بهم نیم نگاهی انداخت و به کمدی که به اندازه 4 تا تخت فاصله داشت اشاره کرد ...گفت:
- از اونجا وسایل بخیه رو بیار
کاری که گفت رو کردم و دوباره رفتم پیشش ... گفت:
- خب؟
به مجروحی که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
- بخیه هاشو عوض کن
با تعجب گفتم:
- من؟
سریع با حالت تدافعی گفت:
- نه پس عمم! ... اومدی کمک نه مهمونی!
زیر لب باشه ای گفتم و کاری که گفت رو کردم ... تا ساعت 9 شب مشغول بودیم ... اوائل تابستون بود و روزا گرم و بلند ... زینب و پروانه داشتن نماز می خوندن ... اما من تو قسمتی که برای اسکانمون جدا کرده بود نشسته بودمو فقط نگاهشون می کردم ... خیلی اهل نماز نبودم ... دینم مث مامانم بود منتهی یکم شل و ول تر ... روزه هام یکی درمیون بود و نمازم که تقریبا تعطیل ... زینب و پروانه اون اوائل راجع به اینکه چرا نماز نمی خونم کنجکاو شدن و منم درجواب فقط گفتم که عادت ندارم ... دیگه نه چیزی پرسیدن و نه توضیحی خواستن ... اما زهره اواخر شب که همه می خواستن بخوابن پرسید:
- اتنا ندیدم نماز بخونی!
لبخند زورکی ای زدمو گفتم:
- مهمه؟
- چی؟
- اینکه نماز بخونم
- مگه مسلمون نیستی؟
- چرا هستم
سری تکون داد و گفت:
- خب؟
- خب چی؟
- از اصول دین یه مسلمون نمازه
پوزخندی زدمو گفتم:
- اصول دین توحید و عدل و نبوت و امامت و معاده که من همه رو قبول دارم ... نمازش کجاش بود؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- یعنی نماز نمی خونی؟
خونسرد گفتم:
- نه
تعجبش دو برابر شد و گفت:
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم ... تا اون لحظه با اون همه دستور و رئیس بازیاش ازش بدم نمیومد اما وقتی اونجوری با تعجب نگام کرد یه حسی بهم دست داد ... حس یه موجودی که انگار از فضا اومده
***
نمی دونم ساعت چند بود اما هنوز صبح نشده بود که فهمیدیم عراقیا قرارگاه رزمنده ها رو زدن و کلی مجروح رو دستمون گذاشتن ... خیلی ها هم که شهید شده بودن و یه راست برده بودن غسال خونه ... از همون موقع تا بعد از ظهر مشغول بودیم ... بخیه میزدیم ... ترکش و گلوله درمیاوردیم ... پانسمان عوض می کردیم ... خون تزریغ می کردیم ... تا به اون موقع انقد کار نکرده بودم ... اشتهامم کور شده بود و ناهار نخوردم ... اون همه خون حالمو بد می کرد ... از همون موقع تصمیم گرفتم تو تخصصم به هیچ عنوان جراحی نخونم ... 4.5 روز گذشت ... یه روز درمیون مریضا اعزام می شدن بیمارستانای اطراف و هر روزم مجروح جدید میومد ... از صبح تا شب کار می کردیم ... جوری که شبا سرمون به بالش نرسیده خوابمون می برد ... روز پنجم بود که یه سری مجروح اوردن ... حال هیچکدومشون تعریفی نداشت ... چندتاشون از بس خون داده بودن بی هوش شده بودن ... بعضیاشونم انقد ترکش خورده بودن که جای سالم تو بدنشون نبود ... همشون غرق خون بودن ... 17.18 تایی میشدن و برای ما که 7.8 تا دکتر بودیم خیلی زیاد بود ... نمی دونستیم به کدومشون رسیدگی کنیم ... هر کسی یه طرف می دوید اما من توان هیچکاری نداشتم ... مجروح زیاد دیده بودم اما اونا دیگه تهش بودن ... بدتر از اونا وجود نداشت ... دکتر محمدی که دید وایسادم داد زد و گفت:
- خانوم دیانتی چرا نگاه می کنی؟ نمی بینی وضعیتو؟ به جای زل زدن یه کاری بکن!
