم و جواب سلامشو دادم ... رفتم سمت مامان و روشو بوسیدم ... کنارش نشستم و گفتم:
- خوبی مامان؟
چشماشو رو هم گذاشت ... شالمو دراوردم و گفتم:
- می خوام باهات حرف بزنم
ترنم گفت:
- پس من میرم ... راحت باشین
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- لطف می کنی
مامان گفت:
- کجا النا؟ نه تو غریبه ای نه این دختر
چشماشو رو هم گذاشت و گفت:
- برم بهتره
سریع پرید تو اتاق مامان و در عرض 2.3 دقیقه با تیپ ساده و چادر همیشگیش اومد بیرون ... اومد سمت مامانو روشو بوسید ... به اجبار به احترامش بلند شدم و باهاش دست دادم ... بعدم از در رفت بیرون و صدای بسته شدن در باعث شد بگم:
- مامان بد اوردم
- چی شده؟
سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
- شوهرم انگار دیگه منو نمی خواد... دعوامون شد ... سر هیچی 
دستی توی موهام کشید و گفت:
- چیه؟ 2 تا داد سر هم زدین فکردی دنیا به اخر رسید؟
- بهم گفت هری...
انگار از همه چی خبر داشت ... شایدم از تجربه اش بود که می گفت:
- هر چی رو که گفتو که نباید باور کنی ... عصبی بوده ... یه حرفی زده ... مَردم غرور داره ... تو کتش نمیره معذرت خواهی کنه ... تو که نباید به دل بگیری ... برو خونه ات ... یه شام خوشمزه درست کن ... به خودت برس ... خونه رو مرتب کن ... یه عطر خوشبو به خودت بزن ... وقتیم که اومد ببوسش و یه چایی براش بریز 
- اما ... ما هنوز ازدواج نکردیم
دست از نوازش موهام کشید و گفت:
- نامزدین؟
- اره
به حرکت دستاش ادامه داد و گفت:
- خب بهش تلفن بزن ... تو معذرت خواهی کن
- جوابمو نمیده...
سرمو بلند کرد و گفت:
- ببینم ... چیکارش کردی مگه؟
با بغض گفتم:
- نمی دونم
بغضم شکست ... هق زدم ... تو بغل مامانم ... مامانی که منو نمیشناخت و بازم جلوی چشمم به ترنم گفت النا ... ولی هر چی که بود ... مامان نوژن یا مامان ترنم ... همسر سابق بابای نوژن ... هر چیِ هرچیم که بود اون لحظه آغوشش بهترین مسکن بود برای تنهایی و بی کسی من...
یه دل سیر گریه کردم ... 
اونقدری که تمام سنگینی توی سینه ام یه جا خالی شد...
بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:
- مامان چقدر دلم برات تنگ بود ... با خودم فکر می کردم اگه ببینمت باهات جر و بحث می کنم که چرا رفتی ... اما الان که هستی فقط می تونم بگم چقدر خوبه که هستی ... اصلا این همه سال کجا بودی؟
- من؟ همینجا ... با دخترم النا توی همون اتاق سفید ... خودمون 2تا ... تو کجا بودی؟
- پیش نوژن
با مکث اضافه کردم:
- به نظرت شاهرخ بر می گرده؟
- شاهرخ کیه؟
یادم نبود الزایمر داره...
- شوهرم
کمرمو نوازش کرد و گفت:
- اگه بهش زنگ بزنی و معذرت خواهی کنی اره
- خب اون که جواب نمیده
- انقدر بگیرش تا بگیریش
***
برای بار صدم زنگ زدم ... خاموش بود ... اما من ول کن نبودم ... نمی دونم چرا خسته نمی شدم ... باید جوابمو می داد ... چه با داد چه با عشق ... یا حتی ریجکت می کرد که بفهمم می بینه دارم زنگ میزنم ...
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند...
شاید بار صد و بیستم بود ... شاید صد و پنجاه و چهارم ... شایدم هزارم اما جواب داد:
- النا...
