Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی پست اخر

هنوز خوابم نبرده بود که کسی رو تخت نشست و دستشو برد لای موهام چشمامو باز کردم که دیدم با یه لبخند مهربون رو تخت نشسته ... همون تی شرت سرمه ای که براش خریده بودم تنش بود ... به پنجره اتاق نگاهی کردم ... نتونستم حدس بزنم ساعت چنده ... یا دم غروب بود یا دم صبح ... این هوا رو دوست داشتم ... گونه امو نوازش کرد و گفت:

- نذاشتم بخوابی ... پاشو یکم به خودت برس امشب بترکونیم!

با تعجب گفتم:

- بترکونیم؟

- خیلی وقته 2 تایی باهم با صدای بلند موزیک نرقصیدیم! ... هوم؟

راست می گفت ... انقد درگیر بودیم که بعضی شبا باهم شامم نمی خوردیم ... از جام بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ... 6 بود ... دم غروب ... کش و قوسی به بدنم دادم که نگاهم افتاد به لپ تاپم روی میز ... بیخیالش شدم و پتو رو زدم کنار ... از اتاق رفته بود بیرون ... روی تخت و مرتب کردم و پریدم تو حموم ... اب رو بعد از گرم و سرد کردن ولرم کردم و گذاشتم رو دوش ... زیرش وایسادم و ذره ذره های خستگی که از تنم بیرون می رفت رو حس کردم و همین حالمو خوب کرد ... یکم ابو گرم تر کردم ... حال خوشم بیشتر شد ... بعد از 5 دقیقه زیر دوش بودن سریع خودمو گربه شور کردم و اومدم بیرون ... خونه ساکت بود ... احتمالا رفته بود بیرون ... یه تاب بلند و لَخت پوشیدم تا پایین زانوم ... رفتم تو اتاق و جلو اینه وایسادم ... 27 تا بهارو دیده بودم ... اما قیافم نشون نمی داد ... بیبی فیس بودم و این سنمو خیلی کم می کرد ... چشم از چهره ام برداشتمو کشوی اولی رو کشیدم بیرون ... سشوارمو برداشتمو شروع کردم به سشوار کشیدن موهام ... تا پایین سینم می رسید ... 2 سال پیش بلندتر بود ... اون موقع رنگم نداشت ... 

کار سشوارم که تموم شد موهامو بالای سرم جمع کردم ... کرم پودر زدمو بعدم خط چشم و رژ و ریمل و مداد ابرو ... سعی کردم ساده ارایش کنم ... به خاطر همین بیخیال سایه شدم ... به چشمای مشکیم سادگی بیشتر میومد ... از صورتم که مطمئن شدم رفتم سراغ لاک ... یه نگاه به لاکام کردم که بین رنگاش گم شدم ... ترجیح دادم اول لباس انتخاب کنم ... رفتم سمت کمدم که هنوز کامل بازش نکرده بودم که زنگ ایفون بلند شد ... از اتاق اومدم بیرون و تو نمایشگر ایفون دیدمش ... درو براش باز کردم ... کلید در خونه رو داشت و نیاز به باز کردنش نبود ... برگشتم تو اتاق و سرمو کردم تو کمدم ... بین یه دکلته ی مشکی و یه پیرهن یه طرفه ی گلبهی مونده بودم ... هردوتاش خوشگل بودن ... رفتم جلو اینه وایسادم و پیرهن گلبهی رو گرفتم جلوم ... خوب بود ... اروم و بیصدا اومد تو اتاق و گفت:

- اون دکلته ابی رو بپوش

دکلته ی ابی همون لباسی بود که اونشب خریدم و هیچ وقت نپوشیدمش ... همون شبی که برای اولین بار باهم تنها شدیم ... برای اولین بار باهم رفتیم کافی شاپ ... چقدر شب دلنشینی بود ... درست مثل این روزای من ...

- نه اون نه

اومد پشت سرم وایساد و گفت:

- خیلی وقته نپوشیدیش

هیچ وقت نپوشیدمش...

اب دهنمو قورت دادم ... پیرهن گلبهی رو از روی بدنم پایین اوردم ... چرخیدم و سینه به سینه اش وایسادم ... تو چشماش زل زدم ... دیگه عقد کرده بودیم ...

عروسی گرفته بودیم...

ارایشگاه رفته بودم...

دنبالم اومده بود...

فیلم گرفتیم...

عکس گرفتیم...

رقصیدیم...

باهم شام خورده بودیم...

