از جام بلند شدمو از پله ها رفتم بالا. دره اتاقمو باز کردمو رفتم تو. کف اتاقم پارکت بود و یه فرش صورتی به شکل دایره وسطش بود. رو به روی در دسشویی بود که فقط خودم ازش استفاده می کردم. سمت چپ در یه آینه ی بزرگ قرار داشت که حدود نصف دیوارو گرفته بودو به شکل دایره بود. جلوش یه میز صورتی بود که عرضش حدود 30 سانتی متر بود و طولشم 1/5 متر بود. سه تا کشو داشت که توش لوازم آرایشمو زیورآلات و این جور چیزامو می ذاشتم. رو به روی آینه پنجره قرار داشت که اونم خیلی بزرگ بود. یه پرده ی کرمی هم جلوی پنجره رو گرفته بود و نمیذاشت داخل اتاق معلوم بشه. کنار ضلع غربی اتاقم تختمو گذاشته بودم که بالاش عکسای خودم بود. روی تختمم که خرس برزگ سفید گذاشته بودم که خیلی دوسش داشتم. رو به روی تخت میز تحریرم بود که کنارش کتابخونه و کمک دیواری قرار داشت. لب تاپمم روی همون میز تحریرم بود.
اتاقمو دوس داشتم. رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی خوابم میومدو زود خوابم برد.
***
مامان داشت با خاله آتوسا تلفنی حرف میزد. بابا هم طبق معمول اخبار گوش میداد. منم داشتم با گوشیم بازی می کردم. وقتی مامان تلفن رو قطع کرد با خوشحالی گفت که آخر هفته نامزدیه طاهاست. طاها پسر خالم بود که 28 سال داشتو مثل بقیه دکتر بود.
- طاها؟ با کی؟
- با دوست طناز
- دختره چیکارس؟
- کار نمی کنه. درس می خونه
- چه رشته ای؟
- حقوق
- چه عجب یه نفر زن دکتر نگرفت
- بابا- ارغوااااااااااااان!!!!! دکتر مگه چشه؟
- هیچی بابا هیچی
مامان- برو به فکر لباسو اینجور چیزا باش دختر جان
وااااااای دوباره شروع شد. کاش میشد نرم ولی مگه مامان میذاشت؟ اصلا از مهمونیای خاله اینا خوشم نمیومد.یاد عروسیه طناز که خواهر طاهاست افتادم. همه دختر پسرا ریخته بودن وسطو داشتن می لولیدن بهم. این دفه هم حتما همینه دیگه!
مامان- به چی فک می کنی؟
- به نامزدیه طاها
- خیله خب پاشو بیا کمک کن شامو بیارم
- باشه الان میام
رفتم به مامان کمک کردم تا میزو بچینه. داشتم شام می خوردم که خاطره زنگ زد
- ببخشید من برم جواب بدم
از پشت میز بلند شدمو رفتم نزدیک تلوزیون
- بله؟
- سلام
- سلام خوبی؟
- خوبم مرسی
- زنگ زدم بگم برای عید غدیر آماده باش
- مگه چه خبره؟
- عقده منو آرمانه
- پس به سلامتی بله رو گفتی؟ آره
- اوهوم
- حامد چی؟
- باهاش حرف زد
- کی؟
- آرمان
- خب؟
- هیچی دیگه.... بهش گفت که من دوسش ندارم.
- مگه تو بهش نگفته بودی؟
- نه
- چرا؟
- آخه می ترسیدم یه بلایی سر خودش بیاره
- بعد الان آقا آرمانتون بهش گفته بلایی سر خودش نیاورد؟
- نه به اون صورت ولی خب خیلی دادو بیداد کرد
- تو اونجا بودی؟
- نچ.......آرمان گفت
- همین؟
- ارغوان میدونی چیه؟این حامد از اولشم فیلم بازی می کرده
- ینی چی؟
- آرمان می گفت بعد ازین که از آرمان جدا شده رفته پیش یه دختره دیگه و باهاش بگو بخند داشته
- خب؟
- خب به جمالت.......این آقا ظاهرا کارش سرکار گذاشتنو اذیت کردنه دخترای مردمه
- تازه فهمیدی؟
- مگه تو می دونستی؟
- همون موقعی که باهاش دوست بودیو عاشقش بودی من با چند نفر دیگه دیدمش
- وااااااااا پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
- اون موقع که خودم مجبورت کردم ولش کنی.........تا الانم که نیازی نبود بگم چون تو هیچ احساسی بهش نداشتی
- راستشو بخوای همون موقع خودمم یه چیزایی فهمیده بودم.
