Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 42

***

فردای اون شاهرخ اومد خونه ... می خواست بیاد تو اما من درو باز نمی کردم ... در خونه داشت از جا کنده می شد ... قلبم صاف تو دهنم بود ... انقدر داد و بیداد کرد که همه همسایه ها جمع شدن پشت در و فرید به زور دکشون کرد ... اما من درو باز نمی کردم ... اون می خواست بچمو بگیره ... با این حالشم بعید نبود لگدی چیزی بهم بزنه و دیگه هیچ وقت بچه دار نشم ... درست عین 10 سال پیش که مامان و نوژن پشت در داد و بیداد می کردن ... سرم سنگین شده بود و داشت می ترکید ... هرچقدر اون داد می زد من سکوت کرده بودم و به صدای کوبش قلبم گوش می کردم ... از باز کردن من ناامید شد و دست به دامن شکستن در شد ... با ضربه اول در کمی جا به جا شد ... نباید تو میومد ... سریع رفتم دنبال کلید و پیداش کردم اما دیر شده بود ... 

با چشمای به خون نشسته اش تو چارچوب در بود ... فریدم پشت سرش بود و نگرانی تو صورت موج می زد ... از رنگ صورتم خبر داشتم ... اب دهنمو قورت دادم که گفت:

- چه غلطی می خوای بکنی؟ هان؟ مگه دست خودته که نگهداری؟ هردوتونو می کشتم

یه قدم اومد جلو و منم یه قدم رفتم عقب ... قدم دوم و دومین عقب گرد من ... 

با صدایی که لرزشش حتی از 8 ریشترم بیشتر بود گفتم:

- شاهرخ ... اروم باش ... باشه ... هر چی تو بگی ... می اندازمش ... تو فقط اروم باش عزیزم

از عصبانیتش کم نشد اما صداش پایین تر اومد و گفت:

- حالا شد ... برو حاضر شو بریم

با ترس گفتم:

- کجا؟

- سقط!

چشمام نمدار شد ... همونجا رو زمین نشستم و گفتم:

- شاهرخ ... تو رو خدا ... 

جلوم زانو زد و این بار مهربون شد ... گفت:

- تو رو خدا چی؟ هان؟ می خوای نگهش داری؟ چرا گلم؟ چرا این؟ بهت قول میدم دوباره بچه دار میشیم ... باشه؟ فقط بیا بریم بندازیمش ... کسی نمی فهمه ... ما باهم ازدواج می کنیم ... هرچندتا که تو بخوای بچه دار میشیم ... خوبه؟ فقط اینو بیخیال شو

- اگه دیگه بچه دار نشم چی؟

- کی گفته؟ مگه دکتر الکی می برمت؟ میریم بهترین دکتر تهران ... خوبه؟ پاشو عزیزم 

- یکم بهم وقت بده ... امروز نه!

دوباره عصبی شد و گفت:

- که چی بشه؟ که بزرگتر بشه و نشه هیچکاریش کرد؟ که دلبسته تر بشی؟ هنوز نیومده داری واسش بال بال می زنی ... وای به حال اینکه بزرگترم بشه

اشکامو پاک کردم و گفتم:

- نه شاهرخ فقط 1 هفته ... قول میدم

بی حرف زل زد تو چشمام ... منم نگاهم تو نگاهش بود که صورتشو نزدیک کرد و پیشونیمو بوسید ... دستمو گرفت و بلندم کرد ... تو اغوشش خودمو جا کردم و هق زدم ... من این بچه رو با رضایت این مرد می خواستم ... اگه رضایت نمی داد مثل اجل معلق می شد برام و هی تو سرم می زدش ... اون وقت این بچه هم مثل من طعم پدر واقعی رو نمی چشید ... باید راضیش می کردم ... اما چطوری؟ این ببر وحشی چجوری رام می شد؟ چجوری راضی می شد؟ اصلا می شد؟ 

منو از خودش جدا کرد و گفت:

- خانومم بیا یکم استراحت کن ... حالت اصلا خوب نیست

شده بود همون شاهرخی که دیونش بودم ... خودمو سپردم دستش که منو برد تو اتاق خوابم و روی تخت خوابوند ... خودشم بالا سرم نشست و گفت:

- چیزی می خوری برات بیارم؟

یهو هوس گوجه سبز زد به سرم و بزاق دهنم شروع کرد به فوران کردن ... گفتم:

- گوجه سبز می خوام

چشمکی زد و باشه ای گفت ... از جاش بلند شد و صدای حرف زدنش با فرید اومد که همه چی خوبه و می تونه بره ... صدای تق و توق درو جا انداختنش اومد و بعدم صدای باز شدن دریخچال ... از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی ... گفت:

- میاوردم ... چرا بلند شدی؟

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش ... دوباره پریدم تو بغلش و گفتم:

- خیلی دوست دارم عشقم

بوسه ای روی گونه اش گذاشتم که لبامو به بازی گرفت 

بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و رفتم سمت ظرف گوجه سبز که هنوز تو دستش بود ... ازش گرفتم و گفتم:

- اون نمکو از تو کشو بده

کشو رو کشید بیرون و نمکدون رو داد دستم 

دونه دونه رو همشون نمک می زدم و با 2 تا گاز می خوردمشون ... اولی ... دومی ... پنجمی ... شاید دهمی که ظرفو از زیر دستم کشید و گفت:

- بسه ... چه خبرته؟

از دستش گرفتم و از دهنم پرید:

- من دو نفرما!

چپ چپ نگاهم کرد و منم دیگه حرفی نزدم ... 

به خوردنم ادامه دادم که حس کردم هر چی خوردم مثل فنر داره میاد بالا ... ظرف گوجه سبزو ول کردم و دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دستشویی ... شاهرخ با نگرانی دنبالم اومد و گفت:

- چی شد یهو؟

با دیدنم وضعیتم گفت:

- هی بهت میگم نخور گوش نمیدی که!

چقدر غر می زد ... 

چهار پنج تا اوغ زدم و اومدم بیرون که دیدم گوشیم تو دستشه ... با دیدنم گوشی رو گذاشت رو نزدیک ترین میزی که اونجا بود و اومد سمتم 

- خوبی؟

سر تکون دادم که گفت:

- به خاطر بچه است؟

بازم سر تکون دادم که گفت:

- همیشه اینطوری میشی؟

سرم گیج می رفت ...

مگه چند وقتم بود که همیشه اینطوری بشم؟

رو یکی از مبلا دراز کشیدم و گفتم:

- همیشه نه ... چند روزه یکم بیشتر شده

- می خوای بگم شهگل بیاد پیشت؟

- مگه می دونه؟

چشماشو جمع کرد و گفت:

- اخ ... اصلا حواسم نبود ... کیا میدونن؟

- شیوا

- فقط؟

سر تکون دادم که گفت:

- خب بگو بیاد 

- کار و زندگی داره ... الاف من که نیست

- شمارشو بده من باهاش حرف میزنم

چشمامو بستم و گفتم:

- تو گوشیم هست

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.