صدای قلبم رو مخم بود ... این لعنتی چرا انقدر محکم میزد؟ چرا تو حلقم بود؟
هنوز بالا نیومده بود ... ولی صدای قدم هاش رو می شنیدم ... بالاخره پله های طبقه رو بالا اومد و با لبخند سلام کرد ... از جلوی در کنار رفتم تا بیاد تو ... قبل از اینکه بیاد بوسه ای حوالم کرد که یکم اروم شدم ... اما اشفتگی ظاهریم اونقدری مشهود بود که پرسید:
- خواب بودی؟
با سر جوابش رو دادم که گفت:
- پس چیه؟ خوب نیستی امروز
درو بستم و گفتم:
- میگم بهت ... بیا بشین
رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی بیارم بخوره که پشت سرم اومد و گفت:
- الی خانوم دارم نگران میشما
نگرانی اش به جا بود؟
اصلا باید هم نگران می شد ...
جای نگرانی هم داشت...
بدون این که نگاهش کنم رفتم سمت یخچال و ظرف گوجه سبز رو بیرون کشیدم ... روی اپن گذاشتم که دستمو کشید و گفت:
- النا!
همونجا وایسادم و با صدایی که می لرزید گفتم:
- اگه ... اگه یه اتفاقی ... زودتر از وقت خودش بیوفته ... خوبه یا بده؟
- چه سوالی ِ اخه؟
- خب یه اتفاقی زودتر از وقت خودش افتاده
- چه اتفاقی؟
- روی میز تلوزیونه!
نگاهی گذرا به میز تلوزیون کرد و گفت:
- چی رو میز تلوزیونه؟
سرمو انداختم پایین و جوابش رو ندادم ... کلافه رفت سمت تلوزیون و برگه ازمایشو برداشت
تمام بدنم می لرزید ... زبانش خوب بود؟
اب دهنمو قورت دادم و به اخمای غلیظ تر از غلیظ شاهرخ چشم دوختم ... چرا باز نمی شدن این اخما؟
با همون ابرو های درهمش گفت:
- فردا میریم دکتر ... میندازیمش
اب سرد ریختن روم که لرزش بدنم جاشو داد به سرما؟
اخه به همین راحتی؟
اصلا مگه بلد بود برگه ازمایش بخونه؟
بندازیم؟
نه...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه شاهرخ ... نه...
داد زد:
- نه؟ چرا نه؟ می خوای چیکارش کنی؟ ما هنوز هیچی مون معلوم نیست ... یه بچه بیاد این وسط جولون بده که چی؟
- ولی شاهرخ اون بچمونه ... هر چی که باشه بچمونه ... اخه چه جوری می تونی انقدر راحت بگی که می ندازیمش؟
- به همون راحتی که می ندازیمش
برگه ازمایشو پرت کرد سمتمو از خونه رفت بیرون ...
پاهام تحمل وزنمو نداشت و سر خوردم رو زمین ...
اگه پسری بابا میگه این عصای دسته
اگه دختری میمونی توی فضای بسته
حرف یاس حالا به حقایق وصله
تولد تو فقط واسه بقای نسله
پس بِت همینو میگم و میرم
که اینه رسمه زمین بی رگو بی رحم
یه چیزی داری میبینی و میگی عالیه
اینجا عصر آدمای دیجیتالیه
هر کی میاد واسه کمکت دست بگیره
فردا میخواد چند برابرشو پس بگیره
گریه ها واست همه واسه ریاست
تو نمیتونی چیزی بگی بابایی بدونه
گریه کن تا مامان واست لالایی بخونه
منو ببین که پره حرف چهره ام
گلوم میسوزه از مزهی تلخ شعرم
گوش بده حالا که توی اوج حرفیم
به خدا نمیخوام بدم به تو موج منفی
ولی بدون خیلی زود پیر میشی
توجه کن که خیلی زود دیر میشه
عاقبت تولد تو اجله میدونی؟
چرا واسه بزرگ شدن عجله میکنی؟
معصوم و زیبایی، با دل پاک داری امید
مثله ماهی قشنگی، تو آکواریومی
تو کاش بتونی، که پاک بمونی
وجود خودتو ذره های خاک بدونی
چه تو روز روشن و چه آسمانه تاریک
به دنیا اومدی حالا شناسنامه داری
توی دنیای پره دردو خشونتی
ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی
***
تو اینه به خودم نگاه کردم ... خیلی داغون بودم ... موهام چرب و بهم ریخته بود ... ابرو هام داشت درمیومد ... زیر چشمام سیاه بود و گود افتاده بود ... حالت تهوع داشت دیونم می کرد ... هر چی تو معده ام بود به بالا حجوم اورد که دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دست شویی ... خونه کوچیکم مزیت های خودش رو داشت ... هر چی تو معده ام بود خالی شد تو روشویی ... شیر ابو باز کردم که پایین بره اما هنوز پایین نرفته بود که یه سری دیگه اومد بالا و خالی شد ... کاش شاهرخ اینجا بود ...
از دست شویی اومدم بیرون که تلفن زنگ زد ... شاهرخ بود ... جواب دادم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
فکر می کرد خوبم؟
جواب ندادم که گفت:
- النا؟
- بله؟
- برای فردا وقت دکتر گرفتم
با بغض گفتم:
- من نمیام
یکم صداش رفت بالا و گفت:
- یعنی چی نمیام؟
سرد و بی احساس گفتم:
- یعنی همین
دکمه آف رو زدم و گوشی رو گذاشتم سر جاش ... دوباره زنگ زد اما جواب ندادم ... بار سومم زد ... صدای تلفن رو اعصاب بود ... از برق کشیدمش ... صدای زنگ گوشیم بلند شد ... اونم خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم ... تصور نگاه پر از خشم شاهرخ سخت نبود ...
به فکرم رسید که ممکنه بیاد اینجا ... نمی خواستم ببینمش ... گوشم تحمل نعره هاش رو نداشت ... از جا بلند شدم و لباسامو عوض کردم ... از خونه زدم بیرون و بی مقصد رانندگی کردم ... باکم تقریبا خالی بود ... اما تا پمپ بنزین می رسید ... بنزین زدم و الکی تو خیابونا چرخیدم ... بی موبایل ... اما با دلهره ... با دغدغه ... با بچه!
تو بن بست بودم ... نمی شد جلو رفت ... می شد عقب رفت ... اما من می خواستمش ... یه وجه اشتراک بود ... می خواستم با همین وضع جلو برم ... خسته بودم از چیزایی که بودن اما نبودن ... این بچه بود و بود ... سراسرش بودن بود ... نبودی وجود نداشت ... شاید تنها بودن این روز های من ... بین چیز هایی که همه بودن و نبودن ... این بچه فقط بود!
شقایق مادرم بود اما مادرم نبود ... بابای نوژن بابام بود اما بابام نبود ... نوژن داداشم بود اما داداشم نبود ... تنها بودم اما تنها نبودم ... شاهرخم شوهرم بود اما هنوز شوهرم نبود ... این بچه فقط بود ...
کنار زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون ...
بغض نداشتم ...
ترس نداشتم...
ارامشم نداشتم...
ولی نگرانی داشتم...
نمی دونستم باید چیکار کنم ... این بچه حق من بود ... مادرش بودم ... شاهرخ پدرش بود ... اما چرا مثل همه مردا بچه دوست نبود؟ شایدم بود اما الان وقتش نبود ... بازم ماجرای بود و نبود!
یکی بود یکی نبود...
از ته دل آهی کشیدم و تصمیم گرفتم برم دکتر ... باید سالم به دنیا میومد.
گوشیمو روشن کردم ... باید یه دکتر خوب می رفتم ... شاید شیوا سراغ داشت
- سلام شیوا
- سلام ... خوبی؟
- اره ... ببین تو دکتر زنان میشناسی؟
با تعجب گفت:
- می خوای بندازیش؟
- نه...
- پس می خوای نگهش داری؟
کلافه گفتم:
- راه دیگه ای هم مگه هست؟
خندید و گفت:
- نه نیست ... ولی من دکتر زنان نمیشناسم ... باید از مامانم بپرسم
- خب بپرس
- گوشی یه لحظه
مامانش رو صدا کرد و مشغول حرف زدن شد ... صدای مامانش رو واضح نمی شنیدم ... در حد 5.6 جمله با مامانش حرف زد و گفت:
- الی تو بلوار کشاورز مامانم اشنا داره ... ادرس دقیقشو تو کیک بهت میدم ... کی می خوای بری؟
- همین الان
- با شوهرت؟
با دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه
- نه؟ چرا نه؟
- اون بچه رو نمی خواد
هینی کشید و گفت:
- خب پس ... چرا می خوای نگهش داری؟
- چون عاشقشم ... ادرسو بده
***
جلو ساختمان پزشکان پارک کردم و داخل شدم ... توی همکف تخصص و اسم و طبقه تمام دکترا روی یه تابلو بزرگ بود ... دنبال دکتر محمدی می گشتم با تخصص زنان و زایمان ... پیداش کردم ... طبقه اول!