- چجوری؟
- یه بار که تلفنی داشتم باهاش حرف میزدم صدای خنده ی یه دختر اومد. ازش پرسیدم کی بود که گفت یکی از خانومایی بود که داشت از کنارم رد می شد ولی بازم صداش میومد. 2-3 بار دیگه هم از این اتفاقا افتاده بود
- حالا دیگه تموم شد. فکرشو نکن
- آره خدا رو شکر
- کاری نداری؟
- نه خدافظ
- خدافظ
گوشیو قطع کردمو برگشتم سر سفره
بابا- کی بود؟
- خاطره
مامان- چی گفت؟
یه قاشق از غذا رو گذاشتم تو دهنمو گفتم
- عید غدیر عقدشه
مامان- با کی؟
- همسایه طبقه بالاییشون
بابا- خوب به سلامتی این دخترمونم سر و سامون گرفت
- سر و سامون چیه؟ تازه بدبختیاش شروع شد
- مگه شوهر کردن بدبختیه؟
- آره دیگه. آب بخواد بخوره باید از شوهرش اجازه بگیره
- مگه بده؟
- برای شما مردا نه..........ولی برای خانوما بله! مگه نه مامان؟
- نه حالا اونجوری که تو میگی! ولی خب واسه مردا بد نیست
بابا- کی گفته بد نیست؟ هرشب باید سر یه ساعت مشخص خونه باشی........این کجاش خوبه؟
- شمام که چقد سر یه ساعت مشخص خونه ایییییییی!!!!!
گوشیه بابا که روی عسلی یکی از مبلا بود زنگ خورد.
- ارغوان گوشیمو میاری؟
- چشم بابایی
رفتم سمت گوشیو برش داشتم. شماره ی بیمارستان بود. حتما بیمار اورژانسی دارن که زنگ زدن. همون جوری که داشتم برمیگشتم گفتم
- بابا از بیمارستانه
- اااااااا چرا الان زنگ زدن؟!!!
- حتما بیمار اورژانسی دارین
مامان- این بود ساعت مشخصت؟ هر وقت بگن باید بری هر وقتم اجازه بدن باید بیای
بابا- خیله خوب بسه........الان میام
از سره سفره بلند شد رفت طبقه ی بالا. حیف شد. همه نقشه هامو خراب کردن. دلم می خواست یه دعوای جانانه بندازم بینشون. ولی بابا ظاهرا باید می رفت بیمارستان. برگشتشم با خدا بود. منو مامان غذامونو تموم کردیم که بابا شالو کلاه کرده بود داشت می رفت.
مامان- علی کجا میری؟
بابا- بیمارستان
- واجبه؟
- اوهوم
- باشه برو
- خدافظ
- خدافظ
وقتی بابا رفت مامان با حرص سفره رو جمع می کردو زیر لب یه چیزایی می گفت
- مامان چرا انقد حرص می خوری؟ جوش میزنیاااااااااا
- من خودم دکتر پوستم. اون وقت تو اینا رو داری به خودم میگی؟
- حالا چرا داری حرص می خوری؟
- این بابات حرصم میده
- خب دیگه........شوهر دکتر و متخصص دردسر داره........می خواستی نگی بله
- ارغوان بســـه انقد حرف مفت نزن........بیا سفره رو جمع کن
- وااااا مگه چی گفتم؟ اعصاب نداریااااااا
- خوبه خودت میدونی اعصاب ندارم. پس انقد رو اعصاب من راه نرو!!!!!
من دیگه هیچی نگفتمو کمک کردم تا سفره رو جمع کنه. ساعت حدودای 12 بودو داشتم جزوه هامو کامل می کردم که کیارمین به گوشیم زنگ زد.وااااااااا این با من چی کار داره؟ مگه پولشو نگرفت؟
- بله؟؟؟
- سلام
- سلام کاری داشتین؟
- راستش زنگ زدم بگم پولی به حساب من واریز نشده
- مگه میشه؟
- بله. ظاهرا شده
- حالا شما ساعت 12 شب زنگ زدین که فقط همینو بگین؟ فردا رو ازتون گرفتن؟
- بله می دونم دیر وقته ولی گفتم هرچه زودتر بهتر
- شما مطمئنین شماره حسابو درست دادین؟
- بله.......مگه اینکه پدرتون اشتباه نوشته باشن
- فک نمی کنم
- هستن؟
- خیر میگم فردا باهاتون تماس بگیرن
- خیلی ممنون
- خواهش می کنم
- خدانگهدارتون
- خدافظ
مگه میشه؟ نکنه یارو دروغ میگه؟ ولی اصلا بهش نمیاد. بابا که می گفت پسر خوبیه پس حتما یه مشکلی وجود داره. ولش کن بابا اصلا به من چه؟ یاد فردا افتادم که باید برم دانشگاه. اونم بدون ماشین. حالا باید آویزون اینو اون بشم تا ماشینم درست بشه. حالا فردا رو میشه با مامان رفتو پس فردا هم با بابا و بعدم با خاطره و شیده و یکتا و ... . ای بابااااااااااااا هر روز که نمیشه با یکی برم. آژانس بگیرم بهتره. ولی پول آژانسم زیاد میشه. عجب بدبختیه ایه هااا. چه خاکی به سرم کنم پس؟ ارغوان حالا کوتا فردااااااا جزوتو بنویس.
یه آه بلند کشیدو راه افتاد.
