از جام بلند شدمو از پله ها رفتم بالا. دره اتاقمو باز کردمو رفتم تو. کف اتاقم پارکت بود و یه فرش صورتی به شکل دایره وسطش بود. رو به روی در دسشویی بود که فقط خودم ازش استفاده می کردم. سمت چپ در یه آینه ی بزرگ قرار داشت که حدود نصف دیوارو گرفته بودو به شکل دایره بود. جلوش یه میز صورتی بود که عرضش حدود 30 سانتی متر بود و طولشم 1/5 متر بود. سه تا کشو داشت که توش لوازم آرایشمو زیورآلات و این جور چیزامو می ذاشتم. رو به روی آینه پنجره قرار داشت که اونم خیلی بزرگ بود. یه پرده ی کرمی هم جلوی پنجره رو گرفته بود و نمیذاشت داخل اتاق معلوم بشه. کنار ضلع غربی اتاقم تختمو گذاشته بودم که بالاش عکسای خودم بود. روی تختمم که خرس برزگ سفید گذاشته بودم که خیلی دوسش داشتم. رو به روی تخت میز تحریرم بود که کنارش کتابخونه و کمک دیواری قرار داشت. لب تاپمم روی همون میز تحریرم بود.
اتاقمو دوس داشتم. رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی خوابم میومدو زود خوابم برد.
***
مامان داشت با خاله آتوسا تلفنی حرف میزد. بابا هم طبق معمول اخبار گوش میداد. منم داشتم با گوشیم بازی می کردم. وقتی مامان تلفن رو قطع کرد با خوشحالی گفت که آخر هفته نامزدیه طاهاست. طاها پسر خالم بود که 28 سال داشتو مثل بقیه دکتر بود.
- طاها؟ با کی؟
- با دوست طناز
- دختره چیکارس؟
- کار نمی کنه. درس می خونه
- چه رشته ای؟
- حقوق
- چه عجب یه نفر زن دکتر نگرفت
- بابا- ارغوااااااااااااان!!!!! دکتر مگه چشه؟
- هیچی بابا هیچی
مامان- برو به فکر لباسو اینجور چیزا باش دختر جان
وااااااای دوباره شروع شد. کاش میشد نرم ولی مگه مامان میذاشت؟ اصلا از مهمونیای خاله اینا خوشم نمیومد.یاد عروسیه طناز که خواهر طاهاست افتادم. همه دختر پسرا ریخته بودن وسطو داشتن می لولیدن بهم. این دفه هم حتما همینه دیگه!
مامان- به چی فک می کنی؟
- به نامزدیه طاها
- خیله خب پاشو بیا کمک کن شامو بیارم
- باشه الان میام
رفتم به مامان کمک کردم تا میزو بچینه. داشتم شام می خوردم که خاطره زنگ زد
- ببخشید من برم جواب بدم
از پشت میز بلند شدمو رفتم نزدیک تلوزیون
- بله؟
- سلام
- سلام خوبی؟
- خوبم مرسی
- زنگ زدم بگم برای عید غدیر آماده باش
- مگه چه خبره؟
- عقده منو آرمانه
- پس به سلامتی بله رو گفتی؟ آره
- اوهوم
- حامد چی؟
- باهاش حرف زد
- کی؟
- آرمان
- خب؟
- هیچی دیگه.... بهش گفت که من دوسش ندارم.
- مگه تو بهش نگفته بودی؟
- نه
- چرا؟
- آخه می ترسیدم یه بلایی سر خودش بیاره
- بعد الان آقا آرمانتون بهش گفته بلایی سر خودش نیاورد؟
- نه به اون صورت ولی خب خیلی دادو بیداد کرد
- تو اونجا بودی؟
- نچ.......آرمان گفت
- همین؟
- ارغوان میدونی چیه؟این حامد از اولشم فیلم بازی می کرده
- ینی چی؟
- آرمان می گفت بعد ازین که از آرمان جدا شده رفته پیش یه دختره دیگه و باهاش بگو بخند داشته
- خب؟
- خب به جمالت.......این آقا ظاهرا کارش سرکار گذاشتنو اذیت کردنه دخترای مردمه
- تازه فهمیدی؟
- مگه تو می دونستی؟
- همون موقعی که باهاش دوست بودیو عاشقش بودی من با چند نفر دیگه دیدمش
- وااااااااا پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
- اون موقع که خودم مجبورت کردم ولش کنی.........تا الانم که نیازی نبود بگم چون تو هیچ احساسی بهش نداشتی
- راستشو بخوای همون موقع خودمم یه چیزایی فهمیده بودم.
