Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 22

اصلا انتظار نداشتم شب اول همچین سوالی بپرسه ... معلوم بود عجله داره ... با بی تفاوتی گفتم:

- میشه گفت ادم حسابیه

- از چه لحاظ؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

- خب خانواده داره ... مدیر شرکته!

- اینا رو که خودمم میدونم ... می خوام بدونم تو چی میدونی ازش؟

- همون چیزایی که تو میدونی

با لبخند گفت:

- نه نشد ... قطعا تویی که 3.4 ماه باهاش همکاری با منی که فقط تعریفشو از فرید شنیدم فرق داره ... نداره؟

نگاهش کردم و گفتم:

- چرا فرق داره

- اخلاقش چطوریه؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- تو کارش که جدیه ... یکمم عصبیه ... البته تو شرکت!

دست از کارش کشید و گفت:

- مگه غیر از شرکتم باهاش برخورد داشتی؟

کجای کاری خان داداش!

ریلکس و خونسرد گفتم:

- خواهرش زن داداش پریساست ... تولد پریا هم اومده بود

- چشمم روشن! ... دلم خوشه اینجا داری درس می خونی و کار می کنی!

دوباره چاقو رو گرفت و مشغول شد

اخمام رفت تو هم و گفتم:

- ااااااااا نوژن ... تولد غریبه که نرفتم

- النا خانوم ... حق با شماست پریسا غریبه نیست ... ولی من انتظار ندارم پسرای جمعشونو دید بزنی ببینی کی هست کی نیست!

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

- حرفایی میزنیا! ... تو یه جمع غریبه؛ اشنا ببینی باهاش حرف نمیزنی؟

- اگه هم جنس باشه چرا اما اگه نباشه فقط سلام علیک

- خب وقتی سلام علیک می کنی می فهمی که تو جمع هست . بعدشم مگه من چیکار کردم؟ من گفتم تولد پریا بود همین!

سرشو کج کرد و گفت:

- د اخه من تو رو میشناسم!

از اینکه منو میشناخت لبخندی کج لبم جا خوش کرد ... جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم 

گفت:

- خب حالا که فهمیدیم بیشتر از شرکت میشناسیش بگو ببینم چه طوریه

- یکم شوخه ... البته به وقتش ... به وقتشم جدی میشه ... اگه یه حرفی بزنه هیچ جوره تغییرش نمیده ... پاشو بیشتر از گلیمش دراز نمی کنه ... یکمم خود رایه!

سری تکون داد و گفت:

- حالا خوبه نمیشناختیش ... فکر کنم اگه میشناختیش باید منتظر شنیدن سایز شلوارش بودم

خندیدم و گفتم:

- مسخره ... فردا باهم بریم شرکت؟

- بریم

کار نوژنم تموم شده بود ... از جام بلند شدم و سینی ماکروفرو چرب کردم ... نوژن 2 تا خمیر پیتزا گذاشت توش و باهم موادش رو ریختیم روش ... اخرشم پنیر ریختیم با یکم سس قرمز ... گذاشتیم تو ماکروفر و دما و تایمشم تنظیم کردیم ... نوژن در ماکروفرو بست و گفت:

- دست شما درد نکنه

از اشپزخونه رفتم بیرون و گفتم:

- دست شما هم درد نکنه

***

با نوژن رفتیم شرکت ... من رفتم سرکارم و نوژن با منشی شاهرخ صحبت کرد ... صبر نکردم ببینم نوژن کی میره تو اتاقش ... رفتم تو اتاق خودم و کارمو کردم ... ساعت 1 برای ناهار از اتاق رفتم بیرون ... دکمه اسانسورو زدم و منتظرش شدم ... تا وقتی اسانسور بیاد به نوژن اس دادم:

- باهاش حرف زدی؟

جوابمو نداد ... نوژن اگه جواب نمیداد یعنی ندیده و متوجه نشده ... اسانسور اومد و وارد اقاتکش شدم ... طبقه همکف رو فشار دادم که برام اس ام اس اومد ... نوژن بود:

- اره 

نوشتم:

- خب؟

- اومدی خونه حرف میزنیم. کلیدم ندارم میرم خونه فرید!

اوکیی فرستادم و گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم ... اسانسور تو طبقه همکف متوقف شد ... بعد از باز شدن درش اومدم بیرون و وارد سالن غذاخوری شدم ... رو میز دو نفره ای نشستم و تنهایی غذامو خوردم ... تنهایی تو وجود من بود ... انگار دنیا هیچ جوره دلش نمی خواست یه هم قدم، یه هم نفس، یه هم فکر حتی یه هم درد بهم بده ... از این دنیا فقط تنهاییش نصیبم شد ... ولی میدونم یه روز می میرم میشم عزیز دل همه!

بعد از خوردن غذام از پشت میز بلند شدم و برگشتم تو طبقه خودمون 

ساعت کاری که تموم شد راه افتادم سمت خونه ... دوست نداشتم به این فکر کنم که شاهرخ و نوژن بهم چی گفتن ... دلم می خواست ذهنمو خالیه خالی کنم ... هندزفریمو گذاشتم تو گوشم ... طبق معمول گوشم میزبان صدای یاس شد:


نگاهی عمیق به تقویم سر رسیدش

فهمید وقت تفریح سر رسیده

سر درگم تو کوچهها سرگردونه

کاش میشد خدا قدیما رو برگردونه 

گذشتههایی که تو زمان حال مرده

جوونی که تو چشماش یه فرد سالخورده

و اون قربانی منم که حالا تقریبا باختم

از آدمای اطرافم اهریمن ساختم

از پدر مادر هیچ خیری وقتی من نبینم

انتظار داری دیگران رو اهریمن نبینم؟ 

عشق رو از کجا ببینم من با 2 تا چشمم؟

از پدر مادری که میخوان جدا بشن؟ 

به ما که رسید دنیا دهن باز کرد

درد رو ریخت رو سرم و من رو برانداز کرد

من تو دلم از شما داشتم تصویر با هم

تیکّه پاره شدم از این تصمیم ناحق

وقتی دنیا اینو می خواد که مخصوصاً بسوزم

چی کار کنم؟ دلمو با نخ سوزن بدوزم؟ 

این دفعه منم که دارم شما رو نصیحت میکنم

من یه مُردم که دارم دائماً وصیت میکنم 

یه بار هم دنیا رو از نگاه من ببینین

یه بار هم شده پای صدای من بشینین

بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین

بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

یه بار دنیا رو از نگاه من ببینین

یه بار پای صدای من بشینین

بیاین بخاطر هم یه راه حل بچینیم

بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم

میخوام بدونم شما چه کاری برام کردین؟

به جز اینکه فردای منو خراب کردین؟

نمیخوام برم پی مواد و خلاف سنگین

ولی بخدا یه خطّ صافه نوار مغزیم 

نه ناله نه داد و هوار نداره تاثیر

دعوای شبای تباهم تمام مستی

منو یادتون رفته خیلی حواس پرتین

امید منو شما نقش بر آب کردین 

من دیوانه وار تشنه نوازشم

نمیخوام منو دعا کنین تو نماز شب 

تو خواسته هامو همه نیازها رو دیدی

بگو جواب این فرزند بی آزار رو میدی؟

بابا تو بت منی یعنی تو خود منی

حال میکنم وقتی میبینم دور همیم

بدون شما تنهامو دریغ از یه دوست

به خودم میگم که تو آتیش حقیقت بسوز

یه بار هم دنیا رو از نگاه من ببینین

یه بار هم شده پای صدای من بشینین

بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین

بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم 

یه بار هم دنیا رو از نگاه من ببینین

یه بار پای صدای من بشینین

بیاین بخاطر من یه راه حل بچینین

بیاین دستامونو در کنار هم بگیریم 

یه بار دنیا رو از نگاه من ببینین

یه بار پای صدای من بشینین

بیاین بخاطر هم یه راه حل بچینیم

بیاین دستامونو در کنار هم بگه 

خیلی وقته این سوال توی مغزمه از قدیم

چرا؟ چرا رفتین تو اون محضر لعنتی؟ 

یعنی سوال که نه کلی عقده تومه

که توی شبهای تنهاییم مثل جغد شومه

من یه جوون ضعیفم دلم بی طاقته هنوز

چرا اینجام وقتی نداشتین لیاقت منو؟ 

باشه، بالا سر منم یکی هست ببین

منو از خدا گرفتین میخواین به کی پس بدین؟ 

به این جماعت گرگ؟ این امانت توست

مادر این ثمر بیداری شبانته خوب 

چقدر جلوی دیگران بخوام راز داری کنم؟

چقدر من توی دستای شما پاسکاری شدم؟

چقدر از ترس بعد از جدایی توهم بگیرم؟

چقدر دیگران منو به چشم ترحم ببینن؟ 

منو ببین یه بیمارم یه بیتاب یه غریب

بچه نیستم واسه گریه هم یه تی تاپ بخرین

مادر قصههات بودن واسه ما دوای درد

که آخرش میمردن همه? آدمای بد

با طلاق شما منم میشم آدم بده

بیا خوبی کن و بد بودن رو یادم نده

نه که فکر کنین تو این قصه بد شدم ... نه ... اصلا شاید نباید این حرفا رو میزدم ... شاید جدایی تنها راه نجات زندگیتونه ... شاید به جایی رسیدین که نمی تونین باهم ادامه بدین ... شایدم ...

نمی دونم 

یاس


نه یه بار ... نه دو بار ... نه سه بار ... بیشتر از ده بار گوش دادم ... تا وقتی برسم گوش دادم ... کی جز یاس از بچه های طلاق خونده بود؟ ... کی جز یاس به عقلش می رسید از من بخونه؟ ... یاس چقدر درکم می کرد ... چقد هم نفس بود باهام ... چقد صداشو دوست داشتم ... اگه تو دنیا یه نفر منو بفهمه اونم یاسه 

وقتی به در اپارتمان رسیدم رضایت دادم و هندزفریمو دراوردم ... درو باز کردم و از پله ها رفتم بالا ... نوژن خونه فرید بود ... شایدم با فرید رفته بود بیرون ... نمی دونم

در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... تو اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه ... یه لیوان اب خنک سر کشیدم ... خنکیش به تمام سلول های بدنم رسید ... تا اخرین قطره خوردم اما دلم به یه لیوان رضایت نداد و دوباره لیوانو پر کردم ... دو قلپ بیشتر نخورده بودم که دیگه نتونستم بیشتر از اون بخورم ... خیلی بهم چسبید ... لیوانو شستم و گذاشتم تو ظرف شویی ... از اشپزخونه اومدم بیرون و تلفنو برداشتم ... شماره نوژن رو گرفتم که بوق دوم نخورده جواب داد:

- جانم؟

- سلام کجایی؟

- پیش یکی از دوستامم ... خوبی تو؟ کی اومدی؟

- اره خوبم ... همین الان رسیدم ... شام میای که؟

با محبت گفت:

- اره عزیزم مگه میشه نیام! ... نمی خواد درست کنی میگیرم

نیشم باز شد و گفتم:

- مرسی عشقم!

خندید و گفت:

- اشتباه گرفتی خانوم ... اوشون یکی دیگن ... کاری نداری گلم؟

- نه زود بیا

سرخوشانه گفت:

- چشم خانوم ... امر دیگه؟

- نیست

- خدافظ

دکمه آف رو زدم و به این فکر کردم که منظورش از اوشون کی بود؟ شاهرخ؟ یعنی تاییدش کرده؟

ترجیح دادم خودمو درگیر نکنم تا خودش بیاد تعریف کنه ... ولی از دهنم عبور کرد که می تونم از شاهرخ بپرسم ... ولی نه اونوقت فکر می کرد که می خوامش ... شایدم می خواستمش ... ولی دروغ چرا ... می خواستمش ... بدم نمیومد شوهرم شاهرخ باشه ... ولی نوژنم شوهر خوبی میشد ... همیشه دلم می خواست شوهرم یکی باشه عین نوژن ... شایدم خود نوژن ... درسته داداشم بود ولی داداشم نبود ... از لحاظ قانونی داداشم بود ولی شرعی داداشم نبود ... می تونست شوهرم باشه ...

ولی...


***

نوژن ساعت 8 شب اومد ... رفتارش مثل همیشه بود ... نه خیلی خوشحال ... نه خیلی درهم و گرفته ... عادی و معمولی ... داشتیم شام می خوردیم که گفتم:

- باهاش حرف زدی؟

فقط سر تکون داد ... گفتم:

- خب؟

بدون اینکه نگاهم کنه یه قاشق برنج گذاشت تو دهنش و گفت:

- خب که خب!

- نظرت؟

بازم نگاهم نکرد و گفت:

- نظری ندارم

چش بود این؟ چرا اینطوری شده بود؟

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- من چیکار کنم؟

بی تفاوت گفت:

- کاری که دوست داری

تا حالا انقد بی تفاوت ندیده بودمش ... مخصوصا راجع به من ... هیچ وقت اینطوری نبود 

کلافه گفتم:

- اااااااا نوژن ... چته تو؟

سرشو بلند کرد و گفت:

- چمه؟

- اگه قرار بود کاری که دوست دارمو بکنم که به تو نمی گفتم

کوتاه گفت:

- پسر بدی نیست

- همین؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:

- همین که نه ... گفتش که معتاده ... کراک می کشه ... 4 تا ادم کشته ... اینتر پل دنبالشه ... متولد روز 13 ماهه یعنی نحسه ... تا الانم زیر نظر 8 تا روانپزشک و روانکاو بوده .. کلا...

پریدم وسط حرفشو گفتم:

- نوژن چی میگی!