بقیه ی راهو تو سکوت سپری کردیم. تیرداد منو رسون خونه و سریع دور شد. وقتی مامان شب اومد خونه و دید ماشینم تو پارکینگ نیست فک کرد من هنوز نیومدمو خیلی نگران شد. منم مجبور شدم جریانو بهشون بگم. اونام کلی سوال پیچم کردن که طرف کی بود؟ کجا داشتی می رفتی؟خسارتش چقد میشه؟...؟
به همه سوالاشون جواب دادم تا خیالشون راحت بشه. ساعت 10:15 بود که کیارمین زنگ زد
- بله؟
- الو سلام
- سلام....شما؟
- جاوید هستم
- آهان بله.......بفرمایید
- زنگ زدم بگم اگه ممکنه مبلغ...رو پرداخت کنید به عنوان خسارت
- یکم زیاد نیست؟
-شما که گفتید همشو پرداخت می کنید! چی شد؟یادتون رفت؟
- حتما شمام سو استفاده کردینو مبلغ بیشتریو گفتین! درسته؟
- نـــــه اصلاااا من امکان نداره یه همچین کاری بکنم
- مطمئنین؟
- صد در صد........من یه همچین آدمی نیستم خانوم
- امیدوارم که اینطوری باشه........گوشی خدمتتون
رفتم تو هال تا به بابام بگم باهاش حرف بزنه و پولشو بده. بابا مث من نبود که چونه بزنه. سریع پولو میداد
- بابا؟
- بله؟
- همون آقایی که بهش زدم زنگ زده تا پولشو بگیره......بیا باهاش حرف بزن
- بده گوشیو
گوشیمو دادم به بابا و همونجا نشستم تا ببینم چی میگن
- سلام علیکم
-...
- من پدرشم. حالتون خوبه؟
-...
- چقد باید بدم؟
-...
- باشه چشم. شماره حسابتون؟
-...
-یه لحظه.... ببخشید
به من اشاره کرد که یه خودکار و کاغذ بهش بدم. منم که دم دستم چیزی پیدا نکردم فقط یه خودکار کنار میز تلفن بود که برش داشتمو دادم به بابا. بابا هم مجبور شد رو دستش بنویسه
- بفرمایید
- ...
-خب؟
- ...
-خیلی ممنون. من امشب واریز می کنم به حساب
-...
- خواهش می کنم فقط خودتونو معرفی می کنید؟
-...
- چقد اسمتون آشناس
- ...
- آهان بله........یادم اومد.....همون پسری که به ارغوان زد! درسته؟
-...
- خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم.موفق باشید
-...
- مزاحمتون نمیشم. خدانگهدار
-...
- خدافظ
گوشیو قطع کردو به من نگاه کرد
- چی می گفت؟
- میدونی کی بود؟
- اوهوم
- نع......نمیدونی
- چرا دیگه.....همونی که یه ماه پیش چلاقم کرد
- اااااااا راجبش اینجوری حرف نزن. خیلی آقاست
- مگه شما میشناسینش؟
- دوست تیرداده..........تیرداد خیلی تعریفشو کرده
- آره می دونم که با تیرداد دوستن
- خیلی خب برو بخواب. فردا باید بری دانشگاه. برو
- منتظرم
رامو کج کردمو راه افتادم سمت شرکت تیرداد. چون تو ترافیک موندم نیم ساعت دیرتر رسیدم. ساعت 6 جلوی شرکتش بودم. ماشینو تو کوچه پارک کردمو خودم رفتم تو و سوار آسانسور شدم طبقه ی 4 رو فشار دادمو آسانسور رفت بالا. به طبقه ی سوم که رسیدیم آسانسور وایساد و در باز شدو یه مرد اومد تو. سرمو که آوردم بالا دیدم همون یارو اس که باهاش تصادف کردم. ای بابا!!!! این اینجا چ غلطی می کنه؟
- سلام خانوم شایسته! شما اینجا چیکار می کنین؟
از لحن صداش حس کردم ناراحته ولی چیزی بهش نگفتم.
- دقیقا من می خواستم این سوالو از شما بپرسم. داشتم می رفتم شرکت پسر عموم
- پس شما دختر عموی تیردادین؟
- مگه شما تیردادو میشناسین؟
- بله............دوستیم..........ولی خیلی صمیمی نیستیم.
- آهان
صدای ضبط شده یه خانوم اعلام کرد که باید برم
- ببخشید.........خدانگهدارتون.
- خدانگهدار
اومدم بیرون و رفتم طرف شرکت تیرداد .
راستی این چرا ناراحت بود؟ اصلا چرا مشکی پوشیده؟ شاید یکی از اقوامش مرده! به خودم نهیب زدم که آخه ارغوان به تو چه؟ فکر ماشین خوشگلت باش که زدی لهش کردی. یاد خسارتی افتادم که باید به این یارو بدم. ای بابا حالا چجوری به بابا اینا بگم؟ خودم که هیچی ندارم . پ چه غلطی کنم؟ شهریه ی دانشگاهم که ندادم. آخ امیر خدا لعنتت کنه! چ وقته مریض شدن بود آخه؟
تو همین فکرا بودم که تیردادو تو راهرو دیدم که داشت میومد طرفم.