- چجوری؟
- یه بار که تلفنی داشتم باهاش حرف میزدم صدای خنده ی یه دختر اومد. ازش پرسیدم کی بود که گفت یکی از خانومایی بود که داشت از کنارم رد می شد ولی بازم صداش میومد. 2-3 بار دیگه هم از این اتفاقا افتاده بود
- حالا دیگه تموم شد. فکرشو نکن
- آره خدا رو شکر
- کاری نداری؟
- نه خدافظ
- خدافظ
گوشیو قطع کردمو برگشتم سر سفره
بابا- کی بود؟
- خاطره
مامان- چی گفت؟
یه قاشق از غذا رو گذاشتم تو دهنمو گفتم
- عید غدیر عقدشه
مامان- با کی؟
- همسایه طبقه بالاییشون
بابا- خوب به سلامتی این دخترمونم سر و سامون گرفت
- سر و سامون چیه؟ تازه بدبختیاش شروع شد
- مگه شوهر کردن بدبختیه؟
- آره دیگه. آب بخواد بخوره باید از شوهرش اجازه بگیره
- مگه بده؟
- برای شما مردا نه..........ولی برای خانوما بله! مگه نه مامان؟
- نه حالا اونجوری که تو میگی! ولی خب واسه مردا بد نیست
بابا- کی گفته بد نیست؟ هرشب باید سر یه ساعت مشخص خونه باشی........این کجاش خوبه؟
- شمام که چقد سر یه ساعت مشخص خونه ایییییییی!!!!!
گوشیه بابا که روی عسلی یکی از مبلا بود زنگ خورد.
- ارغوان گوشیمو میاری؟
- چشم بابایی
رفتم سمت گوشیو برش داشتم. شماره ی بیمارستان بود. حتما بیمار اورژانسی دارن که زنگ زدن. همون جوری که داشتم برمیگشتم گفتم
- بابا از بیمارستانه
- اااااااا چرا الان زنگ زدن؟!!!
- حتما بیمار اورژانسی دارین
مامان- این بود ساعت مشخصت؟ هر وقت بگن باید بری هر وقتم اجازه بدن باید بیای
بابا- خیله خوب بسه........الان میام
از سره سفره بلند شد رفت طبقه ی بالا. حیف شد. همه نقشه هامو خراب کردن. دلم می خواست یه دعوای جانانه بندازم بینشون. ولی بابا ظاهرا باید می رفت بیمارستان. برگشتشم با خدا بود. منو مامان غذامونو تموم کردیم که بابا شالو کلاه کرده بود داشت می رفت.
مامان- علی کجا میری؟
بابا- بیمارستان
- واجبه؟
- اوهوم
- باشه برو
- خدافظ
- خدافظ
وقتی بابا رفت مامان با حرص سفره رو جمع می کردو زیر لب یه چیزایی می گفت
- مامان چرا انقد حرص می خوری؟ جوش میزنیاااااااااا
- من خودم دکتر پوستم. اون وقت تو اینا رو داری به خودم میگی؟
- حالا چرا داری حرص می خوری؟
- این بابات حرصم میده
- خب دیگه........شوهر دکتر و متخصص دردسر داره........می خواستی نگی بله
- ارغوان بســـه انقد حرف مفت نزن........بیا سفره رو جمع کن
- وااااا مگه چی گفتم؟ اعصاب نداریااااااا
- خوبه خودت میدونی اعصاب ندارم. پس انقد رو اعصاب من راه نرو!!!!!
