Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

مردی شبیه من 11

از جام بلند شدمو از پله ها رفتم بالا. دره اتاقمو باز کردمو رفتم تو. کف اتاقم پارکت بود و یه فرش صورتی به شکل دایره وسطش بود. رو به روی در دسشویی بود که فقط خودم ازش استفاده می کردم. سمت چپ در یه آینه ی بزرگ قرار داشت که حدود نصف دیوارو گرفته بودو به شکل دایره بود. جلوش یه میز صورتی بود که عرضش حدود 30 سانتی متر بود و طولشم 1/5 متر بود. سه تا کشو داشت که توش لوازم آرایشمو زیورآلات و این جور چیزامو می ذاشتم. رو به روی آینه پنجره قرار داشت که اونم خیلی بزرگ بود. یه پرده ی کرمی هم جلوی پنجره رو گرفته بود و نمیذاشت داخل اتاق معلوم بشه. کنار ضلع غربی اتاقم تختمو گذاشته بودم که بالاش عکسای خودم بود. روی تختمم که خرس برزگ سفید گذاشته بودم که خیلی دوسش داشتم. رو به روی تخت میز تحریرم بود که کنارش کتابخونه و کمک دیواری قرار داشت. لب تاپمم روی همون میز تحریرم بود.
اتاقمو دوس داشتم. رفتم رو تخت دراز کشیدم. خیلی خوابم میومدو زود خوابم برد.
***
مامان داشت با خاله آتوسا تلفنی حرف میزد. بابا هم طبق معمول اخبار گوش میداد. منم داشتم با گوشیم بازی می کردم. وقتی مامان تلفن رو قطع کرد با خوشحالی گفت که آخر هفته نامزدیه طاهاست. طاها پسر خالم بود که 28 سال داشتو مثل بقیه دکتر بود.
- طاها؟ با کی؟
- با دوست طناز
- دختره چیکارس؟
- کار نمی کنه. درس می خونه
- چه رشته ای؟
- حقوق
- چه عجب یه نفر زن دکتر نگرفت
- بابا- ارغوااااااااااااان!!!!! دکتر مگه چشه؟
- هیچی بابا هیچی
مامان- برو به فکر لباسو اینجور چیزا باش دختر جان
وااااااای دوباره شروع شد. کاش میشد نرم ولی مگه مامان میذاشت؟ اصلا از مهمونیای خاله اینا خوشم نمیومد.یاد عروسیه طناز که خواهر طاهاست افتادم. همه دختر پسرا ریخته بودن وسطو داشتن می لولیدن بهم. این دفه هم حتما همینه دیگه! 
مامان- به چی فک می کنی؟
- به نامزدیه طاها
- خیله خب پاشو بیا کمک کن شامو بیارم
- باشه الان میام
رفتم به مامان کمک کردم تا میزو بچینه. داشتم شام می خوردم که خاطره زنگ زد
- ببخشید من برم جواب بدم
از پشت میز بلند شدمو رفتم نزدیک تلوزیون
- بله؟
- سلام
- سلام خوبی؟
- خوبم مرسی
- زنگ زدم بگم برای عید غدیر آماده باش
- مگه چه خبره؟
- عقده منو آرمانه
- پس به سلامتی بله رو گفتی؟ آره
- اوهوم
- حامد چی؟
- باهاش حرف زد
- کی؟
- آرمان
- خب؟
- هیچی دیگه.... بهش گفت که من دوسش ندارم. 
- مگه تو بهش نگفته بودی؟
- نه
- چرا؟
- آخه می ترسیدم یه بلایی سر خودش بیاره
- بعد الان آقا آرمانتون بهش گفته بلایی سر خودش نیاورد؟
- نه به اون صورت ولی خب خیلی دادو بیداد کرد
- تو اونجا بودی؟
- نچ.......آرمان گفت
- همین؟
- ارغوان میدونی چیه؟این حامد از اولشم فیلم بازی می کرده
- ینی چی؟
- آرمان می گفت بعد ازین که از آرمان جدا شده رفته پیش یه دختره دیگه و باهاش بگو بخند داشته
- خب؟
- خب به جمالت.......این آقا ظاهرا کارش سرکار گذاشتنو اذیت کردنه دخترای مردمه
- تازه فهمیدی؟
- مگه تو می دونستی؟
- همون موقعی که باهاش دوست بودیو عاشقش بودی من با چند نفر دیگه دیدمش
- وااااااااا پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
- اون موقع که خودم مجبورت کردم ولش کنی.........تا الانم که نیازی نبود بگم چون تو هیچ احساسی بهش نداشتی
- راستشو بخوای همون موقع خودمم یه چیزایی فهمیده بودم.
- چجوری؟
- یه بار که تلفنی داشتم باهاش حرف میزدم صدای خنده ی یه دختر اومد. ازش پرسیدم کی بود که گفت یکی از خانومایی بود که داشت از کنارم رد می شد ولی بازم صداش میومد. 2-3 بار دیگه هم از این اتفاقا افتاده بود
- حالا دیگه تموم شد. فکرشو نکن
- آره خدا رو شکر
- کاری نداری؟
- نه خدافظ
- خدافظ