- سلام ارغوان جان خوبی؟
- سلام خوبم مرسی
- چرا انقد دیر کردی؟
- ترافیک
- ماشینت کجاس؟
- تو کوچه
- باشه. تو برو تو من میرم به یکی از بچه ها بگم ببرنش تعمیرگاه
- مرسی دستت درد نکنه. جبران می کنم
- نبابا این چه حرفیه؟ وظیفه اس خواهر گلم. برو تو من الان میام
- زود بیا
- باشه
درو باز کردمو رفتم تو. اولین چیزی که دیدم میز منشی بود که داشت وسایلشو جمع می کرد. وقتی منو دید یه لبخند زد و سلام کرد. جواب سلامشو دادمو رفتم سمت اتاق تیرداد. همین که رفتم تو یکتا رو دیدم که داره عکس تیردادو می بوسه و گریه می کنه.
تا آخر کلاس به حرفای استادمون خانوم شرفی گوش دادم. وقتی کلاس تموم شد با بچه ها رفتیم ناهار خوردیم بعدشم من رفتم خونه تا هم استراحت کنم بعدشم برم دنبال شیدا تا بریم به استاد تسلیت بگیم.مراسمشون ساعت 3 شروع می شد. رفتم دنبال شیدا تا باهم بریم و بیایم. اونجا استادو دیدیم بهش تسلیت گفتیم. یه نیم ساعتی اونجا نشستیم که مامان شیدا زنگ زد بهش و گفت که حال امیر خوب نیست. بیچاره خیلی هول شد. از استاد خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.
- ارغوان بدو امیر از دستم رفت
- چیزی نشده که!!!!!!!
- مامان که می گفت حالش خیلی بده. تند تر بروووووووووووووووو
- تو که از سرعت می ترسیدی؟
- یه دادی سرم زد که برق از سرم پرید:
امیر داره میمیره اون وقت تو فکر ترس منییییییییییییییی؟؟؟
- کی گفته داره میمیره؟!!!!!!!!!!اصلا چش شده؟
- نمی دونم. تو فقط تند برو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- باش
خودمم دلم می خواست تند برم. پامو رو گاز فشار دادمو تا جایی که می شد تند رفتم.تو کل مسیر شیدا داشت اینور اونور زنگ میزد تا خبر بگیره اما هیچکس جواب درست حسابی بهش نمی داد. منم حواسم بود که به کسی نزنم . سر یه چهار راه بودیم که یه بی ام و سفید عین ماشین خودم از جلوم رد شد. چون خیابون خلوت بود اصلا نفهمیدم چراغ قرمزه و محکم باهاش برخورد کردم. خدا رو شکر هم من هم شیدا کمر بند بسته بودیم و چیزیمون نشد ولی ماشینا داغون شدن.راننده ی ماشینی که بهش زده بودم از ماشین پیاده شد. معلوم بود خیلی عصبانیه. منو شیدا هم ناچارا" پیاده شدیم. یارو عجیب خوشگل بود. چشمای عسلی ، ابروهای پر، پوست سفید، قد بلند، هیکل ورزیده، موهای خرمایی با ته ریش. سر تا پاشم مشکی بود. مشکی خیلی بهش میومد. از وقتی پیاده شده بود فقط داشتم تجزیه تحلیلش می کردم. شیدام که ماتش برده بود. که یه دفعه صدامون کرد.
- پسندیدین؟
ینی چی؟ فکر بد نکنه یه وقت؟ آخخخخخ صداشم بهش میومد. چقدم برام آشنا بود. فک کنم قبلا یه جا دیدمش. ولی کجا؟نذاشت بیشتر فک کنم . دوباره صدام کرد:
- خانوم اگه بررسی من تموم شد بفرمایید بگید من با این ماشین چی کار کنم؟ آخه این چه وضع رانندگیه؟
- آقا ببخشید من خیلی عجله دارم.
- این شد جواب؟
- اااااااا چیزه من الان مغزم هنگ کرده. نمی دونم باید چی کار کنم. هرچی شما بگید
- ببخشید خانوم من شما رو جایی ندیدم؟
- فک نمی کنم
- چرا........ شما همونی هستید که من 1 ماهه پیش بهش زدم. یادتون هست؟
عین مونگولا نگاش کردمو گفتم:
من با شما تصادف کردم؟
- بله. اینم دفه دومیه که ما باهم تصادف می کنیم
شیدا دیگه داشت عصبانی میشد. بیچاره خیلی نگران امیر بود
شیدا- ارغوان ول کن این حرفارو. امیر چی میشه؟ من باید خودم زود برسونم اونجا. یه کاری کن زود تر بریم. بدو
پسره- خانوم چی چیو زودتر بریم؟ صب کنید افسر بیاد
- ااااااااااااا افسر برای چی؟من خودم هرچقدر خسارتش بشه پرداخت می کنم.