بیخیال اسانسور شلوغ شدم و از پله ها رفتم بالا ... سنگین نبودم که با اسانسور برم ... مطبش سمت چپ بود ... درو باز کردم و وارد شدم ... وقت نگرفته بودم ... رفتم سمت منشی و گفتم:
- ببخشید ... دکتر هست؟
با خوش رویی گفت:
- بله هستن ... وقت قبلی داشتین؟
- نه
- شرمندم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیشه اخرین نفر بفرستین؟
سری تکون داد و گفت:
- دکتر بیشتر از 40 نفر ویزیت نمی کنه ... اما می تونید تشریف داشته باشید اگر کسی نیومد من شما رو جاش بفرستم ... اسمتون؟
- النا عزیزی
با لبخند گفت:
- صداتون می کنم
تشکر کردم و روی یکی از صندلی های مطب نشستم ... نگاهی به افرادی که اونجا بود انداختم که اکثرشون با شکمای قوس دار و لباسای گشاد اومده بودن ... و اکثر یا همشون هم با یه مرد
می دونستم که تا اخر این 9 ماه باید تنها این مسیرو برم و بیام ... بازم دستش درد نکنه که برام ماشین خرید
گوشیم زنگ خورد ... یادم رفته بود بعد از تماس شیوا خاموشش کنم
از جیب مانتوم کشیدمش بیرون که با اسم و عکس شاهرخ رو به رو شدم ... چهره شادی که الان کاملا برعکس بود
شک داشتم برای جواب دادن ... می خواست داد بزنه ... کار دیگه ای نداشت ...
سقلمه ی ارومی به پهلوم خورد ... خانوم بغل دستیم بود که گفت:
- منتظره خبره خوشه ... جواب بده!
تو دلم پوخندی زدم و به روی زن لبخند معمولی ... از جام بلند شدم و از در مطب رفتم بیرون ... جواب دادم که طبق پیش بینیم گفت:
- معلوم هست کجایی؟
خونسرد گفتم:
- بله دکتر
یکم اروم تر شد و گفت:
- خب من که گفتم باهم بریم ... چرا تنها رفتی؟
- تو واسه انداختنش میای ... من واسه نگهداشتنش
- النا من دستم به تو برسه کشتمت ... شده عالم و ادمو خبر کنم نمیذارم تو اون بچه رو نگهداری
پوزخندی زدم و گفتم:
- هیچ عالِم عاقلی نمیگه بچه رو بنداز
- باشه ... بالاخره می بینمت دیگه!
تماسو قطع کرد و منم برگشتم تو مطب که منشی گفت:
- خانوم عزیزی ... شما می تونید تشریف ببرید تو
تشکری کردم و وارد شدم ...
خانوم سفید پوشی با مقنعه مشکی پشت میز نشسته بود که با وارد شدنم لبخندی زد و دعوت به نشستن کرد
روی صندلی کنار دستش نشستم که گفت:
- خب خانومی ... واسه معاینه اومدی؟
سرمو عقب دادم و با صدای ارومی گفتم:
- باردارم
ابروهاشو بالا داد و گفت:
- برگه ازمایشت؟
از تو کیفم دراوردم و دادم دستش ... نگاهی سرسرکی کرد و گفت:
- کوچولوت 4.5 هفتشه ... احتمالا دی ماهی میشه ... شایدم شب یلدایی ... بخواب رو اون تخت معاینه ات کنم
بعد از معاینه گفت:
- چندتا ازمایش برات می نویسم ... دفعه بعد قبل از اینکه بیای برو سونوگرافی ... کلا 4 بار باید بری ... یکیش همین امروز فردا ... یکیش هفته 12 و 22 و 32 ... چندتا مکمل و ویتامینم برات می نویسم طبق دستورش بخور ... از این به بعدم هرچیزی که کافئین داشته باشه ممنوع ... قهوه ... شکلات ... و از اینجور چیزا ... گوشت و تخم مرغم حسابی باید پخته شده باشن ... هروقت احساس کردی با خوردن چیزی حالت بد میشه سعی کن نخوری ... برای خوشگلی کوچولوتم سیب بخوری خوبه!
توی نسخه اش خط خطی کرد و داد دستم
- 1 ماه دیگه می بینمت مامان خانوم!
***
ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و از پله ها رفتم بالا ... جلو در خونه که رسیدم دیدم فرید منتظرمه ... سلام کردم و سلام کرد ... دعوتش کردم بیاد تو ... بی تعارف قبول کرد ... مثل همیشه نبود ... انگار یکم عصبی بود ... مطمئن بودم شاهرخ دست به دامن فرید شده
اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم ... براش شربت ابلیمو بردم که گفت:
- شاهرخ بهم گفته
خونسرد گفتم:
- حدس می زدم
- بهتر نیست لجبازی نکنی؟
- تو کسی رو که دوست داشته باشی می کشیش؟
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- ببین النا ... اون بچه الان هیچی نیست ...
خواست ادامه بده که گفتم:
- اگه هیچی نبود ... پس کلا نبود ... ولی هست!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر نمی کنی اطرافیان چه فکری راجع به شما می کنند؟ فکر ابروی خودت نیستی فکر ابروی شاهرخ باش
خندیدم و گفتم:
- کجای این مملکت بارداری یعنی بی ابرویی؟ مگه شاهرخ شوهرم نیست؟ مگه محرم نیستیم؟ از کوچه خیابون که نیومده این بچه!
- اره از کوچه خیابون نیومده ولی به اینم فکر کن که شما هنوز زیر یه سقف نرفتین
- خب میریم ... هیچ مسئله ای نیست!
با کلافگی نفسشو فوت کرد و گفت:
- من هر چی میگم تو حرف خودتو میزنی
- چون حرف حق میزنم
از جاش بلند شد و گفت:
- فکر کن النا ... به اینده یکم فکر کن ... یکمم به فکر خودت باش ... اگرم نیستی به فکر شاهرخ باش که هنوز امادگی پدر شدن نداره
شونه بالا انداختم و گفتم:
- 9 ماه وقت داره ... اماده میشه!
نفسشو فوت کرد که گفتم:
- فقط یک چیز بدتر از اینه که بچه ات بمیره..
اونم اینه که بخوای بمیره
پلاک sh روی سینم برق میزنه ... چشمای قهوه ای و موهای سیاهم مثل همیشه تضاد خوبی با پوستم داره ... خط مشکی دور چشممو قاب گرفته و رنگ قرمز مایل به زرشکی روی لبام جا خوش کرده ... همونطوری که دوست داره موهام فرق وسطه ... تولدشه!
کادوی من در برابر کادویی که اون بهم داد ناچیزه ... یه ساعت ناقابل ... گرونه ولی بازم جبران کادوی اون نمیشه
ساعتی که توی جعبه قهوه ایش نشسته رو تو کیفم میذارم و از خونه میام بیرون ... فرید خونه نیست که همراهم باشه ... نوژنم که تقریبا میزبانه ... تولد تو رستوران نوژن گرفته میشه
پشت فرمون نشستم و راه افتادم سمت رستوران ... تو اینه بغل ماشین صورتمو نمی تونستم ببینم اما می دیدم که روسری قهوه ایم با مانتو کرمم بهم میاد.
ساعت 8 شب 28 فروردین بود و من تو مسیری به مقصد رستوران شقایق بودم.
20 دقیقه به 9 ماشین بژمو تو همون خیابون پارک کردم و رفتم تو ... احتمالا همه اومده بودن و من اخرین نفر ... اما با وارد شدنم فهمیدم خیلیم اخرین نفر نیستم ... هنوز شهگل و فروش و شهنود و فرید نیومده بودن ... شاهرخ که با بقیه اعضای خانوادش انتهای رستوران نشسته بود برام دست تکون داد و منم رفتم سمتشون ... مهمونا فقط خود خانواده شاهرخ بودن و خوشبختانه خبری از طایفه چهل نفریشون نبود ... بعد از سلام و احوال پرسی کنار شاهرخ نشستم که نوژن از دفترش اومد بیرون و به جمع پیوست ... فرید و شهنود و فرنوش و شهگلم اومدن و جمع تکمیل شد ... طبق معمول همه تولدا، شمع 32 سالگیش فوت شد و کیک قلب شکلش بریده شد ... کادو ها داده شد و ری اکشن کادوی من بوسه ی روی گونه بود که شهگل شکارش کرد و با دوربین ثبت شد!
علاوه بر عکسایی که شهگل گرفت با گوشی خودمم هم از شاهرخ هم از کیک هم از خودمون عکس گرفتم ... شاهرخ می خواست عکسا رو ببینه که مانع نشدم ... گوشی رو میز بود و بعد از دیدن هر عکس، انگشت سبابه شاهرخ عکسو به چپ هدایت می کرد ... عکسای گرفته شده اون شب که تموم شد رسید به عکسای خودم ... همه رو با دقت نگاه می کرد و نظر می داد ... بعد عکسای سیزده به در ... عکسای ترکیه ... و عکسایی که قرار نبود ببینه...