خیلی ناراحت نشدم چون دکتر محمدی از خستگیه زیاد هر از گاهی به یه نفر می توپید ... با دادی که زد یکم به خودم اومدم و با یه دستمال شروع کردم به تمیز کردن زخم یکیشون ... می خواستم بخیه اش بزنم که دکتر محمدی از کنارم رد شد و نگاه سر سری ای به بیمار کرد ... خواست رد بشه که با دیدن نخ و سوزن تو دستم با صدای بلند گفت:
- چیکار می کنی خانوم؟ نمی بینی ترکش خورده؟ ترکشو باید دربیاری بعد بخیه بزنی! ... اینا رو هم باید بهت یاد بدم؟
به زخم دقت کردم که دیدم راست میگه ... ترکش خورده بود و ناله می کرد ... دکتر نخی که از سوزن اویزون بود رو از دستم کشید که تیزی سوزن باعث شد کف دستم خراش بیوفته ... اخی گفتم که دکتر با خشم گفت:
- برید کنار
نمی دونستم چیکار کنم ... هنوز تو شک بودم ... اون همه ادم تو خون غلط میزدن و من هیچکاری نمی تونستم بکنم ... بازم خیره نگاهشون کردم ... زینب که داشت از کنارم رد میشد با حرص گفت:
- الان وقت گریه کردنه؟ نمی بینی اینا رو؟
دستی به صورتم کشید که دستم از اشک خیس شد ... تند تند پاکشون کردم ... دکتر محمدی از کنار مجروح بلند شد و با دیدن من گفت:
- خانوم معلوم هست شما چتونه؟ ... اومدید کمک یا ابغوره گیری؟ الان وقت گریه اس؟ اگه تحمل این چیزا رو ندارید لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
با حرفش گر گرفتم ... دقیقا داشت بیرونم می کرد ... ابروهامو بهم گره زدمو با حرص گفتم:
- فک کردی کی هستی که اینجوری سرم داد میزنی؟ جراحی؟ رئیسی؟ مدیری؟ هر چی که هستی باش ... میرم ... معلومه که میرم ... بمونم اینجا جون دادن مردمو تماشا کنم؟
منتظر جوابی نشدمو سریع رفتم تا وسایلمو جمع کنم ... حال اون مجروحا به قدری بد بود که باعث بشه کسی به من توجه نکنه ... وسایلمو چپوندم تو یه ساک و از چادر خارج شدم ... از شانس خوبم یه سری مجروح رو داشتن اعزام می کردن اهواز ... منم باهاشون رفتم اما قصدم اهواز نبود ... می خواستم برگردم اصفهان ... از صدای تیر و تفنگ و موشک و خمپاره خسته شده بودم ... هرچند یه ماه و چند روز اصلا مدت زیادی نبود اما خسته ام کرده بود
***
از اهواز راهی اصفهان شدم ... وقتی به روستایی که توش بودم رسیدم نفس عمیقی کشیدمو هواشو بلعیدم ... اولین جایی که رفتم باغمون بود ... یه چشمه زیر یه درخت سیب داشت که من همیشه عاشقش بودم ... کنار چشمه رفتم و ابی به صورتم زدم ... چند دقیقه ای تو باغ موندم و برگشتم به خونه ام ... خونه هم مال بابا بود ... یعنی به اسم بابا بود اما رسما مال من بود ... هم باغ هم خونه ... ازین که ازون فضا فرار کردم حالم خوب بود ... هنوز کسی نمی دونست ... حتی مش رحمت باغبون باغ! ... بدون اینکه لباسامو دربیارم وسط اتاق دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد ... شاید دو ساعتی میشد که خوابیده بودم و با صدای نرگس خانوم که داشت زیر لب غر میزد بیدار شدم:
- این دخترم معلوم نیس خونه زندگیشو کجا ول کرده رفته! ... یکی نیس بهش بگه مگه از جونت سیر شدی رفتی جبهه؟
نرگس زن مش رحمت بود ... ازجام بلند شدمو از اتاق زدم بیرون ... نرگس تو اشپزخونه بود و پای گاز مشغول اشپزی بود ... با نرگس و شوهرش زندگی می کردم ... نرگس تقریبا 30 سال ازم بزرگتر بود ... واقعا مث مادر بود برام ... مش رحمتم مرد مهربونی بود ... دوسشون داشتم ... می دونستم اگه صداش کنم می ترسه ... اروم از پشت دستامو گذاشتم رو چشماش که هینی کرد و گفت:
- کی هستی؟
خندیدمو چیزی نگفتم ... از صدای خندم منو شناخت و گفت:
- اتنا جان تویی؟
دستامو برداشتمو گفتم:
- پس می خواستی کی باشه؟
- سلامت کو؟
دستمو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
- سلام عرض شد نرگس خانوم
- علیک سلام ... کی اومدی؟
***
تو مطب بیکار بودم و روزنامه می خوندم ... یکی از امپول زنای درمانگاه اومد تو اتاق و گفت:
- خانوم دکتر یه اقایی اومده با شما کار داره
سرمو بلند کردمو گفتم:
- نمی دونی کیه؟
- معرفی نکرد
روزنامه رو گذاشتم کنار و از پشت میز بلند شدم ... از اتاق رفتم بیرون که دیدم یه پسر جوون تو راهرو وایساده و چشمش به در اتاقه ... منو که دید زیر لب سلام کرد ... نمی شناختمش ... رفتم جلو و گفتم:
- بله؟ ... با من کار دارید؟
- خانوم دیانتی؟
سرمو تکون دادم که گفت:
- راستش یه ارضی داشتم ... ممکنه باهم صحبت کنیم؟
دستمو تو جیب مانتوی سفیدم کردمو گفتم:
- می شنوم
- اینجا نه ... فضای باز بهتره
بعدم بدون اینکه منتظر جواب من بشه از درمانگاه رفت بیرون ... ناچارا دنبالش رفتم ... کنار جاده وایساد و گفت:
- باغ سیبی که وسط روستاست مال شماس؟
- بله چطور؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- راستش من ازون باغ یه سیب خوردم
خونسرد گفتم:
- خب؟
- حلال می کنید؟
گیج شدم ... چیو باید حلال می کردم؟
- چیو؟
- سیبی که خوردمو
پوزخندی زدمو گفتم:
- لحجه نداری ... اصفهانی نیستی نه؟
- نه
ازش خوشم اومد ... پسر ساده ای به نظر میومد ... دستامو تو سینه قفل کردمو گفتم:
- از کجا میای؟
- تهران
- از کجا فهمیدی من صاحب اون باغم؟
کیفی که رو دوشش بود و جا به جا کرد و گفت:
- باغبونی که اونجا بود شما رو معرفی کرد!