لبخندی زد و گفت:

- اخه عزیز دلم من با یه ملاقات چجوری بگم ادم خوبیه یا بده؟ ... ظاهرش که خوب بود ... ادم متشخصیه ... ولی خب نمیشه به همین راحتی اعتماد کرد ... نظر خودشم اینه که یه مدت باهم دوست باشید بعدا تصمیم بگیرید ... منم همین نظرو دارم 

لبخند کوچولویی رو لبم نشست ... همیشه وقتی نوژن کسی رو تایید می کرد که من زودتر باهاش اشنا شدم اعتماد به نفسم می رفت بالا

بقیه غذامو با اشتها خوردم و با کمک نوژن ظرفا رو شستم

آواره کوچه های بی کسی 21

***
کنار ترنم تو مترو نشسته بودم که گفت:
- من امروز میرم خانه سالمندان ... اگه خواستی می تونی با من بیای
پوزخندی زدمو گفتم:
- اخه جا قحطه؟
- نمی دونی وقتی می خندن چه انرژی ای به ادم میده ... تقریبا ماهی یه بار میرم
یاد بچگی هام افتادم و خاله محبوبه ... هر هفته بهمون سر میزد و برامون کادو می اورد ... از همه بیشتر دوسش داشتم ... همش می گفت حیف که من پسر ندارم وگرنه عروس خودم بودی ... تا 7 سالگی بیشتر باهامون نبود ... به خاطر کار شوهرش از سنندج رفتن ... ولی چقد مهربون بود ... یادش به خیر
- تو فکری!
ترنم بود ... گفتم:
- هیچی!
- نگفتی میای یا نه؟
- نه بابا ... باید کارای شرکتو انجام بدم ... تازه چندتا از طراحی هام مونده باید اونا رو هم بکشم 
- باشه
چند تا ایستگاه بعد خدافظی کرد و پیاده شد ... منم 2.3 تا ایستگاه بعدش پیاده شدم و بقیه راه رو با اتوبوس رفتم ... خوبیه اتوبوس این بود که ایستگاهش دقیقا سر کوچمون بود ... واسه شام از سوپری سرکوچه یه بسته لازانیا خریدم و رفتم خونه ... چراغارو روشن کردم و لباسامو با یه تاپ و شلوار لی عوض کردم ... تلوزیونو روشن کردم و بدون توجه به اینکه چی داره پخش میشه فقط صداشو زیادتر کردم ... می خواستم یه سر و صدایی تو خونه باشه ... در عرض 1 ساعت شامو حاضر کردم و قبل از اینکه شروع کنم یه عکس از غذام گرفتم و گذاشتم تو فیس بوکم ... بالاشم نوشتم: "دلتون بسوزه همشو خودم می خورم"
بعدم کامنت هایی که پشت سرش میومد ... شروع کردم به خوردن که گوشیم زنگ خورد ... حسام بود ... جواب دادم:
- بله؟
- سلام
- سلام خوبی؟
- مرسی تو چطوری؟ دیشب تو یاهو جواب ندادی
با دهن پر گفتم:
- حتما نبودم که جواب ندادم
- چی می خوری؟
قورتش دادمو گفتم:
- برو تو فیس بوکم ببین
- کی میره این همه راهو
خندیدمو گفتم:
- لازانیاست ... نوش جونم!
خندید و گفت:
- نوش جونت
با شیطنت گفتم:
- تازه دست پخت خودمم هست 
- بابا تو دیگه کی هستی ... کی میشه شام شب ما رو النا خانوم بپزه
خندیدمو گفتم:
- دلت خوشه ها ... فعلا دارم شام می خورم بعدا حرف میزنیم
- باشه ... کی همو ببینیم؟
- ما که تازه همو دیدیم!
با لحن پر از محبت گفت:
- خو دلم زود زود تنگ میشه خوشگل خانوم
یه تیکه از لازانیا گذاشتم تو دهنمو گفتم:
- دلتو نگهدار خب!
کلافه گفت:
- با دهن پر حرف نزن نمی فهمم چی میگی!
قورت دادمو گفتم:
- میگم دلتو نگهدار
- دست من نیست که
صدامو بردم بالا و با خنده گفتم:
- میذاری شام بخورم یا نه؟
- بخور عزیزم نوش جان ... کاری نداری؟
- نه
- خدافظ
خدافظی کردمو گوشی رو گذاشتم رو میز ... بقیه غذامو خوردمو ظرفاشو شستم ... تا اخر شب طراحی های عقب موندمو کامل کردم و جنازمو انداختم رو تخت ... فردا صبحش ساعت 6 و نیم پاشدم و با بدنی کوفته راهی شرکت شدم ... اصلا دلم نمی خواست برم اما نمیشد نرفت ... تا ساعت 10 کارمو کردم که در اتاق باز شد و فرنوش اومد تو ... با دیدنش هیجان زده از جام بلند شدمو گفتم:
- سلام ... اینورا؟
اومد سمتمو باهم رو بوسی کردیم ... به خانوم علیخانی و اقایون همکارم هم سلام کرد و گفت:
- با شهنود داشتیم می رفتیم خرید شهنودم با شاهرخ کار داشت گفتم یه سری هم به تو بزنم ... چه خبر؟
چشمکی زد و زیر لبی گفت:
- وا نداده؟
خندیدمو گفتم:
- بدجـــــــور! حالا بعدا برات تعریف می کنم
چشاش چهار تا شد و گفت:
- راست میگی؟ بگو ببینم چی شد؟
با چشم به همکارا اشاره کردم که گفت:
- بیا بیرون ببینم
بعدم دستمو کشید و باهم از اتاق رفتیم بیرون ... با صدای بلند گفت:
- خب بگو
انگشت اشارمو جلوی بینیم گرفتمو گفتم:
- هــــــیس بابا ... شاهرخ میشنوه
کلافه گفت:
- اه ... میگی یا نه؟
موهامو گذاشتم پشت گوشم و گفتم:
- هیچی بابا پریروز گفت اگه کاری نداری باهم بریم بیرون کارت دارم ... منم دیگه نپرسیدم چیکار داری و قبول کردم ... رفتیم بام تهران کلی چرت و پرت گفت اخرشم گفت اگه میشه یه مدت باهم باشیم شاید قسمت هم بودیم
فرنوش جیغ خفیفی کشید و خودشو پرت کرد تو بغلم ... سریع ازم جدا شد و گفت:
- تو چی گفتی؟
- گفتم الان نمی تونم جواب بدم ... یه گردنبندم بهم داد
از زیر یقم کشیدمش بیرون و نشونش دادم ... فرنوش با دیدنش بالا پایین پرید و گفت:
- خوب کاری کردی همون لحظه بهش جواب ندادی ... ولی خر نشی بپرونیشا!
- حالا باید ببینم داداشم چی میگه
اخماشو کرد تو هم و گفت:
- برو بابا توام داداشم داداشم ... به اون چه؟! اصلا خیلی دلشم بخواد ... پسر توپ تر از شاهرخ پیدا نمی کنی ... به پریسا گفتی؟
- نه هنوز
حرف از دهنم درنیومده بود که در اتاق شاهرخ باز شد و شهنود اومد بیرون ... با دیدنم لبخند ملایمی زد و گفت:
- سلام النا خانوم خوبین؟
- سلام ممنون
- عکسا به دستتون رسید؟
منظورش عکسای تولد پریا بود ... نیم نگاهی به فرنوش انداختم و رو به شهنود گفتم:
- نه متاسفانه
شرایط ایجاب می کرد جلوش مودب باشم ... درست برعکس برادرش
شهنود نگاهی به فرنوش کرد و فرنوش برای توجیح کردن کارش گفت:
- شهنود اینجوری نگاه نکنا ... ایمیلشو نداشتم
شهنود گفت:
- پریسا هم نداشت؟
- اه ولم کن شهنود ... می فرستم براش قول میدم
بعدم رو به من گفت:
- النا اگه من امشب برات نفرستادم یه شام مهمون منی
لبخندی زدمو گفتم:
- خدا کنه یادت بره بفرستی
شهنود خندید و فرنوش چشمکی زد و گفت:
- اصلا می خوای بدم اون برات بفرسته؟
چپ چپ نگاهش کردم که خندید و رو به شهنود گفت:
- اگه کار نداری بریم
بعدم منو بغل کرد و زیر گوشم گفت:
- ایشالا که بشه!
ازم جدا شد و گفت:
- خیلی خوشحال شدم دیدمت ... برو به کارت برس مزاحم نمیشم
با شهنودم خدافظی کردم و برگشتم تو اتاق ... از پریسا تو یاهو برام پی ام اومده بود ... بازش کردم ... گفته بود:
- الی اخر این ماه نامزدیه منو احسانه ... گفتم از الان خبر داشته باشی ... دیگه جدی جدی شوورم دادن نامردا
نوشتم:
- حالا نکه توام بدت میاد
نبود که جوابمو بده ... کارمو تا ساعت 2 ادامه دادم و راه افتادم که برم دانشگاه
***
به اپن اشپزخونه اش تکیه داده بودم و چایی می خوردم ... اونم درست رو به روم وایساده بود و ابجوش می خورد ... داشتم از کارای روزانه ام براش تعریف می کردم که یه دفعه سرشو اورد جلو و تف کرد تو چاییم ... با صدای بلند گفتم:
- ااااااااااه ... فرید خدا خفت کنه! ... چندش
خندید و گفت:
- خب توام تف کن تو لیوان من!
چاییم رو هول دادم سمتش و گفتم:
- مگه من مث توام؟
از اپن کناره گیری کردم و رفتم سمت تلوزیون و روشنش کردم ... فریدم رفت تو اشپزخونه و بعد از چند دقیقه با 2 تا پرتقال اومد ... یکیشو برداشت و شروع کردم به قاچ زدن ... کنارم نشسته بود و حواسش به تلوزیون بود ... موقع کندن پوسته پرتقال؛ پرتقالو گرفتم نزدیک چشمش و فشار دادم ... ابش رفت تو چشم و چالش و کلی فحشم داد ... منم کلی بهش خندیدم و کیف کردم 
- حقته ... می خواستی تف نکنی تو چاییم
درحالی که چشمشو می مالید گفت:
- بمیرم واسه اون مردی که قراره تو زنش بشی
یه پر از پرتغالو گذاشتم تو دهنم و گفتم:
- خیلیم دلش بخواد ... زن به این خوشگلی باحالی یه پا کدبانو هنرمند ... دیگه چی می خواد؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- کدبانو؟ هفته ای دوبار بوی سوختگی غذای منه می پیچه تو ساختمون؟ 
خندیدم و گفتم:
- زنی که غذا نسوزونه که زن نیست!
بعدم یه پر پرتغال پرت کردم تو دهنم ... گفت:
- به نظرت اونجوری شاهرخ طلاقت نمیده؟
تو روحت نوژن ... با فرید گشتی دیگه نخود تو دهنت خیس نمی خوره! 
جدی شدم و گفتم:
- خبرا زود می پیچه ... ندیده بودیم پسرا انقد دهن لق باشن
- منو شاهرخ از داداش بهم نزدیک تریم ... اونقدری که با من صمیمیه با داداش کوچیکش نیست ... معلومه از همه چیه هم خبر داریم!
پس خود شاهرخ بهش گفته نه نوژن ... چقد این نوژن گله خدا!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- نظرت چیه؟
- نظر شما مهمه نه نظر من
- به عنوان کسی که هم منو میشناسه هم شاهرخو چی؟ بهم میایم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من تو رو فقط 1 سال میشناسم ... ولی خب شاهرخو میتونم بگم 10.12 سالی هست ... به عنوان کسی که ظاهر زندگیتونو می بینه خیلی زوج خوبی میشید ... اما این که تو بطن زندگیتونم همین باشه رو نمی دونم ... به نظرم یه مدت بیشتر باهم باشید شاید به نتیجه برسید
صاف نشستم و گفتم:
- نوژن فردا میاد تهران
- میدونم
- میگه بذار من باهاش حرف بزنم بعد!
- راست میگه ... بذار بیاد باهاش مشورت کن بعد تصمیم بگیر ... کمکی خواستید درخدمتم
چرخیدم سمتش و گفتم:
- میدونی فرید ... راستش من اصلا نمی خواستم ازدواج کنم ... نمی دونم چرا الان دارم این در و اون در میزنم تا یه راه خوب انتخاب کنم ... قبلا هرکس بهم می گفت ازدواج کن بهش می خندیدم. اما واقعا نمی دونم چرا دارم به ازدواج با شاهرخ فکر می کنم.
با صدای ارومی گفت:
- دوسش داری؟
بدون درنگ گفتم:
- نه بابا ... مگه کشکه!
پوزخندی زد و گفت:
- نیست؟
- چی؟
- همین عشق و عاشقی اینا ... کشکه دیگه!
پوزخندی زدم و جوابشو ندادم ... به تلوزیون خیره شدم
گوشیم زنگ خورد ... صداش از تو اشپزخونه میومد ... از روی مبل بلند شدم و رفتم سمتش ... نوژن بود ... جواب دادم:
- بله؟
- سلام ... کجایی چرا درو باز نمی کنی؟
یعنی چی چرا درو باز نمی کنم؟ گنگ کفتم:
- چی؟
- دم در خونه ام ... می گم چرا درو باز نمی کنی؟
نوژن که قرار بود فردا بیاد ... چرا الان اومده بود؟ ... میدونستم خوشش نمیاد خونه فرید باشم ... نگاهی به ساعت کردم ... 8 و 20 دقیقه بود ... یکم هول کردم و گفتم:
- یه لحظه صبر کن!
گوشی رو قطع کردم ... خیلی اروم و بی صدا در حالی که از خونه فرید می رفتم بیرون گفتم:
- نوژن دم دره! ... من میرم پایین ضایع نکنی!
سریع از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ... منتظر نشدم که جوابشو بشنوم ... به سرعت جت زدم بیرون و رفتم خونه خودم ... در آپارتمان رو باز کردم و گردنبد شاهرخو دراوردم ... خواستم بذارمش تو کشو که نوژن در زد ... گردنبدو همونجا ول کردم و رفتم تا درو باز کنم ... با دیدنش لبخندی رو لبم نشست ... سلام کردم و جوابمو داد ... اومد تو ... چمدونشو گرفتم که گفت:
- کجا بودی این همه زنگ زدم؟
چند لحظه مکث کردم و دروغی از ذهنم گذشت ... گفتم:
- هندزفری تو گوشم بود نشنیدم
اهانی گفت و نشست رو مبل ... چمدونشو بردم تو اتاقم و گفتم:
- مگه قرار نبود فردا بیای؟
- گفتم 15 اذر دیگه 
از اتاق اومدم بیرون و با لبخند گفتم:
- خب اخه امروز 14 اذره
با تعجب گفت:
- واقعا؟
در حالی که می رفتم تو اشپزخونه گفتم:
- بله ... ولی خوب شد که زودتر اومدی ... چی می خوری؟
- قربون دستت یه لیوان اب خنک
- چشم
از اب سرد کن یخچال براش اب ریختم و دو تیکه یخم انداختم توش ... براش بردم و نشستم کنارش ... یه نفس سرکشید و گفت:
- شام چی داری تو بساطت؟
سری کج کردم و مظلومانه گفتم:
- بعد از چند ماه دیدمت ... از من می خوای شام درست کنم؟ دلت میاد؟
چشمکی زد و گفت:
- تا من میرم یه دوش بگیرم توام یکم به خودت برس تا یه شام دو نفره درست کنیم حالشو ببریم 
نیشم باز شد ... قبلا هر چند وقت یه بار باهم غذا درست می کردیم ... بهترین غذاهای عمرم بود ... چقد دلم تنگ شده بود واسه اون روزا
یاد اون روزی افتادم که خواستیم قرمه سبزی درست کنیم و من به جای اینکه لیمو عمانی بریزم لیمو ترش ریختم ... سبزی های سرخ نکرده رو انداختم تو اب جوش ... نوژن با اینکه میدید دارم گند میزنم بازم به حرف من که می گفتم "همینطوریه" اعتماد کرد ... جالبیش اینجا بود که نه من نه نوژن یادمون نبود باید گوشت بریزیم توش ... یعنی اون روز اگه هر کدوم از مواد قرمه سبزی رو جدا جدا می خوردیم خوشمزه تر بود ... اب و سبزی و لوبیا و لیمو ترشمون رو که من اسمشو گذاشته بودم قرمه سبزی؛ بدمزه ترین و در عین حال خوشمزه ترین غذایی بود که فقط یه قاشق ازش خوردم و بقیه اش رو تو سطل اشغال خالی کردم ... حتی نذاشتم نوژن نگاهش کنه ... تقصیری نداشتم ... فقط 16 سالم بود.
نوژن از جاش بلند شد و رفت تو حموم ... منم رفتم تو اتاقم و خودمو ارایش کردم ... موهامم باز گذاشتم و تی شرت استین کوتاهمو با یه تاب سفید عوض کردم ... یه اهنگ بی کلام ملایمم گذاشتم که صدای نوژن از تو حموم اومد:
- الی جان حوله!
حمومش هیچوقت از 10 دقیقه بالاتر نمی رفت 
صبر کنی گفتم و از تو چمدونش حولشو دراوردم ... دادم دستش که تشکر کرد ... از تو چمدونش یه پیرهن سفید و شلوار لی دراوردم و گذاشتم پشت در حموم.
برگشتم تو اشپزخونه و در فیریزر رو باز کردم و خمیر پیتزا و پنیر پیتزا رو اوردم بیرون ... از تو یخچالم سوسیس و کالباس و قارچ و فلفل دلمه ای هم دراوردم ... اگه هیچ غذایی رو خوب بلد نبودم در عوض تو پیتزا و فست فود استاد بودم ... نوژن با همون لباسا از حموم اومد بیرون و اومد تو اشپزخونه ... نگاهی به مواد غذا کرد و گفت:
- پیتزا عالیه!
بعدم یه قاچو بزرگ برداشت و تند تند سوسیس و کالباس رو خورد کرد ... منم فلفل دلمه ای و قارچ رو ریز ریز کردم ... درحالی که به خورد کردن مشغول بود گفت:
- ببینم الی این شاهرخی که میگی چجور ادمیه؟

آواره کوچه های بی کسی 20

- نظرت چیه برگردیم؟

- بریم

رفتیم سمت ماشینش و راه افتاد ... این دفعه ضبطو روشن نکرد ... رفت سمت همون رستورانی که اون شب باهم رفتیم ... هردومون تو حال خودمون بودیم ... صدای نفس هامون هم بهم نمی رسید ... بعد از شام بدون هیچ حرف و کلامی منو رسوند خونه ... برام مهم نبود فرید ما رو باهم ببینه ... رفت تو کوچه و جلو در خونه نگهداشت ... بابت شام ازش کردم که گفت:

- کی بهم خبر میدی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- هروقت به نتیجه رسیدم 

- فکر می کنی کی به نتیجه میرسی؟

- شاید یه روز شاید دو روز ... شاید یه هفته ... شاید دو هفته ... شاید یه ماه ... شای...