خیابونا رو دور دور کرده بودیم...

بوق زده بودیم...

جیغ زده بودیم...

مال هم شده بودیم...

نزدیک ترین کس هم شده بودیم ... 

وجه اشتراک داشتیم...

چیزی که از همون اول می خواستم ... شایدم از اوله اول نمی خواستم ولی می خواستمش ... حتی واسه یه لحظه می خواستمش و الان مال من بود ... رو پنجه هام بلند شدم ... دستمو انداختم دور گردنش ... لبامو جمع کردم ... چشمامو بستم ... گذاشتم رو گونه اش ... یه بوسه ی عمیق و از ته دل ... بوسه ای که همیشه می خواستم با عشق روی گونه اش بذارم ... و چقد شیرین بود لحظه های قبل از تماس لبم با گونه ی زبرش!

اروم خودمو پایین کشیدم ... دستمو گرفت و سرشو گذاشت رو پیشونیم ... با صدای بم مردونه اش گفت:

- امشب می خواستم یه چیزی بهت بگم ... اینکه خیلی دوست دارم ... اینکه حاضرم زندگیمو به خاطرت بدم ... اینکه دیونتم ... حتی همین الان و هر لحظه ی دیگه ای که لباس تنته!

ازش جدا شدم که صدای گریه هلنای 1 سالمون به گوشمون رسید... 


پایان

1393.4.3



ೋღ❤ღೋ ೋღ❤ღೋ


سلام

شاید دیگه ننویسم ... شاید تموم کنم ... نمی دونم شاید اما می دونم همش چرته ... برمی گردم ... مگه میشه شما رو فراموش کرد؟ مگه لطف هاتون رو میشه فراموش کرد؟ 

خیلی حرف دارم ... خیلی ... روزی که شروع کردم فکر کنم ابان بود دقیقا یادم نیست اما تا الان نزدیک 6.7 ماهه که با همیم ... نوشتن خیلی جالبه ... بعضی وقتا اونقدر دلت می خواد بشینی تند تند تایپ کنی و بعضی وقتا حالت بهم می خوره از یه کلمه تایپ کردن ... نمی دونم شایدم من اینطوریم ... ولی اون حس اولی که ادم دلش می خواد تند تند بنویسه خیلی حس خوبیه ... ادم خالی میشه ... اروم میشه ... یه پیشنهاد از من به شما ... اگه حتی رمانم نمی نویسید؛ بنویسید ... یه چیزی بنویسید ... یه متن مسخره ... یه روزنویس ... یه خاطره ... یه حس ... بنویسید ... براتون مهم نباشه که چیه ... خیلی کمکتون می کنه ... نامه به امام زمان(عج) فوق العادست ... حتما امتحان کنید ... ضرر نداره

اما درمورد داستان ...

بذارید از اول اولش بگم ... مردی شبیه منو که می نوشتم تصمیم گرفتم ماجرای دختری که شاید از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی بهم نداره رو هم بنویسم ... یه دختر بی قید و بند ... راحت ... آزاد ... اهنگ پیاده میشم یاس رو داشتم گوش می کردم که یه قسمت از زندگی یه دختر خیابونی رو بیان کرده بود ... ایده از همونجا کلید خورد ... قرار بود همون صحنه یاس توی داستان نوشته بشه اما خب نشد ... هدف اصلی من نگارش اون صحنه بود اما کم کم ماجرا های دیگه ای تو ذهنم شکل گرفت و اون صحنه حذف شد... حتی دلیل علاقه النا به یاس همین بود

راستش اصلا قرار نبود اینطوری تموم بشه ... اصلا و ابدا ... قرار نبود شاهرخ اخرش این بشه ... من به اکثر کسایی که رمان رو براشون تعریف کردم تا اخرش گفتم اما نه این پایان رو ... شما که غریبه نیستید ... راستش قرار بود همه ی این هارت و پورت و شاهرخ دروغ باشه ... قرار بود همش فیلم بازی کنه ... قرار نبود انقدر عاشق باشه ... لحظه ای که داشتم نامردی های شاهرخ رو تایپ می کردم خیلی دلم گرفت ... دلم برای النا سوخت ... از اول داستان این همه سختی ... این همه حس تلخ و سرد ... این همه بدی همراهش بود ... حقش نبود بهترین کسش باهاش اینجوری تا کنه ... اصلا قرار نبود شیوایی در کار باشه ... یعنی شیوا نامی در کار باشه ... شیوا قرار بود باشه اما نه در این غالب ... قرار بود شاهرخ به وسیله شیوا فقط خیانت کنه و به جای شیوا اون باعث مرگ بچه بشه ... قرار بود شاهرخ از حسام مواد بگیره ... قرار بود شیوا با شاهرخ ازدواج کنه ... و مهم تر از همه قرار بود النا با نوژن ازدواج کنه ... لحظه ای داشتم بی رحمی های شاهرخ رو می نوشتم همه ی اینا از ذهنم پاک شد ... یعنی پاک نشد من کنارشون گذاشتم ... دلم نیومد شما و خودم و النا رو ناراحت کنم ... با اینکه اعتقاد دارم همیشه زندگی به درخواست ما نمی چرخه اما دیدم اینطوری دیگه داره ملق میزنه!