ادم جالبی بود ... حلال حروم سرش میشد ... به قیافش این حرفا نمی خورد ... گفتم:
- حالا چندتا سیب خوردی؟
- 1 دونه!
با تعجب گفتم:
- 1 دونـــــــه؟ ... به خاطر 1 سیب گشتی منو پیدا کنی؟
مظلومانه نگاه کرد و گفت:
- چه 1 سیب چه هزار سیب ... فرقی نداره ... حروم حرومه!
- ولی به نظر من فرق داره ... 1 سیب ارزشی نداره ... اما هزار تا سیب بالاخره میشه باهاش یه کاری کرد
چشاش برق زد ... گفت:
- یعنی حلال کردین؟
ابرویی بالا انداختمو گفتم:
- باهام بیا
راه افتادم سمت خونه ... دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم ... ادم جالبی به نظر میومد
قبل ازین دنبالم بیاد گفت:
- کجا؟
- خونه ی من!
- واسه چی؟
برگشتم سمتشو گفتم:
- ازت خوشم اومد ... می خوام بیشتر باهات اشنا بشم
- که چی بشه؟
ادمی که بخاطر 1 سیب تا اینجا اومده بود می تونست خیلی جاهای دیگه هم بره ... تقریبا مطمئن بودم که تا حلالش نکنم نمیره ... اما برای اینکه مطمئن تر بشم گفتم:
- اگه حلال نکنم چیکار می کنی؟
- انقد اینجا می مونم تا حلال کنید
حدسم درست بود ... گفتم:
- پس برای اینکه حلال کنم باهام بیا!
دنبالم راه افتاد ... با فاصله کنارم راه می رفت ... به خونه که رسیدم گفتم:
- بیا تو ... امشب اینجا بمون
به وضوح تعجبش تو صورتش نمایان شد ... خندیدمو گفتم:
- نترس نمی کشمت ... فقط واسم جالبی ... همین!
وارد خونه شدمو نرگسو صدا زدم:
- نرگسی؟ ... خانومم کجایی؟
از تو اتاق خودشو مش رحمت اومد بیرون و گفت:
- بله؟
- سلام ... مهمون داریم ... نذار بره ... منم الان میام ... ازش پذیرایی کن!
پسری که هنوز نمی دونستم اسمش چیه رو سپردم دست نرگسو خودم برگشتم درمانگاه تا وسایلمو جمع کنم ... برگشتم خونه و لباسامو عوض کردمو رو به روش نسشتم ... سرشو اورد بالا و گفت:
- میشه بگید چرا منو کشوندید اینجا؟ ... حلال کردن یه سیب انقد سخته؟
لبخند پیروز مندانه ای زدمو گفتم:
- چه 1 سیب چه هزار تا سیب!
با حرص گفت:
- ولی شما خودتون گفتید که 1 سیب ارزشی نداره
لبخند محوی زدمو گفتم:
- اون موقع نداشت ... الان داره
- چرا؟
- چی چرا؟
- چرا تا 1 ساعت پیش ارزش نداشت و حالا داره؟
- به خاطر اینکه اون موقع نمیشناختمت
پوزخندی زد و گفت:
- الان میشناسی؟
چقد زود به دوم شخص مفرد تبدیل شدم ... هر چند اون خیلی زودتر تبدیل شد ... نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- نه!
- پس چرا نظرت عوض شد؟
اعصابمو داشت خورد می کرد ... از جام بلند شدمو یکم صدامو بردم بالا:
- صاحب اون باغ منم ... دلم خواست حلال می کنم دلمم نخواست حلال نمی کنم!
اونم از جاش بلند شد و رو به روم وایساد و مث خودم گفت:
- اما من علاف تو نیستم!
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- اگه ناراحتی می تونی بری!
حرفی نزد و همونجا وایساد ... پنجه اشو تو موهاش فرو کرد و زیر لب جوری که بشنوم گفت:
- حلال می کنی یا نه؟
از کنارش رد شدمو درحالی که می رفتم تو اتاقم گفتم:
- تا فردا صبر کن ... فردا میگم
نفس فوت کرد و پیچید جلوم ... انگشت سبابه اش رو طرفم گرفت و گفت:
- ببین خانوم ... من دارم میرم شیراز خواستگاری دختر خالم ... قراره امشب اونجا باشم ... اگه شما منو نگه داری برنامه بهم می خوره کل فامیلمون بهم میریزه ... پس خواهشا انقد اذیت نکن!