گوشیو قطع کردمو برگشتم سر سفره
بابا- کی بود؟
- خاطره
مامان- چی گفت؟
یه قاشق از غذا رو گذاشتم تو دهنمو گفتم
- عید غدیر عقدشه
مامان- با کی؟
- همسایه طبقه بالاییشون
بابا- خوب به سلامتی این دخترمونم سر و سامون گرفت
- سر و سامون چیه؟ تازه بدبختیاش شروع شد
- مگه شوهر کردن بدبختیه؟
- آره دیگه. آب بخواد بخوره باید از شوهرش اجازه بگیره
- مگه بده؟
- برای شما مردا نه..........ولی برای خانوما بله! مگه نه مامان؟
- نه حالا اونجوری که تو میگی! ولی خب واسه مردا بد نیست
بابا- کی گفته بد نیست؟ هرشب باید سر یه ساعت مشخص خونه باشی........این کجاش خوبه؟
- شمام که چقد سر یه ساعت مشخص خونه ایییییییی!!!!!
گوشیه بابا که روی عسلی یکی از مبلا بود زنگ خورد. 
- ارغوان گوشیمو میاری؟
- چشم بابایی
رفتم سمت گوشیو برش داشتم. شماره ی بیمارستان بود. حتما بیمار اورژانسی دارن که زنگ زدن. همون جوری که داشتم برمیگشتم گفتم 
- بابا از بیمارستانه
- اااااااا چرا الان زنگ زدن؟!!!
- حتما بیمار اورژانسی دارین
مامان- این بود ساعت مشخصت؟ هر وقت بگن باید بری هر وقتم اجازه بدن باید بیای
بابا- خیله خوب بسه........الان میام
از سره سفره بلند شد رفت طبقه ی بالا. حیف شد. همه نقشه هامو خراب کردن. دلم می خواست یه دعوای جانانه بندازم بینشون. ولی بابا ظاهرا باید می رفت بیمارستان. برگشتشم با خدا بود. منو مامان غذامونو تموم کردیم که بابا شالو کلاه کرده بود داشت می رفت.
مامان- علی کجا میری؟
بابا- بیمارستان
- واجبه؟
- اوهوم
- باشه برو
- خدافظ
- خدافظ
وقتی بابا رفت مامان با حرص سفره رو جمع می کردو زیر لب یه چیزایی می گفت
- مامان چرا انقد حرص می خوری؟ جوش میزنیاااااااااا
- من خودم دکتر پوستم. اون وقت تو اینا رو داری به خودم میگی؟
- حالا چرا داری حرص می خوری؟
- این بابات حرصم میده
- خب دیگه........شوهر دکتر و متخصص دردسر داره........می خواستی نگی بله
- ارغوان بســـه انقد حرف مفت نزن........بیا سفره رو جمع کن
- وااااا مگه چی گفتم؟ اعصاب نداریااااااا
- خوبه خودت میدونی اعصاب ندارم. پس انقد رو اعصاب من راه نرو!!!!!
من دیگه هیچی نگفتمو کمک کردم تا سفره رو جمع کنه. ساعت حدودای 12 بودو داشتم جزوه هامو کامل می کردم که کیارمین به گوشیم زنگ زد.وااااااااا این با من چی کار داره؟ مگه پولشو نگرفت؟
- بله؟؟؟
- سلام
- سلام کاری داشتین؟
- راستش زنگ زدم بگم پولی به حساب من واریز نشده
- مگه میشه؟
- بله. ظاهرا شده
- حالا شما ساعت 12 شب زنگ زدین که فقط همینو بگین؟ فردا رو ازتون گرفتن؟
- بله می دونم دیر وقته ولی گفتم هرچه زودتر بهتر
- شما مطمئنین شماره حسابو درست دادین؟
- بله.......مگه اینکه پدرتون اشتباه نوشته باشن
- فک نمی کنم
- هستن؟
- خیر میگم فردا باهاتون تماس بگیرن
- خیلی ممنون
- خواهش می کنم
- خدانگهدارتون
- خدافظ
مگه میشه؟ نکنه یارو دروغ میگه؟ ولی اصلا بهش نمیاد. بابا که می گفت پسر خوبیه پس حتما یه مشکلی وجود داره. ولش کن بابا اصلا به من چه؟ یاد فردا افتادم که باید برم دانشگاه. اونم بدون ماشین. حالا باید آویزون اینو اون بشم تا ماشینم درست بشه. حالا فردا رو میشه با مامان رفتو پس فردا هم با بابا و بعدم با خاطره و شیده و یکتا و ... . ای بابااااااااااااا هر روز که نمیشه با یکی برم. آژانس بگیرم بهتره. ولی پول آژانسم زیاد میشه. عجب بدبختیه ایه هااا. چه خاکی به سرم کنم پس؟ ارغوان حالا کوتا فردااااااا جزوتو بنویس.

مردی شبیه من 10

- نمی دونم. من خودمم نمی دونستم همین الان فهمیدم.
گوشیمو از تو جیبم دراوردمو به یکتا زنگ زدم. خیلی زنگ خورد ولی گوشی رو برنداشت. دیگه می خواستم قطع کنم که جواب داد:
بله؟
- سلــــــــام!!!!!
- سلام....... چرا دعوا داری؟
- تو چرا به من نگفته بودی که با تیرداد رابطه داری؟
- چی باید می گفتم؟ می گفتم عاشق پسر عموت شدم؟ که چی بشه؟ که اینجوری سرم داد بزنی؟
- یکتا عصبانیت من به خاطر بی خبریه! نه تعصب
- به هر حال واجب نبود بگم
- حالا چرا داشتی گریه می کردی؟
- از تیرداد بپرس
- لوس نشو
- لوس چیه؟میگم برو از تیرداد بپرس! خدافظ
بعدم گوشیو قطع کرد. برگشتم طرف تیرداد تا ازش بخوام همه چیو توضیح بده
- تیرداد؟
- بله؟
- به من نگاه کن
زد کنارو تو چشام نگاه کرد
- بفرمایید
- از اول تا آخر همه چیو توضیح بده
- که چی بشه؟
- که من بدونم
- واسه چی می خوای بدونی؟
- نمی خوای بگی بگو نمی خوام بگم!
یه آه کشیدو شروع کرد
- سه ماه پیش تو یه پاساژ دیدمش. دختر خوشگلی بود. دلم می خواست باهاش دوسشم. رفتم طرفش و تو انتخاب لباس بهش کمک کردم. خواستم پولشو حساب کنم که گفت: شما چی کاره ی من هستید که می خواین حساب کنید؟خودم پولشو میدم. بفرمایید! چیز عجیبی نبود چون بالاخره هر دختری تو این موارد جبهه میگیره. ولی من می خواستم چند وقت باهاش در ارتباط باشم. فقط و فقط به خاطر سرگرمی. وقتی از مغازه اومد بیرون بهش شمارمو دادم. اولش اصلا قبول نکرد ولی بهش گفتم یه چند روز حرف می زنیم بعد اگه نخواستی ما رو به خیر شما رو بسلامت! اینو که گفتم شمارمو گرفت. همون شبم اس داد که خودتو معرفی کن. منم سنو اسمو شغلمو بهش گفتم. اونم یه سری چیزا راجبه خودش گفتو قرار گذاشتیم. دیگه از اون روز به بعد با هم بودیم.
- خب ماجرای امروز چی بود؟ برای چی گریه می کرد؟
- ارغوان من دارم میرم
این چه ربطی به سوال من داشت؟
- کجا؟
- سوئد
- برای همیشه؟
- اوهوم
- چرا؟
- تحصیل
- چرا برنمیگردی؟
- برگردم که چی بشه؟ اونجا بهتره واسم. راحت ترم
- یکتا چی پس؟ به خاطر رفتنت داشت گریه می کرد؟
- اوهوم
- برو...زود فراموش می کنه........من خوب میشناسمش. خیالت راحت!
- خودم چی؟ اون فراموش می کنه. من چی؟
- دوسش داری؟
- خیلی
- پس نرو
- نمیشه
- چرا؟
- 1 ماه دیگه بلیت دارم
- برو... ولی برگرد
- مگه نمیگی که یکتا فراموش می کنه؟
- خب آره
- معلوم نیست من کی برگردم. اگه برگشتمو دیدم که ازدواج کرده چی؟
- اگه بهش بگی که برمیگردی منتظر میمونه
- مطمئنی؟
- نه!

یه آه بلند کشیدو راه افتاد.