پرید وسط حرفمو گفت:

- خیلی خب صبر می کنم ... به شرطی که بدونم بهم جواب میدی

نگاهمو به چشماش دوختم و قاطع گفتم:

- بهت فکر می کنم

لبخندی کنج لبش نشست ... خدافظی کردم و بسلامتشو شنیدم ... پیاده شدم و رفتم سمت اپارتمان ... شاهرخ از انتهای کوچه خارج شد و رفت ... نگاهی به پنجره اتاق فرید کردم ... چراغش خاموش بود ... با کلید درو باز کردم و 2 طبقه رو رفتم بالا ... در خونه رو هم باز کردم ... تاریکی خونه تنهاییمو فریاد زد ... روشنش کردم اما صدای تنهاییم کم نشد ... تو اتاق تاریکم لباسمو عوض کردم ... رو تخت تنهاییم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ... خوابم نمیومد ... اما دلم خواب می خواست ... مثل وقتی که گشنم بود اما اشتها نداشتم ... می خواستم بخوابم که یادم بره امشب چه شبی بود ... شاهرخ منو خواسته بود ... ازش بعید نبود ... پریسا می دونست یه روزی منو طلب می کنه ... از روی تخت بلند شدم و لپ تاپمو برداشتم ... روشنش کردم ... شارژ نداشت ... شارژرو بهش وصل کردم ... روی شکم رو تخت خوابیدم و به نت وصل شدم ... ساعت 11 بود ... ایدی و پسورد یاهومو زدم و واردش شدم ... حسام و نوژن ان بودن ... به نوژن پی ام دادم:

- سلام

طول کشید تا جواب بده

- سلام النا خانوم گل ... احوال شما؟

نوشتم:

- نمی دونم

- چیو؟

- اینکه خوبم یا بد

شکلکی که از خنده غش کرده بود رو گذاشت و گفت:

- دیونه همین چیزاتم دختر

شکلک بی تفاوتی رو گذاشتم که گفت:

- ببخشید خانوم ... یادم نبود شما خیلی متشخص هستید و نباید جلوتون سبک بود!

بازم شکلک بی تفاوتی رو گذاشتم که گفت:

- چیزی شده النا خانوم اعصاب ندارن؟

نوشتم:

- میگم ولی دعوا نکنیا

همون لحظه حسام پی ام داد:

- سلام

اصلا حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم ... فعلا باید درباره شاهرخ با نوژن حرف میزدم ... چراغمو خاموش کردم و جواب حسامو ندادم ... نوژن پی ام داده بود:

- اگه دلیل داشته باشی مریض که نیستم

اب دهنمو قورت دادمو تند تند نوشتم:

- تو شاهرخو میشناسی؟

- نه ... کی باشن؟

- مگه فرید نگفته بود که تو شرکت دوستش کار می کنم؟

- چرا گفته بود ... شاهرخ دوستشه؟

- اره

- دوست فرید به تو چه ربطی داره؟

- خب مدیر بخشمونه

- خب حالا که چی؟

حسام پی ام داد ... پنجرشو باز کردم:

- رفتی؟

بازم جوابشو ندادم ... برگشتم تو پنجره نوژن.

زیادی جدی شده بود ... پشیمون شدم از حرفم اما دیگه نمی شد دست به سرش کرد ... باید تا تهش می رفتم ... نوشتم:

- شاهرخ برادر زن داداش پریساست ... شب تولد پریا هم بود ... اون روزی هم که با پریسا رفته بودم کوه اونم بود 

- خب

- امروز بهم گفت که کارم داره ... ازم خواست یه مدت باهم باشیم تا شاید...

داشتم می نوشتم که دیدم اونم داره تایپ می کنه ... "تا شاید" رو پاک کردم و اینتر زدم ... نوژن هنوز داشت می نوشت. 

با استرس منتظر جوابش بودم ... می دونستم عصبانی میشه ... به خاطر همین نگفتم باهم رفتیم بیرون ... نگفتم باهم رقصیدیم ... نگفتم شمارمو داره ... نگفتم یه شب اومد دنبالم ... نگفتم برام گوشی خرید ... نگفتم منو تا خونه رسوند 

جواب داد:

- تو چی گفتی؟

- گفتم نمی تونم الان جواب بدم ... خواستم به تو بگم بعد!

- من با این فاصله از کجا بدونم چجور ادمیه؟ ... فرید بهتر میشناستش ... باهاش حرف میزنم ... یکی دو هفته دیگه هم قراره بیام تهران

اگه 2 ساعت پیش این خبرو بهم میداد حتما خوش میشدم ... اما اون لحظه برام بی اهمیت شد ... نوشتم:

- خوش اومدی

- یه قول بده

- چی؟

- تا وقتی که من نیومدم سعی کن هیچ برخوردی باهاش نداشته باشی 

- چرا؟

- مگه از من نخواستی نظرمو بگم؟

- خب اره

- هروقت دیدمش میگم

شکلک اه گذاشتم که نوشت:

- چیزی ناراحتت می کنه عزیزم؟

تو فکرم چرخید: کاش اینجا بود ... نوشتم:

- کاش پیشم بودی

- الهی من قربونت برم ... سعی می کنم زودتر بیام ... از مامان خبری نشد؟

- نه

اصلا مگه قرار بود خبری بشه؟

- هه ... از کی دارم می پرسم ... اصلا اون برات مهم نیست

- نوژن اون منو به خودش عادت داد بعد ولم کرد ... بهترین روزای زندگیمو ساخت و همشو تباه کرد ... نوژن مادرم نبود اما مادرم بود ... اصلا می فهمی چی میگم؟ ... منو نزاییده بود اما برام مادری کرد ... از کسی که منو بوجود اورده انقد ناراحت نیستم که از اون ناراحتم ... میدونم درکم نمی کنی ... اما نوژن من به غیر از تو و بابات و مادرت چی داشتم؟ ... الان فقط تو رو دارم ... فقط تویی که میدونم تنهام نمیذاری ... نوژن نخواه پیداش کنم که دوباره تنهام کنه ... مامانت از من خوشش نمیاد ... اون فکر می کنه من شوهرشو ازش گرفتم 

- مگه تو باهاش حرف زدی که میگی فکر می کنه تو شوهرشو گرفتی؟

- نه باهاش حرف نزدم اما حسم اینو بهم میگه

- بگو حسم میگه نگو مامان این فکرو می کنه ... انگار یادت رفته مامان همیشه طرف تو رو می گرفت؟ ... یادت رفته تو رو حتی بیشتر از من دوست داشت؟ ... الی مامان تو رو می پرستید ... اینجوری راجع به اون حرف نزن ... حداقل پیش من اینجوری نگو

بازم شکلک دو نقطه خط رو براش فرستادم ... جوابمو نداد ... گفتم:

- دقیقا کی میای؟

- چیه؟ عجله داری واسه اشنایی با اقا شاهرخ!

- نــــــــــوژن! ... من اینطوریم؟

شکلک خنده فرستاد و گفت:

- پ نه پ! :P

- پررو!

شکلک خنده فرستاد و گفت:

- اگه از من بهتر بود میذارم باهاش بپری ها! اگه من ازش سر ترم بگو وقت خودمو تلف نکنم 

- اگه از تو سر تر نبود که نگاهشم نمی کردم! :دی

شکلک عصبانی رو فرستاد که براش شکلک خنده گذاشتم و گفتم:

- شوخی کردم بابا چرا میزنی؟ ... خیلیم ازش بهتری ... اصلا تو دنیا از تو بهتر وجود نداره (شکلک خنده)

- منو مسخره می کنی اره؟

- من غلط بکنم خان داداش

- من داداشت نیستم(شکلک حرص خوردن)

شکلک خنده گذاشتم و گفتم:

- پس چه نسبتی باهام داری؟

- نسبت من به تو رو نمی دونم اما تو بهترین و همه کسمی!

تو دلم گفتم: خب توام بهترین و همه کسمی!

نوشتم:

- تو تنها کسمی!

آواره کوچه های بی کسی 19

پشت سیستم بودم و مشغول طراحی تیزر تبلیغات که گوشیم رو میز لرزید ... نگاهش کردم که دیدم شاهرخ اس داده ... نوشته بود:

- امشب چیکاره ای؟

نوشتم:

- چطور؟

چند لحظه بعد جوابش اومد:

- میای بریم یه دوری بزنیم؟

- الان؟

- نه ساعت کاری تموم شد برو خونه میام دنبالت ... کارت دارم

- باشه 

به ساعت نگاه کردم ... تا ساعت 4 دو ساعت مونده بود ... گوشیمو گذاشتم رو میزو به کارم ادامه دادم ... بالاخره اون 2 ساعت طی شد و برگشتم خونه ... اوائل آذر بود و هوا هم گرفته بود ... یه زیر سارافونی مشکی چسب پوشیدم با یه شنل بافتنی مشکی ... بعد از اینکه ارایش کردم موهامو فرق کج ریختم تو صورتمو بقیه اش رو با کلیپس بستم ... یه شال ابی سیر هم انداختم رو سرم ... کیف مشکیم رو برداشتم وسیله هایی که لازم داشتم رو ریختم توش که صدای زنگ ایفون بلند شد ... شاهرخ بود ... گوشی رو برداشتم و گفتم:

- اومدم

عطرمو از روی میز ارایش برداشتم که یاد رعنا افتادم ... باید اسمشو بهش می گفتم ... تقریبا 2 هفته پیش باهاش اشنا شده بودم ... عطرمو انداختم تو کیف تا تو ماشین براش اسمشو اس ام اس کنم ... از خونه زدم بیرون و پله ها رو با احتیاط اومدم پایین ... در اپارتمان رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم ماشین شاهرخ بود ... بعدم خودش که پشت فرمون نشسته بود ... میدونستم فرید خونه نیست وگرنه نمیذاشتم بیاد تو کوچه ... سوار ماشین شدم که گفت:

- سلام

- سلام

راه افتاد و گفت:

- خوبی؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

- ممنون

ضبطو روشن کرد ... بازم همون اهنگی بود که شب تولد پریا درخواست داد ... اون شبم که تو پاساژ بودم و اومد دنبالمم همین اهنگو گذاشته بود:


کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه

کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم

میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم

از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم

محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم

می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا

مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا

قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف

اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف

میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری


اواسط اهنگ پرسیدم:

- اینو کی خونده؟

کوتاه گفت:

- معین

یکم ولوم صدامو بردم بالا و گفتم:

- اااا؟ پس معیـــنه ... نوژن همیشه معین گوش میده ... ولی من هیچ وقت صداشو یادم نمی مونه 

اسم نوژن رو که شنید نگاهم کرد و وقتی حرفم تموم شد گفت:

- نوژن کیه؟

- فک می کردم همه چیو میدونی

- نه من تو خلوتتم نه فرید

پوزخندی زدمو گفتم:

- برای شناختن نوژن وارد شدن به خلوتم نیاز نیست

- حالا میشه بفرمایید کیه؟

اخه فرید جان چیزی تعریف می کنی کامل تعریف کن!

ولی همچین بدم نشد ... با توجه به حرفای پریسا بدم نمیومد یکم باهاش بازی کنم ببینم واقعا چه حسی بهم داره ... علاقه پسرا رو باید با غیرتشون سنجید

گفتم:

- مهمه؟

- بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی

نه داره ازت خوشم میاد ... خوبه همینطوری بمون

پوزخندی زدمو گفتم:

- ولی لازم نمی بینم بدونی

محکمتر از همیشه گفت:

- وقتی یه سوال می پرسم جواب بده

لبخند مصنوعی ای زدمو گفتم:

- اون روز که رفته بودم خرید و شما لطف کردی منو رسوندی یه چیزی گفتم ... دوباره میگم ... پدرمی؟برادرمی؟همس...

پرید وسط حرفمو گفت:

- راجع به اونم حرف میزنیم خانوم!

جوابشو ندادم و سرعت گرفت ... نمی دونم کجا می خواست منو ببره ولی احتمالا رستوران می برد 

بعد از جواب شاهرخ بینمون سکوت برقرار بود و کسی دلش نمی خواست سکوت بشکنه ... مخصوصا هوای گرفته و نم نم بارون روی این سکوت پافشاری می کرد ... ساعت 6 بعد از ظهر اذر بود ... هوا تاریک بود و شاهرخ به سمت شمال شهر می روند ... از مسیرش فهمیدم که داره میره بام تهران ... یه دفعه یاد عطرم افتادم و گوشی و عطرمو از تو کیفم دراوردم ... اسمشو نوشتم و اخرشم بابت تاخیرم معذرت خواهی کردم ... جواب داد:

- شما؟

منو یادش نبود ... نوشتم:

- من النام ... همونی که تو پاساژ دیدی و اسم عطرمو پرسیدی

تازه دوزاریش افتاد و جواب داد:

- وای شمایین؟ مرسی النا جون ... منم رعنام 

میشناختمش ... یعنی اسمشو می دونستم ... همون پسر صداش زد و فهمیدم ... نوشتم:

- خوشبختم

همچنینی گفت و دیگه جوابشو ندادم ... شاهرخ زد کنار و گفت:

- بشین میام 

باشه ای گفتم و پیاده شد ... کنجکاوی نکردم ببینم کجا میره ... بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره راه افتاد ... بازم سکوت بود ... این دفعه شکستمش و گفتم:

- گفتی کارم داشتی ... بگو

- به وقتش

تخس!