من دیگه هیچی نگفتمو کمک کردم تا سفره رو جمع کنه. ساعت حدودای 12 بودو داشتم جزوه هامو کامل می کردم که کیارمین به گوشیم زنگ زد.وااااااااا این با من چی کار داره؟ مگه پولشو نگرفت؟
- بله؟؟؟
- سلام
- سلام کاری داشتین؟
- راستش زنگ زدم بگم پولی به حساب من واریز نشده
- مگه میشه؟
- بله. ظاهرا شده
- حالا شما ساعت 12 شب زنگ زدین که فقط همینو بگین؟ فردا رو ازتون گرفتن؟
- بله می دونم دیر وقته ولی گفتم هرچه زودتر بهتر
- شما مطمئنین شماره حسابو درست دادین؟
- بله.......مگه اینکه پدرتون اشتباه نوشته باشن
- فک نمی کنم
- هستن؟
- خیر میگم فردا باهاتون تماس بگیرن
- خیلی ممنون
- خواهش می کنم
- خدانگهدارتون
- خدافظ
مگه میشه؟ نکنه یارو دروغ میگه؟ ولی اصلا بهش نمیاد. بابا که می گفت پسر خوبیه پس حتما یه مشکلی وجود داره. ولش کن بابا اصلا به من چه؟ یاد فردا افتادم که باید برم دانشگاه. اونم بدون ماشین. حالا باید آویزون اینو اون بشم تا ماشینم درست بشه. حالا فردا رو میشه با مامان رفتو پس فردا هم با بابا و بعدم با خاطره و شیده و یکتا و ... . ای بابااااااااااااا هر روز که نمیشه با یکی برم. آژانس بگیرم بهتره. ولی پول آژانسم زیاد میشه. عجب بدبختیه ایه هااا. چه خاکی به سرم کنم پس؟ ارغوان حالا کوتا فردااااااا جزوتو بنویس.
یه آه بلند کشیدو راه افتاد.
بقیه ی راهو تو سکوت سپری کردیم. تیرداد منو رسون خونه و سریع دور شد. وقتی مامان شب اومد خونه و دید ماشینم تو پارکینگ نیست فک کرد من هنوز نیومدمو خیلی نگران شد. منم مجبور شدم جریانو بهشون بگم. اونام کلی سوال پیچم کردن که طرف کی بود؟ کجا داشتی می رفتی؟خسارتش چقد میشه؟...؟
به همه سوالاشون جواب دادم تا خیالشون راحت بشه. ساعت 10:15 بود که کیارمین زنگ زد
- بله؟
- الو سلام
- سلام....شما؟
- جاوید هستم
- آهان بله.......بفرمایید
- زنگ زدم بگم اگه ممکنه مبلغ...رو پرداخت کنید به عنوان خسارت
- یکم زیاد نیست؟
-شما که گفتید همشو پرداخت می کنید! چی شد؟یادتون رفت؟
- حتما شمام سو استفاده کردینو مبلغ بیشتریو گفتین! درسته؟
- نـــــه اصلاااا من امکان نداره یه همچین کاری بکنم
- مطمئنین؟
- صد در صد........من یه همچین آدمی نیستم خانوم
- امیدوارم که اینطوری باشه........گوشی خدمتتون
رفتم تو هال تا به بابام بگم باهاش حرف بزنه و پولشو بده. بابا مث من نبود که چونه بزنه. سریع پولو میداد
- بابا؟
- بله؟
- همون آقایی که بهش زدم زنگ زده تا پولشو بگیره......بیا باهاش حرف بزن
- بده گوشیو
گوشیمو دادم به بابا و همونجا نشستم تا ببینم چی میگن
- سلام علیکم
-...
- من پدرشم. حالتون خوبه؟
-...
- چقد باید بدم؟
-...
- باشه چشم. شماره حسابتون؟
-...
-یه لحظه.... ببخشید
به من اشاره کرد که یه خودکار و کاغذ بهش بدم. منم که دم دستم چیزی پیدا نکردم فقط یه خودکار کنار میز تلفن بود که برش داشتمو دادم به بابا. بابا هم مجبور شد رو دستش بنویسه
- بفرمایید
- ...
-خب؟
- ...
-خیلی ممنون. من امشب واریز می کنم به حساب
-...
- خواهش می کنم فقط خودتونو معرفی می کنید؟
-...