بقیه ی راهو تو سکوت سپری کردیم. تیرداد منو رسون خونه و سریع دور شد. وقتی مامان شب اومد خونه و دید ماشینم تو پارکینگ نیست فک کرد من هنوز نیومدمو خیلی نگران شد. منم مجبور شدم جریانو بهشون بگم. اونام کلی سوال پیچم کردن که طرف کی بود؟ کجا داشتی می رفتی؟خسارتش چقد میشه؟...؟
به همه سوالاشون جواب دادم تا خیالشون راحت بشه. ساعت 10:15 بود که کیارمین زنگ زد
- بله؟
- الو سلام
- سلام....شما؟
- جاوید هستم
- آهان بله.......بفرمایید
- زنگ زدم بگم اگه ممکنه مبلغ...رو پرداخت کنید به عنوان خسارت
- یکم زیاد نیست؟
-شما که گفتید همشو پرداخت می کنید! چی شد؟یادتون رفت؟
- حتما شمام سو استفاده کردینو مبلغ بیشتریو گفتین! درسته؟
- نـــــه اصلاااا من امکان نداره یه همچین کاری بکنم
- مطمئنین؟
- صد در صد........من یه همچین آدمی نیستم خانوم
- امیدوارم که اینطوری باشه........گوشی خدمتتون
رفتم تو هال تا به بابام بگم باهاش حرف بزنه و پولشو بده. بابا مث من نبود که چونه بزنه. سریع پولو میداد
- بابا؟
- بله؟
- همون آقایی که بهش زدم زنگ زده تا پولشو بگیره......بیا باهاش حرف بزن
- بده گوشیو
گوشیمو دادم به بابا و همونجا نشستم تا ببینم چی میگن
- سلام علیکم
-...
- من پدرشم. حالتون خوبه؟
-...
- چقد باید بدم؟
-...
- باشه چشم. شماره حسابتون؟
-...
-یه لحظه.... ببخشید
به من اشاره کرد که یه خودکار و کاغذ بهش بدم. منم که دم دستم چیزی پیدا نکردم فقط یه خودکار کنار میز تلفن بود که برش داشتمو دادم به بابا. بابا هم مجبور شد رو دستش بنویسه
- بفرمایید
- ...
-خب؟
- ...
-خیلی ممنون. من امشب واریز می کنم به حساب
-...
- خواهش می کنم فقط خودتونو معرفی می کنید؟
-...
- چقد اسمتون آشناس
- ...
- آهان بله........یادم اومد.....همون پسری که به ارغوان زد! درسته؟
-...
- خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم.موفق باشید
-...
- مزاحمتون نمیشم. خدانگهدار
-...
- خدافظ
گوشیو قطع کردو به من نگاه کرد
- چی می گفت؟
- میدونی کی بود؟
- اوهوم
- نع......نمیدونی
- چرا دیگه.....همونی که یه ماه پیش چلاقم کرد
- اااااااا راجبش اینجوری حرف نزن. خیلی آقاست
- مگه شما میشناسینش؟
- دوست تیرداده..........تیرداد خیلی تعریفشو کرده
- آره می دونم که با تیرداد دوستن
- خیلی خب برو بخواب. فردا باید بری دانشگاه. برو

مردی شبیه من 9

یکتا؟؟؟؟؟؟؟؟اینجا؟؟؟؟؟عکس تیرداد؟؟؟؟؟؟؟؟گریه؟؟؟؟؟؟؟ ؟ ینی چی؟؟؟؟؟؟؟ چه خبر اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- یکتا؟؟؟؟؟؟؟؟
به طرفم برگشت. از دیدنم خیلی جا خورد. از چشماش معلوم بود که خیلی ترسیده. از جاش بلند شد و عقب عقب رفت. عکس تیرداد و خیلی سفت گرفته بود و به سینه اش فشار میداد.
- س....س....سل.....سلام
عصبانی نبودم ولی خیلی دوست داشتم بدونم که چه خبره
- علیک سلام. شما اینجا چی کار می کنی؟
- ممم......ممم.........مــــــــن؟
- نه پس من!!!!! این مسخره بازیا چیه؟ اصلا اینجا چه خبره؟
- چیزه....... هی ....هیچی
- هیچی؟؟؟؟ببینم تو بخاطر هیچی داری آبغوره میگیری؟
سریع اشکاشو با دستش پاک کرد و عکسو برد پشتش قایم کرد
- ارغوان به خدا چیز خاصی نیست
- نیست؟؟؟؟؟؟؟ اگه چیز خاصی نیست تو چرا انقد ترسیدی؟
- من؟ نه!!!! از چی باید بترسم؟
- نمی دونم والله! اینو تو باید بگی نه من
حس کردم از پشت یه نفر داره میاد. وقتی برگشتم دیدم تیرداده. این یکتا که حرف نمیزنه پس از تیرداد بپرسم بهتره.
- تیردااااااااد؟
- بله؟چیزی شده؟
- اولا یکتا اینجا چی کار می کنه؟دوما چرا داره گریه می کنه؟سوما چرا انقد ترسیده؟
- اولا بذار برسم. دوما چرا دعوا داری؟ سوما مگه توام یکتا جان رو میشناسی؟
یکتا جااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سابقه نداشت تیرداد یه دختره غریبه رو اینجوری خطاب کنه پس حتما خبریه
- تیرداد!!!!!! یکتا جان ینی چی؟
- جواب منو بده
- خب منو یکتا از دوم دبیرستان باهم بودیم تا الان
- واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟
- بله! حالا تو بگو
- چیو؟
- یکتا رو از کجا میشناسی؟
- بعدا بهت میگم
- الان می خوام بدونم
- نمیشه!!!!!!!! برو پایین منم الان میام
-خیلی خب باشه..........زود بیا
دیگه منتظر جوابش نشدم و سریع رفتم پایین. حوصله نداشتم صب کنم آسانسور بیاد پس از پله ها رفتم. همش داشتم دنبال یه چیزی می گشتم که بشه یکتا رو به تیرداد ربط داد ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم. سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم تا خود تیرداد توضیح بده. 10 دقیقه ای تو پارکینگ منتظرش بودم ولی نیومد. بازم صب کردم که صدای پای یه نفرو از پشت سرم شنیدم. دلم می خواست تیرداد باشه ولی نبود. همون پسره بود که بهش زده بودم. سرش پایین بود و متوجه من نشد. ناخودآگاه یه لبخند اومد گوشه لبم ولی اون هنوز ناراحت بود. 
- سلام
- سلام. حالتون خوبه؟
- مرسی ممنون
- دارین میرین؟
- بله منتظر تیردادم............ اممممممم ببخشید میشه یه بار دیگه اسمتونو بگید؟
- چطور؟
- خب یادم رفت
- کیارمین جاوید
- کیارمین ینی چی؟
- راستش معنیشو نمی دونم فقط می دونم اسم پسر کیقباده
- خب چرا اسمی رو براتون انتخاب کردن که معنیشو نمیدونن؟
- باید از خودشون بپرسین
- کیا؟
- پدر و مادرم
- آهان.......مزاحمتون نمیشم
- این چه حرفیه. خدانگهدار
- خدافظ
من چرا همش دلم می خواست با این پسره حرف بزنم؟ مگه چه فرقی با بقیه داشت؟ تازه من که یه عالمه نفرینش کرده بودم؟!
- ارغوان !!!!!!!!!! بریم
صدای تیرداد نذاشت بیشتر فکر کنم. به طرف مزدا ی مشکیش رفتم گفتم
- سال دیگه هم اگه میومدی مشکلی نبودااااااااا
- ببخشید خب
-دفه آخرت باشه هااااا
نشستم تو ماشینو کیفمو باز کردم. دنبال آدامس می گشتم. هر وقت عصبانی میشدم آدامس خیلی آرومم می کرد ولی هر چی گشتم نبود. تیرداد سوار شد و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. 5 دقیقه داشتم می گشتم که پرسید:
- دنبال چی می گردی؟
- آدامس! داری؟
-نچ
- پس کنار یه سوپر مارکت نگردار برم بخرم
- حالا واجبه؟
-اوهوم
- باشه
ماشینو کنار خیابون پارک کرد و گفت :
- برو بگیر زود بیا
- اینجا که مغازه ای نیست!
- چرا ......... کنار اون بانکه هست
- آهان دیدمش. صب کن الان میام
در ماشینو باز کردمو رفتم سمت مغازه یه آدامس ریلکس نعنایی خریدمو برگشتم تو ماشین. یکیشو گذاشتم تو دهنمو به تیرداد تارف کردم
- آدامس؟
- نمی خورم
- نخور
آدمی نبودم که زیاد اصرار کنم بخوره. اگه می خواست بر می داشت
- خب....... می شنوم
- چیو؟
- ببین تیرداد نپیچون! بگو بین تو و یکتا چیه؟
- مهمه؟
- تیرداد اگه هر کس دیگه ای جای یکتا بود انقدر کنجکاو نمیشدم که بدونم. بگو
- ببین ارغوان من نمی دونستم که یکتا دوست توا. وگرنه...
- وگرنه چی؟
سکوت کرد. هیچی نگفت.
- تیرداد وگرنه چی؟
- منو یکتا حدود 3 ماهه باهم در ارتباطیم
- چییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تقریبا داد زدم که تیرداد ترسید
- صداتو بیار پایین! چه خبرته؟؟؟؟؟؟
- 3 ماااااه؟؟؟؟
- آره
- پس چرا یکتا به من چیزی نگفته بود؟