یه پوزخنده دیگه تحویلش دادمو گفتم:
- اون موقع که داشتی سیب حرومو گاز میزدی باید به اینجاهاشم فک می کردی
کنارش زدمو رفتم تو اتاقم ... پشت در نشستمو به حرفاش فک کردم ... داشت می رفت خواستگاری دختر خالش ... برگذار شدن یا نشدن اون مراسم به من بستگی داشت ... می تونستم خیلی راحت حلال کنم و بذارم بره ... اما ... اما سیب واسم مهم نبود ... به نظرم ادم عجیبی میومد ... دوست داشتم بیشتر ازش بدونم
به ساعت نگاه کردم ... 3 بعد از ظهر بود ... رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
***
با صدای نرگس که تقریبا داشت داد میزد بیدار شدم ... یکم خودمو مرتب کردمو از اتاق اومدم بیرون ... نرگس جلوی در وایساده بود و جلوی اون پسر رو گرفته بود و نمیذاشت از در بره بیرون ... گفتم:
- چه خبره نرگس؟
- اتنا جان اقا امیرعلی می خواد بره اما نذاشتم
هنوز گیج خواب بودم ... گفتم:
- امیرعلی دیگه کیه؟
به پسر رو به روش اشاره کرد و گفت:
- ایشون دیگه!
چشامو مالیدمو نگاش کردم ... پس اسمش امیرعلی بود ... بهش میومد ... علیش بیشتر!
درحالی که می رفتم تو دستشویی گفتم:
- خب بذار بره ... حتما دختر خالش از حروم خوری مهم تره!
صدای امیرعلی بلند شد که با غیض گفت:
- خانوم دیانتـــــــــی!
چشمکی زدمو گفتم:
- دروغ میگم؟
وارد دستشویی شدمو اجازه جواب بهش ندادم ... بعد ازین که دست و صورتمو شستم برگشتم تو پذیرایی ... انتظار داشتم هنوز جلوی در باشن اما امیرعلی مودب رو زمین نشسته بود و نرگسم تو اشپزخونه مشغول چایی ریختن بود ... رفتم تو اشپزخونه و منتظر شدم تا نرگس چایی ها رو بده دستم ... وقتی کارش تموم شد فنجونا رو گذاشتم تو سینی و وارد پذیرایی شدم ... بهش تعارف کردمو گفتم:
- چرا نرفتی؟
فقط نگاهم کرد و حرفی نزد ... حتی چایی هم برنداشت ... گفتم:
- نمی خوری؟
انگار حرفمو نشنید چون گفت:
- دلیل این کارا چیه؟ چرا نمیذاری برم؟
خندیدمو سینی رو گذاشتم رو تاقچه ... یکی از فنجون ها رو برداشتمو گفتم:
- کی گفته نمیذارم بری؟ ... من که گفتم برو ... خودت نرفتی!
- عاطفه منتظرمه ... اگه نرم بد میشه!
یکم از چاییم چشیدمو گفتم:
- دوسش داری؟
- اگه بگم اره میذاری برم؟
خندیدمو گفتم:
- مگه من زندانیت کردم؟ ... دارم بهت میگم برو
از جاش بلند شد و یه قدم نزدیکتر اومد ... کیفشو رو دوشش جا به جا کرد و گفت:
- حلال کردی؟
به دیوار تکیه دادمو گفتم:
- یه بار که گفتم ... فردا بهت میگم!
- پس من میرم فردا میام
یه حسی بهم می گفت دروغ نمیگه و برمی گرده ... سری تکون دادمو گفتم:
- برو ... ولی بیا ... با شکمی که توش از مال مردم پره نماز قبول نیست ... چه برسه به خواستگاری ... اگه سر نگرفت بدون ریشه اش کجاست ... اگرم سر گرفت و به سرانجام نرسید بازم ریشه اش اینجاست
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بذارم خاک کشورمو بیل بزنن و ببرن؟
لبخندی زدمو گفتم:
- کسی از شما توقع نداره
- ما دیگه عمرمونو کردیم ... بودن و نبودنمون فرقی نداره ... شما جوونا حق زندگی دارین
خواستم چیزی بگم که در باز شد و دکتر فرهادی با دیدنم ترش کرد و با عصبانیت گفت:
- خانوم شما اینجا چیکار می کنی؟ یه وانت مجروح اوردن اونوقت شما نشستی اینجا حرف میزنی؟
از جام بلند شدمو با صدای لرزون گفتم:
- اومدم یه سر به ...