صداش داشت تحلیل می رفت ... انگار حالش بد بود ... گوشی رو سفت چسبیدم و گفتم:
- جونم؟ چی شده شاهرخم؟ خوبی؟
مکثی کرد و گفت:
- الان اره ... پاشو بیا
سریع گفتم:
- کجا؟
- دیگه تحمل ندارم الی ... پاشو بیا خونه ما ... تو رو خدا بیا
- باشه باشه اومدم
نفهمیدم چطوری حاضر شدم ... چش شده بود این پسر؟ چرا انقدر داغون بود؟
پشت فرمون نشستم و تا جایی که می تونستم گاز دادم به سمت خونشون ... برای اینکه جریمه نشم یه جاهایی سرعتمو کم می کردم ... در عرض 15 دقیقه جلو خونشون بودم ... ترمز وحشتناکی کردم که بوی لنت ماشین بلند شد ... از ماشین اومدم پایین و زنگ درو زدم ... بدون حرف در باز شد ... عرض حیاطو دویدم و رسیدم جلو در خونه ... باز بود ... وارد شدم و صداش کردم...
- شاهرخ؟ شاهرخ کجایی؟
جواب نیومد ... بیخیال نگاه کردن به مبلای کرمی و تابلو فرش های خونه از پله ها رفتم بالا ... برای اولین بار بود اونجا می رفتم ... شاهرخ از در اتاقی اومد بیرون ... تو یه نگاه می شد فهمید حال خوبی نداره ... موهای همیشه مرتبش ژولیده بود و صورتش پر از مو بود ... هیچ وقت اون مو ها از ته ریش بلند تر یا کوتاه تر نشد اما این دفعه کاملا زیر چونه اشو سیاه کرده بود ... یه رکابی مشکی تنش بود و شلوار 6 جیب ... رفتم سمتش و گفتم:
- خوبی؟
چشماش قرمز بود ... 
- داغم الی... داغم!
اب دهنمو قورت دادم که صورتم بین دستای مردونه اش جا گرفت ... بوی الکل نمی داد
***
شب بود ... ساعت 2 ... اون اتفاق سر شب افتاد ... جز من و شاهرخ کسی تو خونه نبود ... شاهرخ با خیالت راحت خوابید ... اما من درد داشتم ... شاید تا صبح خوب می شد ... نمی تونستم بخوابم ... این که شاهرخ منو به خاطر جسمم طلب کرد برام سنگین بود ... با اینکه دوسش داشتم اما نمی تونستم با خیال راحت از کنارش بگذرم ... محرم بودیم اما عقد که نکرده بودیم ... صیغه ای بودم ... 
دلم نمی خواست اولین بارم ای شکلی باشه ... از سر نیاز بود نه از سر عشق ... 
2 هفته ترکم کرد و حالا هم که منو خواست به خاطر این بود...
چرا انقدر بدبخت بودم ... ؟!
خدایا چرا اخه ... ؟!
چه بدی ای در حقت کردم ...؟!
چرا نمی کشی منو راحتم کنی ... ؟!
هی هروز تک تک بدختی های عالمو سرم میاری که نشون بدی چقدر بلدی ...؟!
باشه تو بزرگ ... تو عظیم ... تو قدیر ... من چی؟ 
یکم رحم کن بهم ...
تو تنهام نذار خدا ...