مردی شبیه من 8

چه دقتی داره اییییییین!!!!! آخخخ دلم می خواست ضایعش کنم بگم به تو چه؟
- تو شناسنامه اسمم لیلیه. 
- آهان. منم کیارمین جاوید هستم
- شما کی با من تماس می گیرید؟
- یا امشب یا فردا
- خیلی ممنون. می تونم برم؟
- گفتید هر چقدر بشه پرداخت می کنید دیگه؟
- بله چطور؟
- گفتم یه وقت دبه درنیارید
- اصلا بهتون نمیاد لنگ پول باشید!!!!!
- نیستم
- پس چرا فک می کنید ممکنه دبه دربیارم؟
- چون به سنتون نمی خوره که خودتون بتونید این پولو پرداخت کنید.
- قرار نیست من بدم. پدرم زحمتشو میکشه
یه پوزخند زد که خیلی بهم برخورد. 
- خیله خب باشه. منتظر تماسم باشید
سرمو به نشانه ی تایید براش تکون دادمو سوار شدم. بی تفاوت، با ماشین از کنارش رد شدم. ماشیو باید می بردم تعمییرگاه ولی من جای خوبی سراغ نداشتم. یاد تیرداد افتادم که گفت یکی از دوستای دبیرستانش یه تعمییرگاه داره که کارشون عالیه. گوشیمو از تو کیفم برداشتمو به تیرداد زنگ زدم.بعد از 3 تا بوق جواب داد:
- سلام ارغوان خانوم گل! چه عجب یادی از ما کردی؟
- سلام. خوبی؟
- خوبم تو چطوری؟
- ای بد نیستم. تیرداد؟
- هوم؟
- آدرس تعمییر گاه دوستتو بهم میدی؟
- کدوم دوستم؟
- بابا همون که گفتی یه تعمییرگاه داره که کارشون خیلی خوبه. فهمیدی؟
- آره. فهمیدم کیو میگی. واسه چی می خوای؟
- تصادف کردم
- با کی؟کی؟ کجا؟
- همین الان با یه پسره
- حالت خوبه؟چیزیت که نشده؟
- نه خودم خوبم.
- خب خدا رو شکر. آدرسو یادداشت کن
- الان نمی تونم. اس بزنم بهم
- الان کجا داری میری؟
- خونه
- بیا اینجا. من شرکتم
- چرا؟ چه فرقی می کنه؟
- خب اولا من میگم یکی از بچه ها ماشینتو ببره پیش دوستم بعدشم خودم می رسونمت خونه.میای؟
- باشه میام

- منتظرم

رامو کج کردمو راه افتادم سمت شرکت تیرداد. چون تو ترافیک موندم نیم ساعت دیرتر رسیدم. ساعت 6 جلوی شرکتش بودم. ماشینو تو کوچه پارک کردمو خودم رفتم تو و سوار آسانسور شدم طبقه ی 4 رو فشار دادمو آسانسور رفت بالا. به طبقه ی سوم که رسیدیم آسانسور وایساد و در باز شدو یه مرد اومد تو. سرمو که آوردم بالا دیدم همون یارو اس که باهاش تصادف کردم. ای بابا!!!! این اینجا چ غلطی می کنه؟
- سلام خانوم شایسته! شما اینجا چیکار می کنین؟
از لحن صداش حس کردم ناراحته ولی چیزی بهش نگفتم.
- دقیقا من می خواستم این سوالو از شما بپرسم. داشتم می رفتم شرکت پسر عموم
- پس شما دختر عموی تیردادین؟
- مگه شما تیردادو میشناسین؟
- بله............دوستیم..........ولی خیلی صمیمی نیستیم. 
- آهان
صدای ضبط شده یه خانوم اعلام کرد که باید برم
- ببخشید.........خدانگهدارتون.
- خدانگهدار
اومدم بیرون و رفتم طرف شرکت تیرداد .
راستی این چرا ناراحت بود؟ اصلا چرا مشکی پوشیده؟ شاید یکی از اقوامش مرده! به خودم نهیب زدم که آخه ارغوان به تو چه؟ فکر ماشین خوشگلت باش که زدی لهش کردی. یاد خسارتی افتادم که باید به این یارو بدم. ای بابا حالا چجوری به بابا اینا بگم؟ خودم که هیچی ندارم . پ چه غلطی کنم؟ شهریه ی دانشگاهم که ندادم. آخ امیر خدا لعنتت کنه! چ وقته مریض شدن بود آخه؟
تو همین فکرا بودم که تیردادو تو راهرو دیدم که داشت میومد طرفم.
- سلام ارغوان جان خوبی؟
- سلام خوبم مرسی
- چرا انقد دیر کردی؟
- ترافیک
- ماشینت کجاس؟
- تو کوچه
- باشه. تو برو تو من میرم به یکی از بچه ها بگم ببرنش تعمیرگاه
- مرسی دستت درد نکنه. جبران می کنم
- نبابا این چه حرفیه؟ وظیفه اس خواهر گلم. برو تو من الان میام
- زود بیا
- باشه
درو باز کردمو رفتم تو. اولین چیزی که دیدم میز منشی بود که داشت وسایلشو جمع می کرد. وقتی منو دید یه لبخند زد و سلام کرد. جواب سلامشو دادمو رفتم سمت اتاق تیرداد. همین که رفتم تو یکتا رو دیدم که داره عکس تیردادو می بوسه و گریه می کنه.