با ماشین تا قسمتی از راه و رفت و کنار یه پرتگاه که شهر زیر پامون بود نگهداشت و گفت:

- پیاده شو

از ماشین پیاده شدم و به دنبالش لبه ی پرتگاه وایسادم ... گفت:

- 2.3 ماهی هست که میشناسمت ... خیلی بیشتر از 2.3 ماهم میشناسمت ... یه روز بهت گفتم برام جالبی ... گفتی از من بدت نمیاد ... باهم کل زدیم ... دعوا کردیم ... روی همو کم کردیم ... نمی دونم قصدت از این دنبال بازی چی بود ... نمی خوامم بدونم ... اون روز که برام ایمیل کاراتو فرستادی که یادته ... کارات واقعا عالی بود ... خوشم اومد ... وقتی باهم چت کردیم فک می کردم یه دختر سی و خورده ای ساله باشی ... به نظرم خیلی مودب بود ... اصلا فک نمی کردم یه دختر سرتق و لجباز باشی ... فرید گفته بود مجردی اما سنتو نگفته بود ... کلا عادت داره همه چیو نصفه میگه ... فرداش رفتم فرمی که پر کرده بودی رو نگاه کردم و از تاریخ تولدت جا خوردم ... خیلیم بچه نیستی ... ولی من فک می کردم بزرگتر باشی ... عکستم که دیدم فهمیدم اشتباه فکر می کردم ... بابا گفته بود چه روزایی میری دانشگاه تا الکی بهت گیر ندم اما اون روز که دیدمت خواستم باهات حرف بزنم تا ببینم چت کردنت با حرف زدنت چقد فرق داره ... فهمیدم زمین تا اسمون فرقه ... اما بعدا فهمیدم ربطی به چت و غیر چت نداشت ... بستگی به طرفت داره چجوری باهاش حرف بزنی ... چجوری رفتار کنی ... این برام جالب بود ... رفتم تو نخت ... می خواستم ببینم میشه باهات کنار اومد یا نه ... دیدم میشه ... تولد پریا که باهام رقصیدی و طبق خواسته من کتتو پوشیدی فهمیدم سخت هست اما شدنیه و از همینت خوشم اومد ... اون شب تو رستوران ازت خواستم باهم باشیم ... گفتی نه ... دلیلت هر چی که بود کار ندارم ... الان یه پشنهاد جدی تر دارم ... اینکه یه مدت باهم باشیم ... شاید قسمت هم بودیم

خیلی جدی حرف میزد ... اما از جمله اخرش خندم گرفت و پوزخندی زدمو گفتم:

- این جوری که زندگیت تباهه

- چرا؟

جدی شدمو گفتم:

- میگی منو میشناسی اما من خودم خودمو نمیشناسم ... تو چجوری منو میشناسی ... تو عکس زندگی منو دیدی نه فیلمشو ... فیلمم با عکسم خیلی فرق داره ... ناف منو با بدبختی و اوارگی بریدن ... با من باشی زندگیت خرابه ... داغونه ... تو نمی تونی منو از گرداب نجات بدی ... در عوض من تو رو می کشونم تو گرداب زندگیم 

سکوتی کرد و این سکوت چند لحظه ادامه داشت ... اخرش چرخید سمتم و گفت:

- ولی من می خوامت

ته دلم لرزید ... یعنی پریسا راست می گفت؟ ... واقعا دوسم داره؟ ... چرا من؟ چرا پریسا نه؟ ... من چی دارم که دوسم داره؟ چی از من میدونه؟ اگه بفهمه میذاره میره و منو داغون می کنه ... اونوقت منم که داغون میشم نه اون 

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- شاهرخ خان نشو ... من اقای شکیبا رو بیشتر می پسندم

یه قدم بهم نزدیک شد و با لحن مهربونی گفت:

- من واسه بهترینم هم شاهرخ خان میشم هم امیتاپاچان ... الی بهم نه نگو ... می خوامت ... خیلیم می خوامت ... تو قد شبنم دوسم داشته باشی برام بسه ... چیزی نمی خوام ... فقط یه مدت باهم باشیم ... اگه منو نخواستی هر چی تو بگی همونه ... قول میدم

اون شاهرخ مغرور و غد جاشو داده بود به شاهرخ خانی که داشت التماسم می کرد ... ته دلم یه اتفاقایی داشت میوفتاد ... از ابراز احساسات هیچ پسری اینطوری نشده بودم ... نه اینکه نشده باشم ... ولی دوز این خیلی بالا بود ... باورم نمیشد ... چی جواب میدادم؟ زبونم به نه گفتن نمی چرخید ... سرمو انداختم پایین که گفت:

- اگه برات سخته که تصمیم بگیری اصرار ندارم ... صبر می کنم 

بعدم دستشو کرد تو جیبش و یه زنجیر نقره ای دراورد ... به طرفم گرفت و گفت:

- مال توئه

یه نجیر بود که یه پلاک بهش اویزون بود ... پلاک "sh" 

پلاک قشنگی بود ... بهش زل زده بودم و حرکتی برای گرفتنش نکردم ... وقتی هیچ کششی برای گرفتنش از طرف من ندید اروم دستشو از زیر شالم رد کرد و خودش برام بست ... مواظب بود دستش به گردنم نخوره اما نفس های من محکم می خورد تو گردنش ... پلاکو لمس کردم ... مثل زندگی من یخ بود ... اب دهنمو قورت دادمو با صدای ارومی گفتم:

- پشیمون میشی شاهرخ

- وقتی اسممو از دهنت میشنوم میرم رو ابرا

ادامه داد:

- النا مطمئن باش بهترین روزای عمرتو میسازم ... فقط بهم نه نگو

واقعا نمی دونستم چی بگم ... باید با پریسا حرف میزدم ... حتی با فرید ... می دونستم میذاره کف دست نوژن اما باید باهاش حرف میزدم ... شاید با نوژنم حرف زدم ... ولی باید حرف میزدم ... اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- بهم مهلت بده

- باشه 

هوا سرد بود و سوز گدا کشی میومد ... انگشتامو گذاشتم زیر بغلمو به شهر زیر پام خیره شدم ... گفتم:

- سقف این خونه ها رو می بینی ... زیر هرکدوم یه داستانه ... بعضی هاش تکراری بعضی هاش هم زیادی عجیب غریب ... زیر این سقفا ممکنه عروسی باشه ممکنه عذا ... یکی تنهاست ... یکی همه دنیاش کنارشه ... یکی غرقه تو پول ... یکی تو کوچه های این شهر گدایی می کنه ... یکی تو این هوای سرد از گرما داره خفه میشه ... یکی جا واسه خواب نداره ... یکی با نم نم بارون میره تو حال و هوای 2 نفره بودن ... یکی کارتون هاش رو جمع می کنه و میگه دوباره خونه زندگیم خیس شد ... یکی غرق ناز و نیاز ... یکی غرق کتک و بدبختی ... تنها وجه مشترک این ادما اینه که شهر زندگیشون تهرانه ... حتی هوایی که ریه هاشون رو پر و خالی می کنه منطقه به منطقه فرق می کنه ... شهر من و تو پره از تناقض ... من و تو هم پریم از تناقض ... خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو بکنی ... من و تو زمین تا اسمون فرق داریم ... بعید میدونم چیزی که می خوای شدنی بشه

محکم گفت:

- شدنیش می کنم 

ــــــــــــــــ

مریم شناسی...کلیک

آواره کوچه های بی کسی 18

ساعت 10 شب بود و با حسام چت می کردم ... کار های عقب مونده شرکتو انجام داده بود و کاری نداشتم ... داشتم جواب حسام رو میدادم که یه ایمیل برام اومد ... از شاهرخ بود ... بازش کردم که یه شعر بود :

تو دلم نقل یه حرفایی هست

که بگم میری نگم میمیرم

بعضی ها بدجوری عاشق میشن

عشق یعنی تو بمون من میرم

تو که میری نفسم میگیره

همه ی خستگیات یک جا چند؟

تو بخندی همه چی حل میشه

تو بخندی همه چی خوبه بخند

همه چی خوبه فقط دلتنگم

اخه هیچی مثل دلتنگی نیس

دو تا دریاچه تو چشماته ولی

هیچ دریاچه ای این رنگی نیس

هنوزم دور خودم می چرخم

منو این عقربه ها هم دردیم

ساعتا از سر هم رد میشن

ما فقط میریم و برمی گردیم

تو که رفتی و رسیدی به بهار

هنوز اینجا سر کوه ها برفه

اخرش عشق تو ویرونم کرد

مرد ویرون بشه خیلی حرفه

تو که رفتی و رسیدی به بهار

هنوز اینجا سر کوه ها برفه

اخرش عشق تو ویرونم کرد

مرد ویرون بشه خیلی حرفه

تو دلم نقل یه حرفایی هست

چند بار از روش خوندم ... بیتای بلود شدش برام عجیب بود ... نکنه واقعا دوستم داره؟ ... چی تو سرشه؟ ... نه به رفتار روز اول، نه به الان!

صدای پی ام های مسنجر رو مخم بود ... نوشتم:

- چته حسام؟ نمردم که!

- جواب نمیدی چرا؟

بی حوصله تایپ کردم:

- خو حتما نیستم پای سیستم

- باشه خب ببخشید :|

منم همون شکلک رو گذاشتم که گفت:

- خیلی وقته بیرون نرفتیم ... فردا میای؟

- کجا؟

- پارک جمشیدیه خوبه؟

- ساعت چند؟

- تو بگو

فرداش 3شنبه بود و کلا سرکار بودم ... نوشتم:

- 5 یا 6 خوبه؟

- باشه

تا ساعت 12 باهم حرف زدیم و منم ساعت 12.5 خوابیدم ... تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم و دهن خرسمو سرویس کردم از بس فشارش دادم ... اخرش ساعت 6 صبح از تخت اومدم پایین و دست و صورتمو شستم ... خواستم مسواک بزنم اما خمیر دندونم تموم شده بود ... بدون خمیر مسواک زدم و صبحونه نخورده از خونه زدم بیرون ... نیم ساعت بعد جلو در شرکت بودم و 10 دقیقه بعدش پشت کامپیوتر ... خوشبختانه روز کم کاری بود ... زودگذشت و ساعت 4 خیلی زودتر از همیشه رسید ... 4.5 خونه بودم و مشغول ست کردن لباس ... تیپ سبز لجنی زدم و رفتم سمت پارک ... ساعت 5.15 از تاکسی پیاده شدم و به حسام اس دادم:

- کجایی؟

رو یکی از صندلی های پارک نشستم که از دور دیدمش ... موهامو که تو صورتم ریخته بود زدم کنار و شالمو انداختم پشت گوشم ... اومد کنارم نشست و گفت:

- سلام النا خانوم ... حال شما؟

- سلام ... خوبم تو خوبی؟

کامل تکیه داد و گفت:

- الان اره ... تا کی با منی؟

به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:

- تا 7!

- خوبه ... بریم پاساژ یا کافی شاپ؟

- پاساژ

- پس پاشو بریم ... 

باهم رفتیم سمت ماشینش و راه افتاد سمت تجریش ... گفتم:

- میری قائم؟

نیم نگاهی کرد و گفت:

- با اجزتون

چند لحظه بعد گفت:

- الی داشبوردو باز کن

بدون حرف بازش کردم که یه جعبه ابی فیوزه ای کادو شده دیدم ... برداشتمش و گفتم:

- این چیه؟

- مال شماست

برگشتم سمتش و گفتم:

- به چه مناسبت؟

- بی مناسبت!

لبخندی زدم و گفتم:

- مرسی ... حالا چی هست؟

- بازش کن خودت ببین

پاپیونش رو باز کردم و بعد ازون کاغذ کادوشم پاره کردم ... یه جعبه قرمز بود که درش از بالا باز میشد ... درش رو برداشتم که دیدم یه ساعت مچی مشکی توشه ... صفحه اش مربعی بود و دور تا دورش نگین ... خیلی شیک بود ... از تو جعبه درش اوردم و دور مچم بستمش ... عالی بود ... از ته دل گفتم:

- حسام تو خیلی خوبی! این عالیه

- ارزش شما بیشتره خانوم

ساعت خودمو دراوردم و گذاشتم تو جعبه ... همیشه دوست داشتم وقتی کسی بهم کادو میده جلوی خودش ازش استفاده کنم ... جعبه رو گذاشتم تو کیفم و چون جای پارک نبود حسام یکم بالاتر از پاساژ پارک کرد ... باهم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت پاساژ ... خیلی شلوغ نبود ... از پاساژ های شلوغ خیلی خوشم نمیومد اما اونجا خوب بود 

از جلوی یه مانتو فروشی رد شدیم که چشمم خورد به یه پالتوی مشکی که دور یقه اش پر بود از خز های کرمی ... تو تن مانکن خیلی خوشگل بود ... چند لحظه ای بهش نگاه کردم که حسام گفت:

- خوشگله ... می خوایش؟

سریع گفتم:

- نه نمی خوام فقط داشتم نگاه می کردم

- مطمئنی نمی خوای؟

- اوهوم

چشمکی زد و گفت:

- ولی من می خوام

در مغازه رو باز کرد و گفت:

- برو تو

کیه که بدش بیاد؟

با غرور وارد مغازه شدم و نگاهی به لباسای داخل مغازه کردم ... چیزی به چشمم نیومد ... حسام از فروشنده خواست تا اون پالتو رو بیاره تا پرو کنم ... فروشنده سایزمو پرسید و گفتم:

- 38

چند لحظه بعد پالتو رو اورد و بدون اینکه برم تو اتاق پرو رو مانتوم پوشیدمش ... اندازم بود ... تو اینه ی مغازه خودمو دیدم که خدا رو شکر بهم میومد ... حسام پولشو حساب کرد و باهم از مغازه اومدیم بیرون ... اون شب واقعا تیغش زدم ... حیف که نمی خواستم شام باهاش باشم وگرنه پول غذای امشبمم میوفتاد گردنش 

باهم پاساژو دور زدیم و راجع به هر چیزی که میدیم اظهار نظر می کردیم ... از جلوی یه کت شلوار فروشی رد شدیم که گفتم:

- حسام یه لحظه میای اینجا؟

نگاهی به مغازه انداخت و گفت:

- کت شلوار می خوای چیکار؟

- حالا تو بیا

با سر اشاره کرد که برم تو ... وارد مغازه شدم و رو به فروشنده که مرد میانسالی بود گفتم:

- اقا ببخشید می تونم کراوات هاتون رو ببینم؟

به رو به روش اشاره کرد و گفت:

- اونجاست

پشت سرمو نگاه کردم که تو همون نگاه اول چشمم خورد به یه کراوات سرمه ای با خط های مورب نقره ای! ... با کت شلوار سرمه ای و لباس سفید عالی میشد ... رو به حسام کردم و گفتم:

- سرمه ایه قشنگه نه؟

با اخم ریزی که داشت گفت:

- برای کی می خوای؟

- مهمه؟

با حرص نفسی گرفت و از مغازه زد بیرون ... دیونه ای زیر لب نثارش کردم و از فروشنده خواستم اون کراوات رو برام بیاره ... پولشو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون ... حسام کمی اونطرف تر وایساده بود و سرشو انداخته بود پایین و دستاشم زده بود به کمرش ... چه فکری می کرد راجع به من؟

رفتم طرفش و گفتم:

- حسام؟

سرشو بلند کرد و فقط نگاهم کرد ... گفتم:

- اگه اینجا کاری نداری برگردیم

صداشو که نشنیدم اما از حرکت لباش فهمیدم که گفت: بریم

از پاساژ اومدیم بیرون ... هوا کاملا تاریک شده بود و خیابونا شلوغ تر ... بدون حرف کنار هم قدم میزدیم و به سمت جایی که ماشین پارک شده بود می رفتیم ... بین راه یه بستنی فروشی از دور دیدم و گفتم:

- حسام بستنی می خوری؟

نگاه سردی بهم کرد و گفت:

- چه طعمی می خوای؟

لبخندی زدمو گفتم:

- شاتوتی و شکلاتی

نگاهی به مغازه انداخت و گفت:

- باش تا بیام

خواستم دنبالش برم اما با دیدن شلوغی مغازه پشیمون شدم ... شاید 10 دقیقه ای منتظرش شدم که بالاخره از مغازه اومد بیرون ... رفتم سمتش ... تو دستش فقط یه بستنی بود با 4 تا اسلپ شکلاتی و شاتوتی ... ازش گرفتم و گفتم:

- پس خودت چی؟

با همون اخم ریزش گفت:

- تو بخور 

- چرا اینطوری می کنی؟

یه دفعه نگاهم کرد و گفت:

- چطوری؟

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- هیچی

سرمو انداختم پایین و با قاشق کوچیکی که روی بستنی بود شروع کردم به خوردن ... بدون حرف کنار حسام راه می رفتم که بالاخره ماشینشو از دور دیدم ... هنوز به ماشینش نرسیده بودیم که چشمم افتاد به دست فروشی که بساتش عروسک های خرد و ریز بود ... به حسام گفتم:

- حسام وایسا

رفتم سمت دست فروش و حسامم پشت سرم اومد ... از بین عروسکای دست فروش یک جاسوئیچی برداشتم که اویزش قلب پلیشی بود و از کف دست کوچیکتر ... بستنیمو دادم دست حسام و پولشو حساب کردم ... بعد از گرفتن بستنی از دست حسام رفتیم سمت ماشین ... حسام قفلشو زد و سوار شدیم ... حسام سوئیچو زد تو ماشین و راه افتاد ... بستنی رو گذاشتم رو داشبورد و جاسوئیچی ای رو که خریده بودم دراوردم و خم شدم سمت سوئیچ ... قلب رو به حلقه جاسوئیچی درحال حاضرش وصل کردم که گفت:

- چیکار می کنی تو؟

کارم که تموم شد به صندلی تیکه دادم و گفتم:

- برای تو خریدمش

لبخند عمیقی زد و درحالی که به رو به روش نگاه می کرد گفت:

- مرسی

جعبه کراواتی هم که خریده بودم گذاشتم جلوی فرمون و گفتم:

- اینم مال شماست

با تعجب بهم نگاه کرد و همونجا زد کنار ... چرخید سمتم و با بهت و خنده گفت:

- النا تو چیکار کردی؟

با انگشتم به جعبه اشاره کردم و گفتم:

- کاری نکردم

سریع جعبه رو برداشت و درش رو باز کرد ... با دیدن کراوات چشماش برق زد و گفت:

- این که همونه!