راستش دلم نیومد دل الهامو که گفته بود عاشق شاهرخه بشکنم ... 

اعتقاد دارم هیچ ادمی توی واقعیت کاملا پاک و کاملا تیره نیست ... 

اعتقاد دارم رمان باید نزدیک ترین حالت ممکن به جامعه و واقعیت باشه...

به خاطر همین اگه اونجوری تموم می کردم انگار یه سطل رنگ سیاه می ریختم رو شاهرخ و شیوا و حسام و یه سطل رنگ سفید می ریختم روی نوژن ... اما اینکارو نکردم ... همه خاکستری بودن در درجات مختلف ... النا اشتباهات خاص خودش رو داشت ... شاهرخ هم همینطور ... حتی شیوا هم اوایل اشنایی باعث ارامش النا بود ... همینطور حسام ... حتی بدترین شخصیت داستان که بابای نوژن بود از لحاظ مالی النا رو تامین می کرد ... پس به نظر خودم هیچ چیزی مطلق نبود

خیلی سعی کردم واقعی بنویسم ... خیلی سعی کردم کلیشه توش نباشه ... خیلی سعی به دل خودم بشینه ... تو مورد اخر موفق بودم اما 2 مورد اول رو شما باید بگین ... نقدم که دستتون درد نکنه واقعا شرمنده کردین!

اگر جایی با النا اشک ریختین ... ناراحت شدین ... دلتون گرفت من حقیر رو ببخشید

اگر وقتتون بیهوده گذشت حلال کنید! 

درضمن ابم کم مصرف کنید ... اصلا سخت نیست

پ.ن:

مقدمه هم براساس پایان ویرایش شد.

تشکرات:

مرسی از گلناز جونم که از اول داستان همراهم بود و جلو جلو داستانو همراهی می کرد ... گاهی وقتام عقب می موند ... مرسی از حانیه عشقم که توی قسمتای ترکیه کمکم کرد ... مرسی از مهرو که سوالای پزشکیمو جواب داد ... مرسی از فاطمه هام که با سوالام دیونشون کردم ... مرسی از زهرا که خیلی سعی داشت کلا داستانو عوض کنه اما من نکردم:)) مرسی از نگین که کلی روحیه داد

مرسی از حدیث خانوم گل که توی قسمتای اخر کمکم کرد

و مرسی از وقت گرانبهای شما عزیزان که در اختیارم گذاشتین و چند دقیقه ای در روزتون توی این تاپیک گذشت ... نمی دونم چقدر راضی بودین از کارم اما امیدوارم با رضایت اینجا رو ترک کنید...

یاعلی

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین جمعه 20 تیر 1393 ساعت 14:19

سلام
وای تموم شد دلم برا همه تنگ میشه مخصوصا النا !
اونجا که گفتی بزار از اول بگم نوشتی مردی شبیه من مگه منظورت همین داستان نبود آواره ی کوچه ها..
خواهش میکنم تشکر لازم نبود
در کل خوب بود خیلی غیر واقعی هم نبود .
راستی بازم بنویسید (همش چرته !!!!!!!!!) این حرفو نزنید من یه چیزایی یاد گرفتم یه تجربه هایی بدست آوردم یعنی همیشه از همه چیزهایی که میبینم و میخونم سعی می کنم یه نکته آموزنده بیرون بکشم بعضی جیزهارو نمیشه تجربه کرد ولی میشه درس گرفت .

چشم می نویسم ... اتفاقا رمان چهارم داره تو ذهنم شکل میگیره ... شخصیت ها دارن خودشونو تو ذهنم رشد میدن ... خوشحالم که تونستم چیزی به دانسته هات اضافه کنم ... امیدوارم وقتت تلف نشده باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.