عکسایی که دیدنش نفسم رو توی سینه حبس کرد ...
اگر ارایش نداشتم همه به فرار رنگ پوستم پی می بردن ...
عکسای عروسی فرنوش ... لباسی که 1 متر نبود ... اسکرین شاتِ اینستا ... صد و خورده ای لایک در عرض 3.4 ساعت
همه و همه باعث شد ابروهای شاهرخ بچسبن بهم ... اخم غلیظی بود ... عصبانیت شاهرخ از میرغضب بدتر بود و اگه الان فقط اخم کرده بود به خاطر حضور خانوادش بود ...
هیچوقت حد وسط نداشت ... یا عصبی بود یا مهربون ... مثل نوژن نبود که بشینه حرف بزنه و قانع کنه ... شاهرخ اخم می کرد ... داد می زد ... دستور می داد ... شایدم می زد...
شاهرخ با همون اخم عکسا رو تند تند رد کرد و بعد از تموم شدنشون که تقریبا 5.6 تا بود گوشی رو گذاشت تو جیب کتش ...
اب دهنم و قورت دادم و به چشمام اجازه دادم به صورتش نگاه کنن و بهم بگن که در چه حاله ...
لب های بسته اش، چشم هایی که نگاهشون به میز بود و ابرو هایی که اثری از اخم چند لحظه پیش نداشت می گفت که داره خونسردیشو حفظ می کنه ... همون ارامش قبل از طوفان!
بیدار بودم ولی نه صدایی می شنیدم نه چیزی میدیدم ... فقط تو فکر مجازاتم بودم ... اصلا چرا من احمق اسکرین گرفتم ... چرا گوشیمو دادم دستش ...؟! اون چرا عکسا رو نگاه کرد ...؟! چرا انقدر من بدشانسم...؟! اصلا چرا امشب ...؟! چرا شب تولدش...؟! چرا جلوی نگاه خانوادش...؟! چرا تو رستوران نوژن...؟! چرا من...؟!
با لبخندای الکی ای که هم من و هم شاهرخ مجبور بودیم رو لبامون بیاریم شبو سر کردیم ... ساعت 12 کم کم رستوران خلوت شد و ما هم باید می رفتیم ... همه بلند شدن و تک تک از نوژن و شاهرخ تشکر کردن ... شاهرخ با همون ظاهر خونسردش جواب خواهر برادراشو داد و همه رو تا موقعی که برن بدرقه کرد ... منم در تمام این کارای مسخره کنارش بودم و مجبور به حفظ ظاهر .
بالاخره هر 6 تا خواهر برادر و پدر و مادرش رفتن و من موندم و شاهرخ و نوژن
بدون اینکه به صورت شاهرخ نگاه کنم گفتم:
- گوشیمو بده می خوام برم
شاهرخ زبونشو روی لبای کم رنگش کشید و گفت:
- عزیزم خودم می رسونمت
عزیزمش عزیزم عادی نبود ... یه عزیزم چندش آور ... یه عزیزمی که انگار عزیزم نبود ...
عزیزم بود اما عزیزم نبود...
با استرسی که ته قلبم جریان داشت نفسمو خالی کردم ... بین راه نفسم لرزید و بیرون رفت ... دوباره یه نفس جدید تو ریه هام فرستادم که شاهرخ رو به نوژن گفت:
- داداش خیلی ممنون همه چی عالی و فوق العاده ... من النا رو می رسونم برو خونه استراحت کن
گفتم:
- ماشینم اینجاست خودم میرم
دوباره با همون لحن و همون حالت گفت:
- گلم گفتم که می رسونمت!
مکثی کرد و ادامه داد:
- ماشینتم فردا برات میارم
نگاهمو ازش گرفتم و به پیاده رو سپردم که صدای خدافظی نوژن شاهرخ و بعدم بغل کردنشون به گوشم رسید ... با نوژن خدافظی کردم و شونه به شونه شاهرخ از رستوران فاصله گرفتیم ... به اندازه کافی که دور شدیم گفت:
- خیلی بدم میاد یه حرفو دوبار بزنم
- ماشینت کو؟
جواب نداد و قفل ماشینو زد ... انتهای خیابون بود که صدای دزدگیرش اومد و توی تاریکی شب رنگ نارنجی چراغاش کاملا مشخص بود
- اینم ماشین...
ادامه داد:
- حالا جواب منو بده
- مگه سوال پرسیدی؟
حمله کرد سمتمو یقه مانتومو چنگ زد ... اب دهنمو قورت دادم ... مسئول پمپاژ خون چرا انقدر محکم می کوبید؟
- چرا اون عکسا رو گذاشتی؟
حرف نزدم ... اصلا چی می تونستم بگم...؟! حرف میزدم دارم می زد
یقه مانتومو به همون سفتی که گرفته بود ول کرد و گفت:
- د حرف بزن لعنتی ...
لب باز کردم حرف بزنم اما... اما زبونم نمی چرخید ... شایدم می چرخید ... حنجرم صدا نداشت ...هنوزم پمپاژگر خون محکم می کوبید ... دوباره اب دهنمو قورت دادم ... صدا باز شد ... اما بازم نمی تونستم چیزی بگم ...
- چته؟ لال شدی؟
چشمامو بستمو از ته دل جیغ زدم:
- شــــاهــــــرخ!
یه چیزی محکم رو صورتم فرود اومد ...
خیابون به قدری خلوت بود که راحت باشه...
یه طرف صورتم می سوخت ... فکر کنم برق از سرم پریده بود ... از سوزش سیلی بود یا بی رحمی شاهرخ که اشکم درومد؟!
زل زدم تو چشماش ... لبای بستم تکون می خورد و چشمای پر از اشکم تار میدید ... اما همونجا توی کاسه چشمم موندن و نریختن ...
سرشو انداخت پایین و دستاشو زد به کمرش ... سرمو نزدیک صورتش بردم ... سمت چپ صورتمو نشونش دادم و گفتم:
- این طرفو نزدی...!
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشمام ... چشم تو چشم ... نفس تو نفس ... جوری که خودم بشنوم گفت:
- گمشو تو ماشین
با این حالش بدترین موجود دنیا بود
- من با تو ... قبرستونم نمیام
دوباره حمله کرد و یقه امو تو مشتای قویش گرفت و گفت:
- میری یا ببرمت؟
چرا هر چی اب دهنمو قورت میدادم تموم نمی شد؟
دستمو گذاشتم رو مشتش که ساعتی که امشب بهش داده بودم دورش بود ... شل شد ... شل تر ... اومد پایین ... ولش کرد ...
چقدر حس خوبی بود جمع شدن اشک توی چشم و نریختنش...
دم گرفتم و رفتم سمت ماشین ... نشمردم اما شاید 10 قدم فاصله بود ... بهش رسیدم و در جلو رو باز کردم ... همه حرصمو سر در خالی کردم و کوبوندمش سرجاش ... شاهرخم پشت سرم اومد و اونم به در رحم نکرد...
دست راستش به کمر بود ... ارنج چپش تکیه به برامردگی مرز شیشه و در... صورتشم تو پنجه های چپش بود ... منم دست به سینه و نگاه به رو به رو ... چند لحظه تو همون حس و حال و سنگین گذشت ...
دست راستش رفت سمت سوئیچ و ماشینو روشن کرد ... دنده عوض شد و ماشین از جا کنده شد ...
زیر لب جوری که بشنوم گفت:
- نمی فهمم دلیل این کارای مسخرت چیه!
کدوم کار من مسخره بود؟!
ترجیح دادم حرف نزدم ... جری تر می شد ... هرچند بیشتر از اینم مگه ممکن بود؟
- الی نمی فهمی داری چیکار می کنی ...
نتونستم لال مونی بگیرم ... گفتم:
- اره فقط تو می فهمی!