خندیدم و گفتم:

- پس می خواستی کدوم باشه؟

با انگشت اشاره و انگشت وسطش دماغمو کشید و گفت:

- مال خودمی!

از حرفش خوشم نیومد ولی به روش خندیدم ... بستنی رو که یکمش اب شده بودرو برداشتم و گفتم:

- هنوزم نمی خوای؟

ابروهاشو انداخت بالا و گفت:

- اگه از دست تو باشه چرا نخوام؟

با قاشقِ خودم ازش کندم و گذاشتم تو دهنش

آواره کوچه های بی کسی 17

قطع کرد ... گوشی رو گذاشتم تو جیب جین مشکیم و برگشتم تو سالن ... فهمیدن اینکه شاهرخ واسه چی زنگ زده از فیلم گرفتن جذاب تر بود ... دوربین رو سپردم دست فرنوش و سرجای قبلیم نشستم ... با لرزش کوتاه گوشیم فهمیدم اس ام اس داده ... فهمیدن اینکه شاهرخه کار سختی نبود ... نوشته بود:

- کتت رو بپوش!

بی تفاوت به اسش نگاه می کردم ... سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم ... بازم سرش تو گوشیش بود ... همون لحظه یه اس دیگه اومد ... از خودش:

- لج نکن بپوشی بهتره ... فکر بد که میدونی چیه؟

نوشتم:

- اره دقیقا همون چیزیه که عین خوره مغز شما مردا رو می خوره و فکر می کنید هر کی یه جاش معلوم بود همه کارس! ... فکراتونو درس کنید نه لباس منو

فرستادم و بهش خیره شدم تا عکس العملشو حین خوندن ببینم ... چند لحظه بعد از ارسال من با دقت بیشتری به گوشیش نگاه کرد و بعد از خوندن اس من پوزخندی زد و انگشت شستشو رو صفحه گوشیش به حرکت دراورد ... چند لحظه بعد اسش اومد که نوشته بود:

- درست کردن 10 نفر اسون تره یا 1 نفر؟ هرچند درست کردن تو محاله ... ولی بپوش که حداقل زنای جمع بهت چپ نگاه نکنن ... مردا که به جای خود!

حرف بدی نمیزد ... نگاهی بهش انداختم که خیلی جدی زل زده بود بهم ... جوابشو ندادم و ترجیح دادم کتمو بپوشم ... همونجا کتمو تنم کردم و تک دکمه اش رو بستم! ... یه اس دیگه اومد که نوشته بود:

- مرسی

جوابشو ندادم و ترجیح دادم کیکی که یکی از خانوم های جمع بهم تعارف کرد رو بخورم ... کیک خوشمزه ای بود ... از شانس خوبم اکثرش خامه بود ... گردو هایی هم که لای بخش اسفنجیش بود هم دوست داشتم ... مشغول بودم که بازم برام اس ام اس اومد ... بازم از شاهرخ ... نوشته بود:

- یه جوری می خوری ادم دلش می خواد بهت غذا بده :D

بهش نگاه کردم و لبخند زدم و اونم به روم خندید! ... یه تیکه از کیک رو گذاشتم تو دهنم و نوشتم:

- بچه خودتیا! :))

- اتفاقا بچه ها خیلیم دوست داشتنین

داشتم جواب شاهرخو میدادم که پریسا اومد سمتم و گفت:

- الی پایه ای تنهایی باهم برقصیم؟

چینی به ابرو هام دادم و گفتم:

- یعنی چی تنهایی؟

- یعنی فقط من و تو واسه کل جمع!

بشقاب کیک و گوشیم رو گذاشتم رو نزدیک ترین میز و از جام بلند شدم ... چشمکی زدم و گفتم:

- عربی دیگه؟

پریسا هم چشمکی زد و یه اهنگ عربی توپ گذاشت ... واسه عربی رقصیدن باید کتمو درمیاوردم ... تا وقتی پریسا بره اون دستمال جیرینگ ویرینگی رو بیاره به شاهرخ اس دادم:

- با پریسا می خوایم عربی برقصیم با کت نمی تونم ... شرمنده

نمی دونم چرا براش توضیح دادم ... حس می کردم از یه جایی به نوژن وصله و کارامو گزارش می کنه! ... کار از محکم کاری عیب نمی کرد

جواب داد:

- واسه خودت میگم 

جواب ندادم و گوشی رو گذاشتم رو همون میز ... پریسا یکم دیر کرده بود ... رفتم تو اتاق که دیدم مشغول بستن دستمال رقص عربیه ... به لنگه ی همون دستمال که رو تخت بود اشاره کرد و گفت:

- ببند بریم ... موهاتم باز کن!

دستمال و دور کمرم بستم و موهامم باز کردم ... با صدای جیرینگ ویرینگ دستمال که موقع راه رفتن بلند میشد از اتاق زدیم بیرون ... پریسا اهنگو زد از اول و کم کم سالن خالی شد ... رقصمون با تکون دادن کمرمون شروع شد ... یه رقص زیادی هماهنگ ... دست و پا و کمر و حتی حرکات صورتمونم هماهنگ بود ... این هماهنگی به خاطر این بود که پریسا وقتی سنندج بود زیاد میومد خونمون و وقتی بیکار بودیم می رقصیدیم 

همه محو دیدن منو پریسا بودن ... مامان پریسا هم داشت فیلم می گرفت ... بعد از 3.4 دقیقه رقصیدن؛ منو پریسا رو به هم تعظیم کوتاهی کردیم و کنار رفتیم ... دستمال رو از دور کمرم باز کردم و دادم به پریسا ... کتم رو دوباره پوشیدم و کنار شهرزاد نشستم ... دوباره یه عده ریختن وسطو شروع کردن به رقصیدن ... به ساعت نگاه کردم که 12 و خورده ای بود ... دیر شده بود باید می رفتم خونه ... رفتم تو اتاق پریسا و لباسمو عوض کردم ... وسیله هامم جمع کردم و بدون اینکه موهامو ببندم شالمو انداختم رو سرم ... با کیفم از اتاق اومدم بیرون و با پریسا و مامانش خدافظی کردم ... رفتم سمت سالن پذیرایی و از پریا هم خدافظی کردم ... به خاطر کادو تشکر کرد ... از اکثر جمع خدافظی کردم که شهنود گفت:

- النا خانوم اگه وسیله ندارید برسونمتون

تو خیابون و دانشگاه ازین پیشنهادا زیاد بهم میشد اما تاحالا تو جمع خانوادگی همچین پیشنهادی نشنیده بودم ... یعنی نمی دونستم چه جوابی باید بدم ... قبول کنم؟ رد کنم؟ تعارف کنم؟ ته دلم که می گفت قبول کن غریبه که نیست ... شایدم هست ... برادر مدیر بخشم نزدیک تره یا شوهر دخترخاله دوستم؟ ... یا شایدم برادر زن داداش دوستم! ... نه نه سومی از همه دور تره ... اولی هم که دلیلی نداره بخواد منو برسونه ... همون شوهر دخترخاله دوستم از بهتره ... حتی شوهر دوستمم میشه ... فرنوش هم دوستم بود دیگه! 

یکم من من کردم و گفتم:

- نه ... ممنون ... زحمت نمیدم

- اخه این موقع شب ماشین گیرتون نمیاد

فرنوش که کنار شهنود وایساده بود گفت:

- میگم می خوای امشب اینجا بمونی؟ فردا صبحم میریم گردش ... هوم؟

چشامو تا جایی که میشد باز کردم و گفتم:

- نـــــــــــه! ... نمیشه

اگه فرید می فهمید شب نیومدم خونه کارم ساخته بود ... باید حتما می رفتم ... فرنوش گفت:

- خب زنگ میزنیم به خانوادت میگیم ... چطوره؟

بد فکری هم نبود ... می تونستم به نوژن خبر بدم ... می دونست امروز تولد پریاست ... یکم فکر کردم و گفتم:

- نمی دونم

شهنود گفت:

- شما به خانوادتون زنگ بزنید ببینید اونا چی میگن!

ناچارا گوشیمو دراوردم و به گوشی خود نوژن زنگ زدم ... نمی خواستم به خونه زنگ بزنم تا شاید باباش جواب بده ... اصلا حوصلشو نداشتم ... یکم دیر جواب داد ... گفت:

- الو جانم؟

- سلام نوژن چطوری؟

یکم مکث کرد و اخرش گفت:

- مرسی ... چیزی شده الان زنگ زدی؟ ... کجایی انقد شلوغه؟

- خونه پریسا اینام ... تولد پریا بود دیگه

صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت:

- یعنی هنوز نرفتی خونه؟

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- واسه همین زنگ زدم دیگه ... زنگ زدم بگم ...

پرید وسط حرفمو گفت:

- برو یه جا خلوت نمی شنوم صداتو

از شهنود و فرنوش معذرت خواهی کردم و رفتم سمت یکی از اتاقا ... در یکی رو باز کردم که با وجود تخت دو نفره فهمیدم اتاق مامان و باباشه ... درو بستم و گفتم:

- الو نوژن

جدی گفت:

- می شنوم

یکم دستپاچه شدم و گفتم:

- زنگ زدم بگم الان دیر وقته ... خونه پریسا اینا می مونم

صداشو بالاتر برد و گفت:

- می فهمی دختری؟ اره؟

خیلی خوب می تونستم این حالشو تصور کنم ... از عصبانیت صورت سرخ شده و ابروهاش بهم چسبیده! ... لبمو تر کردم و گفتم:

- خب حواسم نبود زمان از دستم رفت

- نباید از دستت بره ... الی می فهمی من اونجا نیستم؟ می فهمی تنهایی و خودت باید مواظب خودت باشی؟ ... د اخه دختر من چی بگم به تو!

- ببین من دیگه 15.14 سالم نیستا ... فک کنم 10 سال بزرگتر شدم

با لحن ارومتری گفت:

- امشبو اونجا بمون ... اما وای به حالت اگه تکرار بشه

- باشه

- خدافظ

و صدای ممتد بوق!

معلوم بود از دستم دلخوره ... راست می گفت ... نباید تا 12 اینجا می موندم ... گوشی رو گذاشتم تو جیب مانتوم و از اتاق رفتم بیرون ... کم کم همه داشتن می رفتن ... فرنوش و پریسا مشغول جمع کردن کادوها بودن ... پریسا که دید از اتاق اومدم بیرون با صدای بلند گفت:

- چیشد الی؟ می مونی؟

فقط سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق پریسا ... کیفمو گذاشتم رو میز ارایشش و شالمو دراوردم ... چند نفر از خانوما اونجا مشغول عوض کردن لباسشون بودن ... با اینکه خیلی دلم می خواست دراز بکشم اما به احترام اونا روی تخت نشستم ... بعد از 3.4 دقیقه اتاق خالی شد و عین جنازه افتادم رو تخت ... چشمامو بسته بودم که در باز شد و صدای فرنوش تو گوشم پیچید:

- ارایشتو پاک کن بعد بخواب

نالیدم:

- ولم کن فرنوش

رو تخت نشست و گفت:

- دیونه پوستت خراب میشه ... حداقل لباستو عوض کن

چشم بسته گفتم:

- لباس ندارم

- پریسا که نمرده

از رو تخت بلند شد و صدای کشیدن کشو اومد و بعدم یه پارچه نرم پرت شد رو صورتم ... ناچارا چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم ... لباسو از روم برداشتم و نشستم رو تخت ... فرنوش از اتاق رفت بیرون و گفت:

- راحت باش لباستو عوض کن

فرنوش رفته و نرفته لباسمو با تاپ بلندی که فرنوش داد عوض کردم ... معلوم بود فرنوش با پریسا خیلی صمیمیه ... پریسا هم یه چیزایی راجع به فرنوش قبلا بهم گفته بود.

لباسامو با تاب پریسا عوض کردم و لباسای خودمو گذاشتم یه گوشه و دوباره رو تخت پریسا ولو شدم که در باز شد و پریسا گفت:

- الی بیا سه تایی رو زمین بخوابیم

غر زدم:

- شما دوتا میذارین من بکپم؟

- اگه عین ادم بکپی اره ... ارایشتو پاک کن فردا صب عین این دختر خرابا نشی ... بدو الی!

خوابالو گفتم:

- اگه فردا نمی خوای دختر خراب ببینی خودت بیا پاک کن

چند لحظه بعد پرید رو تخت و افتاد به جون صورتم ... با تمام قدرتی که داشت چشما و لبامو پاک کرد که گفتم:

- روانی چته؟ یواش پوستمو داغون کردی

خندید و گفت:

- خودت گفتی

از تخت پرتش کردم پایین و گفتم:

- من غلط بکنم از این چیزا بگم

در اتاق باز شد و مامان پریسا گفت:

- چتونه شماها؟ کم سر و صدا کنید احمد خوابیده

احمد بابای پریسا بود ... پریسا با شیطنت گفت:

- ننه یه چیزی میگیا ... احمد جان مگه بدون تو چشماشو می بنده؟!