پرید وسط حرفمو با همون لحن گفت:
- توضیح نخواستم ... بفرمایید بیرون
سعی می کرد صداشو بالا نبره و فقط عصبانیتشو نشون بده ... از کنارش رد شدمو با دیدن اون همه مجروح جا خوردم ... نزدیک 10.15 نفر بودن که هرکدوم یه جای بدنشون خونی بود و ناله می کردن ... یکیشون که از همه وضعش خراب تر بود ترکش به شکمش خورده بود و تمام روده و معدشو بهم ریخته بود ... با دیدنش حالت تهوع گرفتم و تصمیم گرفتم اصلا طرفش نرم ... با کمک کسایی که اورده بودنشون همه رو وارد اتاقا کردیم ... 2 تا تخت کم داشتیم که مجبور شدیم از 2 تا مریضی که حالشون یکم بهتر بود خواهش کنیم تختشونو بدن به مجروحای تازه ... کسی که ترکش به شکمش خورده بود رو دکتر منفرد رد کرد و گفت که سریع ببرنش تهران و اصلا نذاشتن بستری بشه ... دکتر منفرد رئیس بیمارستان بود و گنده ی همه ی دکترا ... ازین که فرستادش تهران خیالم راحت شد ... با کمک فاطمه و پروانه زخمایی که احتیاج به بخیه داشت و بخیه زدیم ... قبلا مجروحایی که میاوردن حداقل یه بخیه ساده یا باند پیچی داشتن اما اونا هیچ درمانی روشون انجام نشده بود ... تا 7 شب مشغول بودیم ... به یکی از کسایی که مجروحا رو اورده بود گفتم:
- اینا از کجا میان؟ نه بخیه دارن نه باند پیچی نه هیچ چیز دیگه ... چجوری تا اینجا اوردینشون؟
با لهجه کردی گفت:
- چادرای حلال احمر جا نداشتن ... بیمارستانای صحراییم انقد شلوغن و نامرتبن که اصلا نمیشه طرفشون رفت ... مجبور شدیم مستقیم بیاریمشون اینجا
نفسمو خالی کردمو گفتم:
- کار خطرناکی کردین
- فقط همینا نیستن ... چندتاشون بین راه تموم کردن ... منتظر بچه هام که ببریمشون غسال خونه
با تعجب گفتم:
- شهید شدن؟
- بله
- میشه ببینمشون؟
- تو ماشینن
منتظرش نشدمو از ساختمون بیمارستان زدم بیرون ... 3 تا جیب گلی تو محوطه بود ... رفتم سمتشون و سرک کشیدم ... 2 تا پسر جوون بود با یه زن چادری ... رنگ به رو نداشت ... در ماشینو باز کردم ... انتظار داشتم بوی خون و تعفن بزنه تو صورتم اما هیچ بویی حس نکردم ... زن قد بلندی داشت و لاغر بود ... یکی ازون دو تا پسر صورتش کاملا خونی بود و اون یکی هم ترکش به قفسه سینش خورده بود ... نگاهمو ازش گرفتمو برگشتم تو بیمارستان ... تقریبا مجروحا رو سر و سامون داده بودن چون بخش یکم خلوت شده بود
***
- میای؟
با شک نگاهمو بین زینب و پروانه می چرخوندم ... اب دهنمو قورت دادمو دلو به دریا زدم . گفتم:
- اره میام
2.3 بار دیگه هم چندتا مجروح اوردن که هیچ درمانی روشون انجام نشده بود و خون زیادی از دست داده بودن ... از حلال احمر اومدن و چند نفرو برای کمک بردن ... فاطمه نیومد اما منو زینب و پروانه رفتیم ... منم تو لحظه های اخر قبول کردم ... دکتر منفردم راضی نبود ما اونجا باشیم ... می گفت" نیروی کم بهتر از مجروحیه که تمام خونش رفته" ... راست می گفت ... بالاخره نیرو میومد.
وسایلمو جمع کردمو سوار وانت شدم ... بین راه کسی حرف خاصی نزد ... خیلی ترس نداشتم ... تا اهواز اومده بودم ... حالا 2 قدم اینورتر یا اونورتر فرقی نمی کرد.
نمی دونم چقد گذشت و چقدر تو راه بودیم که راننده وسط بیابون وایساد و گفت که پیاده بشیم ... دور و اطرافمو نگاه کردم که چشمم افتاد به یه چادر خاکستری ... چادر بزرگی بود ... به غیر از من و زینب و پروانه چندتا مرد دیگه هم همراهمون بودن ... راه افتادن سمت همون چادر ... پشت سرشون رفتم ... وقتی رسیدم به وضوح پریدن رنگمو حس کردم ... چیزی که دیدم با تصواتم کاملا فرق داشت ... بوی خون و کافوری که میومد با بوی الکل بیمارستان زمین تا اسمون فرق داشت ... قرمزیه خون چیزی بود که هر طرف نگاه می کردی می دیدی ... مجروحا هر جایی که میشد نشسته یا خوابیده بودن ... زینب و پروانه خیلی تعجب نکردن ... فقط من بودم که عین مجسمه وایساده بودم و نگاه می کردم ... چونه ام می لرزید ... دلم می خواست برگردم ... من اینجا چیکار می تونستم بکنم؟ ... با اینکه 1 ماهی میشد تو بیمارستان اهواز بودم اما تا اون روز اون همه زخمی ندیدم ... بغضم کردم ... خواستم برگردم سمت وانت که پروانه دستمو گفت و گفت:
- کجا؟ ... 2 ساعته زل زدی به اینا که چی؟ بیا تو دیگه!