تاجایی که می شد صداش رفت بالا و گفت:
- خفه شو انقد زر نزن ... وقتی بهت میگم اون لباسو نپوش ... وقتی بهت میگم عکستو نذار ... وقتی بهت میگم با هر کس و ناکسی نرقص ... واسه این میگم که خودت ضرر نکنی
مثل خودش گفتم:
- چه ضرری؟ این همه ادم عکس میذارن رو نت اسمون به زمین میاد؟
- اونا کمبود دارن احمق ... کمبود محبت دارن یا کمبود توجه ... عقده ای ان ... هی می خوان بگن منو ببین ... حالا به فرضم اینکه ببینیم ... چه گلی به سرمون میزنن جز اینکه اعصابمونو می ریزن بهم؟ نمی خوام زنم مثل اونا باشه ... یه سری ادم عقده ای که انگار هیچی ندارن جز هیکل ... تو اینطوری نیستی الی ... تو خیلی از اونا سر تری ... منم که نمیگم عکس نذار ... عکسای بد نذار ... عکسایی که لباست یه وجبم نیست ... توی ترکیه گفتم برنزه دوست ندارم ... راست گفتم ... اما دلیل اینکه نذاشتم لباس بد بپوشی تو خیابون، این نبود ... خوشم نمیاد به زنم زل بزنن ... شهنود براش مهم نیست ولی برای من مهمه چون سیب زمینی نیستم ... همه عالم لخت و عور بشن تو خیابون و تو اینترنت من نمیذارم تو بشی لنگه اونا ... اونایی که فقط بلدن بزک کنن و نمی فهمن خیابون تالار نیست ... الی خودت می دونی من اهل ریش و ریش بازی نیستم که تسبیح بگیرم دستم و هی بگم سبحان الله و ناموسمو تو هفت لایه لباس بپوشونم ... هیچی هم از تو نمی خوام ... تنها چیزی که می خوام اینه که حد خودتو رعایت کنی ... خواسته زیادی نیست ... هست؟
انقدر داد زده بود و صداشو به رخم کشیده بود که مغزم کار نمی کرد ...
سرمو گرفتم بین دستام و چشمامو بستم ...
از عصر حجر اومده بود؟
- تو دیگه چرا...؟
خنده ی بلندی کرد و گفت:
- من؟ مگه من چمه؟ الان داری به این فکر می کنی چرا من دارم این حرفا رو میزنم؟ انتظار نداشتی؟ فکر کردی غیرت سرم نمیشه؟ نمی خوای؟ خوشت نمیاد؟ هری!
چی داشت می گفت؟ برم؟
چشمای گشاد شدم رو به چشماش دوختم و گفتم:
- چی؟
اب دهنم اضافه بود ... باید می رفت پایین ... اما یه چیزی نمیذاشت ... اسمش بغض بود؟ چرا انقد سنگین بود؟ چرا تا نزدیکی دهنم بالا اومده بود؟ بغض نبود ... اگه بغض بود می شکست ... یه چیزی مثل هوا بود ... شایدم خود هوا بود ... یا شاید مثل همیشه بغض بود اما بغض نبود...
دیدی؟ بغضی وقتا بغضی تو گلوته
نمی خوای گریه کنی جلو کسی که پهلوته
زد کنار ... خیابون به لطف ادیسون تاریک نبود اما خلوت بود ... مسیر نگاهم شده بود یه جای نامعلوم ...
یعنی شاهرخم پسم زد؟ به همین راحتی؟
- قفل ماشین بازه...
دیگه نمی شد اشکا رو زندانی کرد...
- شاهرخ...؟!
دست کرد تو جیب کتش ... گوشیمو دراورد و بدون اینکه نگاهم کنه گرفت سمتم
یه نگاهم به گوشی بود یه نگاهم به چشمایی که منو نمی دید ...
فقط به خاطر یه عکس؟
- شاهرخ تو به خاطر یه عکس داری منو پس میزنی؟
نگاهش چرخید سمتم ... اروم و شمرده گفت:
- اون عکس یه چیزایی رو ثابت کرد
- چه چیزایی رو؟
- اینکه تو حرف گوش نمیدی ... چهارتا رمان خوندی فکر کردی هرچی سرکش تر بشی من بیشتر عاشقت میشم ... اره اون نویسنده ها درست فهمیدن ... دختر هرچی سرکش تر پسر شیفته تر ... ولی تو اشتباه برداشت کردی ... هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!
داشت تحقیرم می کرد ... من اجازه نمیدم بهم توهین کنه ... اصلا خوب کاری کردم ... کسی که دست رو دختر مردم بلند کنه ادم نیست ... اگه غیرت اینه نمی خوام!
گوشیمو محکم از دستش بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم ... درو کوبیدم که راهشو کشید و رفت ... به همین راحتی رفت ... حتی شکایت نکرد که چرا درو کوبیدم ... رفت!
همون کسی که عصبی شد وقتی فهمید ساعت 9 شب تو خیابونم رفت...
همون کسی که می گفت عاشقمه، منو، یه دختر تنها رو، ساعت 1 نصفه شب ول کرد و رفت...
همون کسی که حرف پدرشو تایید کرد و گفت که باوقارم رفت...
امشب رفت...
چقدر راحت رفت...
شب میلاد تو بود
شب هجران من است
کوچه آوارگان
امشب نصیب بی کسان
بی کسی امشب چو من
آیا جهانی دیده است؟
ღ❤ღೋ ೋღ❤
شعر اخرش از خودم بود
اوایل اسفند بود و نوژن 1 هفته ای میشد که زندگیشو جمع کرده بود و اومده بود تهران ... خونه و رستورانو فروخته بود و به جاش تو تهران هردوشو خریده بود ... میشد گفت خونشون نزدیکه ولی پیاده خیلی راه بود ... با آشپزها و کارکنای سنندج تصویه کرده بود و به کمک فرید و دوستاش کم کم هم سرآشپز جور شد هم گارسون و بقیه کارکنا ... چون رستورانو با میز و صندلی هاش فروخته بود باید کلا یه دکور دیگه میزد ... دیزاین رستوران سنندجش بد نبود ولی رستوران تهرانش باید خیلی بهتر میشد به خاطر همین خرید و طراحیشو سپرد به من ... من که خیلی از طراحی داخلی سرم نمیشد ولی شهرزاد رشته اش دیزاین بود و خیلی بهم کمک کرد.
با کمک شهرزاد رنگشو قهوه سوخته و فیروزه ای انتخاب کردیم ... میزای قهوه ای با رومیزی و پرده های فیروزه ای واقعا خوب بود ... یه شومینه ستونی هم وسط رستوران گذاشتیم و دور تا دورشم مبلای راحتی ... یه میز بزرگ هم سمت راست رستوران بود برای غذا های سلف سرویس ... سمت چپم پیشخوان بود.
همه این تجهیزات نزدیک 3 هفته زمان برد ... منو شهرزاد از اول بهمن شروع کرده بودیم به خرید و نظر دادن ... باید کارت تبلیغم طراحی می کردیم که اون دیگه کار خودم بود.
تا اینکه بالاخره هفته اول اسفند رستوران راه افتاد ... چون اسفند بود و اکثر مردم می رفتن خرید برای شامم میومدن رستوران و به خاطر همین از همون روزای اول رونق گرفت.
نوژن خودش اومده بود تهران و فعلا باباشو نیاورده بود ... می خواست یکم اونجا جا بیوفته بعد باباش بیاد ... اونم باید مغازشو می فروخت و کار و کاسبیشو میاورد اینجا ... نوژنم برای همین اول خودش اومد که براش مغازه رو بخره بعد بفروشن و بیاد ... اون موقع هم که فصل اجیل فروشی بود و بهتر بود که سنندج می موند و بعد میومد ... به هر حال چندین سال بود که اونجا بود و خیلیا میشناختنش و اجیل شب عیدشونو از اون می خریدن ... اونجا بیشتر سود می کرد تا تهران ... ولی به خاطر من و خواستگاری شاهرخ قرار شد بیاد و 2 روزه برگرده ... اگه به خاطر خانواده شاهرخ نبود هیچ اصراری نبود که بیاد و اصلا دلم نمی خواست خودم باهاش حرف بزنم به خاطر همین افتاد گردن نوژن ... اونم که با سر قبول کرد ... از خداشم باشه خواستگاری من بیاد.
قرار خواستگاری فردا شب بود ... قرار بود بیان خونه نوژن ... خوشبختانه نوژن خونه رو مبله خریده بود و زحمت اساس چیدن نداشت ... همون روز اولم مامانو از اسایشگاه اورد خونه.
تو اتاق نوژن بودم و به این چند وقت فکر می کردم که با صدای مامان به خودم اومدم:
- دختر جون؟
هنوزم نفهمیده بود دخترشم ...
از اتاق رفتم بیرون و گفتم:
- جانم؟
- یه لیوان اب به من میدی؟
سری تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه ... یه لیوان اب براش ریختم و رفتم کنارش رو تخت نشستم ... لیوانو دادم دستش و گفتم:
- بیا مامان جان
تشکر کرد ... دیگه عادت کرده بود که بهش بگم مامان ... ابو که خورد گفتم:
- فردا شب برام خواستگار میاد
رنگ نگاهش تغییر کرد ... شاید ناراحت شد شایدم نگران شد ... نمی دونم...
گفت:
- واقعا؟
- اوهوم
- کی هست؟ ادم خوبیه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- غریبه نیست ... تقریبا همکاریم ...
گفت:
- عاشق شدی؟ ... می سوزونتت ها...
حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین
- من تو رو برای نوژن می خواستم
چشام گرد شد ... این چی می گفت؟
ادامه داد:
- ولی خب یکم بیشتر فکر کن ... نوژن منم که دیدی ... اگه با اون اقا .. اسمش چیه راستی؟
- شاهرخ
- اهان ... اره اگه با اقا شاهرخ به نتیجه نرسیدی به نوژنم فکر کن ... پسر خوبیه ... سرش به کاره
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه
ولی دیگه نمی تونستم به نوژن فکر کنم ... نوژن دیگه مثل داداشم بود
لیوانو از دستش گرفتم و از روی تخت بلند شدم ... هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودم که برگشتم و گفتم:
- راستی ... من اسمم الناست
***
اومدن خواستگاری ... بابا اومد ... همه چی خوب پیشرفت ... هر 6 تا خواهر برادرم اومده بودن ... داداش بزرگش شهروز، 1 بچه 2 ساله داشت و 4 سال از شاهرخ بزرگتر بود ... خواهر بزرگشم که اسمش شهناز بود 1 سال بزرگتر بود و 2 تا بچه داشت ... 1 دختر و یه پسر ... اون شب حتی فرنوشم اومده بود ... فکر نمی کردم بیاد ... مراسم عروسیشونم گذاشته بودن تو تعطیلات عید.
مهریه 888 تا سکه انتخاب شد ... تاریخ عقد و عروسی هم افتاد بعد از عید ... حالا هروقت که شد ... روز مادر ... روز پدر ... ولادت امام حسین ... نیمه شعبان ... هروقت که اماده بودیم ... ولی خب این نامزدی بود ... به پیشنهاد شاهرخ قرار شد چند ماهی عقد باشیم بعد بریم سر خونه زندگی خودمون ... هرچند خیلی راضی نبودم ولی چون همه قبول کردن حرفی نزدم ... یه انگشتر نشونم بهم هدیه دادن ... این خانواده سر تا پا منو هدیه بارون کرده بود ... تقریبا نصف وسایل مهمم از وجود اونها بود ... گوشیم ... ماشینم ... یه دست لباس ... گوشواره ... پلاک sh ... انگشتر ...
فردای شب خواستگاری هم رفتیم محضر که صیغه محرمیت جاری بشه ... اینجوری خیال همه راحت همه راحت می شد.
***
دور تا دور سفره هفت سین نشسته بودیم ... همون خانواده 4 نفره 10 سال پیش ... خیلی سعی کردم بابا رو ببخشم اما انگار ته دلم هیچ جوره راضی نمیشد ... هرچند اون اتفاقا 2.3 بار بیشتر نبود ولی ...
اون شب بعد از خواستگاری بابا حرفای بو داری میزد ... از حرفاش میشد اینو نتیجه گرفت که مامان باهاش نزدیکی نمی کرده و همین سبب می شد که بیاد سمت من...
اه ... چه فکرایی بود لحظه سال تحویل می کردم ...
به تلوزیون ال ای دی نوژن نگاهی انداختم که می گفت 5 دقیقه تا سال اینده مونده ... فضا سنگین بود ... انگار نه انگار که تا چند لحظه دیگه عید می شد ... انگار ما 4 نفر برای هم غریبه بودیم ... البته منو نوژن که نه ... منو مامان و باباش برای هم غریبه بودیم ... نوژن نخودی ما بود...
بالاخره ثانیه های اخر هم گذشت و وارد سال جدید شدیم ... مامانو بوسیدم و عیدو بهش تبریک گفتم ... با نوژنم روبوسی کردم اما باباش نه ...
نوژن همه رو بوسید و عیدو تبریک گفت ... باباش بهمون عیدی داد و منم کادوی خودمو به مامان دادم ... یه پلاک طلا که "شقایق" روش حک شده بود ... نوژنم بهم پول داد اما من چیزی بهش ندادم
برای تعطیلات هم قرار گذاشتن تهران بمونن و تهران رو بگردن ... منم تا 3 فروردین که عروسی فرنوش بود همراهشون بودم و بعد از اون با خانواده شاهرخ رفتیم ترکیه.
عروسی فرنوش یکی از بهترین مهمونی های عمرم بود ... نوژنم دعوت بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم ... کم پیش میومد با نوژن برم عروسی ... کلا عروسی که خیلی تو کارم نبود ... تا زمانی که سنندج بودم فامیلای نوژنم خیلی عروسی نداشتن ... شاید یکی 2 تا که اونم خیلی با مهمونا اخت نبودم و خیلی بهم خوش نگذشت
لباسی که برای عروسی فرنوش پوشیدم خیلی خوشگل بود اما پارچه لباسم به زور به 1 متر می رسید و همین باعث چشم غره های نوژن و شاهرخ بود ... ولی این باعث نمی شد که نرقصم ... از همه مهمونیایی که رفته بودم بیشتر وسط بودم ... از اقایون که فقط با نوژن و شاهرخ و یکم هم فرید رقصیدم ... خودم خیلی تمایل نداشتم با غریبه ها برقصم ولی از بعضی از پسراشون که خیلی پاف بودن نمی شد چشم پوشی کرد ... شاید رقصم با اونا 1 دقیقه هم نمی شد ولی همون یه دقیقه چشم شاهرخو از جا دراورد از بس چشم غره رفت!
نمی دونم با کی لج می کردم ... اصلا لج نمی کردم ... یه رقص عادی بود ... این همه چشم غره نداشت!
عکسای اون شبم خیلی خوب شد ... دور از چشم شاهرخ 2.3 تا از بهتریناشو گذاشتم تو اینستا و به خودم یاداوری کردم که تا اخر شب پاکشون کنم که شاهرخ نبینه ... خوشبختانه شاهرخ چون برادر داماد بود یکم سرش گرم خوش و بش با مهمونا بود و زیاد به گوشیش کار نداشت ... طرفای ساعت 11 چندتا اسکیرین شات از لایک عکسام گرفتم که یادگاری تو گوشیم بمونه و بعدم عکسا رو از رو نت برداشتم
بعد از شام 1 ساعتی هم تو خیابونا چرخیدیم و بوق بوق کردیم و فرنوش و شهنودو رسوندیم به خونشون ... طرفای ساعت 2 هم نوژن منو رسوند خونه خودم ... واقعا شب خوبی بود!
***
روز پنجم عید بود و تو قسمت اسیایی استانبول یه ویلا اجاره کرده بودیم که 3 خوابه بود ... تو یکی از اتاقا وسیله هامونو گذاشته بودیم و یکی دیگه از اتاقا رو دادیم به فرنوش و شهنود ... منو شاهرخم که عقد رسمی نکرده بودیم و به خاطر همین نذاشتن که اتاق جدا داشته باشیم ... اتاق سومم مشترک بود و هرکی هرکی!
تو اتاقی که وسیله ها بود داشتم موهامو شونه می کردم که با فرنوش و شهگل بریم خرید که شاهرخ اومد تو اتاق و گفت:
- چی می پوشی؟
به تاپ سفیدم که روی چمدونم گذاشته بودم اشاره کردم و گفتم:
- اونو!
با یه نگاه میشد به تنگ و کوتاه بودنش پی برد ... اخمی کرد و گفت:
- یه چیز دیگه بپوش
دست از شونه کردن کشیدم و گفتم:
- چرا؟
با همون اخمی که عمیق تر شد گفت:
- زیر افتاب نمی خوام پوستت تیره بشه ... خوشم نمیاد
زیر لب باشه ای گفتم که خودم به زور صداشو شنیدم ... از اتاق رفت بیرون و منم به کارم ادامه دادم ... ارایش نسبتا غلیظی کردم و به جای اون تاپ یه تی شرت جذب مشکی پوشیدم با شلوار لی دمپا و کفش پاشنه 10 سانت ... فرنوش و شهگل زودتر از من حاضر شده بودن و تو ماشین منتظرم بودن ... سریع رفتم بیرون و سوار ماشین شدم ... شهگل رانندگی می کرد و فرنوشم جلو نشسته بود ... هردوشون استین حلقه ای پوشیده بودن و من حرص می خوردم که چرا شاهرخ به من گیر داد و به شهگل چیزی نگفت ... گذاشتم پای غیرتش و ازش رد شدم
فرنوش جلوی یکی از متجمع تجاری های استانبول نگهداشت و پیاده شدیم ... از مغازه اولی که مانتو فروشی بود خریدمون شروع شد ... به لطف فیلمای ترکیه ای ماهواره؛ دست و پا شکسته یه چیزایی می تونستیم بگیم ... نزدیک 4 ساعت پاساژو زیر و رو کردیم و هرچی چشممون میدید بدون فکر می خریدیم ...خودمونو خفه کرده بودیم با لباس و لوازم ارایش و کیف و کفش ... حجم خریدا خیلی زیاد شده بود و مجبور شدیم بریم بذاریم تو ماشینو دوباره برگردیم ... هر کدوم چندتا مانتو و دکلته و شلوار و لباس مجلسی و لباس راحتی خریده بودیم ... تو یه روز 2 برابر وسیله هایی که اورده بودیم خرید کردیم ...