مامان پریسا گفت:

- بسه انقد مزه نریز ... الان واستون پتو و بالش میارم بخوابین

مامان پریسا از اتاق رفت بیرون و به جاش فرنوش با 2 تا پتو اومد تو ... مامان پریسا هم 3 تا بالش و 2 تا پتو دیگه برامون اورد ... دو تا از پتو هارو انداختیم زیرمون و اون دوتای دیگه هم رو خودمون ... منو پریسا زیر یکی از پتو ها که 2 نفره بود خزیدیم ... فرنوشم با همون پتوی یه نفره خوابید ... رو پهلوی چپم رو به پریسا دراز کشیدم که پریسا دستشو کرد تو موهام و گفت:

- امشب خیلی خوش گذشت ... مرسی که اومدی

جوابشو ندادم که دوباره گفت:

- الی یه چی بگم؟

چشم بسته گفتم:

- بگو

خودشو بهم نزدیکتر کرد و گفت:

- به نظرم شاهرخ از تو خوشش میاد

چشمامو باز کردمو گفتم:

- پری چی زدی؟

درحالی که موهامو نوازش می کرد گفت:

- باور کن راست میگم ... وقتی باهم می رقصیدین خیلی حواسش بهت بود ... از بین دخترا هم فقط با تو رقصید

راست می گفت ... ندیدم با دختر دیگه برقصه ... نفسمو تو صورت پریسا خالی کردم و گفتم:

- حالا چون فقط با من رقصید یعنی دوسم داره؟

- شاید ... بعدشم امشب با روزی که رفتیم کوه خیلی فرق داشت ... اون روز نگاهتم نمی کرد ... ولی امروز خیلی تو کفِت بود

- بسه بابا الان فرنوش می شنوه میره به شاهرخ میگه

- اولا فرنوش دهن لق نیست به هیچ وجه ... دوما اون سرش به بالش نرسیده بیهوش میشه

برای اینکه از فکر شاهرخ بیاد بیرون گفتم:

- حالا تو کی با احسان عقد می کنی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

- معلوم نیست ... منتظره خونه ایم

- خب حداقل نامزد کنید

- چه فرقی می کنه ... هر کاری بخوایم می کنیم ... هرجا بخوایم میریم ... چرا الکی پول بریزیم تو حلق مردم؟

از حرفش خندم گرفت و گفتم:

- اره خب ... راستی امشب ندیدم خیلی باهاش بپری

- از بس کوری! ... شامو که با اون خوردم ... کلی هم باهاش رقصیدم ... تازه یواشکی بوسشم کردم

نیشم باز شد و گفتم:

- اره؟ بابا تو دیگه کی هستی

خندید که گفتم:

- راستی احسان از دوست پسرات خبر داره؟

اهی کشید و گفت:

- اره ... وقتی فهمید کلی جنجال به پا کرد ... حتی گفت دیگه اسمتو نمیارم ... ولی خب بهش قول دادم کنار بذارم

- به همین راحتی قبول کرد؟

پوزخندی زد و گفت:

- اصلا راحت نبود ... پدرم درومد ... 2 هفته که گوشیش خاموش بود ... بعدشم که خطمو دایورت کرده بود رو خط علی ... کلی با علی حرف زدم تا راضیش کرد همو ببینیم ... نمی دونی چه مکافاتی کشیدم ... 1 ماهم خطم دستش بود تا همشونو دک کنه ... الانم خطاشون دایورت کرده رو گوشی خودش 

- چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟

- اخه داشتی واسه کنکور ارشد می خوندی نخواستم تو رو هم درگیر کنم ... الان تقریبا یه سالی میشه دیگه با کسی نیستم ... البته به جز احسان

- میگم چند وقته ادم شدی ... احسان درستت کرده ... بگیر بخواب خیلی خستم

ــــــــــــــــ

مبعث مبارک

آواره کوچه های بی کسی 16

سلام دوستان ... حالتون خوبه؟

رمان چطوره؟

نظر سنجی چطور؟ اونم خوبه؟

سلام برسونید بهش لدفن

غرض از مزاحمت اینکه 2 تا پست اول کاملا حذف شد ... اشنایی حسام با النا حذف شد تا بتونم مدت دوستیشونو ببرم بالا تر ... این پستم ادامه پستای قبلیه فقط شماره هاش 2 تا اومد عقب ... اگه پستا حذف نمی شد این پست 18 بود اما 16 شده 

یه چیز دیگه اینکه رمان فصل بندی شده ... احتمالا فصلای کوتاه رو یه پست کامل می کنم ولی اونم بهتون خبر میدم نگران نباشید ... دوستایی که دوست دارن جلوتر رمانو بخونن بیان اینجا: آواره کوچه های بی کسی

اگرم قدم رنجه می کنید میاید لدفن و خواهشا عضو بشید که اونجا نقد و تشکر هم بکنید ... یعنی مهمان سایت نباشید ... عضو باشید که اگه خواستید خودتونم دست به قلم ببرید

مرسی از همگی

صدای شاهرخ بود ... نفساش تو گوشم می خورد ... اب دهنمو قورت دادم ... تو چشمای روشنش نگاه کردم و گفتم:

- الان خستم

- یعنی بعدا که خسته نیستی میای؟

نمی دونم چه هورمون و چه ماده ای باعث شد مغزم به عضلات جمجمه ام فرمان بده که بالا و پایین بشن و حرف شاهرخ و تایید کنن ... 

شاهرخ با لحن مهربونی که تا به اون لحظه ازش ندیده بودم گفت:

- برو یه چیزی بخور خستگیت در بره

بدون حرف ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت میز بزرگ نهارخوری که تقریبا همه خوراکی ها روش بود ... پارچ اب رو برداشتم و تو لیوان اب ریختم ... یه نفس سر کشیدم و لیوان رو روی میز ول کردم ... به ساعت نگاه کردم که تازه 7 بود ... حالا کو تا اخر شب؟

رفتم تو اتاق پریسا و گوشیم رو از رو میز ارایشش برداشتم ... نه اس ام اسی نه میس کالی ... هیچی نبود ... فقط تو وی چت و اینستاگرام چندتا پی ام داشتم ... بیخیال اونا شدم و از اتاق رفتم بیرون ... فرنوش رو دیدم که داره با شاهرخ حرف میزنه ... تا جایی که یادم بود شاهرخ لباسش قهوه ای بود اما الان سبز لجنی تنش بود ... بیخیال لباسش رفتم سمت فرنوش و بدون اینکه نگاهی به شاهرخ بندازم به فرنوش گفتم:

- فرنوش یه لحظه میای؟

فرنوش با دیدنم لبخند زد و دستشو حلقه کرد دور بازوی شاهرخ و گفت:

- فعلا با نامزدم شهنود اشنا شو!

پلکام تا جایی که میشد باز شد ... یعنی دو قلو بودن؟ ... انقد شباهت؟ ... مگه میشه؟ 

سرشو خم کرد و گفت:

- سلام ... خوبین؟

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- ممنون 

نتونستم تحمل کنم و گفتم:

- شما خیلی شبیه برادرتون هستید

لبخندی زد و گفت:

- تو نگاه اول بله ... یکم بگذره متوجه میشید خیلیم شبیه هم نیستیم!

با همون چند جمله فهمیدم که با شاهرخ فرق می کنه ... مودب تر و با شخصیت تر بود ... به صورتش که دقت کردم فهمیدم رنگ پوست شهنود روشن تره و موهاش کم پشت تر از شاهرخه ... حتی صداشم مردونه تر بود ... یه لحظه به فرنوش حسودیم شد که همچین شوهری گیرش اومده ... مودب ... با شخصیت ... خانواده داره ... جذاب ... دیگه چی می خواست؟

لبخندی زدمو گفتم:

- بله همین الانشم متوجه تفاوت هاتون شدم ... درضمن ازدواجتون رو هم تبریک میگم

- ممنون 

فرنوش گفت:

- کارم داشتی؟

تازه یاد فرنوش افتادم ... گفتم:

- اهان اره ... بیا چندتا عکس از من بگیر!

از شهنود جدا شد و باهم رفتیم سمت دیگه ای سالن ... گوشیم رو دادم بهش و کنج دیوار وایسادم ... فرنوش چندتا عکس از با حالت های مختلف ازم گرفت ... گفتم:

- فرنوش به پریسا بگو بیاد ازمون عکس 2 نفره بگیره

فرنوش نگاهی به جمع کرد و گفت:

- تو این شلوغی که پریسا پیدا نمیشه ... بذار به شهنود بگم

بعدم رفت سمت شهنود که کنار شاهرخ وایساده بود ... بهشون چیزی گفت که شهنود نگاهی بهم انداخت و با لب خونی فهمیدم که به فرنوش گفت: وایسا الان میام

تو مدت زمانی که شهنود و فرنوش حرف میزدن شاهرخ نگاهش به من بود ... به اندازه 2 ثانیه به چشمای شیطونش نگاه کردم و بعد ازون به فرنوش و شهنود چشم دوختم

فرنوش داشت میومد سمتم ... بهم نزدیک شد و گفت:

- شهنود رفت دوربینشو بیاره

- خب با گوشیه خودم می گرفت

- دوربینش حرفه ایه! 

ابرویی بالا انداختم و منتظر شدیم که شهنود بیاد ... نمی دونم چقد اومدنش طول کشید ولی از مدل عکس گرفتنش خوشم اومد ... عین یه عکاس حرفه ای کار می کرد ... تو همین مدت زمان کم فهمیدم که شاهرخ خیلی سر زبون دار تره تا شهنود ... شهنود ادب و شخصیت ارومش بود که ادم رو جذب می کرد ... ولی شاهرخ به قول معلم های مدرسه شر بود!

7.8 تا عکس گرفت و اخرش گفت:

- النا خانوم میدم فرنوش براتون ایمیل کنه

چقد پسر فهمیده ای بود ... حالا اگه شاهرخ بود خودش برام می فرستاد 

تشکر کردم و فرنوش و شهنود رفتن تا باهم برقصن ... من رو یکی از صندلی های سالن نشستم و عکسایی که فرنوش ازم گرفت و نگاه کردم ... از هر ژست و حالتم 2.3 تا عکس گرفته بود ... بعضی هاشو پاک کردم ... بعضی هاشو ادیت کردم 

سرم تو گوشیم بود که مردی رو به روم وایساد و گفت:

- سلام عرض شد

سرمو بلند کردم و مهبد رو دیدم ... کت شلوار بهش میومد ... از جام بلند شدمو با لبخند ملیح گفتم:

- سلام ... حال شما؟

- ممنون شما خوبین؟

- مرسی

با دست به وسط سالن اشاره کرد و گفت:

- افتخار میدین؟

نگاهی به اطراف کردم که شاهرخ رو پشت سر مهبد دیدم که داره به من نگاه می کنه ... همین که نگاهمون باهم تلاقی کرد جوری که من بتونم لب خونی کنم گفت: می کشمت اگه بری!

با یه حالت طنزی گفت که خندم گرفت ... مهبد پرسشگر نگام کرد که گفتم:

- باشه برای بعد

سری کج کرد و گفت:

- هر طور میلتونه

ازم فاصله گرفت که یه دختر دیگه بی هوا دستشو گرفت و گفت:

- بریم برقصیم؟

مهبد لبخندی کنج لبش نشست و گفت:

- اره چرا که نه!

زیر لب گفتم: مرتیکه پدر سوخته!

نگاهمو ازش گرفتم و خواستم بشینم سرجام که شاهرخ اومد سمتمو گفت:

- نه که نمیاری؟

میدونستم منظورش چیه ... گوشیم رو گذاشتم رو عسلی ای که نزدیکم بود و بدون حرف باهم رفتیم وسط ... بین اون همه ادم برای اینکه پرت نشیم اینور اونور و کنار هم باشیم نزدیک به هم می رقصیدیم ... سعی کردم خیلی از حرکات هیجان انگیز استفاده نکنم و بیشتر ناز کنم براش ... من ناز می کردم و اون دورم می چرخید ... چون کت تنم بود خیلی نمی تونستم دستامو تکون بدم به خاطر همین بیشتر کل بدنمو تکون می دادم ... شاهرخم چشم ازم بر نمی داشت و بعضی از بیتای اهنگو زمزمه می کرد ... اما انقد صدای موزیک بلند بود که فقط تکون خوردن لباش رو متوجه می شدم 

موزیک تموم شد و یکی دیگه شروع شد ... بیشتر به درد رقص تانگو می خورد که من اصلا پایه ی همچین رقصی نبودم ... یکم سالن خلوت شد ... من از شاهرخ فاصله گرفتم که گفت:

- کجا؟

برگشتم سمتش و گفتم:

- میام

تو دلم گفتم: بشین تا بیام

قدم اولو برداشتم که راهمو ادامه بدم اما به قدم دوم نرسیده بودم که بازومو گرفت و گفت:

- مرسی ازت

بدون حس خاصی نگاهش کردم ... یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:

- خواهش می کنم

راهمو ادامه دادم و رفتم سمت گوشیم ... یه میس کال از حسام داشتم ... با گوشیم رفتم تو اتاق پریسا که یکم از صدای موزیک کم بشه و بتونم به حسام زنگ بزنم ... کنار پنجره اتاقش وایسادم و شمارشو گرفتم ... پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون ... حسام جواب داد:

- الو سلام

- سلام چطوری؟

- خوبم ... چه خبر؟ 

- هیچی تولد پریام 

- پریا کیه؟

- خواهر دوستم

- خوش میگذره؟

- جای شما خالی

- کی می تونم ببینمت؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- فردا بعد از ظهر خوبه؟

- اره خوبه ... الی؟

- بله؟

- تا کی اونجایی؟

- نمی دونم معلوم نیست

- یعنی امشب نت نیستی؟

- فک نکنم

پوفی کرد و گفت:

- باشه ... پسر هم هست اونجا؟

- امـــمــــم ... پسرای فامیلشونن

پدرانه گفت:

- باهاشون نرقصیا ... مشروب و الکل و ازین اشغالام نخور ... راستی چی تنته؟

چقد حواسش بهم بود ... این غیرت رو دوست داشتم ... با شیطنت گفتم:

- یه دکلته قرمز تا بالای زانو ... موهامم اتو کردم ریختم دورم با رژ جیگری!

حسام تو گوشی داد زد:

- چــــــــــی؟

انقد صداش بلند بود که یهو گوشی رو از گوشم فاصله دادم ... گفتم:

- چرا داد میزنی بابا شوخی کردم ... کت شلوار تنمه

با حرص گفت:

- تو گفتی منم باور کردم ... یه عکس بگیر بفرست ببینم

مظلوم شدم و گفتم:

- یعنی تو به حرف من اعتماد نداری؟

- نه ندارم ... بفرست برام

باشه ای گفتمو قطع کردم ... از عکسایی که فرنوش گرفته بود تو وی چت براش فرستادم و نوشتم:

- دیدی دروغ نمیگم شازده!

گفت:

- قلب من با باتری کار می کنه ... نکن این کارا رو!

شکلک خنده فرستادم و گفتم:

- من برم پیش مهمونا فعلا

- خوش بگذره

گوشیم رو گذاشتم تو کیفم و از اتاق اومدم بیرون ... سر و صدای موزیک خوابیده بود و همه نشسته بودن ... یکی از دخترای جمع گیتار بدست کنار تلوزیون نشسته بود و هر کس نظر میداد تا چی بزنه ... رو یکی از صندلی های سالن نشستم و تو اون شلوغی ای که هرکسی اسم یه اهنگو می گفت؛ صدای شاهرخ رو شنیدم که گفت:

- همدم معین رو بزن

4.5 نفر تایید کردن و دختر نوازنده گفت:

- همینو میزنم

پنجه هاشو رو گیتار کشید و شروع کرد ... به یه قسمتی از اهنگ که رسید کل مهمونا همخونی کردن:

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه

زمانی که مهمونا شروع کردن به خوندن شاهرخ نگاهشو به من داد و حس کردن این سنگینی برام سخت نبود ... 

کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم

میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم

از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم

محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم

می دونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا

مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا

قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف

اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف

میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری

تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

تموم شدن اهنگ مصادف شد با دست و سوت مهمونا ... دختر نوازنده که فهمیده بودم اسمش ساراست ... بوسی برای همه فرستاد و رو به پریا گفت:

- پریا خانوم یه اهنگ درخواستی بده! 

پریسا قبل از پریا گفت:

- کسی حق نداره بگه نه! ... هر چی ابجیم بخواد همونه!

پریا یکم فک کرد و اخرش گفت:

- مجنون لیلی مازیار

سارا چشمکی گفت:

- بزن بریم

چنگی به تارش زد و نرم شروع کرد به نواختن ... 

***

بعد از شام پریسا صدام کرد و گفت:

- الی پاشو بیا تو اشپزخونه

از رو تخت پریسا بلند شدمو دنبالش راه افتادم ... به اشپزخونه که رسیدیم در یخچالو باز کرد و یه جعبه بزرگ مستطیل کشید بیرون ... می دونستم کیکه ... پریسا در جعبه رو برداشت و گفت:

- بیا شمعا رو بچینیم روش

کیکش یه کتاب بزرگ بود و روش با شکلات نوشته بود" تولدت مبارک پریا جان"

- نه پریسا بذار ببریمش پریا چندتا عکس باهاش بگیره بعد شمعا رو بچینیم روش

یه نگاه بهم انداخت و گفت:

- خوب شد تو هستی

لبخندی زدم و گفتم:

- ببرمش؟

- ببر

دستمو بردم داخل جعبه و اروم اوردمش بالا ... یکم سنگین بود ... ولی می تونستم ببرمش ... چند نفر که دیدن کیک دستمه دست و سوت زدن ... با لبخند کیک رو بردم سمت بزرگ ترین میزی که بود ... روش پر بود از کادو و کارت تبریک ... فرنوش همه رو ریخت رو زمین و من کیک رو گذاشتم روی میز ... پریا روی مبل سه نفره نشست و پریسا هم چندتا عکس تنهایی ازش گرفت ... بعدم دونه دونه مهمونا با پریا عکس گرفتن از جمله من ... از اقایون فقط پرهام و پدرش و چندتا از پسرخاله هاش باهاش عکس انداختن ... من بعد از عکس گرفتن با پریا رفتم تو اتاق و تو اینه خودمو دیدم ... خوب بودم ... ارایشم پخش نشده بود فقط رژم کمرنگ شده بود که درستش کردم ... ریملمم دوباره زدم و عطرمم تجدید کردم ... موهای افشونمم با کش بالای سرم دم اسبی بستم ... گردنبند قلب قرمزم روی تاپ مشکیم چشمک میزد و کت قرمزمم بازو های لختمو پوشونده بود ... موهامو دوباره چک کردم ... چتری نذاشته بودم و همه رو بالا جمع کرده بودم ... از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان پریسا داره چاقو تزئین می کنه ... از رقصیدن با چاقو خوشم میومد ... رفتم تو اشپزخونه و گفتم:

- مهین جون بدین من ببرم

چسب اخرم زد و چاقو رو داد دستمو تشکر کرد ... با چاقو رفتم تو سالن و به فرنوش اشاره کردم که صدای موزیکو بلند کنه ... فرنوش صدا رو زیاد کرد و منم کتمو دراوردمو گذاشتم رو دسته یکی از مبلا ... دیگه سرتا پا مشکی بودم و فقط استینام لخت بود ... برام مهم نبود مامان بزرگ پریسا ناراحت بشه ... خود پریا پاهاش لخت بود ... منم که از اولش همش کت رو تاپم بود ... بیخیال فک کردن راجع به مامان بزرگ پریسا شدم و تنهایی با چاقو رقصیدم ... موقع رقصیدنم میتونستم چشمای براق اقایون جمع رو حس کنم ... از بین پسرایی که میشناختم مهبد از همه هیز تر نگاه می کرد ... شهنودم که از بس اقا بود نگاهش پخش زمین بود ... احسان و علی هم که پسر دایی های پریسا بودن حس خاصی بهم منتقل نمی کردن ... پرهام داداش پریسا هم برادرانه نگاه می کرد ... و چیزی که از همه بیشتر حرصم داد نگاه بی تفاوت و سرد شاهرخ بود ... هیچ حسی نداشت ... با اینکه پشت سرم بود اما وقتی چرخ می زدم با نگاه سرد و یخش رو به رو میشدم ... نگاه هیز مهبد از سیبری چشمای شاهرخ بهتر بود ... دلم می خواست حداقل مثل پرهام برادرانه از رقصم لذت ببره ... یا حداقل مثل احسان و علی یه لبخند ملایم رو لبش باشه ... والا من به نگاه نکردنش مثل شهنودم راضی تر بودم! ... بعد از 2.3 دقیقه رقصیدن با چاقوی تزئیین شده با ربان قرمز چاقو رو به دست پریسا سپردم تا اونم با چاقو برقصه 

کتمو از رو دسته ی مبل برداشتم و بدون اینکه تنم کنم انداختمش رو ساق دستم و رو مبل نشستم ... جایی که نشسته بودم کنج دیوار بود و به همه جا دید داشتم ... نگاهی به شاهرخ کردم که دیدم سرش تو گوشیشه و به رقص پریسا توجهی نمی کنه ... نمی دونم چرا ولی خوشم اومد که به پریسا توجه نکرده بود ... پریسا از من شاید جذاب تر بود ... البته منم از پریسا چیزی کم نداشتم اما پریسا سر زبون دار تر بود و همین باعث میشد از من یکم سرتر باشه ... حتی داشتن خانواده هم دلیل برتری پریسا نسبت به من بود ... هم من هم پریسا عادت نداشتیم کسی بهمون نگاه نکنه ... اما اینکه شاهرخ به پریسا نگاه نکرد شاید نشون دهنده این بود که شاهرخ نسبت به من مشتاق تره!

انقد تو فکر پریسا و شاهرخ بودم که نفهمیدم پریا کیک رو برید و حتی قبل از اون شمعا رو هم فوت کرده بود ... بعد از بریده شدن؛ کیک منتقل شد به اشپزخونه تا تقسیم بشه ... کادو هایی که رو زمین پخش شده بودن دوباره روی میز گذاشته شدن ... پریسا ازم خواست که از باز کردن کادوها فیلم بگیرم ... دوربین دستم بود و هنوز شروع نکرده بودم که خانوم میانسالی گفت:

- یه گوشی طلایی رو میز ارایش داره زنگ می خوره مال کیه؟

گوشی من طلایی بود و روی میز ارایش ... با دوربین پریسا رفتم تو اتاق ... همین که بالا سر گوشی رسیدم تماس قطع شد ... 3 تا میس کال داشتم ... 3 تاشم از شاهرخ ... یعنی وقتی سرش تو گوشیش بود داشت به من زنگ میزد؟ ... گوشی رو تو دستم گرفتم که دوباره زنگ خورد و تو دستم لرزید ... نمی دونم چرا اما حس کردم ته دلمم یه چیزی لرزید ... دستمو روی مربع سبز رنگ کشیدم و گفتم:

- بله؟

آواره کوچه های بی کسی 15

صدای شاهرخ بود ... نفساش تو گوشم می خورد ... اب دهنمو قورت دادم ... تو چشمای روشنش نگاه کردم و گفتم:

- الان خستم

- یعنی بعدا که خسته نیستی میای؟

نمی دونم چه هورمون و چه ماده ای باعث شد مغزم به عضلات جمجمه ام فرمان بده که بالا و پایین بشن و حرف شاهرخ و تایید کنن ... 

شاهرخ با لحن مهربونی که تا به اون لحظه ازش ندیده بودم گفت:

- برو یه چیزی بخور خستگیت در بره

بدون حرف ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت میز بزرگ نهارخوری که تقریبا همه خوراکی ها روش بود ... پارچ اب رو برداشتم و تو لیوان اب ریختم ... یه نفس سر کشیدم و لیوان رو روی میز ول کردم ... به ساعت نگاه کردم که تازه 7 بود ... حالا کو تا اخر شب؟

رفتم تو اتاق پریسا و گوشیم رو از رو میز ارایشش برداشتم ... نه اس ام اسی نه میس کالی ... هیچی نبود ... فقط تو وی چت و اینستاگرام چندتا پی ام داشتم ... بیخیال اونا شدم و از اتاق رفتم بیرون ... فرنوش رو دیدم که داره با شاهرخ حرف میزنه ... تا جایی که یادم بود شاهرخ لباسش قهوه ای بود اما الان سبز لجنی تنش بود ... بیخیال لباسش رفتم سمت فرنوش و بدون اینکه نگاهی به شاهرخ بندازم به فرنوش گفتم:

- فرنوش یه لحظه میای؟

فرنوش با دیدنم لبخند زد و دستشو حلقه کرد دور بازوی شاهرخ و گفت:

- فعلا با نامزدم شهنود اشنا شو!

پلکام تا جایی که میشد باز شد ... یعنی دو قلو بودن؟ ... انقد شباهت؟ ... مگه میشه؟ 

سرشو خم کرد و گفت:

- سلام ... خوبین؟

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- ممنون 

نتونستم تحمل کنم و گفتم:

- شما خیلی شبیه برادرتون هستید

لبخندی زد و گفت:

- تو نگاه اول بله ... یکم بگذره متوجه میشید خیلیم شبیه هم نیستیم!

با همون چند جمله فهمیدم که با شاهرخ فرق می کنه ... مودب تر و با شخصیت تر بود ... به صورتش که دقت کردم فهمیدم رنگ پوست شهنود روشن تره و موهاش کم پشت تر از شاهرخه ... حتی صداشم مردونه تر بود ... یه لحظه به فرنوش حسودیم شد که همچین شوهری گیرش اومده ... مودب ... با شخصیت ... خانواده داره ... جذاب ... دیگه چی می خواست؟

لبخندی زدمو گفتم:

- بله همین الانشم متوجه تفاوت هاتون شدم ... درضمن ازدواجتون رو هم تبریک میگم

- ممنون 

فرنوش گفت:

- کارم داشتی؟

تازه یاد فرنوش افتادم ... گفتم:

- اهان اره ... بیا چندتا عکس از من بگیر!

از شهنود جدا شد و باهم رفتیم سمت دیگه ای سالن ... گوشیم رو دادم بهش و کنج دیوار وایسادم ... فرنوش چندتا عکس از با حالت های مختلف ازم گرفت ... گفتم:

- فرنوش به پریسا بگو بیاد ازمون عکس 2 نفره بگیره

فرنوش نگاهی به جمع کرد و گفت:

- تو این شلوغی که پریسا پیدا نمیشه ... بذار به شهنود بگم

بعدم رفت سمت شهنود که کنار شاهرخ وایساده بود ... بهشون چیزی گفت که شهنود نگاهی بهم انداخت و با لب خونی فهمیدم که به فرنوش گفت: وایسا الان میام

تو مدت زمانی که شهنود و فرنوش حرف میزدن شاهرخ نگاهش به من بود ... به اندازه 2 ثانیه به چشمای شیطونش نگاه کردم و بعد ازون به فرنوش و شهنود چشم دوختم

فرنوش داشت میومد سمتم ... بهم نزدیک شد و گفت:

- شهنود رفت دوربینشو بیاره

- خب با گوشیه خودم می گرفت

- دوربینش حرفه ایه! 

ابرویی بالا انداختم و منتظر شدیم که شهنود بیاد ... نمی دونم چقد اومدنش طول کشید ولی از مدل عکس گرفتنش خوشم اومد ... عین یه عکاس حرفه ای کار می کرد ... تو همین مدت زمان کم فهمیدم که شاهرخ خیلی سر زبون دار تره تا شهنود ... شهنود ادب و شخصیت ارومش بود که ادم رو جذب می کرد ... ولی شاهرخ به قول معلم های مدرسه شر بود!

7.8 تا عکس گرفت و اخرش گفت:

- النا خانوم میدم فرنوش براتون ایمیل کنه

چقد پسر فهمیده ای بود ... حالا اگه شاهرخ بود خودش برام می فرستاد 

تشکر کردم و فرنوش و شهنود رفتن تا باهم برقصن ... من رو یکی از صندلی های سالن نشستم و عکسایی که فرنوش ازم گرفت و نگاه کردم ... از هر ژست و حالتم 2.3 تا عکس گرفته بود ... بعضی هاشو پاک کردم ... بعضی هاشو ادیت کردم 

سرم تو گوشیم بود که مردی رو به روم وایساد و گفت:

- سلام عرض شد

سرمو بلند کردم و مهبد رو دیدم ... کت شلوار بهش میومد ... از جام بلند شدمو با لبخند ملیح گفتم:

- سلام ... حال شما؟

- ممنون شما خوبین؟

- مرسی

با دست به وسط سالن اشاره کرد و گفت:

- افتخار میدین؟

نگاهی به اطراف کردم که شاهرخ رو پشت سر مهبد دیدم که داره به من نگاه می کنه ... همین که نگاهمون باهم تلاقی کرد جوری که من بتونم لب خونی کنم گفت: می کشمت اگه بری!

با یه حالت طنزی گفت که خندم گرفت ... مهبد پرسشگر نگام کرد که گفتم:

- باشه برای بعد

سری کج کرد و گفت:

- هر طور میلتونه

ازم فاصله گرفت که یه دختر دیگه بی هوا دستشو گرفت و گفت:

- بریم برقصیم؟

مهبد لبخندی کنج لبش نشست و گفت:

- اره چرا که نه!

زیر لب گفتم: مرتیکه پدر سوخته!

نگاهمو ازش گرفتم و خواستم بشینم سرجام که شاهرخ اومد سمتمو گفت:

- نه که نمیاری؟

میدونستم منظورش چیه ... گوشیم رو گذاشتم رو عسلی ای که نزدیکم بود و بدون حرف باهم رفتیم وسط ... بین اون همه ادم برای اینکه پرت نشیم اینور اونور و کنار هم باشیم نزدیک به هم می رقصیدیم ... سعی کردم خیلی از حرکات هیجان انگیز استفاده نکنم و بیشتر ناز کنم براش ... من ناز می کردم و اون دورم می چرخید ... چون کت تنم بود خیلی نمی تونستم دستامو تکون بدم به خاطر همین بیشتر کل بدنمو تکون می دادم ... شاهرخم چشم ازم بر نمی داشت و بعضی از بیتای اهنگو زمزمه می کرد ... اما انقد صدای موزیک بلند بود که فقط تکون خوردن لباش رو متوجه می شدم 

موزیک تموم شد و یکی دیگه شروع شد ... بیشتر به درد رقص تانگو می خورد که من اصلا پایه ی همچین رقصی نبودم ... یکم سالن خلوت شد ... من از شاهرخ فاصله گرفتم که گفت:

- کجا؟

برگشتم سمتش و گفتم:

- میام

تو دلم گفتم: بشین تا بیام

قدم اولو برداشتم که راهمو ادامه بدم اما به قدم دوم نرسیده بودم که بازومو گرفت و گفت:

- مرسی ازت

بدون حس خاصی نگاهش کردم ... یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:

- خواهش می کنم

راهمو ادامه دادم و رفتم سمت گوشیم ... یه میس کال از حسام داشتم ... با گوشیم رفتم تو اتاق پریسا که یکم از صدای موزیک کم بشه و بتونم به حسام زنگ بزنم ... کنار پنجره اتاقش وایسادم و شمارشو گرفتم ... پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون ... حسام جواب داد:

- الو سلام

- سلام چطوری؟

- خوبم ... چه خبر؟ 

- هیچی تولد پریام 

- پریا کیه؟

- خواهر دوستم

- خوش میگذره؟

- جای شما خالی

- کی می تونم ببینمت؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- فردا بعد از ظهر خوبه؟

- اره خوبه ... الی؟

- بله؟

- تا کی اونجایی؟

- نمی دونم معلوم نیست

- یعنی امشب نت نیستی؟

- فک نکنم

پوفی کرد و گفت:

- باشه ... پسر هم هست اونجا؟

- امـــمــــم ... پسرای فامیلشونن

پدرانه گفت:

- باهاشون نرقصیا ... مشروب و الکل و ازین اشغالام نخور ... راستی چی تنته؟

چقد حواسش بهم بود ... این غیرت رو دوست داشتم ... با شیطنت گفتم:

- یه دکلته قرمز تا بالای زانو ... موهامم اتو کردم ریختم دورم با رژ جیگری!