- چقد اسمتون آشناس
- ...
- آهان بله........یادم اومد.....همون پسری که به ارغوان زد! درسته؟
-...
- خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم.موفق باشید
-...
- مزاحمتون نمیشم. خدانگهدار
-...
- خدافظ
گوشیو قطع کردو به من نگاه کرد
- چی می گفت؟
- میدونی کی بود؟
- اوهوم
- نع......نمیدونی
- چرا دیگه.....همونی که یه ماه پیش چلاقم کرد
- اااااااا راجبش اینجوری حرف نزن. خیلی آقاست
- مگه شما میشناسینش؟
- دوست تیرداده..........تیرداد خیلی تعریفشو کرده
- آره می دونم که با تیرداد دوستن
- خیلی خب برو بخواب. فردا باید بری دانشگاه. برو
- منتظرم
رامو کج کردمو راه افتادم سمت شرکت تیرداد. چون تو ترافیک موندم نیم ساعت دیرتر رسیدم. ساعت 6 جلوی شرکتش بودم. ماشینو تو کوچه پارک کردمو خودم رفتم تو و سوار آسانسور شدم طبقه ی 4 رو فشار دادمو آسانسور رفت بالا. به طبقه ی سوم که رسیدیم آسانسور وایساد و در باز شدو یه مرد اومد تو. سرمو که آوردم بالا دیدم همون یارو اس که باهاش تصادف کردم. ای بابا!!!! این اینجا چ غلطی می کنه؟
- سلام خانوم شایسته! شما اینجا چیکار می کنین؟
از لحن صداش حس کردم ناراحته ولی چیزی بهش نگفتم.
- دقیقا من می خواستم این سوالو از شما بپرسم. داشتم می رفتم شرکت پسر عموم
- پس شما دختر عموی تیردادین؟
- مگه شما تیردادو میشناسین؟
- بله............دوستیم..........ولی خیلی صمیمی نیستیم.
- آهان
صدای ضبط شده یه خانوم اعلام کرد که باید برم
- ببخشید.........خدانگهدارتون.
- خدانگهدار
اومدم بیرون و رفتم طرف شرکت تیرداد .
راستی این چرا ناراحت بود؟ اصلا چرا مشکی پوشیده؟ شاید یکی از اقوامش مرده! به خودم نهیب زدم که آخه ارغوان به تو چه؟ فکر ماشین خوشگلت باش که زدی لهش کردی. یاد خسارتی افتادم که باید به این یارو بدم. ای بابا حالا چجوری به بابا اینا بگم؟ خودم که هیچی ندارم . پ چه غلطی کنم؟ شهریه ی دانشگاهم که ندادم. آخ امیر خدا لعنتت کنه! چ وقته مریض شدن بود آخه؟
تو همین فکرا بودم که تیردادو تو راهرو دیدم که داشت میومد طرفم.
- سلام ارغوان جان خوبی؟
- سلام خوبم مرسی
- چرا انقد دیر کردی؟
- ترافیک
- ماشینت کجاس؟
- تو کوچه
- باشه. تو برو تو من میرم به یکی از بچه ها بگم ببرنش تعمیرگاه
- مرسی دستت درد نکنه. جبران می کنم
- نبابا این چه حرفیه؟ وظیفه اس خواهر گلم. برو تو من الان میام
- زود بیا
- باشه
درو باز کردمو رفتم تو. اولین چیزی که دیدم میز منشی بود که داشت وسایلشو جمع می کرد. وقتی منو دید یه لبخند زد و سلام کرد. جواب سلامشو دادمو رفتم سمت اتاق تیرداد. همین که رفتم تو یکتا رو دیدم که داره عکس تیردادو می بوسه و گریه می کنه.