اخرای شب بعد از خوردن شام رضایت دادیم و دل از اون پاساژ کندیم و برگشتیم ... سرزنش های دیر اومدنمون یه طرف؛ غرغرای اقایون برای حجم خریدا یه طرف ... ولی یه گوش در بود یه گوش دروازه ... شاهرخ که چیز خاصی به من نگفت و فقط گفت که نباید زیاده روی می کردم ... ولی خب سر شهگل یکم بیشتر غر زد ... به هرحال من داشتم ازدواج می کردم و برای اول زندگی باید خودمو نو نوار می کردم ... البته بماند که خریدای عیدمم یکم زیاد بود ... به جرات می تونم بگم که خیلی راحت می تونستم بوتیک بزنم و لباسامو بفروشم از بس که زیاد بودن ... مونده بودم کجا بپوشمشون!
روز دوم همه با کشتی رفتیم جزیره بیوک آدا ... می گفتن که قبلا محل تبعید شاهزاده ها بوده ...
وقتی به اونجا رسیدیم شهرزاد و فرنوش اماده شدن برای حموم افتاب ... من و شهگلم می خواستیم اما شاهرخ نذاشت ... پدر جون مشکلی با افتاب گرفتن شهگل نداشت اما شاهرخ نذاشت و حرص شهگلو دراورد ... منم بدم نمیومد شاهرخ مثل شهنود برام کرم بزنه اما...
با شهگل رو صندلی نشسته بودیم که شاهرخ از لب دریا اومد سمتمون ... شهگل با دیدنش پشت چشمی نازک کرد و از روی صندلی بلند شد و رفت ... شاهرخم بهش اهمیتی نداد و اومد رو به روی من وایساد ... ضربه ای به بینیم زد و گفت:
- نبینم خانومم بق کرده باشه
حرفی نزدمو نگاهمو ازش گرفتم ... با دو انگشت زیر چونمو گرفت و صورتمو اورد بالا ... تو چشمای قهوه ایش زل زدم که گفت:
- حموم افتاب می خوای؟
ناخوداگاه سرم رفت عقب ... یعنی نه!
- پس چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم
- الی ...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- برنزه دوست نداری؟
سریع گفت:
- نچ
- چرا؟!
- دختر ایرانیه و تضاد موهای مشکیش با پوست سفیدش ... دلم نمی خواد مو بلوند کنی ... برنزه بشی ... یه مَن لب بسازی ... لنز بذاری ... که چی؟ دل منو بدست بیاری؟ دلم دربست تقدیم به شما ... معصومیت دختر تو سادگیشه نه رنگین کمون بودنش ...!
بلند شدم و دستمو انداختم دور گردنش و خودمو بهش نزدیک کردم ... بوسه ای روی موهام گذاشت و چشمامو بستم ...
کاش زمان متوقف می شد...
کاش همونجا تموم می کردم...
کاش تا اخر دنیا تو بغلش می موندم...
کاش...
- چقدر موهات بوی خوبی میده...
با دستش شونه هامو گرفت و از خودش جدا کرد ... دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت:
- دوست دارم
بعد از بوسه روی گونه اش گفتم:
- منم دوست دارم
- بریم قدم بزنیم؟
سرمو تکون دادم و انگشتاشو توی فضای خالی انگشتام قفل کرد ... رفتیم سمت ساحل جزیره ... چون بعد از ظهر بود شلوغ بود و این شلوغیی رو دوست نداشتم ... اما بهترین فرصت بود برای اینکه یه چیزایی رو از شاهرخ بپرسم ... گفتم:
- شاهرخ؟
- جانم؟
یکم مکث کردم و گفتم:
- مامانت همون روز که اومدم خونتون راضی شد؟
سری تکون داد و یه چیزی شبیه اوهوم...
شونه هامو یکم بالا اوردم و گفتم:
- خب اخه نمیشه که ... تو اون روز انقدر داغونی بودی که انگار هیچ راهی نیست ... بعد اون وقت من با 2 تا جمله از زندگیم نظرشو عوض کردم؟
پوزخندی زد و گفت:
- ناراحتی؟
- نه ناراحت نیستم اما خب با عقل جور درنمیاد
از قدم زدن دست کشید و وایساد ... منم وایسادم که گفت:
- فقطم حرفای تو نبود ... شهگلم یکم باهاش حرف زد ... البته قبل از اینکه بیای ... تنها دلیل مخالفتشم این بود که فکر می کرد تو برای من تور پهن کردی ... ولی خب وقتی باهات حرف زد فهمید اینطوری نیست ... خودش که گفت ... استاده دانشگاهه و با هم سن و سالای تو سر و کار داره ... به خاطر همینم فکر می کرد تو مثل دخترایی هستی که تو دانشگاه واسه استاد تور پهن می کنن ... اما خب با دیدنت نظرش عوض شد ... فهمید اونطوری نیستی
بعدم با خنده اضافه کرد:
- بعدم من مختو زدم ... نه تو!
2 تایی خندیدیم که گفت:
- یه سوال می پرسم فکر کن بعد جواب بده
- بپرس
نفس عمیقی کشید و به راه رفتنش ادامه داد ... گفت:
- اگه بفهمی یه نفر داره برات فیلم بازی می کنه چیکار می کنی؟
- بستگی داره به نوع فیلمش و ادمش!
- اممم ... مثلا یه دوست که خیلی بهت نزدیک باشه
مکثی کرد و ادامه داد:
- مثلا پریسا
پوزخندی زدم و گفتم:
- من پریسا رو از دوره کارشناسی میشناسم ... امکان نداره
با غیض اضافه کرد:
- گفتم مثلا!
ابرویی بالا انداختم و گفت:
- خب ... من دوستامو درست انتخاب می کنم ... یه همچین اتفاقی نمیوفته
- اگه طرف باهمون فیلم بازی کردناش نظرتو جلب کرد چی؟
ابروهامو بهم نزدیک کردم و گفتم:
- شاهرخ چرا این سوالو می پرسی؟
- فکر کنم نامزدی دوره ی اشنایی با هم دیگه است ... نه؟
نفسمو فوت کردم و گفتم:
- این همه سوال چرا این؟
- تو جواب منو بده
- خب ... تاحالا برام پیش نیومده ... اما برای همیشه میذارمش کنار و یه خط قرمز دورش می کشم
- اگه بهت یه ضربه وارد کرده باشه چی؟ میذاریش کنار؟
- کنار گذاشتنش که اره ولی خب شاید انتقامم گرفتم ازش
- فکر می کنی می تونی؟
می تونستم؟
قدرت انتقام داشتم؟
با حمایت کی؟
نه ... نمی تونستم!
شایدم می تونستم
چمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم...
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم:
- فعلا بله!
ابروهاش بهم نزدیک شدن و گفت:
- یعنی چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب ... بابا و داداشم تا چند ماه دیگه میان تهران
- پس مامانت؟
شاهرخ پرید وسط بحث و گفت:
- اخه مادر من ... شما چه گیری دادی به مامان بابای الی؟
مامانش نگاه معنا داری بهش کرد و شاهرخم با کلافگی سرشو تکون داد و حرف دیگه نزد
شاهرخ چرا روی مامان من حساس بود؟
مامان شاهرخ دوباره به من نگاه کرد و منتظر جواب شد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب ... فکر کنم بهتره همه چیزو بگم
شاهرخ با غیض گفت:
- الی!
نیم نگاهی بهش کردم و بی توجه به شاهرخ گفتم:
- مامان من الزایمر داره ... یعنی تازه فهمیدیم ... چند سال پیش با پدرم مشکل پیدا کرد و طلاق گرفت ... منو داداشم پیش بابا موندیم اما مامان رفت تهران ... تا چند وقت باهاش در تماس بودیم اما کم کم رابطمون از بین رفت ... منم دیگه دانشگاه قبول شده بودم و برام عادی شده بود ... ارشد که تهران قبول شدم اومدم اینجا ... نوژن یعنی داداشم هرچند وقت یه بار به هوای سرزدن به من میومد تهران و بعضی وقتا دنبال مامان می گشت تا شاید پیداش کنه اما به نتیجه نرسید ... تقریبا 1 ماه پیش با یکی از دوستام رفتیم خانه سالمندان که خیلی اتفاقی دیدمش ... به نوژنم خبر دادم و اومد ... قرار شد اونام برای همیشه بیان تهران
شاهرخ که چشماشو با دستاش پوشونده بود و شهگلم مات و مبهوت به من خیره بود ... منم منتظر عکس العمل پدر و مادر شاهرخ بودم ... صد در صد ازدواج با شاهرخ منتفی شده بود ... یه همچین خانواده با اصالتی یه بچه طلاق رو به عنوان عروس انتخاب نمی کرد.
نگاهی به مامان شاهرخ انداختم که چهرش کاملا از هم باز شده بود و گفت:
- واقعا به انتخاب شاهرخ افتخار می کنم ...