- چرا نباید افسر بیاد؟
- یه لحظه صب کنید
رفتم پیش شیدا که بهش بگم آژانس بگیره و خودش بره
- شیدا جان شما خودت برو. میبینی که. نمی تونم باهات بیام این یارو هم ظاهرا ازون سمجاست. تو آژانس بگیر خودتو زودتر برسون پیش امیر
- ولی آخه...
- برو شیدا من خودم یه کاریش می کنم
اونم از خدا خواسته قبول کرد و رفت. برگشتم سمت پسره تا شاید بتونم منصرفش کنم
- آقا میشه بیخیال افسر بشید؟
- چرا؟
- چون اگه افسر بیاد منو به خاطر سرعت زیاد و رد کردن چراغ قرمز جریمه می کنه. تازه چندتا نمره منفیم میده که من اصلا ازین مسخره بازیا خوشم نمیاد
- مسخره بازی چیه خانوم؟این قانونه
- آقا شما پولتو بگیر برو...........به قانون چی کار داری؟چقد باید بدم؟
- منکه نمی تونم همینجوری بهتون قیمت بگم........شما یه شماره تلفن به من بدین تا من بعدا خبرتون کنم
- باشه
یه کاغذ از تو کیفم دراوردمو شماره ی خودمو خونه رو نوشتم و دادم دستش.
- ببخشید خانوم اسمتونو ننوشتین
- لیلی شایسته هستم
- ولی دوستتون ارغوان صداتون کرد که
شیدا- خاطره جان هنوز که چیزی نشده. گریه واسه چیه؟
همون جوری که داشت گریه می کرد گفت:
می ترسم
شیدا- هیچ غلطی نمی تونه بکنه
همون لحظه به فکرم رسید که باید حامد از ایران بره. اینجوری خیال همه راحت میشه.
- ببینم این حامد وضع مالیشون خوبه؟
- بد نیست.دستشون به دهنشون می رسه.........چطور؟
- خب اگه پدر و مادرشم به این وصلت راضی نیستن می تونن بفرستنش اونور آب....... هوم؟
یه برق شادی تو چشمای خاطره پیدا شد . اشکاشو پاک کرد و گفت:
- آره فکر خوبیه.........ولی اگه نرفت چی؟
- میره. اونجا اگه 4 تا زن خوشگل تر از تو ببینه فراموشت می کنه. بعدشم با این چیزایی که تو میگی فک کنم پدر و مادرش برای راحت شدن از دست تو هر کاری می کنن.
- آره ..............بچه ها ارغوان راس میگه...........پاشید بریم
یکتا- کجا؟؟؟؟؟؟
شیدا- بشین حالا میریم........عجله نداریم که
خاطره- نه بچه ها. هر لحظه ممکنه حامد یا یه کاری دست خودش بده یا من. پاشید باید زودتر یه کاری بکنم بره. نمی خوام آرمان از دستم بره
- بچه ها خاطره راس میگه. منکه با این پام فعلا نمی تونم کمکش کنم. شما برید.
یکتا- حالا ما کجا بلندشیم بریم؟بریم بگیم چی؟بگیم پسرتونو ردش کنین بره دوست ما می خواد زندگیشو بکنه؟
خاطره- نخیر اول بریم خونه ی ما تا من با مامانم مشورت کنم بعد
شیدا- ولی من میگم با آرمان مشورت کنی بهتره هااااااااااا
خاطره- شیدا تو چه گیری دادی به آرمان؟ اصلا من برای چی به آرمان باید این ماجرارو بگم؟ها؟اگه اون بفهمه من با حامد دوس بودم که از ازدواج با من منصرف میشه
شیدا- لازم نیست بگی دوستم بوده. بهش بگو یکی از خواستگارامه. دروغ نگو ولی راستشم نگو. اگه دوست داشته باشه بهت کمک می کنه.
یکتا- شیدام حرف بدی نمیزنه هااااااااااااا
- آره فکر خوبیه. آرمان می تونه ازت حمایت کنه. من میگم همین الان برو باهاش حرف بزن.
خاطره از جاش بلند شد رفت روسریشو برداشت و به یکتا و شیدا گفت که حاضرشن که برن
خواستم تا دم در بدرقشون کنم که نذاشتن . خدا رو شکر مشکل خاطره داشت کم کم حل میشد ولی بازم نگرانش بودم. شب جریانو برای مامان و بابا گفتم
اونام گفتن که کار درستی می کنه که به آرمان میگه چون اینجوری می تونه صداقتشو به شوهرش ثابت کنه ولی خب نباید بگه که قبلا با حامد رابطه داشته. از این که اونام حرفای ما رو تایید کردن خوشحال شدم
فرداش یکتا با ماشین داداشش یاشار اومد دنبالم. چون تو خونه تنها بودم کمکم کرد سوارشم. باهم رفتیم بیمارستان عموم تا همونجا که گچ گرفته بودن خودشونم باز کنن. آدرسشو بهش دادمو راه افتاد. بین راه ازش راجب خاطره پرسیدم که چی کار کردین؟اونم گفت که خالم اومده بود خونمون و مامانم بهم زنگ زد گفت که برم خونه. دیگه نتونستم باهاشون برم.