- بمیر بابا توام
- بچه ها کدومتون فردا می تونید با من بیاید؟
- کجا؟
- دکتر
- واسه چی؟
- برای اینکه برم گچمو باز کنم
یکتا- من باهات میام
- مرسی. پس لطف کن فردا ساعت 4 بیا اینجا تا باهم بریم
خاطره- منم می تونم بیامااااااااااااااا
یکتا- خاطره جان بشین سره جات. من خودم میرم تو یه فکری به حال حامد بکن
- راستی از حامد چه خبر؟
خاطره حالش گرفته شد و خیلی آروم گفت:
خودکشی کرد
- جااااااااان من؟
- اوهوم
- تموم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
- نبابااااااااااا نجاتش دادن
- این پسره هم خیلی خله هاااااااااااااااااااااا. اگه تو با کسی نامزد کرده بودی یه چیزی ولی آدم که به خاطر یه جواب نه که خودکشی نمی کنه
- از کجا می دونی نامزد نکردم؟
- چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نامزد کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه صدایی که معلوم بود از خجالت داره میمیره خیلی آروم جواب داد
- یه خواستگار برام اومده که پسر بدی نیست. ازش خوشم اومده. می خوام بهش جواب بدم
- خاطره من غریبه بودم که به من چیزی نگفتی؟؟؟؟؟
- شرمنده
- شماها چرا ساکتین؟
شیدا- چیزی نداریم بگیم. ما که واسه خاطره خانوم نامحرمیم.
به هممون برخورده بود. اصلا از خاطره انتظار نداشتم به ما چیزی نگه ولی یکتا زود فراموش کرد. اصلا دختر کینه ای نبود. پیش خودش می گفت حتما خاطره دلیلی داشته که چیزی نگفته.
یکتا- ول کنین این حرفارو. به جای تبریک گفتنتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خاطره ولی...
- ارغوان!!!! حتما خاطره دلایل مربوط به خودشو داره که چیزی نگفته. حالا خاطره جون طرف کی هست؟اصلا کی اومدن؟همه چیو تعریف کن ببینم
خاطره- اسمش آرمانه همسایه طبقه بالاییمون. ارغوان فک کنم تو یه بار دیده باشیش
- کی؟
- اون موقع که ترم اولمون بود و تو اومدی دنبالم تا بریم دانشگاه! یادته یه پسر پشت سر من از آسانسور اومد بیرون؟
- برو بابااااااااااا کی میره این همه راهوووووووو!!!!! من شام دیشبم یادم نیست اونوقت 3-4 سال پیشو یادم باشه؟
شیدا- خب داشتی می گفتی
خاطره- هفته ی پیش اومدن خواستگاری. از شانس گند من حامدم داشته میومده که دم در می بیندشون. بعدشم میره خونه و قرص می خوره تا خودشو بکشه.
- هه...اینکه می گفت میره همه چیو میذاره کف دست طرف
- نمی دونم والله . حالا خودش هیچی مامانشم دشمنم شده. میگه اگه یه بار دیگه این اتفاق بیوفته روزگارمو سیاه می کنه
- تو چی گفتی؟
- هیچی
- آفرین خوب کاری کردی اون حالش خوب نبوده یه چیزی گفته. تو به دل نگیر
- بچه ها من چی کار کنم؟
صداش بغض داشت. همون جوری که به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود سرشو به دیوار چسبوند. شیدا رفت کنارش و بهش گفت
- نگران نباش درست میشه.
-چه جوری؟شیدا چه جوری؟
- به آرمان گفتی جریانو؟
- نه
- خو بهش بگو
- اصصصصصصصصصصصصصصلا!! حرفشم نزن
- چرا؟ اصلا ببینم این آقا آرمان دوست داره؟ تو چی دوسش داری؟
- آره خب. دوسش دارم چون بالاخره همسایمونه. از همون روز اولی که اومدن تو آپارتمان ما ازش خوشم اومد. ولی خب عاشقش نیستم.