مردی شبیه من 5

فردای همون روز مرخصم کردن اما تا 1 ماه خونه نشین شدم. اون کسیم که بهم زده بود اون شبو کلانتری موند. مامورای آگاهی هم برای آزادیش منتظر رضایت من بودن که دادم. با هر بدبختی ای بود رفتم کلانتری تا رضایت بدم ولی پسره رو ندیدم.
توی اون یه ماه خاطره برام جزوه ها رو میاورد. خیلی کمکم کرد تا از درسام عقب نیوفتم. بیشتر فامیلامون برای عیادت اومدن دیدنم. از دیدنشون خیلی خوشحال شدم . اصلا انتظار نداشتم براشون مهم باشم. با اینکه مامان خیلی بهم میرسید ولی اصلا ازون وضع راضی نبودم. بعضی وقتا به سرم میزد با چاقو بیوفتم به جون گچ پامو بازش کنم و این کارم کردم. ولی انقدر سفت بود باز نشد منم بیخیالش شدم. 
آخرین روزی که قرار بود پام تو گچ باشه دوستام اومدن دیدنم 
خاطره- سلام چلاق خانوم 
- دددددددددددددددددرد
- داری!!!!!!!
یکتا- جواب سلام واجبه خانوم متدین! این جوری جواب میدن؟ 
- سلام علیکم و رحمت الله و برکااااااااااته!!!!!!!!!!!!! خوبه؟
یکتا- اهلا و سهلا 
- شیدا کو پ؟
- الان میاد
- حالت خوبه؟ بهتری؟
- دکتری؟
- ارغوان اعصاب نداریااااااااااااا
- معلومه که ندارم. یه ماهه پام تو این بی صاحابه. دارم دیوونه میشم
- امروز دیگه روز آخره. بعدش دیگه راحت میشی
همون لحظه شیدا با مامان که یه ظرف میوه دستش بود اومد تو. 
شیدا- درود بر ارغوان خوشگله 
مامان- سلام بچه ها خوبین؟ 
خاطره- مرسی ممنون.آتنا جون چرا زحمت کشیدین. 
مامان- چه زحمتی عزیزم. بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. 
- مرسی
مامان- ارغوان با من کاری نداری؟ 
- چطور؟
- می خوام برم مطب
- الااااااااااان؟
- اوهوم
- شما که امروز بیمارستان نرفتین خو مطبم نرید دیگه
- نه آخه تو خونه کاری ندارم الانم دوستات اینجان تنها نیستی
- باشه هرجور راحتی
- بچه ها مواظب خودتون باشید. خدافظ
- خدافظ

مامان از اتاق رفت بیرون تا بره مطب

- شیدایی خوبی؟
- تووووووووووووووپ
- خبریه؟
- نه چه خبری؟تو رو دیدم شارژ شدم
یکتا- ارغوان تو چرا پزشکی نخوندی؟
- انقدر دور و ورم دکتر هست که دیگه حالم بهم می خوره
شیدا- منم بودم پزشکی نمی خوندم
یکتا- چرا؟پول دراره هااااااااااا
- پول می خوام چیکار؟مگه همه چی پوله؟
- آره خب منم اگه یه مامان بابای دکتر و پولدار داشتم که تولدم برام بی ام و می خریدن پول برام مهم نبود
خاطره- ول کنین این حرفا رو........راستی ارغوان اون کسی که بهت زدو دیدیش؟
- نه
- نمی دونی چه جیگری بووووووووووود. دلم واسش سوخت وقتی قرار شد یه شب تو بازداشتگاه بمونه.
- وااااااااااااااا زده چلاقم کرده اونوقت نره بازداشتگاه؟نمی دونی چقدر نفرینش کردم. ایشالله با همون ماشینی که نمی دونم چی بود بره زیر کامیون
- اااااااااااا چیکارش داری بدبختووووووووو! خودت بلد نیستی چادرتو جمع کنی که نخوری زمین. به اون چه؟
- حالا تو چرا انقد طرف داریشو می کنی؟
یکتا- خاطره چه شکلی بود؟
- از قیافش هر چی بگم کم گفتم.موهاش خرمایی بود و چشماشم درست نفهمیدم چه رنگی بود یه ذره به سبز میزد یه ذره به عسلی ولی بیشتر عسلی بود. قدشم حدود 185 می خورد دماغشم خیلی خوش فورم بود.پوست سفیدی داشت با ته ریش. موهاشم یه ذره ریخته بود تو صورتش عین این بچه مثبتا. تیپ و هیکلشم که دختر کشه دختر کش.
شیدا- چه هلویی بوده اوووووووووووووون!!!!!!!!!!!!!
یکتا- واجب شد ببینمش!!!!!!!!
- قیافش مهم نیست. ماشینش چی بود؟
-عشق ماشینیاااااااااا
- نمی دونستی؟چی بود ماشینش؟
- عین ماشین خودت. بی ام و
- اسمش؟
- دیگه اسمو رسمشو نمی دونم
- خب حالا که چی؟مبارک صاحابش
با این چیزایی که خاطره می گفت دوس داشتم ببینمش ولی زیاد برام مهم نبود فقط می خواستم بدونم حرفاش چقدر صحت داره؟
- ولی خدایی خیلی آقا بود. تا مطمئن نشد حالت خوبه از بیمارستان نرفت بیرون. وقتیم بهت زد خیلی نگران شد
- بایدم می شد. اگه میمیردم سرش میرفت بالای دار پس به آقایی ربطی نداره
- خدا نکنه
- من یا اون؟
- هر دوتا تون. ولی نجابت از سرو روش می بارید
- حرف دیگه ای ندارید بزنید؟
شیدا- مثلا؟
- چه میدونم بابا ااااااااااااااااااااه
یکتا- چته تو آخه؟
- هیچی بابا خسته شدم از بس تو خونه نشستم
- می خوای بریم بیرون؟
- نه
- چرا؟
- آخه سخته. بعدشم این گچه سنگینه اذیت میشم