***
یه هفته ای می شد که گچ پام باز شده بود. سه شنبه بود و فرداش با استاد جاوید کلاس داشتم. مرد خوبی بود. حرفاش به دلم می نسشت. هر وقت مشکلی پیش میومد باهاش درمیون میذاشتم اونم راهنماییم می کرد. آخرای شب بود و می خواستم بخوابم که شیدا اس داد:
- کلاس استاد جاوید کنسل شد.
- چرا؟
- مادرش فوت کرده فرداهم سومشه.
کنجکاو شدم ببینم چی شده. جواب اسشو ندادم و به جاش بهش زنگ زدم
- الو سلام. چی شده؟
- گفتم که . مادر استاد بدرک واصل شد
- درس حرف بزن ااااااااااااااا
- بیخیال بابا کی به کیه!!!!!!!!
- چرا فوت شده؟
- نمی دونم.
خیلی ناراحت شده بودم. دلم می خواست تو غم استاد شریک بشم. تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت تو مراسمش شرکت کنم
- شیدا؟
- هوم؟
- می دونی مراسمش کجاس؟
- نه. چطور؟
- گفتم اگه بشه بریم تسلیت بگیم
- خب استادو تو دانشگاه می بینیم تسلیت میگیم. چه کااااااااریه؟
- نه!!!!! دلم می خواد بریم دیدنش
- پاچه خوار!!!!!!!!
- می تونی آدرسو برام پیدا کنی؟
- باید از یکی از بچه ها بپرسم
- باشه. پرسیدی برام اس ام اس کن. می خوام بخوابم کاری نداری؟
- نه فردا می بینمت.خدافظ
- خدافظ
رو تختم ولو شدم. خسته نبودم ولی خیلی زود خوابم برد
صبح ساعت 8/30 بیدار شدم کلاسمم ساعت 9 بود. زود باید می رفتم.تند تند حاضر شدم و صبحونه نخورده از در زدم بیرون. هنوز کامل خارج نشده بودم که صدای مامان درومد:
ارغوان دربیار دیگه اونو ااااااااه!
- مامان گیر نده خواهشا
- آخه تو که حجابت کامله . دیگه چادر می خوای چی کار؟
وقت نداشتم به طور فلسفی قانعش کنم و این کارو به بعد موکول کردم.
- مامان الان وقت ندارم باید زود برم. ببخشید بعدا حتما باهاتون صحبت می کنم
منتظر جوابش نشدم و اومدم بیرون. باید با مامان تکلیفمو روشن می کردم. اون اوایل که من 16 سالم بود زیاد مشکلی نداشت ولی از وقتی رفتم دانشگاه گیر دادناش شروع شد.
خیابونا خلوت بود و منم تند میرفتم. وقتی رسیدم به دانشگاه ماشینمو تو محوطه دانشگاه پارک کردم. بیشتر وقتا بچه ها تو هوای آزاد می موندن تا کلاس شروع بشه. ولی من هرچی گشتم پیداشون نکردم. حدس زدم باید تو ساختمون باشن. رفتم سمت ساختمون دانشگاه که یکی از پسرای کلاسمون جلوم سبز شد.
- بمیر بابا توام
- بچه ها کدومتون فردا می تونید با من بیاید؟
- کجا؟
- دکتر
- واسه چی؟
- برای اینکه برم گچمو باز کنم
یکتا- من باهات میام
- مرسی. پس لطف کن فردا ساعت 4 بیا اینجا تا باهم بریم
خاطره- منم می تونم بیامااااااااااااااا
یکتا- خاطره جان بشین سره جات. من خودم میرم تو یه فکری به حال حامد بکن
- راستی از حامد چه خبر؟
خاطره حالش گرفته شد و خیلی آروم گفت:
خودکشی کرد
- جااااااااان من؟
- اوهوم
- تموم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
- نبابااااااااااا نجاتش دادن
- این پسره هم خیلی خله هاااااااااااااااااااااا. اگه تو با کسی نامزد کرده بودی یه چیزی ولی آدم که به خاطر یه جواب نه که خودکشی نمی کنه
- از کجا می دونی نامزد نکردم؟
- چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نامزد کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه صدایی که معلوم بود از خجالت داره میمیره خیلی آروم جواب داد
- یه خواستگار برام اومده که پسر بدی نیست. ازش خوشم اومده. می خوام بهش جواب بدم
- خاطره من غریبه بودم که به من چیزی نگفتی؟؟؟؟؟
- شرمنده
- شماها چرا ساکتین؟
شیدا- چیزی نداریم بگیم. ما که واسه خاطره خانوم نامحرمیم.
به هممون برخورده بود. اصلا از خاطره انتظار نداشتم به ما چیزی نگه ولی یکتا زود فراموش کرد. اصلا دختر کینه ای نبود. پیش خودش می گفت حتما خاطره دلیلی داشته که چیزی نگفته.
یکتا- ول کنین این حرفارو. به جای تبریک گفتنتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خاطره ولی...