- اون چی؟
- می گفت دوسم داره راستو دروغشو نمی دونم
یکتا- حالا حامد چی میشه؟
- نمی دونم یکتا نمی دونم
خوب به حرفای خاطره گوش دادم تا شاید بتونم یه راه حل بهش بدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از این که حامد بگه خوده خاطره به آرمان بگه
- خاطره؟
- هوم؟
- میگم بهتره خودت به آرمان بگی
- چیو؟
- جریان حامدو
شیدا- منکه بهت گفتم بگو چرا نمی خوای بدونه؟ از زبون تو بشنوه بهتره تا حامد
خاطره بغضش شکست و سرشو گذاشت رو زانوشو شروع کرد به گریه کردن
سریع از خونه زدم بیرون که دوباره شروع نکنه به ایراد گرفتن. 10 دقیقه ای منتظر خاطره شدم که با 206 نقره ایش اومد.تیپش سبز پسته ای بود. یه مانتوی سبزه تتتتتتتنگ با یه شلوار لوله تفنگیه جین. شالشم سبز بود. موهاشم از جلو ریخته بود تو صورتش.یه عینک دودیه گنده هم زده بود رو چشاش. آرایششم کامل بود.جلوی پام ترمز کرد و رفتم سوار شدم که راه افتاد.
- سلام خانوم پسرکش!
- سلام ارغوان جون
- خوبی؟
- بد نیستم تو چطوری؟
- ممنون منم خوبم
- کجا بریم؟
- i don't know
- هیچ نظری نداری؟
- نچ
- ارغوااااااااااان؟
- جونم؟
- حامد یادته؟
- اوهوم
- اومده خواستگاری
چشام شد اندازه نعلبکی. حامد بی افش بود که یه 2 سالی بهم زده بودن. ولی الان چی می خواست الله و اعلم
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- لووناردو داوینچی
- مامانت اینا راضین؟
- اصلا
- خودت چی؟
- منم نمی خوامش
- خب پس مشکلت چیه؟بهش بگو نه
- آخه دیشب تو یاهو که داشتیم حرف میزدیم گفت اگه با هرکی غیر از من ازدواج کنی میرم بهش میگم تو با من قبلا دوست بودی
- زر میزنه بابا!اصلا بره بگه . چی میشه مثلا؟این پسرا خودشون تو دوران مجردی با هزار نفر دوستن
- آره خودمم همینو میگم ولی علی (داداشش) میگه مردا دلشون می خواد زنشون با اولین مردی که رابطه داشته خودش باشه.
- این مال وقتیه که پسره هم با اولین دختری که رابطه داره خانومش باشه ولی الان هرکدوم تو گوشیشون هزارتا شماره دارن پس نباید یه همچین انتظاری داشته باشن.
- ولی این طبیعتشونه نمیشه تغییرش داد. بعدشم تو خودت با هیچکس نبودی پس حتما پسری هم هست که با هیچ دختری نبوده باشه.
- نمی دونم چی بگم.حتما همینیه که تو میگی. همینجا نگه دار
- واسه چی؟
- اون طرف خیابون فلافل فروشیه. می خوام فلافل بگیرم بخوریم.
- باشه برو
کنار خیابون وایساد و منم از خیابون رد شدم و رفتم 2 تا فلافل با همه ی مخلفات خریدم. وقتی خواستم برگردم چون دستم پر بود نتونستم درست چادرمو جمع کنم و گیر کرد زیر پامو وسط خیابون خوردم زمین. وقتی خواستم بلندشم با یه ماشین سفید تصادف کردم که سرعتش فوق العاده زیاد بود.
رانندشم یه پسر جوون بود ولی چون چشمام سیاهی می رفت نتونستم درست قیافه اشو ببینم. بعد چند لحظه هم که دیگه هیچی متوجه نشدم.
***
آروم چشمامو باز کردم. تو همون لحظه ی اول فهمیدم بیمارستانم.بیمارستانش خیلی برام آشنا بود. یه ذره که فک کردم فهمیدم بیمارستان عمومه. میدونستم بابا این بیمارستانو به هر بیمارستان دیگه ای ترجیح میده. داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که یه پرستار خوجل و موجل با یه سرنگ اومد تو.
- چه عجب خانوم خانوما بالاخره بیدار شدی
رفت طرف سرم و سرنگو توش تزریق کرد.
- علیک سلام خانوم پرستار
- چه بداخلاق!!!!!!!!سلام
- از کی اینجام؟
- از ساعت 1 امروز
- الان ساعت چنده؟
- 5
- چرا اینطوری شد؟ من فقط تصادف کردم که!