نمی دونم چرا تازگیا تا تقی به توقی می خورد ... تا یه اتفاق خلاف تصورم می افتاد، انگ بدبخت بودن به خودم میزدم و خدا رو می نشوندم پشت میز محاکمه ... که جواب بده ... جواب بدبختی هایی که شاید واقعا هم بدبختی نبودن ... هیچوقت همه چی عالی نبود اما اونقدرا بدم نبود ... اگه منصفانه نگاه می کردم می دیدم که پرورشگاهی بودن بهتر از داشتن پدر مادریه که فقط اسما پدر و مادر باشن ... اصلا مگه بد شد بابای نوژن منو طلب کرد؟ مگه در عوضش چندتا ملک نصیبم نشد؟ اصلا مگه بد شد مامان نوژن رفت؟ تو اون چند سال نوژن تمام و کمال مال من شد ... مگه بد بود تنهایی توی تهران؟ به قول شاعر گفتنی تنهایی بهتره از تن هایی که فکرشان با دیگری است ... مگه بد بود مامان منو نشناخت؟ اینجوری بیشتر از قبل باهاش راحتم ... خیلی راحت حرف میزنم و اونم خود به خود همه چیو پاک می کنه ... اصلا مگه بود شاهرخ منو پس زد؟ عوضش فهمیدم بدون اون نمی تونم ... مگه بد شد که امشب از سر نیازش منو خواست؟ اصلا مگه زن ناز نیست و مرد نیاز؟
پس چه گله ای کنم به خدا ؟
گله ای نیست 
گریه کردم ... نه به خاطر بدبختی ... به خاطر خوشبختی هایی که لا به لای بدبختی هام بود و من 25 سال نفهمیدم ... گریه کردم نه به خاطر نیاز شاهرخ ... به خاطر اینکه نیازشو از من طلب کرد نه از دخترای خیابونی ...
اسمش اشک شوق بود؟ 
ساعت 4 صبح بود که شاهرخ از صدای گریه ام بلند شد و گفت:
- النا؟ خوبی عزیزم؟
شده بود شاهرخ همیشگی ... همونی که عاشقم بود و عاشقش بودم ... خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم ... انقدر زیر لب قربون صدقه ام رفت و نوازشم کردم که اروم شدم ... اشکامو با دستش پاک کرد و گفت:
- شاهرخ بمیره نبینه تو اینجوری زار می زنی ... چی شده؟
دلم می خواست بگم چرا تو این 2 هفته نمردی وقتی داشتم خودمو جر می دادم از گریه؟
- شاهرخ؟
- جونم؟
حرفی که دلم می خواست بزنمو خوردم و گفتم:
- دوسم داری؟
سرمو چسبوند به سینه اش و گفت:
- اره عزیزم
سرمو بلند کردم و گفتم:
- پس چرا تو این 2 هفته انقدر اذیتم کردی؟
- فکر کردی برای من راحت بود 2 هفته صداتو نشنوم؟ الی به جان خودت من بدتر از تو بودم ... ولی تحمل کردم که بفهمی کارت اشتباه بود
- مگه من بچم که می خوای اینجوری بهم بفهمونی؟
لبخندی زد و گفت:
- اگه بچه نبودی که لجبازی نمی کردی
اخم کردم و گفتم:
- تو که بچه تر بودی قهر کردی
بازم خندید و گفت:
- هیــــش ... بگیر بخواب گلم ... فردا باید بریم دکتر 
- مامانت اینا کجان؟
- رفتن شمال ... بخواب!
- تو چرا نرفتی؟
غرید:
- الی...
بین اشکام ریز خندیدم و چشمامو بستم
***
- شاهرخ نگهدار یه جعبه شیرینی بگیرم
سرعتو کم کرد و گفت:
- شیرینی واسه چی؟
- دفعه قبل که باهم رفتیم شمسی خانوم پرسید نامزدیم یا نه ... ؟!
شاهرخ خنده بلندی سر داد و گفت:
- اینه که میگن دعای مامانا می گیره ها
لبخند ظاهری ای زدم و وقتی جلو قنادی نگهداشت پیاده شدم ... تازه یادم افتاد که ممکنه دیابت داشته باشن و قند براشون خوب نباشه ... برگشتم سمت ماشینو گفتم:
- شاهرخ اگه قندشون بالا باشه چی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم 
- زشته دست خالی بریم
- خب برای پرسنل بخر
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم:
- یه چیزی می گیا .. داریم میریم دیدن سالمندان اون وقت برای پرسنل شیرینی بخریم؟
- خب می تونیم یه کاری کنیم ... شیرینی رو بخریم ... هر کی قندش بالا نبود بخوره هرکیم بالا بود نمیذاریم بخوره ... بعدم یه چیزی بلغور می کنیم که دوستون داریم و نگرانیم و از این حرفا ... هوم؟
خندیدم و گفتم:
- دیونه ای ... وایسا بگیرم بیام
برگشتم تو قنادی و یه جعبه شیرینی نارگیلی خریدیم و برگشتم ... 