چی زده بود؟ به من افتخار می کرد؟ بچه طلاق چه افتخاری داشت؟
- می تونم بپرسم چرا؟
لبخندی زد و گفت:
- فکر نمی کردم انقدر صادقانه واقعیت زندگی خودتو بگی
- بالاخره که می فهمیدین
لبخند گرمی زد و گفت:
- ببین عزیزم ... من استاد دانشگاهم ... با خیلی از هم سنای تو در ارتباطم ... اکثرشون دوست دارن هویت واقعی خودشونو پنهان کنن فقط به خاطر ترس از نگاه دیگران
سعی کردم همونطور که گفته بود صادق باشم ... به خاطر همین گفتم:
- ولی من اینارو همه جا نمیگم
با همون لبخند گرم که دل ادمم گرم می کرد گفت:
- همین که خانواده همسر ایندت رو از خودت می دونی خودش یه نکته مثبته ... البته اینم قبول دارم که ادم همه ی همه چیزم نباید بگه ... بعضی چیزا فقط مال خود ادمه ... تا ابد هم کسی جز خدا چیزی ازش نمی فهمه ... اونا مسئلش جداست
از همون لبخندای خودش زدم و گفتم:
- شما لطف دارین
شاهرخ که معلوم بود تو نشیمنگاهش عروسیه گفت:
- مبارکه دیگه!
مامانش نگاه سرزنشگری بهش انداخت و گفت:
- هنوز که خواستگاری نرفتیم ... چی چی مبارکه؟
مثل پسر بچه ها مظلوم شد و گفت:
- نه یعنی منظورم اینه که شما اوکی شدی
بعدم ژست تو فکر فرو رفتنو به خودش گرفت و گفت:
- می بینی مامان ... تو کار خدا موندم ... چقدر نقشه کشیده بودم واسه راضی کردنت ... الی با چهار تا جمله کل نقشه هامو خرید ... اصلا موجود عجیبیه انسان ... !
معلوم بود داره مسخره بازی درمیاره ... مامانش گفت:
- جمع کن خودتو!
شاهرخ که انگار کلافه شده بود گفت:
- ای بابا ... مامی شد یه بار گیر ندی ... من که می دونم ... پس فردا با الی دست به یکی می کنین منو دق بدین ارثمو بالا بکشین ...!
این دفعه خودم با چشمای گرد شده گفتم:
- چی میگی تو؟
- والا به خدا حقیقتو!
شهگل گفت:
- بسه شاهی زیاد حرف زدی ... من برم زنگ بزنم ابجیا و داداشا شام بیان اینجا
شاهرخ جدی شد و گفت:
- باز این به من گفت شاهی! خوبه من به تو بگم گل گاوزبون؟
دیگه وقتش بود برم ... ظاهرا خواهر و برادراش شام اینجا بودن و درست نبود که من بمونم
لباس درست حسابیم نپوشیده بودم ... حداقل واسه موندن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- من دیگه رفع زحمت کنم ... ببخشید مزاحم شدم
همه از جاشون بلند شدن و شهگل انگار که همه برنامه هاش بهم ریخته باشه گفت:
- چی چی رفع زحمت کنم؟ شام اینجایی ... به خاطر تو می خوام زنگ بزنم دعوت کنم
- نه عزیزم اخه درست نیست ... شمام امادگی ندارین ... باشه یه وقت دیگه
شهگل که انگار بهش برخورده بود گفت:
- امادگی داریم خوبشم داریم ... شام که از بیرون میگیریم ... یه سالادم خودمون درست می کنیم دور همی ... تازه می خوام به ابجیام نشونت بدم
لبخندی زدم و گفتم:
- تعارف که ندارم ... یه وقت دیگه مزاحم میشم ... بعدشم هنوز که چیزی معلوم نیست ... درست نیست تو خانوادتون بپیچه!
بابای شاهرخ که تا اون لحظه عین چغندر نشسته بود گفت:
- شهگل جان بذار راحت باشه ... دفعه بعد ما میریم خدمتشون هم برای خواستگاری هم برای اشنایی
ته دلم قیری ویری رفت اما به روم نیاوردم و گفتم:
- لطف دارین اقای شکیبا ... درخدمتتون هستیم
مامان شاهرخ گفت:
- ولی کاش می موندی
تو روحت زن! یکم زودتر می گفتی می موندم خب ... اصرارم از تعارف گذشته بود و نمی شد تصمیمو تغییر داد.
- یه وقت دیگه خدمت می رسم ممنون
شاهرخ بهم نزدیک شد و گفت:
- می رسونمت
بعدم چشمکی حوالم کرد که نه نیارم
***
دنده رو عوض کرد و گفت:
- خیلی خانوم شده بودیا!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
- دیگه خواستیم دل مامان خانومو بدست بیاریم
- چه جـــــــورم بدست اوردی ... نه خسته خواهر!
- خواهر؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- اُو ببخشید ... نه خسته همسر
خندیدم که گفت:
- یه سوال بپرسم؟
- بپرس
مثل اکثر اوقات که یهو جدی می شد گفت:
- دلیل اینکه مامانت 5 ماه برات مادری کرد؛ طلاقشون بود؟
- اوهوم
- ولی جور درنمیاد ... یعنی تو 5 ماهت بود که مامانت طلاق گرفت؟ پس از کجا شناختیش؟ مگه نگفتی 10 ساله ندیدیش؟ اگه 5 ماه برات مادری کرد چطوری انتظار داشتی که بشناستت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به قول مامانت بعضی چیزا مربوط به خود ادمه که جز خدا کسی ازش چیزی نمی فهمه ... اینم از هموناست
- ولی جز خدا، مامانت هم ازش خبر داره ... شاید نوژنم خبر داشته باشه
صورتمو برگردوندم سمتش و گفتم:
- یه مسئله ایه بین منو مامانم ... خیلیم مهم نیست که تو انقدر پِی شو گرفتی
نفسشو فوت کرد و حرفی نزد.
مسیرش خونه نبود ... گفتم:
- نمیری خونه؟
- شام که نموندی خونمون ... حداقل با من باش
باشه ای گفتم و بازم رفت همون رستورانی که دفعه های قبلم رفتیم ... چه علاقه ای داشت به اونجا!
جلو رستوران پارک کرد ... باهم پیاده شدیم و باهم رفتیم سمت در برقی رستوران ... وارد شدیم و کنج رستوران نشستیم.
شاهرخ جفت دستاشو قفل کرد و گذاشت زیر چونه اش و با ارنج به میز تکیه داد ... زل زده بود تو چشمام ... نگاهمو ازش دزدیدم که گفت:
- نگام کن
تو چشماش نگاه کردم که گفت:
- یادته روز اولی که باهم رفتیم کافی شاپ چی گفتی؟
- خیلی چیزا گفتم
- اون که راجع به قهوه گفتی!
راجع به قهوه؟ اون شب؟
- یادم نیس
با جدیت گفت:
- گفتی ... قهوه چشمان توست؛ تیره تلخ اما اعتیاد اور...
تصحیحش کردم و گفتم:
- آرامش بخش و اعتیاد آور...
سری تکون داد و گفت:
- حالا همون! راست گفتی؟
خنده کوتاهی کردم و گفتم:
- هیشکیم نه و تو! اونم چه روزایی ... روزایی که چشم دیدنتو نداشتم
دستشو از زیر چونه اش جدا و کرد و گفت:
- واقعا نداشتی؟
- معلومه که نه
- بعد چی شد چشم دیدنمو الان داری؟
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- خرت شدم دیگه
خندید و حرفی نزد.
گارسون اومد بالا سرمون و سفارش گرفت و کلی سین جین کرد!
وقتی رفت شاهرخ گفت:
- کی بیایم خواستگاری؟
بدون فکر گفتم:
- هروقت نوژن اومد تهران
- کی میاد؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- معلوم نیست ... هروقت کارای رستوران ردیف بشه
با اخم ریزی پرسید:
- رستوران؟
او ... نگفته بودم نوژن چیکارست
- رستوران داره!
- پس وضعش خوبه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- نه به اندازه شما!
پوزخندی زد و گفت:
- والا مام هرچی داریم صدقه سری بابابزرگ خدابیامرز پولدارمونه!
اره جون عمش ... ماهی 1 و دیویست فقط حقوق منه ... اون وقت هرچی دارن ارث بابابزرگه! زِرم حدی داره والا!
با اوردن غذا حرفش بی جواب موند ... موقع خوردنم اهل حرف نبود و فقط می خورد ... پر خورم نبود ولی حواسش به غذاش بود ... بعد از چندبار هم غذا شدن یه سری از عادتاش دستم بود
***
بعد از خوردن شام شاهرخ تا خونه منو رسوند و رفت ... هنوز لباسامو عوض نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره فهمیدم شیواست ... شمارشو سیو نکرده بودم ولی فهمیدم که اونه ... با دیدن شمارش رخت شویی دلم شروع کرد به شستن ... جواب دادم:
- بله؟
- الو سلام
صداش معمولی نبود ... به نظر میومد استرس داشته باشه ... خدایا چی شده بود...؟!