از برگشتن صرف نظر کردمو وارد شدم ... چادر پروانه رو مث بچه ها گرفتم و دنبالش راه افتادم ... از بین مجروحا رد شدیم که حس کردم مانتوم کشیده شد ... چادر پروانه رو ول کردمو برگشتم که دیدم مانتوم تو دست یه پسر 17.18 ساله است ... گفتم:
- بله؟
مث ماهی دهنشو باز و بسته کرد و به زحمت گفت:
- اب ... اب می خوام
سری تکون دادمو گفتم: باشه میارم برات
از کنارش رد شدمو رفتم سمت پروانه که کنار زینب وایساده بود ... جلوی یه میز وایساده بودن و با یه مردی که روپوش سفیدش خونی شده بود حرف میزدن ... بهشون نزدیک شدم که زینب به من اشاره کرد و گفت:
- اینم اتنا دیانتی ... از اهواز اومدیم
مرد رو به من کرد و توضیح داد:
- من محسن محمدی هستم ... جراح اینجا ... ازتون بابت اینکه تشریف اوردین ممنونم ... یه نکاتی رو باید بهتون بگم ... اول اینکه محیط اینجا استریله(ضد عفونی نشده) ... کاری به جز بخیه کردن زخما و دراوردن گلوله و ترکش و جلوگیری از خون ریزی نمی تونیم بکنیم ... چون امکانات نداریم ... ایناییم که می بینید اینجان اکثرشون اعزامین ... باید برن تهران ... اینجا اومدید باید کار کنید ... غش و ضعف نداریم ... مفهومه؟
بله ای زیر لب گفتیم و یکم از ما دور شد و رفت سمت بیمارا ... همونجا وایساده بودمو به ادمایی که اونجا بودن نگاه کردم... یاد پسری که اب خواست افتادم ... زینب و پروانه از همون لحظه کارو شروع کردن ... به خانومی که امپول به دست داشت از کنارم رد میشد گفتم:
- ببخشید اب کجاست؟
یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت:
- برای چی می خوای؟
به اون پسر اشاره کردمو گفتم:
- تشنه اس!
مسیر انگشتمو دنبال کرد و گفت:
- اون نباید اب بخوره ... هر کی ازت اب خواست نباید بهش بدی ... خب؟
سری تکون دادم که گفت:
- امپول زدن که بلدی؟
- اوهوم
رفت سمت مردی که رو زمین نشسته بود و بازوش زخمی بود ... رو دو زانو نشست و امپولو فرو کرد تو بازوش ... گفت:
- چرا وایسادی نگاه می کنی؟ ... بیا کمک دیگه
رفتم سمتش و گفتم:
- چیکار کنم؟
بلند شد ... تو چشمام زل زد و گفت:
- من زهره ام ... مرادی ... تو؟
- اتنا دیانتی
سری تکون داد و گفت:
- خوشبختم ... از امدادگری چی می دونی؟ چه کاری بلدی؟
نفس عمیقی کشیدم و با غرور گفتم:
- پارسال درسم تموم شد ... پزشک عمومی
ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:
- خیلی خوبه ... پس خیلی واردی ... دکتر محمدی الان عمل داره ... بهتره تو بری کمکش
با تعجب گفتم:
- عمل؟ ... تو این محیط مگه میشه عمل کرد؟
- نه اون عملی که تو فکر می کنی ... می خواد گلوله دربیاره
به انتهای چادر اشاره کرد و گفت:
- اونجان
رفتم سمتشون ... حین اینکه می رفتم به مریضا هم نگاه می کردم ... در کمال تعجب یه زن رو بین اون همه مرد دیدم ... چادر سیاهشو دورش پیچیده بود رو تخت خوابیده بود ... رفتم طرفشو گفتم:
- شما اینجا چیکار می کنی؟
به سختی گفت:
- ترکش خوردم
- واسه چی؟ به کجات؟
- دستم
سرزنش وار گفتم:
- اخه چرا؟ مگه رفته بودی خط؟
سرشو تکون داد و تایید کرد .. گفتم:
- اونجا چیکار می کردی؟
- امدادگری
از پشت سر یه نفر با عصبانیت گفت:
- خانوم شما اومدی کمک یا بازجویی مجروحا؟
با ترس برگشتم سمت صدا ... نمیشناختم ... هیچ حرفی نداشتم بزنم ... گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم
از کنار زن رفتم کنار و رفتم سمت دکتر محمدی ... دورشونو با یه پلاستیک از محیط دیگه ی چادر جدا کرده بودن ... به جز دکتر محمدی 2 نفر دیگه هم بالا سر مریض بودن ... فقط به صحنه ی رو به روم خیره شدم ... مرد میانسالی بود که گلوله تو ساق پاش خورده بود ... تاحالا تو اتاق عمل کار خاصی انجام نداده بودم ... بلد نبودم که انجام بدم ... تو اون شرایط کار تکنسین رو به عهده من گذاشتن ... تا جایی که میشد سعی می کردم به زخمش و عملی که دکتر داره انجام میده نگاه نکنم ... نمی دونم چقد گذشت که کارش تموم شد ... دستامو شستمو رفتم پیش زهره ... داشت یه امپولی رو تو سرم یه مجروح تزریق می کرد ... گفتم:
- چیکار می تونم بکنم؟
فلشو به لپ تاپ زد و بعد از باز شدن صفحه ی ورد شروع کرد به خوندن:
از پشت میزم بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... مریض نداشتم و بیکار بودم ... از پشت پنجره به منظره ی رو به روم خیره شدم ... یه جاده بود که اونطرف جاده یه علف زار قرار داشت ... تو یکی از روستا های اصفهان کار می کردم ... پدر مادرم تهران بودن و من برای دانشگاه اومدم اصفهان ... سال 61 بود ... سال اولم بود که به عنوان دکتر عمومی میشناختنم ... سال اول که چه عرض کنم ... 5 ماه بود ... 5 ماه از دوره ی 7 ساله ام! ... تازه رفته بودم تو 23 سالگی ... خانوادم خیلی راضی نبودن اصفهان باشم اما من عاشق استقلال و مستقل شدن بودم ... اگه پیش خانوادم بودم دائما باید به سوالای تکراریشون که کجا میرم و با کی میرم جواب میدادم ... هر چند بابا هرشب زنگ میزد و سیر تا پیاز رو ازم می پرسید ... گاهی اوقات یه چیزایی رو نمی گفتم ... بعضی وقتام مجبور بودم دروغ بگم ... گاهی اوقاتم از باغش می پرسید ... تقریبا یه روز درمیون می رفتم اونجا ... باغ باصفایی بود ... شاید یکی از دلیل هایی که بابا اجازه داد اصفهان درس بخونم همین باغ بود ... یه باغبون داشت که بهش می رسید ولی ترجیح میداد یه اشنا هم بالاسر باغبون باشه و کی بهتر از من؟
شنیده بودم بابام رفته جبهه از وقتی رفته بود تلفناش خیلی کم شد ... ادم مذهبی ای بود اما نه خیلی ... رو کشورش خیلی غیرت داشت ... قبل از انقلاب کمتر تظاهراتی بود که حضور نداشته باشه ... حتی چندبارم دستگیر شد ... وقتی که شنید عراق حمله کرده خیلی عصبانی شد ... با اینکه من پیشش نبودم اما این عصبانیت از پشت تلفن هم کاملا مشهود بود ... تا اینکه بالاخره اعزام شد و رفت خوزستان ... شنیده بودم تازگیا عموم هم رفته ... عموم مث بابام نبود ... دین و ایمون داشت اما تعصبی که رو خاک کشورش داشت مث بابای من نبود ... 6 سال بابای من بزرگتر بود
اما مامانم با بابام فرق داشت ... خیلی اهل خدا پیغمبر نبود ... قبولشون داشت ... نماز روزه اشم گاهی اوقات قضا میشد ... منو اتوسا هم مث مامانم بودیم ... منتهی دینمون یکم شل تر از مامان بود ... بابا مذهبی تر بود اما اکثر اوقات یا ماموریت بود یا تو تظاهرت دستگیر میشد و می رفت زندان ... بعد از انقلابم که رفت جبهه ... کلا خیلی کم خونه بود و این باعث میشد خیلی نقشی تو تربیت ما نداشته باشه
به ساعتم نگاه کردم ... 4 و 20 دقیقه بعد از ظهر رو نشون میداد ... رو پوش سفیدمو دراوردمو از اتاق اومدم بیرون ... خواستم از بچه های درمانگاه خدافظی کنم که در کمال تعجب عموم رو تو راهرو دیدم ...لباس خاکیه سپاه تنش بود با چکمه های مشکی ... لبخندی زدمو تو دلم گفتم: چه حلال زاده!
زیر لب سلام کردمو جلو رفتم که گفت:
- سلام اتنا جان ... خوبی عمو؟
- مرسی ممنون ... این ورا؟
- داشتم بر می گشتم تهران گفتم یه سری هم به تو بزنم ... بیا بریم بیرون یکم حرف بزنیم
از همکارا و پرستارا خدافظی کردمو همراه عمو از درمانگاه رفتم بیرون ... تا خونه راهی نبود ... پیاده 20 دقیقه ای میشد ... راه افتادیم که گفت:
- چه خبر؟
- سلامتی
- از اینجا راضی ای؟
سرتکون دادمو گفتم: اوهوم ... شما چه خبر؟ بابا خوبه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوبه
سرمو انداختم زیر و گفتم:
- جنگ چی؟ کی تموم میشه؟
- نمی دونم ... عراقیا خیلی مجهزن ... ما تقریبا با دست خالی می جنگیم
- تموم میشه ... نگران نباشید
اهی کشید و گفت:
- مجروحا خیلی زیادن ... گاهی اوقات حس می کنم از رزمنده ها بیشترن ... امدادگرم کمه
دستامو تو سینه ام قفل کردمو گفتم:
- به هر حال هرکسی حاضر نمیشه اونجا کار کنه ... سخته!
بی مقدمه گفت: تو چی؟ حاضری؟
جا خوردم ... اصلا انتظار یه همچین پیشنهادی رو نداشتم ... گفتم:
- چی میگی عمو؟ من هنوز 1 سال هم نشده که پزشک عمومیم
پوزخندی زد و گفت:
- بعضیا هنوز دیپلم ندارن اما امدادگرن ... 17.18 سالشون بیشتر نیست ... تو واسه اونا فوق تخصصی!
خنده ی ریزی کردمو گفتم:
- فوق تخصص کجا بود عمو
- نگفتی ... میای؟
سر جام وایسادم و عمو هم اون یه قدمی که رفته بود رو برگشت ... تو چشماش زل زدم ... حس کردم تهش یه غم بزرگ پنهون شده ... لاغر شده بود ... یکم مقنعه ام رو درست کردمو گفتم:
- اون امدادگرایی که میگی تو مناطق درگیری هم میرن؟
- بعضی هاشون ... اونایی که دل و جرات بیشتری دارن ... البته فرمانده هم باید اجازه بده ... ولی من نمیگم بیا برو خط مجروح جمع کن ... تو یکی از بیمارستانای اهواز یا دزفول کمک کن ... همین!