- بمیر بابا توام

- بچه ها کدومتون فردا می تونید با من بیاید؟
- کجا؟
- دکتر
- واسه چی؟
- برای اینکه برم گچمو باز کنم
یکتا- من باهات میام
- مرسی. پس لطف کن فردا ساعت 4 بیا اینجا تا باهم بریم
خاطره- منم می تونم بیامااااااااااااااا
یکتا- خاطره جان بشین سره جات. من خودم میرم تو یه فکری به حال حامد بکن
- راستی از حامد چه خبر؟
خاطره حالش گرفته شد و خیلی آروم گفت:
خودکشی کرد
- جااااااااان من؟
- اوهوم
- تموم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
- نبابااااااااااا نجاتش دادن
- این پسره هم خیلی خله هاااااااااااااااااااااا. اگه تو با کسی نامزد کرده بودی یه چیزی ولی آدم که به خاطر یه جواب نه که خودکشی نمی کنه
- از کجا می دونی نامزد نکردم؟
- چییییییییییییییییییییی؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نامزد کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه صدایی که معلوم بود از خجالت داره میمیره خیلی آروم جواب داد
- یه خواستگار برام اومده که پسر بدی نیست. ازش خوشم اومده. می خوام بهش جواب بدم
- خاطره من غریبه بودم که به من چیزی نگفتی؟؟؟؟؟
- شرمنده
- شماها چرا ساکتین؟
شیدا- چیزی نداریم بگیم. ما که واسه خاطره خانوم نامحرمیم.
به هممون برخورده بود. اصلا از خاطره انتظار نداشتم به ما چیزی نگه ولی یکتا زود فراموش کرد. اصلا دختر کینه ای نبود. پیش خودش می گفت حتما خاطره دلیلی داشته که چیزی نگفته.
یکتا- ول کنین این حرفارو. به جای تبریک گفتنتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خاطره ولی...
- ارغوان!!!! حتما خاطره دلایل مربوط به خودشو داره که چیزی نگفته. حالا خاطره جون طرف کی هست؟اصلا کی اومدن؟همه چیو تعریف کن ببینم
خاطره- اسمش آرمانه همسایه طبقه بالاییمون. ارغوان فک کنم تو یه بار دیده باشیش
- کی؟
- اون موقع که ترم اولمون بود و تو اومدی دنبالم تا بریم دانشگاه! یادته یه پسر پشت سر من از آسانسور اومد بیرون؟
- برو بابااااااااااا کی میره این همه راهوووووووو!!!!! من شام دیشبم یادم نیست اونوقت 3-4 سال پیشو یادم باشه؟
شیدا- خب داشتی می گفتی 
خاطره- هفته ی پیش اومدن خواستگاری. از شانس گند من حامدم داشته میومده که دم در می بیندشون. بعدشم میره خونه و قرص می خوره تا خودشو بکشه.
- هه...اینکه می گفت میره همه چیو میذاره کف دست طرف
- نمی دونم والله . حالا خودش هیچی مامانشم دشمنم شده. میگه اگه یه بار دیگه این اتفاق بیوفته روزگارمو سیاه می کنه
- تو چی گفتی؟
- هیچی
- آفرین خوب کاری کردی اون حالش خوب نبوده یه چیزی گفته. تو به دل نگیر
- بچه ها من چی کار کنم؟
صداش بغض داشت. همون جوری که به دیوار تکیه داده بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود سرشو به دیوار چسبوند. شیدا رفت کنارش و بهش گفت
- نگران نباش درست میشه. 
-چه جوری؟شیدا چه جوری؟
- به آرمان گفتی جریانو؟
- نه
- خو بهش بگو
- اصصصصصصصصصصصصصصلا!! حرفشم نزن
- چرا؟ اصلا ببینم این آقا آرمان دوست داره؟ تو چی دوسش داری؟
- آره خب. دوسش دارم چون بالاخره همسایمونه. از همون روز اولی که اومدن تو آپارتمان ما ازش خوشم اومد. ولی خب عاشقش نیستم. 
- اون چی؟
- می گفت دوسم داره راستو دروغشو نمی دونم
یکتا- حالا حامد چی میشه؟ 
- نمی دونم یکتا نمی دونم
خوب به حرفای خاطره گوش دادم تا شاید بتونم یه راه حل بهش بدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از این که حامد بگه خوده خاطره به آرمان بگه
- خاطره؟
- هوم؟
- میگم بهتره خودت به آرمان بگی
- چیو؟
- جریان حامدو
شیدا- منکه بهت گفتم بگو چرا نمی خوای بدونه؟ از زبون تو بشنوه بهتره تا حامد
خاطره بغضش شکست و سرشو گذاشت رو زانوشو شروع کرد به گریه کردن

مردی شبیه من 4

سریع از خونه زدم بیرون که دوباره شروع نکنه به ایراد گرفتن. 10 دقیقه ای منتظر خاطره شدم که با 206 نقره ایش اومد.تیپش سبز پسته ای بود. یه مانتوی سبزه تتتتتتتنگ با یه شلوار لوله تفنگیه جین. شالشم سبز بود. موهاشم از جلو ریخته بود تو صورتش.یه عینک دودیه گنده هم زده بود رو چشاش. آرایششم کامل بود.جلوی پام ترمز کرد و رفتم سوار شدم که راه افتاد.
- سلام خانوم پسرکش!
- سلام ارغوان جون
- خوبی؟
- بد نیستم تو چطوری؟
- ممنون منم خوبم
- کجا بریم؟
- i don't know
- هیچ نظری نداری؟
- نچ
- ارغوااااااااااان؟
- جونم؟
- حامد یادته؟
- اوهوم
- اومده خواستگاری
چشام شد اندازه نعلبکی. حامد بی افش بود که یه 2 سالی بهم زده بودن. ولی الان چی می خواست الله و اعلم 
- چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- لووناردو داوینچی
- مامانت اینا راضین؟
- اصلا
- خودت چی؟
- منم نمی خوامش
- خب پس مشکلت چیه؟بهش بگو نه
- آخه دیشب تو یاهو که داشتیم حرف میزدیم گفت اگه با هرکی غیر از من ازدواج کنی میرم بهش میگم تو با من قبلا دوست بودی
- زر میزنه بابا!اصلا بره بگه . چی میشه مثلا؟این پسرا خودشون تو دوران مجردی با هزار نفر دوستن
- آره خودمم همینو میگم ولی علی (داداشش) میگه مردا دلشون می خواد زنشون با اولین مردی که رابطه داشته خودش باشه.
- این مال وقتیه که پسره هم با اولین دختری که رابطه داره خانومش باشه ولی الان هرکدوم تو گوشیشون هزارتا شماره دارن پس نباید یه همچین انتظاری داشته باشن.
- ولی این طبیعتشونه نمیشه تغییرش داد. بعدشم تو خودت با هیچکس نبودی پس حتما پسری هم هست که با هیچ دختری نبوده باشه.
- نمی دونم چی بگم.حتما همینیه که تو میگی. همینجا نگه دار
- واسه چی؟
- اون طرف خیابون فلافل فروشیه. می خوام فلافل بگیرم بخوریم.
- باشه برو
کنار خیابون وایساد و منم از خیابون رد شدم و رفتم 2 تا فلافل با همه ی مخلفات خریدم. وقتی خواستم برگردم چون دستم پر بود نتونستم درست چادرمو جمع کنم و گیر کرد زیر پامو وسط خیابون خوردم زمین. وقتی خواستم بلندشم با یه ماشین سفید تصادف کردم که سرعتش فوق العاده زیاد بود.
رانندشم یه پسر جوون بود ولی چون چشمام سیاهی می رفت نتونستم درست قیافه اشو ببینم. بعد چند لحظه هم که دیگه هیچی متوجه نشدم.