حسام تو گوشی داد زد:

- چــــــــــی؟

ـــــــــــــــــــــــ

رمان قراره یه ویرایش هایی توش انجام بشه ... احتمال پست اول و دوم حذف میشن ... هنوز کاری نکردم ... اما بهتون خبر میدم

مرسی از نگین که همیشه حس و حال و نظرشو بهم میگه

خوشحال میشم شمام مثل نگین بگید که بدونم دقیقا چند نفر همراهمن ... تا حدودی می دونم ولی نظراتون ارزشمندتره ... هیچ نظری هم بی جواب نمی مونه

 تو نظر سنجیم شرکت کنید ممنون میشم

مرسی که هستین


آواره کوچه های بی کسی 14

***

- نمی دونی میاد یا نه؟

- شهرزاد که چیزی نگفت ... بعدشم فکر نمی کنم بیاد ... اگه بخواد بیاد همه خواهر برادراش میان!

- مگه چند نفرن؟

- 6 تا بچه ان!

با تعجب گفتم:

- 6 تـــــــــا؟ چه خبره؟ 

- نونشو مگه تو میدی؟

- به هر حال! اصلا به باباش نمیاد 6 تا بچه داشته باشه ... به خودشم نمیاد !

- وای الی نمی دونی داداش کوچیکش چه جیگریه! حیف که زن گرفت

خندیدمو گفتم:

- چه غش و ضعفیم میره براش! ... حالا اسماشون چیه؟ 

پریسا یکم فک کرد و گفت:

- بذار به ترتیب بگم ... شهروز ... شهناز ... شاهرخ ... شهنود ... شهرزاد ... شهگل 

- چه شهشهی راه انداختن!

پریسا با خنده گفت:

- خوبه چه چه راه ننداختن!

خندیدم و گفتم:

- دیونه ... فردا ساعت چند بیام؟

- از ساعت چند نداریم ... شما فردا از صبح اینجایی

- برو بابا مگه بیکارم

- الی اذیت نکن دیگه ... بیا خوش میگذره ... یکم از مامانم خونه داری یاد میگیری پس فردا رفتی خونه شوهر نگن فقط بلده به سرخاب سفیدابش برسه

- خیلی خب میام ... چیزی لازم نداری؟

با شیطنت گفت:

- چیه اسم شوهر اومد خر شدی؟

- برو بابا توام ... شوهر می خوام چیکار ... میگم چیزی نمی خوای؟

- چرا ... کشو لوازم ارایشتو خالی می کنی تو کیفت! اتو و سشوار و بیگودی و اینا نمی خواد دارم ... تو فقط لوازم ارایش بیار ... لباسم یه چیز پسر کش بپوش ... 2.3 دست بیار خودم برات انتخاب می کنم فقط خیلی لختی پختی نباشه مامان بزرگم گیر میده ... 

باشه ای گفتم و تلفنو قطع کردم ... رفتم سر کمد لباسام تا یه چیزی انتخاب کنم ... اکثر لباسای مجلسیم دکلته بود ... دکلته ها رو گذاشتم کنار و یه کت مشکی که زیرش تاپ قرمز داشت رو برداشتم ... یه تونیک استین سه ربع زیتونی که پایینش تنگ و بود و بالای کمرش گشاد خفاشی بود هم گذاشتم کنار ... از بین دکلته هامم یه دکلته یاسی رنگ که یه کت روش داشت رو هم انتخاب کردم ... طبق دستور پریسا اکثر لوازم ارایشمو جمع کردم و بعدشم رفتم حموم 

***

ساعت 10 صبح خونه پریسا بودم ... تا ساعت 1 بادکنک باد کردیم و اذین بستیم و خونه رو جمع و جور کردیم ... بعد از ناهار 1 ساعت خوابیدیم و بعدش شروع کردیم به ارایش کردن همدیگه ... پریا که خیلی شیک رفت ارایشگاه ... موندیم من و پریسا

- الی به نظر من تونیک بپوش 

- اخه رنگش شاد نیس ... کت قرمزم بهتره

اروم زد و رو سرم و گفت:

- اخه دیونه با این می تونی راحت برقصی؟

- فوقش درمیارم!

- زیرش چی؟

- تاپشو می پوشم دیگه 

با یه حالت خاصی نگام کرد که گفتم:

- نترس دو بنده نیست که مامان بزرگت گیر بده ... فقط از سرشونه استین نداره ... یقه اسکیه

سری تکون داد و گفت:

- هرجور راحتی ... حالا بیا موهای منو سشوار بکش ببینم

رو صندلی جلو اینه نشست و منم شروع کردم به سشوار کشیدن موهای کوتاهش ... خیلیم کوتاه نبود ولی خیلیم بلند نبود! ... تا پایین شونه هاش میومد ... وقتی کارم تموم شد اونم موهای منو اتو و سشوار کشید ... بعدم صورت همو ارایش کردیم ... من یه رژ جیگری زدم و چط چشم و ریمل و رژگونه ... تو ابروهامم مداد مشکی کشیدم ... خیلی خوب شده بودم ... پریسا هم عالی بود ... حدود ساعت 5 بود که مشغول لاک زدن بودم و مامان پریسا اومدن یه سری از مهمونا رو خبر داد ... پریا از ارایشگاه برگشته بود ... پریا و پریسا و مامانش رفتن استقبال مهمونا ... خانواده ی خاله پریسا بودن ... ندیده بودمشون ... بیخیال تو اتاق نشسته بودم و لاکمو میزدم ... یه لاک قرمز جیغ که به چشم بیاد ... دست چپمو زدم اما دست راستمو می ترسیدم خراب کنم ... همین که خواستم پریسا رو صدا کنم در اتاق باز شد و یه مادر و دختر شیک پوش اومدن تو اتاق ... لبخندی زدمو گفتم:

- سلام ... خوبین؟

مادر اون دختر که حدس میزدم خاله پریسا باشه گفت:

- سلام ... ممنون ... شما؟

با حفظ لبخندم گفتم:

- دوست پریسام

دختر که بازم احتمال میدادم دختر خالش باشه گفت:

- منم دختر خالشم ... فرنوش

حدسم درست بود ... با دست راستم که هنوز لاک نداشت دست دادم و گفتم:

- منم النام ... کاری داشتین درخدمتم

خالش لبخندی زد و گفت:

- ممنون

از اتاق رفتم بیرون و پریسا رو صدا زدم که به جای پریسا 2 تا پسر جوون رو دیدم که رو مبلا نشستن و با بیرون اومدن من از اتاق توجهشون به من جلب شد ... با سر بهشون سلام کردم و دنبال پریسا گشتم که صداش از تو اشپزخونه اومد:

- بله الی؟

رفتم سمت اشپزخونه و گفتم:

- بیا دستمو لاک بزن

داشت شربت میریخت تو لیوانای قد بلند و شیشه ای ... گفت:

- می بینی که! ... دستم بنده برو به فرنوش بگو ... تو ارایشگاه کار می کنه کارش حرف نداره ... منم لاک نزدم صبر کردم اون بیاد

پوفی کردم و گفتم:

- باشه

برگشتم تو اتاق که دیدم فرنوش جلو اینه وایساده و داره رژ میزنه ... گفتم:

- فرنوش جان لاک منو میزنی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

- باشه عزیزم الان میام

رو صندلی میز ارایش پریسا نشستم و فرنوشم بعد رژ زدنش دستمو گرفت و شروع کرد به لاک زدن ... وقتی تموم شد گفت:

- طراحی کنم برات؟

نیشم باز شد و گفتم:

- اگه زحمتی نیس!

- چه زحمتی

سرشو کرد تو کیفش و گفت:

- چه طرحی بزنم؟

- یه طرح ساده ولی شیک

از تو کیفش یه لاک مشکی دراورد و گفت:

- از تیپ و قیافت معلومه عاشق سادگی هستی

لبخندی زدم و اونم شروع کرد به طرح زدن روی ناخنم ... همونطوری که خواسته بودم شیک و ساده ... بعد از 10 دقیقه کارش تموم شد ... ازش تشکر کردم و گفتم:

- مرسی عزیزم ... اگه کاری داری بگو

- نه کاری ندارم

چشمکی زدمو از اتاق اومدم بیرون ... خاله و مامان پریسا مشغول حرف زدن بودن و پریسا و پریا هم با اون 2 تا پسر سرگرم بودن ... رفتم سمتشون که پریسا گفت:

- ایشونم النا خانوم هستن ... دوست گرامی بنده 

پسرا از جاشون بلند شدن و باهاشون دست دادم ... پریسا معرفیشون کرد ... فرزاد و فرهاد ... از من کوچیکتر بودن ... فرزاد کوچیکتر از فرهاد به نظر میومد 

رفتم سمت پریا و گفتم:

- مبارک باشه خانوم ... ایشالا 120 سالگیت !

پریا لبخندی زد و گفت:

- مرسی

رو یکی از مبلا نشستم که زنگ ایفون بلند شد ... پریسا رفت درو باز کرد و به اطلاع همه رسوند که پرهام و شهرزاد اومدن ... پریا رفت سمت در خونه و منتظرشون دم در وایساد ... منم رفتم تو اشپزخونه تا اگه کاری هست انجام بدم ... رو به مامان پریسا گفتم:

- مهین خانوم اگه کاری هست بگین 

یه جوری نگام کرد انگار فش خواهر مادر دادم بهش ... گفت:

- عزیزم این چه حرفیه ... مگه من میذارم تو کار کنی؟ ... برو بشین استراحت کن از صبح اینجایی

لبخندی زدمو گفتم:

- کاری نکردم ... تعارف نکنین اگه کاری هست بگین

دستشو گذاشت پشت کمرمو تقریبا از اشپزخونه بیرونم کرد و گفت:

- نه خوشگل خانوم کاری نیست

از اشپزخونه اومدم بیرون که دیدم شهرزاد داره میاد سمتم ... باهم رو بوسی کردیم که گفت:

- خیلی خوش اومدی عزیزم قدم رنجه کردی

تشکر کردم و برگشتم تو اتاق و خودمو تو اینه نگاه کردم ... شهرزادم تو اتاق بود و گفت:

- خوشگلی خانوم خانوما

ریز خندیدم و گفتم:

- مرسی

از اتاق رفتم بیرون که دیدم پریسا داره با استریو ور میره ... یه اهنگ توپ و شاد گذاشت و صداشو زیاد کرد ... دیگه هوا کاملا تاریک شده بود و مهمونا هم کم کم داشتن میومدن ... نیم ساعته نصف سالن پر شد و مهمونیم شروع شد ... یه عده مدام می رقصیدن ... یه عده هم مشغول صحبت بودن و عده ای هم مشغول پذیرایی از خود ... من جز صحبتیا بودم ... با فرنوش از هر دری حرف میزدم ... یه سال از من کوچیکتر بود و دختر اجتماعی ای به نظر میومد ... ازونایی که 1 ساعت بیشتر نیست میشناسیش اما انگار 10 ساله همو ندیدین ... مشغول صحبت بودم که شاهرخ از در اومد تو ... تو زاویه دیدش نبودم و تو نگاه اول نمی تونست منو ببینه اما من می تونستم ببینمش ... یه تی شرت قهوه ای تنش بود و شلوار مشکی ... بیخیال دید زندش شدم و حواسمو دادم به فرنوش که دستی از پشت یواش زد تو سرم ... برگشتم که دیدم پریساست ... دهنشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:

- شاهرخ خان تشریف اوردن ... سگ نشی پاچه بگیریا ... پیشنهاد رقص داد که فک نمی کنم بده رد نکن ... شاید بختت باز شد!

فرنوش گفت:

- اوی اوی اوی ... در گوشی نداشتیما!

لبخندی زدمو گفتم:

- از پریسا جز چرت و پرت چیز دیگه هم شنیدی؟ 

فرنوش خندید و پریسا زد تو پهلوم و گفت:

- که من چرت و پرت میگم اره؟ ... اگه شاهرخو نذاشتم تو کاسه ات! حالا ببین

فرنوش چشاش برق زد و گفت:

- شاهرخ؟ داداش شهنود؟

پریسا چشمک زد و فرنوش گفت:

- النا نذاری بپره ها! ... دو دستی سفت نگهشدار ... خیلی تاپه!

پوزخندی زدمو گفتم:

- اینجوری نگاهش نکن ... عصبانی بشه از خشم اژدها هم بدتره

فرنوش با تعجب گفت:

- مگه عصبانیم میشه؟ اصلا تو از کجا میشناسیش؟

پریسا گفت:

- کجای کاری؟ الی خانوم تو شرکت بابای شهرزاد مشغوله

فرنوش یه دفعه پرید تو بغلم و گفت:

- وای النــــــــا خیلی خر شانسی ... شاهرخ خیلی خوبه! ... خوش تیپ ... خوش اخلاق ... مهربون ... با کلاس ... عالیه!

با غر غر گفتم:

- خب حالا انقد شاهرخ شاهرخ نکنید همه فهمیدن 

بعدم رو به فرنوش گفتم:

- تو که انقد دیونشی چرا خودت تورش نمی کنی؟

پریسا به جای فرنوش گفت:

- نامزد داره فرنوش خانوم

- آره؟

چشمک زد و گفتم:

- مبارک باشه ... چند وقته؟

- 2.3 ماهی میشه 

پریسا گفت:

- جالبش اینجاست اقای داماد داداش شاهرخ خانه

فکم چسبید به زمین ... داداش شاهرخ؟ فرنوش؟نامزد؟ ... واو!

با لب و لوچه اویزون گفتم: 

- کی؟

خدایا چپ میریم راست میایم از یه جای شاهرخ درمیایم ... اخه عقده بچه داشتی 6 تا زاییدی مادر؟

کم کم خندم گرفت و گفتم:

- واقعا؟

فرنوش گفت:

- دروغم چیه؟

پریسا دست هردمونو گرفت و درحالی که می کشوندمون سمت قسمت دیگه ای از سالن گفت:

- بسه زیاد حرف زدین ... یکم قر بدین کمرتون نرم بشه!

با فرنوش رفتم بین کسایی که می رقصیدن ... 2.3 تا اهنگو باهم رقصیدیم ... وسطای اهنگ چهارم فرنوش با پریسا مشغول شد و یکی از پسرای جمع ناخواسته جلوم قرار گرفت و اهنگو با همون پسر تموم کردم ... موزیک که تموم شد از جمع فاصله گرفتم که دستی روی گودی کمرم قرار گرفت و با صدای بمش گفت:

- هنوز با من نرقصیدی ... کجا میری؟

جلد آواره کوچه های بی کسی

خودم طراحیش کردم