- ارغوان!!!! حتما خاطره دلایل مربوط به خودشو داره که چیزی نگفته. حالا خاطره جون طرف کی هست؟اصلا کی اومدن؟همه چیو تعریف کن ببینم
خاطره- اسمش آرمانه همسایه طبقه بالاییمون. ارغوان فک کنم تو یه بار دیده باشیش
- کی؟
- اون موقع که ترم اولمون بود و تو اومدی دنبالم تا بریم دانشگاه! یادته یه پسر پشت سر من از آسانسور اومد بیرون؟
- برو بابااااااااااا کی میره این همه راهوووووووو!!!!! من شام دیشبم یادم نیست اونوقت 3-4 سال پیشو یادم باشه؟
شیدا- خب داشتی می گفتی
خاطره- هفته ی پیش اومدن خواستگاری. از شانس گند من حامدم داشته میومده که دم در می بیندشون. بعدشم میره خونه و قرص می خوره تا خودشو بکشه.
- هه...اینکه می گفت میره همه چیو میذاره کف دست طرف
- نمی دونم والله . حالا خودش هیچی مامانشم دشمنم شده. میگه اگه یه بار دیگه این اتفاق بیوفته روزگارمو سیاه می کنه
- تو چی گفتی؟
- هیچی
- آفرین خوب کاری کردی اون حالش خوب نبوده یه چیزی گفته. تو به دل نگیر
- بچه ها من چی کار کنم؟
صداش بغض داشت. همون جوری که به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود سرشو به دیوار چسبوند. شیدا رفت کنارش و بهش گفت
- نگران نباش درست میشه.
-چه جوری؟شیدا چه جوری؟
- به آرمان گفتی جریانو؟
- نه
- خو بهش بگو
- اصصصصصصصصصصصصصصلا!! حرفشم نزن
- چرا؟ اصلا ببینم این آقا آرمان دوست داره؟ تو چی دوسش داری؟
- آره خب. دوسش دارم چون بالاخره همسایمونه. از همون روز اولی که اومدن تو آپارتمان ما ازش خوشم اومد. ولی خب عاشقش نیستم.
- اون چی؟
- می گفت دوسم داره راستو دروغشو نمی دونم
یکتا- حالا حامد چی میشه؟
- نمی دونم یکتا نمی دونم
خوب به حرفای خاطره گوش دادم تا شاید بتونم یه راه حل بهش بدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از این که حامد بگه خوده خاطره به آرمان بگه
- خاطره؟
- هوم؟
- میگم بهتره خودت به آرمان بگی
- چیو؟
- جریان حامدو
شیدا- منکه بهت گفتم بگو چرا نمی خوای بدونه؟ از زبون تو بشنوه بهتره تا حامد
خاطره بغضش شکست و سرشو گذاشت رو زانوشو شروع کرد به گریه کردن
سریع از خونه زدم بیرون که دوباره شروع نکنه به ایراد گرفتن. 10 دقیقه ای منتظر خاطره شدم که با 206 نقره ایش اومد.تیپش سبز پسته ای بود. یه مانتوی سبزه تتتتتتتنگ با یه شلوار لوله تفنگیه جین. شالشم سبز بود. موهاشم از جلو ریخته بود تو صورتش.یه عینک دودیه گنده هم زده بود رو چشاش. آرایششم کامل بود.جلوی پام ترمز کرد و رفتم سوار شدم که راه افتاد.
- سلام خانوم پسرکش!
- سلام ارغوان جون
- خوبی؟
- بد نیستم تو چطوری؟
- ممنون منم خوبم
- کجا بریم؟
- i don't know
- هیچ نظری نداری؟
- نچ
- ارغوااااااااااان؟
- جونم؟
- حامد یادته؟
- اوهوم
- اومده خواستگاری
چشام شد اندازه نعلبکی. حامد بی افش بود که یه 2 سالی بهم زده بودن. ولی الان چی می خواست الله و اعلم
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- لووناردو داوینچی
- مامانت اینا راضین؟
- اصلا
- خودت چی؟
- منم نمی خوامش
- خب پس مشکلت چیه؟بهش بگو نه
- آخه دیشب تو یاهو که داشتیم حرف میزدیم گفت اگه با هرکی غیر از من ازدواج کنی میرم بهش میگم تو با من قبلا دوست بودی
- زر میزنه بابا!اصلا بره بگه . چی میشه مثلا؟این پسرا خودشون تو دوران مجردی با هزار نفر دوستن
- آره خودمم همینو میگم ولی علی (داداشش) میگه مردا دلشون می خواد زنشون با اولین مردی که رابطه داشته خودش باشه.
- این مال وقتیه که پسره هم با اولین دختری که رابطه داره خانومش باشه ولی الان هرکدوم تو گوشیشون هزارتا شماره دارن پس نباید یه همچین انتظاری داشته باشن.
- ولی این طبیعتشونه نمیشه تغییرش داد. بعدشم تو خودت با هیچکس نبودی پس حتما پسری هم هست که با هیچ دختری نبوده باشه.
- نمی دونم چی بگم.حتما همینیه که تو میگی. همینجا نگه دار
- واسه چی؟
- اون طرف خیابون فلافل فروشیه. می خوام فلافل بگیرم بخوریم.