***
آروم چشمامو باز کردم. تو همون لحظه ی اول فهمیدم بیمارستانم.بیمارستانش خیلی برام آشنا بود. یه ذره که فک کردم فهمیدم بیمارستان عمومه. میدونستم بابا این بیمارستانو به هر بیمارستان دیگه ای ترجیح میده. داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که یه پرستار خوجل و موجل با یه سرنگ اومد تو.
- چه عجب خانوم خانوما بالاخره بیدار شدی
رفت طرف سرم و سرنگو توش تزریق کرد.
- علیک سلام خانوم پرستار
- چه بداخلاق!!!!!!!!سلام
- از کی اینجام؟
- از ساعت 1 امروز
- الان ساعت چنده؟
- 5
- چرا اینطوری شد؟ من فقط تصادف کردم که!
- توی همون تصادف پات شکست. قبلشم در رفته بود
- واسه چی در رفته بود؟
- ظاهرا خورده بودی زمین. آره؟
تازه فهمیدم چی به چیه
- آره راس میگی تازه یادم اومد. کی مرخص میشم؟
- باید فردا دکترت بیاد معاینه ات کنه بعدش میگه کی باید بری
- مرسی
- بش برسی
- به کی؟
- به عشقت دیگه
- برو بابا دلت خوشه. عشقم کجا بود؟
یه لبخند زد و گفت:
- من برم به بقیه مریضا برسم. خدافظ
- خدافظ
وقتی از در رفت بیرون به ثانیه نکشید که مامان پرید تو اتاق.خدا رو شکر اتاقم خوصوصی بود.
- آخه چرا حواستو جمع نمی کنی؟نمیگی خدای نکرده ضربه مغزی میشی میری تو کما ؟
- ماماااااااااااااااااااااا اان؟؟؟؟اولندش که سلام. دومندش ...........حالا مگه چی شده؟؟؟؟؟؟؟نمردم که!!!!!!!!
- زبونتو گاز بگیر............خدا نکنه چرا مواظب خودت نیستی؟
- اتفاقه دیگه........میوفته.کسی اینجاست؟
- اوهوم. باباتو فریناز و تیرداد.
- تیرداد واسه چی؟
- زنگ زده بود ازت یه کتاب می خواست که فریناز بهش گفت چی شده. اون کسیم که بهت زده بود رفته بازداشتگاه
- چرا؟
- وااااااااااا زده ناقصت کرده هاااااااااا.حقشه
- آره خب
- من برم به اونا بگم بیان تو
- کیا؟
- فرینازو تیرداد و بابات
- آهان باشه.شما شب میمونین؟
- آره من میمونم
- مرسی
بابا اینا تا ساعت 7 اونجا بودن. توی تمام مدتی که اونجا بودن فقط داشتم به سرزنشاشون گوش میدادم.همون حرفای همیشگی: چادرتو بلد نیستی جمع کنی.حواست کجا بود؟حتما تو باید می رفتی؟خاطره نمی تونست بره؟فلافل می خواستین چیکار؟می رفتین یه رستوران درست حسابی...
دیگه همون حدودای 7 رفتن به زندگیشون برسن
- مامان؟
- هوم؟
- نمیرین خونه فرناز؟
- نه
- چرا؟
- خب من با این حالت کجا برم؟
- من خوبم مامان. تو برو
- حرفشم نزن.من تنها برم خونه فرناز بگم چی؟
- چرا تنها؟بابا میاد باهاتون دیگه
- نخیر فرناز کنسلش کرد
- چرااااااااااااااااااااااا اااااااا؟
- حالش خوب نبود همش استفراغ می کرد
- آخییییییییییییی مسموم شده؟
- فک کنم
- مامان من خیلی خوابم میاد می خوام بخوابم
- باشه تو بخواب من اینجام چیزی خواستی بگو
فقط سرمو تکون دادمو خوابیدم

مردی شبیه من 3

***
ساعت 11/30 شب بود که بابا صدام کرد.
- ارغوان....یه لحظه بیا!
از پله ها رفتم پایین.همه ی چراغا خاموش و فقط چندتا شمع روشن بود .بابا پیش مامان نشسته بود و داشت مامانو می بوسید .اصلا متوجه من نشد.چه صحنه ی قشنگی بود.هنوزم عاشق هم بودن.دلم می خواست هیچی نگم و فقط نگاهشون کنم.اما بابا سنگینی نگاهمو حس کرد و متوجه حضورم شد و سریع خودشو کنار کشید و گفت:
عزیزم یکم پیانو میزنی برامون؟
-خبریه؟
بابا سرشو تکون داد و گفت:
- نه ! چطور؟
چشامو گرد کردمو گفتم:
- هیچی همینطوری پرسیدم.حس کردم هوسای ناجور کردید.
- از دست این جوونا میبینی آتی؟
مامان- به باباش رفته!
دم مامان گلم دااااغ
بابا که انگار کم اورده بود و می خواست بحث و عوض کنه گفت:
بابا- حالا میزنی؟
-رو جفت چشام.شاد بزنم یا رمانتیک؟
دوتایی باهم گفتن:
-رمانتیک
ابرو هامو انداخت بالا و زیر لب گفتم:
- عاشقینــــــا
بابا با یه تشر کوچولو گفت:
- تو کاری به این کارا نداشته باش دختر
- اصلا من خفه میشم شما هر کاری دلتون می خواد بکنین .خوبه؟
-میزنی یا نه؟
- باشه ...... باشه
رفتم نشستم پشت پیانو و شروع کردم اون آهنگی که مامان خیلی دوسش داشت رو زدم.همین که شروع کردم تو نگاه هم غرق شدن و حس کردم بابا زیر گوش مامان داره یه چیزایی میگه و مامان داره عشق میکنه. اصلا هم به وجود من اهمیت نمی دادن.یه دفعه نگام به شراب رو میز افتاد با 2 تا لیوان که یکیش تا نصفه پر بود و اون یکیم خالی. پس مستن که به حضور من توجهی ندارن.حالا خوبه حدشو میدونن و زیاد نمی خورن.
منم سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم.وسطاش بودم که متوجه شدم لبای بابا رو لبای مامانه .... بابا هم داره مامانو میکشه تو بغلش. چقدر رمانتیک بود خــــــــدا!!!!!! یه چیزی واسم خیلی عجیب بود اینکه مامان و بابا خیلی کم پیش میومد جلو من یا هر کس دیگه ای از این کارا بکنن...ولی خدایی یه لحظه دلم خواست عاشق بشم.
ساعت 12 شده بود و من هنوز داشتم میزدم که بابا اشاره کرد تموم کنم.فهمیدم مامان تو بغلش خوابش برده.بابا خیلی آروم جوری که مامان بیدار نشه بلندش کرد و از پله ها رفت بالا. میدونستم تا صب تو بغل هم می خوابن.منم بلند شدم رفتم تو اتاقم.
تلفنو برداشتم به آبجی فرنازم زنگ زدم خیلی دلم براش تنگ شده بود. میدونستم بیداره چون همیشه دیر می خوابه.
- الو سلام
-سیلام آجی خوبی؟
- خوبم ارغوان جونم تو خوبی؟مامان بابا خوبن؟
با یه لحن منظور دار گفتم:
- منم خوبم. مامان بابا که از منم بهترن
فرنازم که انگار شک کرده باشه گفت:
- چطور؟ 
همه چیو براش تعریف کریف کردم.خیلی ذوق کرد:
-ای جــــــــــــاان اینا چه عاشق بودنو ما خبر نداشتیم
- توام با شاهین اینجوری ای؟
خندید و گفت:
-ما بدتریم
- خب البته شما جوونین ولی مامان اینا 32 سال از ازدواجشون میگذره این اوج خوشبختیه براشون
- آره والله! همیشه دعا میکنم همه ی عاشقا اینجوری عشقشون پایدار باشه
زیر لب زمزمه کردم:
-ایشالله
-اولین روز دانشگاه چطور بود؟
-عالی! البته اگه چرت و پرتای استاد شایقی رو فاکتور بگیریم
-چرا؟ مگه چی میگه؟
-ولش کن!خوشم نمیاد ازش
- آخرین ترمته؟
-اوهوم
-بعدش می خوای چی کار کنی؟
- می خونم واسه دکترا
-شوهر چی؟
بی تفاوت گفتم:
- گور بابای شوهر
- دوس نداری؟
- چیو؟
- ازدواجو
- نچ
- چرا؟
-از مردا خوشم نمیاد
- چرا؟
- هیزن
-چرا؟
-قرص چرا خوردی؟
-چرا؟
- ای درد و چرا
-چرا؟
-چون چ چسبیده به را چون که زیرا محض ارا.بسه دیگه اااااااااااا
-باشه چرا میزنی؟
-باز گفت چرا
-خیله خب باشه کاری نداری؟
-نه خواهری 
-خدافظ