- توی همون تصادف پات شکست. قبلشم در رفته بود
- واسه چی در رفته بود؟
- ظاهرا خورده بودی زمین. آره؟
تازه فهمیدم چی به چیه
- آره راس میگی تازه یادم اومد. کی مرخص میشم؟
- باید فردا دکترت بیاد معاینه ات کنه بعدش میگه کی باید بری
- مرسی
- بش برسی
- به کی؟
- به عشقت دیگه
- برو بابا دلت خوشه. عشقم کجا بود؟
یه لبخند زد و گفت:
- من برم به بقیه مریضا برسم. خدافظ
- خدافظ
وقتی از در رفت بیرون به ثانیه نکشید که مامان پرید تو اتاق.خدا رو شکر اتاقم خوصوصی بود.
- آخه چرا حواستو جمع نمی کنی؟نمیگی خدای نکرده ضربه مغزی میشی میری تو کما ؟
- ماماااااااااااااااااااااا اان؟؟؟؟اولندش که سلام. دومندش ...........حالا مگه چی شده؟؟؟؟؟؟؟نمردم که!!!!!!!!
- زبونتو گاز بگیر............خدا نکنه چرا مواظب خودت نیستی؟
- اتفاقه دیگه........میوفته.کسی اینجاست؟
- اوهوم. باباتو فریناز و تیرداد.
- تیرداد واسه چی؟
- زنگ زده بود ازت یه کتاب می خواست که فریناز بهش گفت چی شده. اون کسیم که بهت زده بود رفته بازداشتگاه
- چرا؟
- وااااااااااا زده ناقصت کرده هاااااااااا.حقشه
- آره خب
- من برم به اونا بگم بیان تو
- کیا؟
- فرینازو تیرداد و بابات
- آهان باشه.شما شب میمونین؟
- آره من میمونم
- مرسی
بابا اینا تا ساعت 7 اونجا بودن. توی تمام مدتی که اونجا بودن فقط داشتم به سرزنشاشون گوش میدادم.همون حرفای همیشگی: چادرتو بلد نیستی جمع کنی.حواست کجا بود؟حتما تو باید می رفتی؟خاطره نمی تونست بره؟فلافل می خواستین چیکار؟می رفتین یه رستوران درست حسابی...
دیگه همون حدودای 7 رفتن به زندگیشون برسن
- مامان؟
- هوم؟
- نمیرین خونه فرناز؟
- نه
- چرا؟
- خب من با این حالت کجا برم؟
- من خوبم مامان. تو برو
- حرفشم نزن.من تنها برم خونه فرناز بگم چی؟
- چرا تنها؟بابا میاد باهاتون دیگه
- نخیر فرناز کنسلش کرد
- چرااااااااااااااااااااااا اااااااا؟
- حالش خوب نبود همش استفراغ می کرد
- آخییییییییییییی مسموم شده؟
- فک کنم
- مامان من خیلی خوابم میاد می خوام بخوابم
- باشه تو بخواب من اینجام چیزی خواستی بگو
فقط سرمو تکون دادمو خوابیدم
-خدافظ
***
صب با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود و اون روزم کلاس نداشتم به خاطر همین دوباره خوابیدم. دیگه حدودای 11 بود که مامان صدام زد:
- ارغوان؟.........ارغوان؟
تو خواب و بیداری گفتم:
-بله مامان؟
مامان با صدای بلند از تو اتاق خودش داد میزد:
- پاشو دیگه چقد می خوابی؟پاشو........امشب خونه فرناز دعوتیم
اتاقشون دیوار به دیوار اتاق من بود...نیاز نبود مث مامان انقد داد بزنمو با صدای معمولی گفتم:
-فرناز؟
مامان با یه عالمه لباس چرک تو دستش پرید تو اتاق من...رفت سمت کمدم تا لباس های کثیفمو از توش بکشه بیرون...در حالی که کمدو می گشت گفت:
- آره پاشو
رو تختم نشستمو گفتم:
- باشه چرا انقد داد میزنی؟
- خب آخه امروز باید بریم خرید
- خرید واسه چی؟
- چون برای امشب لباس ندارم
- مگه فرناز غریبه اس؟
در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:
- نه ولی خب تو که می دونی من دوس ندارم لباسام تکراری باشه
- باشه ولی چرا من بیام؟
- برای اینکه سلیقه ات خوبه
خیلی آروم جوری که نشنوه گفتم:
اگه به نظرت خوبه پس چرا انقد بهم گیر میدی؟
سرشو از لای در اورد تو گفت:
- چیزی گفتی؟
دستمو بردم بالا و گفتم:
- نه نه هیچی
- پاشو بیا پایین صبحونه بخور
- چشم الان میام پایین
حالا فرناز به چه مناسبتی دعوت کرده بود؟شایدم اصلا مناسبتی نداره خواسته دوره هم باشیم.... چه میدونم والله....الکی واسه خودم سوال درست می کنم تو ذهنم...بیکارم دیگه
دست و صورتمو شستمو رفتم پایین پیش مامان...سر میز نشستمو گفتم:
- مامان به چه مناسبتی خونه فرناز اینا دعوتیم؟
مامان ظرف کره و پنیر و گذاشت رو میز و گفت:
- حتما باید مناسبت داشته باشه؟
- نه........راستی شما چرا خونه ای؟
- کجا باشم؟
- مطب
یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:
-الان من تو خونه اضافیم؟
یه لقمه برای خودم گرفتمو در حالی که داشتم میذاشتمش تو دهنم گفت:
- نه قربونت برم من کی همچین حرفی زدم؟ فقط برام سوال بود
-خیلیه خب کم حرف بزن بیا بخور می خوام جمع کنم
****
ساعت 12/30 بود و داشتم تو اینترنت ول می گشتم که خاطره اس داد:
- کجایی؟
نوشتم:
- خونه چطور؟
- گفتم اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
سریع نوشتم:
- باشه میام... ناهار خوردی؟
- نه
- بیام دنبالت؟
- نه عزیزم من ماشین میارم
- باشه کی میای؟
- نیم ساعت دیگه
-منتظرم خدافظ
-بای
رفتم که حاضر بشم.در کمدمو باز کردمو یه مانتوی توسی داشتم که خال های بزرگ مشکی داشت و جنسشم ساتن بود و یه کمربند مشکی روش داشت رو انتخاب کردم.یه روسریه توسیم پوشیدم با شلوار کتون توسی.لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. با اینکه حجابم کامل بود ولی همیشه آرایش می کردم وگرنه پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم....بعد ازین که حاضر شدم چادرمو سرم کردمو از اتاقم رفتم بیرون.
رفتم به مامان بگم که با خاطره میرم بیرون. ازین دخترا نبودم که همش از مامانشون برای هر کاری اجازه می گرفتن. تو بیشتر وقتا خودم بودم که برای خودم تصمیم می گرفتم. ولی خب باید خبر میدادم کجا میرم.
- مامی؟مام؟
از تو اتاقش گفت:
- بله؟
رفم تو اتاقشو گفتم:
- من دارم با خاطره میرم بیرون کاری نداری؟
رو تخت نشسته بود و داشت یه مجله رو ورق میزد...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- کجا به سلامتی؟
- میریم بیرون که یه بادی به کلمون بخوره
سرشو اورد بالا و گفت:
- کی میای؟
-معلوم نیست ولی ناهارو با خاطره می خورم
- باشه فقط ساعت 3 خونه باش خب؟
-چرا؟
- برای اینکه بریم بازار
- خب مامان جان چه کاریه؟من میرم بعد یه جا قرار میذاریم که من دیگه خونه نیام. هوم؟
دوباره سرشو کرد تو مجله و زیر لب باشه ای گفت...منم از اتاق اومدم بیرون و بلند گفتم:
- خدافظ
صدای ضعیف مامانو شنیدم که گفت:
- به سلامت.
خلاصه:
داستان از زبان ارغوان شایسته بیان میشه. یه دختر ازاد که همین ازادیش کار دستش داد. زمانی که یه دختر نوجوون بود خطاهایی مرتکب شد که بعد از 7 سال داره تاوانشو پس میده. درست زمانی که عاشق شده. عاشق مردی که اعتقاداتش از بین اون همه ادمی که کنارشن خیلی بهش نزدیکه. عاشق مردی که شبیه اوست...
مقدمه:
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