ساعت 5.5 بعد از ظهر رسیدیم اونجا و یه راست رفتیم سمت اتاق شمسی خانوم اینا ... ضربه ریتمیکی به در زدم و وارد شدم ... با دیدنم چشماشون برق زد که گفتم:
- سلام عرض شد خانومای محترمِ تاج سر
شیرینی رو گذاشتم رو میزی که تو اتاق بود و روی هر سه تاشونو بوسیدم ... اونام با روی باز جوابمو دادن که شمسی خانوم گفت:
- شیرینی برای چیه؟
به شاهرخ نگاهی انداختم و ریز خندیدم ... منیره خانوم گفت:
- اره؟
سر تکون دادم که شروع کرد به کل کشیدن ... شمسی خانوم و سیمین خانومم گل از گلشون شکفت که یکی از پرستارا اومد تو اتاق و گفت:
- چه خبره؟
منیره خانوم گفت:
- دخترم عروس شده
دوباره شروع کرد به کل کشیدن که پرستار اومد سمتم و بهم تبریک گفت ... بعدم صورتمو بوسید و ارزوی خوشبختی کرد ... بعدم رو به منیره خانوم گفت:
- منیره جون ماشالا خیلی سرحال شدینا ... از صبح تاحالا هی میگین پسرم پسرم ... دست این دختر درد نکنه اومد شادتون کرد ولی یکم یواش تر عزیزم
منیره خانوم گفت:
- برو بابا یواش چیه ... عروسیم مگه یواش میشه؟
پرستار خندید و از اتاق رفت بیرون ... شاهرخم شیرینی رو پخش کرد و از اتاق رفت بیرون تا به بقیه هم بده ... منم کنار شمسی خانوم نشستم که گفت:
- خودت چطوری؟ با شقایق کنار اومدی؟
اهی کشیدم و با لبخند گفتم:
- عادت کردم ... اونم تقریبا بهم عادت کرده ... ولی خب بازم به ترنم میگه النا 
- به دل نگیر ... عوضش به شوهرت برس
لبخندی زدم و گفتم:
- ای به چشم
یک ساعتی اونجا موندیم و بعدش رفتیم سمت بازار برای خرید ... چون شاهرخ می خواست عقد و عروسیو یکی کنه نامزدی نداشتیم ... به خاطر همین خریدمون سبک تر بود ... یه سرویس طلا ... حلقه ... لوازم ارایش ... کیف و کفش ... همه چی خریدیم به جز لباس عروس ... کت شلوار و لباس عروسو گذاشتیم برای یه وقت مناسب تر ... 
هنوز مامان بابای شاهرخ و شهگل شمال بودن و روز سومی بود که تنهایی تو اون خونه درندشت بودیم ... اخر شب که برگشتیم خونه از زور خستگی با لباس بیرون رو تخت ولو شدم که شاهرخ گفت:
- لباستو عوض کن خانوم ... مامان بفهمه با این لباسا رو تختش خوابیدی زندت نمیذاره
با چشمای بسته گفتم:
- هلاکم شاهرخ ولم کن
با بالا تنه ی برهنه اش پرید روم که جیغم درومد و گفتم:
- وحشی چته چرا اینطوری می کنی؟
شروع کرد بع قلقلک دادن که نزدیک بود اشکم دربیاد ... بین قلقلکاش گفت:
- درمیاری یا دربیارم؟
درحالی که تو خودم مچاله شده بودم گفتم:
- باشه بابا غلط کردم ... ولم کــــــن!
- عمرا!
بازم شروع کرد به حرکت دادن دستاش تو پهلو و شکمم که از زور خنده و جیغ جیغ کردن اشکم درومد ... با دیدن اشکم دستاش از تحرک افتاد و گفت:
- الهی قربونت برم من چرا گریه می کنی؟
اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفتم:
- دیونه روانی!
خندید و بوسه محکم و عمیقی روی گونه ام گذاشت و گفت:
- می خواستم خوابت بپره ... تا صبح مال خودمی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.