باید فک می کردم ... پیشنهاد سنگینی بود ... نمی تونستم در لحظه جواب بدم ... گفتم:
- باید فک کنم
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه ... من امشب میرم تهران ... 2 هفته دیگه بر می گردم ... اگه خواستی بیای قبلش بگو که بیام دنبالت
- باشه
***
نمی دونم چی باعث شد که قبول کنم با عمو برم ... با چندتا از دوستام مشورت کردم ... بعضیاشون مخالف بودن بعضیاشون موافق ... با مامانم درمیون گذاشتم که گفت: هم راضیم هم ناراضی ... رضایتش بخاطر بابام بود ... اگه بابا جنوب نبود امکان نداشت که بگه راضی ام ... حداقل بابا پیشم بود ... ناراضی بودنشم بخاطر خطرات حتمیش بود ... خودمم یکم ترس داشتم اما عمو بهم گفت که تو بیمارستان کار کنم ... 1 هفته کامل فکر کردم و تصمیم گرفتم که پیشنهاد عمو رو قبول کنم ... سر همون تاریخی که گفته بود برگشت اصفهانو باهم رفتیم خوزستان ... دقیقا یادم نیست چقدر تو راه بودیم اما زمانی که به اهواز رسیدیمو خوب یادمه ... شهر خلوت بود و رفت و امد ها خیلی کم بود ... با عمو و چندتا از دوستاش رفتیم بیمارستان اهواز ... خیلی مجهز نبود و کادرشم پزشکای دهن پر کنی نبودن ... تو بیمارستان با چندتا از پرستارا که اسمشون فاطمه و زینب و پروانه بود صمیمی شدم ... دخترای خوبی بودن
مریضا هم اکثرا مرد بودن ... تک و توک خانوم بینشون پیدا میشد ... کار منم اونجا اصلا مشخص نبود ... یعنی کار هیچکس مشخص نبود ... بیمارستان برخلاف شهر شلوغ بود و پر رفت و امد ... خانواده ها هروز میومدن ملاقات و وضع و بدتر می کردن ... البته حق داشتن ... بالاخره عزیزشون صدمه دیده بود
بعضی وقتا مریضا اونقدر زیاد میشدن که تخت پیدا نمی کردیم و رو زمین می خوابوندیمشون ... هر چند وقت یه بارم با هلیکوپتر یه سری ها اعزام میشدن تهران ... بعضی ها نمی رفتن بعضی ها هم با جون و دل فرار می کردن ... با فاطمه و زینب و پروانه همون روز ارتباط برقرار کردم ... روزا بیمارستان بودیم و شبا هم تو نمازخونه می خوابیدیم ... چند نفر دیگه هم از پرستارا و دکترا دقیقا مث ما بودن ... از چیزی که فکر می کردم خیلی بهتر بود ... انقد از مرگ و مردار شنیده بودم که اینجا رو قسال خونه تصور می کردم و فکر می کردم الان یه خمپاره رو سرمون اوار میشه اما اونطوری نبود ... مث همه ی بیمارستانا اما یکم شلوغ تر و ساده تر ... البته پروانه می گفت تو این یکی دو ماهه بهتر شده و گرنه قبلا توی راهرو خونابه راه میوفتاد ... خدا رو شکر کردم که دیگه اونطوری نیست ...
هفته ی اولی بود که رفته بودم اهواز ... تو اتاق عمل بودم و نقش تکنسین رو داشتم ... چون نیرو کم بود هرکاری پیش میومد می کردیم ... بعد از تموم شدن عمل دستامو شستمو رفتم بیرون ... ساعت 10 صبح بود که بابا رو انتهای سالن دیدم ... لبخندی زدمو با سرعت رفتم سمتش ... باهاش دست دادمو صورتمو بوسید ... با افتخار نگاهم کرد و گفت:
- خانوم شدیا ... اینجا بهت سخت نمیگذره؟
لبخندی زدمو گفتم:
- نه ... خیلی سخت نیست ... از اصفهان یکم بهتره ... حداقل بیکار نیستم ... تو اون روستا خیلی کم برای مریضی میرن دکتر ... اکثرا با دارو های گیاهی سعی می کنن حالشونو بهتر کنن ... اما اینجا انقد کار زیاده حداقل حوصلم سر نمیره ... با اینکه سخته اما از بیکاری بهتره
یکم مکث کرد و گفت:
- اگه راحتی و مشکل نداری بیا بیمارستان صحرایی ... یا چادرای حلال احمر
یکم چشامو ریز کردمو گفتم:
- اونا دیگه چین؟
- تقریبا مث همینجاس ... منتهی درمانای اولیه رو اونجا انجام میدن ... بعدا می فرستنشون شهر
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- حالا فعلا یه مدت اینجا باشم ... اگه خواستم بیام خبر میدم
- باشه ... من دیگه برم ... چند روز دیگه میرم تهران ... حرفی کاری چیزی نداری ؟
- نه ممنون ... مواظب خودتون باشید
رو پنجه بلند شدمو گونه ی زبرشو بوسیدم ... بعد از چند دقیقه هم رفت ... فاطمه از پشت سر بهم گفت:
- بابات بود؟
برگشتم سمتشو گفتم:
- اره
سرش تو پرونده یکی از بیمارا بود و گفت:
- بیشتر تحویلش می گرفتی ... امکان داره اخرین دیدار باشه ها!
خدای این باغم