- باشه برو
کنار خیابون وایساد و منم از خیابون رد شدم و رفتم 2 تا فلافل با همه ی مخلفات خریدم. وقتی خواستم برگردم چون دستم پر بود نتونستم درست چادرمو جمع کنم و گیر کرد زیر پامو وسط خیابون خوردم زمین. وقتی خواستم بلندشم با یه ماشین سفید تصادف کردم که سرعتش فوق العاده زیاد بود.
رانندشم یه پسر جوون بود ولی چون چشمام سیاهی می رفت نتونستم درست قیافه اشو ببینم. بعد چند لحظه هم که دیگه هیچی متوجه نشدم.
***
آروم چشمامو باز کردم. تو همون لحظه ی اول فهمیدم بیمارستانم.بیمارستانش خیلی برام آشنا بود. یه ذره که فک کردم فهمیدم بیمارستان عمومه. میدونستم بابا این بیمارستانو به هر بیمارستان دیگه ای ترجیح میده. داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که یه پرستار خوجل و موجل با یه سرنگ اومد تو.
- چه عجب خانوم خانوما بالاخره بیدار شدی
رفت طرف سرم و سرنگو توش تزریق کرد.
- علیک سلام خانوم پرستار
- چه بداخلاق!!!!!!!!سلام
- از کی اینجام؟
- از ساعت 1 امروز
- الان ساعت چنده؟
- 5
- چرا اینطوری شد؟ من فقط تصادف کردم که!
- توی همون تصادف پات شکست. قبلشم در رفته بود
- واسه چی در رفته بود؟
- ظاهرا خورده بودی زمین. آره؟
تازه فهمیدم چی به چیه
- آره راس میگی تازه یادم اومد. کی مرخص میشم؟
- باید فردا دکترت بیاد معاینه ات کنه بعدش میگه کی باید بری
- مرسی
- بش برسی
- به کی؟
- به عشقت دیگه
- برو بابا دلت خوشه. عشقم کجا بود؟
یه لبخند زد و گفت:
- من برم به بقیه مریضا برسم. خدافظ
- خدافظ
وقتی از در رفت بیرون به ثانیه نکشید که مامان پرید تو اتاق.خدا رو شکر اتاقم خوصوصی بود.
- آخه چرا حواستو جمع نمی کنی؟نمیگی خدای نکرده ضربه مغزی میشی میری تو کما ؟
- ماماااااااااااااااااااااا اان؟؟؟؟اولندش که سلام. دومندش ...........حالا مگه چی شده؟؟؟؟؟؟؟نمردم که!!!!!!!!
- زبونتو گاز بگیر............خدا نکنه چرا مواظب خودت نیستی؟
- اتفاقه دیگه........میوفته.کسی اینجاست؟
- اوهوم. باباتو فریناز و تیرداد.
- تیرداد واسه چی؟
- زنگ زده بود ازت یه کتاب می خواست که فریناز بهش گفت چی شده. اون کسیم که بهت زده بود رفته بازداشتگاه
- چرا؟
- وااااااااااا زده ناقصت کرده هاااااااااا.حقشه
- آره خب
- من برم به اونا بگم بیان تو
- کیا؟
- فرینازو تیرداد و بابات
- آهان باشه.شما شب میمونین؟
- آره من میمونم
- مرسی
بابا اینا تا ساعت 7 اونجا بودن. توی تمام مدتی که اونجا بودن فقط داشتم به سرزنشاشون گوش میدادم.همون حرفای همیشگی: چادرتو بلد نیستی جمع کنی.حواست کجا بود؟حتما تو باید می رفتی؟خاطره نمی تونست بره؟فلافل می خواستین چیکار؟می رفتین یه رستوران درست حسابی...
دیگه همون حدودای 7 رفتن به زندگیشون برسن
- مامان؟
- هوم؟
- نمیرین خونه فرناز؟
- نه
- چرا؟
- خب من با این حالت کجا برم؟
- من خوبم مامان. تو برو
- حرفشم نزن.من تنها برم خونه فرناز بگم چی؟
- چرا تنها؟بابا میاد باهاتون دیگه
- نخیر فرناز کنسلش کرد
- چرااااااااااااااااااااااا اااااااا؟
- حالش خوب نبود همش استفراغ می کرد
- آخییییییییییییی مسموم شده؟
- فک کنم
- مامان من خیلی خوابم میاد می خوام بخوابم
- باشه تو بخواب من اینجام چیزی خواستی بگو
فقط سرمو تکون دادمو خوابیدم
خلاصه:
داستان از زبان ارغوان شایسته بیان میشه. یه دختر ازاد که همین ازادیش کار دستش داد. زمانی که یه دختر نوجوون بود خطاهایی مرتکب شد که بعد از 7 سال داره تاوانشو پس میده. درست زمانی که عاشق شده. عاشق مردی که اعتقاداتش از بین اون همه ادمی که کنارشن خیلی بهش نزدیکه. عاشق مردی که شبیه اوست...
مقدمه:
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