-خدافظ

***
صب با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود و اون روزم کلاس نداشتم به خاطر همین دوباره خوابیدم. دیگه حدودای 11 بود که مامان صدام زد:
- ارغوان؟.........ارغوان؟
تو خواب و بیداری گفتم:
-بله مامان؟
مامان با صدای بلند از تو اتاق خودش داد میزد:
- پاشو دیگه چقد می خوابی؟پاشو........امشب خونه فرناز دعوتیم
اتاقشون دیوار به دیوار اتاق من بود...نیاز نبود مث مامان انقد داد بزنمو با صدای معمولی گفتم:
-فرناز؟
مامان با یه عالمه لباس چرک تو دستش پرید تو اتاق من...رفت سمت کمدم تا لباس های کثیفمو از توش بکشه بیرون...در حالی که کمدو می گشت گفت:
- آره پاشو 
رو تختم نشستمو گفتم:
- باشه چرا انقد داد میزنی؟
- خب آخه امروز باید بریم خرید
- خرید واسه چی؟
- چون برای امشب لباس ندارم
- مگه فرناز غریبه اس؟
در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:
- نه ولی خب تو که می دونی من دوس ندارم لباسام تکراری باشه
- باشه ولی چرا من بیام؟
- برای اینکه سلیقه ات خوبه
خیلی آروم جوری که نشنوه گفتم:
اگه به نظرت خوبه پس چرا انقد بهم گیر میدی؟
سرشو از لای در اورد تو گفت:
- چیزی گفتی؟
دستمو بردم بالا و گفتم:
- نه نه هیچی
- پاشو بیا پایین صبحونه بخور
- چشم الان میام پایین
حالا فرناز به چه مناسبتی دعوت کرده بود؟شایدم اصلا مناسبتی نداره خواسته دوره هم باشیم.... چه میدونم والله....الکی واسه خودم سوال درست می کنم تو ذهنم...بیکارم دیگه
دست و صورتمو شستمو رفتم پایین پیش مامان...سر میز نشستمو گفتم:
- مامان به چه مناسبتی خونه فرناز اینا دعوتیم؟
مامان ظرف کره و پنیر و گذاشت رو میز و گفت:
- حتما باید مناسبت داشته باشه؟
- نه........راستی شما چرا خونه ای؟
- کجا باشم؟
- مطب
یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:
-الان من تو خونه اضافیم؟
یه لقمه برای خودم گرفتمو در حالی که داشتم میذاشتمش تو دهنم گفت:
- نه قربونت برم من کی همچین حرفی زدم؟ فقط برام سوال بود
-خیلیه خب کم حرف بزن بیا بخور می خوام جمع کنم
****
ساعت 12/30 بود و داشتم تو اینترنت ول می گشتم که خاطره اس داد:
- کجایی؟
نوشتم:
- خونه چطور؟
- گفتم اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
سریع نوشتم:
- باشه میام... ناهار خوردی؟
- نه
- بیام دنبالت؟
- نه عزیزم من ماشین میارم
- باشه کی میای؟
- نیم ساعت دیگه
-منتظرم خدافظ
-بای
رفتم که حاضر بشم.در کمدمو باز کردمو یه مانتوی توسی داشتم که خال های بزرگ مشکی داشت و جنسشم ساتن بود و یه کمربند مشکی روش داشت رو انتخاب کردم.یه روسریه توسیم پوشیدم با شلوار کتون توسی.لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. با اینکه حجابم کامل بود ولی همیشه آرایش می کردم وگرنه پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم....بعد ازین که حاضر شدم چادرمو سرم کردمو از اتاقم رفتم بیرون.
رفتم به مامان بگم که با خاطره میرم بیرون. ازین دخترا نبودم که همش از مامانشون برای هر کاری اجازه می گرفتن. تو بیشتر وقتا خودم بودم که برای خودم تصمیم می گرفتم. ولی خب باید خبر میدادم کجا میرم.
- مامی؟مام؟
از تو اتاقش گفت:
- بله؟
رفم تو اتاقشو گفتم:
- من دارم با خاطره میرم بیرون کاری نداری؟
رو تخت نشسته بود و داشت یه مجله رو ورق میزد...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- کجا به سلامتی؟
- میریم بیرون که یه بادی به کلمون بخوره
سرشو اورد بالا و گفت:
- کی میای؟
-معلوم نیست ولی ناهارو با خاطره می خورم
- باشه فقط ساعت 3 خونه باش خب؟
-چرا؟
- برای اینکه بریم بازار
- خب مامان جان چه کاریه؟من میرم بعد یه جا قرار میذاریم که من دیگه خونه نیام. هوم؟
دوباره سرشو کرد تو مجله و زیر لب باشه ای گفت...منم از اتاق اومدم بیرون و بلند گفتم:
- خدافظ
صدای ضعیف مامانو شنیدم که گفت:
- به سلامت.

خلاصه و مقدمه ی رمان مردی شبیه من

 خلاصه:

داستان از زبان ارغوان شایسته بیان میشه. یه دختر ازاد که همین ازادیش کار دستش داد. زمانی که یه دختر نوجوون بود خطاهایی مرتکب شد که بعد از 7 سال داره تاوانشو پس میده. درست زمانی که عاشق شده. عاشق مردی که اعتقاداتش از بین اون همه ادمی که کنارشن خیلی بهش نزدیکه. عاشق مردی که شبیه اوست...


مقدمه:

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...