- سلام
با لحنی که انگار داره تحلیل میره گفت:
- خانوم شما چیکار کردین...
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چیزی شده؟
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- امروز با یکی از دوستاش حرف زدم ... می گفت حالش اصلا خوب نیست ... خونه ام نمیره ... رفته خونه همون دوستش ... میگه داره با سیگار خودشو خفه می کنه ... یا می خوابه یا سیگار می کشه ... همینطوری پیش بره خودشو نابود می کنه
یه نفس راحت کشیدم و استرسم فروکش کرد ... حسام سیگار می کشید ... چیز جدیدی نبود ... حالا روزی 10 تا بسته ام اگه می کشید دیگه مهم نبود ... یه مدت اینطوریه بعدش خوب میشه ... مهمتر از همه اینکه دوستش پیشش بود...
دیگه چرا باید نگرانش می شدم ...؟!
تنها که نبود کار دست خودش بده ... بقیه اشم به من ربطی نداشت ...!
با همه ی این اوصاف اون دختر و بقیه نباید می فهمیدن که خیالم ازش راحت شده ... اون وقت جری تر میشدن و واسه من مشکل پیش میومد ... هرچند اگر می خواستن برام مشکل درست کنن به این چیزا ربطی نداشت ... ولی خب به هرحال اونا نزدیکاشن و روش حساس!
به تشکر خشک و خالی و سرد کردم و قطع کردم
با خیال راحت رو مبل دراز کشیدم و با فکر حسام خوابیدم...
***
ساعت 4 بود اما کارم هنوز تموم نشده بود ... همه همکارا رفته بودن و فقط من تو اتاق بودم ... خونه که کاری نداشتم تصمیم گرفتم کارمو تموم کنم بعد برم ... اما شاهرخ زنگ زد و گفت که بعد از ظهر بریم بیرون ... هر چقدر اصرار کردم که بذاره یه وقت دیگه قبول نکرد ... به ناچار از شرکت اومدم بیرون و رفتم خونه ... مانتوی اداریمو با یه شنلی که یقه اش پر خز بود عوض کردم ... شلوار لی تیغ خوردمو با یه پوت بلند مشکی پوشیدم ... به جای شال مقنعه مشکی سرم کردم و از خونه زدم بیرون ... برخلاف همیشه شاهرخ نیومد دنبالم و ادرس داد که خودم برم ... ادرس یه کافی شاپ تو تجریش بود ... با مترو راحت می تونستم برم و همین کارم کردم ... ایستگاه تجریش پیاده شدم و بعد از کلی پرس و جو کافی شاپو پیدا کردم ... از دور می تونستم دکور کافی شاپو تشخیص بدم ... میز های چهار نفره زرشکی ... دیوارای سنگی مرمری و نور کم ...
در کافی شاپ رو باز کردم و وارد شدم اما ...
وارد شدنم همانا و مات بردنم همانا...
اینا اینجا چیکار می کردن؟
هر کسی از رابطه منو شاهرخ خبر داشت بود ... از فرید گرفته تا مامانش ...
پدرام داداش پریسا اولین نفری بود که اومدن منو متوجه شد ... بقیه هم رد نگاهشو دنبال کردن و رسیدن به من و به تبعیت از فرید از جاشون بلند شدن و همراه با دستی که زدن گفتن: "تولدت مبارک"
خنده ریزی رو لبم نشست و یه اخم ریز ...
مگه امروز چندم بود؟
14 دی؟
نزدیکشون شدم و روی تک تک خانوما رو بوسیدم ... اول از همه مامان شاهرخ ... شهگل ... پریسا ... فرنوش ... حتی شهرزادم بود
با اقایون هم دست دادم ... اول از همه بابای شاهرخ ... احسان ... شاهرخ ... شهنود ... فرید و پدرام
رو به جمع گفتم:
- واقعا امروز تولدمه؟
پریسا گفت:
- نه خیرم امروز دهمه!
- خب پس...؟
شاهرخ گفت:
- خب من می خواستم همه باشن ... چهاردهم برنامه شون جور نبود امروز گرفتیم ... ناراحتی کاسه کوزمونو جمع کنیم بریم چهاردهم بیایم...؟!
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چرا ناراحت باشم
صندلی کنار خودشو عقب کشید و گفت:
- بیا پیش خودم
2 تا میزی که بهم چسبونده بودنو دور زدم و رفتم کنار شاهرخ ... همه نشستن و گفتم:
- اصلا انتظار نداشتم واقعا قافل گیرم کردین
شاهرخ زیر گوشم گفت:
- وظیفه بود
لبخندی زدم که گارسون با کیک مربعی شکلی که نمی تونستم روشو ببینم اومد سمتمون و کیکو داد دست شاهرخ ... شاهرخم کیکو گذاشت رو میز و دومین سوپرایزو کرد!
عکس خودم رو کیک بود ...
یکی از بهترین عکسام که بیشترین لایکم داشت ... خداییش خیلی خوب بود ... یه کلاه انگلیسی صورتی رو سرم بود و موهامم از زیر کلاه اویزون بود ...
با چشمای گرد شده به شاهرخ نگاه کردم و گفتم:
- تو چیکار کردی دیونه؟
خندید و گفت:
- هیچی به خدا!
نفس عمیقی کشیدم و با خنده گفتم:
- من هنگم!
فرید با خنده به شاهرخ گفت:
- یکی بزن تو سرش درست میشه
شاهرخ لب پایینشو گاز گرفت و گفت:
- هَــــــو!
همه خندیدن که شهگل گفت:
- داره حسودیم میشه ها!
شاهرخ با همون بامزگی تقریبیش گفت:
- جغله بشین سرجات ... تولد پارسالشو یادش رفته ... تولدی که من برات گرفتم خاورمیانه تو کل عمرش ندیده بود ... کل تهران دعوت بودن !
شهگل کم نیاورد و گفت:
- عکسمو که ننداختی رو کیک!
- خودت کیکتو انتخاب کردی من که نکردم
دفعه قبل که خونشون بودم مامانش به بحث این دو تا خاتمه داد و این دفعه هم همین کارو کرد
مامانش با غیض گفت:
- بچه ها!
همین کافی بود که تموم کنن ... شهگل حرفشو خورد و دور از چشم شاهرخ بهم چشمک زد که باعث لبخندم شد ...
شاهرخ چاقوی تزئین شده رو گرفت طرفم تا کیکو ببرم اما فرنوش گفت:
- صبر کن شمــــــع!
شاهرخ نچی کرد و چاقو رو گذاشت رو میز و به شهگل گفت:
- بده!
شهگل شمعا رو از تو کیفش دراورد ... یه 2 بود یه 5!
25 سالگیمم تموم شد...
شاهرخ گذاشتشون رو کیکو با فندک روشنشون کرد ... شهگل با دوربین از جاش بلند شد که عکس بگیره ... تازه یاد لباسام افتادم ... خاک تو سرم چرا مقنعه پوشیده بودم؟!
دستی به مقنعه ام کشیدم و موهامو مرتب کردم ... اولین عکس یه عکس دو نفره از منو شاهرخ بود ... یه عکس تنهاییم از خودم گرفت ... برای اینکه شمعا اب نشه یه عکس کلی از همه گرفت و برای اینکه خودشم باشه دوربینو داد به یکی از مشتری های کافی شاپ ...
حالا باید شمعا رو فوت می کردم ... قبلش شاهرخ گفت:
- اول ارزو کن
بعدم زیر گوشم گفت:
- مدیونی اگه ارزویی غیر از ازدواج با من بکنی!
حرفش تموم نشده بود که شهرزاد گفت:
- تقلب؟
لبخندی به شهرزاد و زدم و جوابی ندادم
با همون ارزو شمعا رو فوت کردم که صدای دستشون بلند شد ... کیکم بریدم که شاهرخ بازم زیر گوشم گفت:
- لبتو بذار کنار واسه خودم!
احسان که انگار شاکی شده بود رو به شاهرخ گفت:
- چرا انقدر در گوشی حرف میزنی؟ بلند بگو مام بشنویم
شاهرخ سیخ نشست و گفت:
- شکر خوردم!
صدای خنده ها بلند شد که مامان شاهرخ گفت:
- الی جون بده من کیکو تقسیم کنم
منم از خدا خواسته کیکو هول دادم اون سمت میز که شاهرخ با چشمای گرد شده گفت:
- اااا مامان؟ تولد الناس بده خودش تقسیم می کنه!
مامانش در حالی که کیکو به خودش نزدیک می کرد گفت:
- نترس لبش مال تو!
همه اُو گفتن که شاهرخ سرشو انداخت پایین با دستش صورتشو پوشوند ولی زیر دستاش داشت می خندید.
اقای شکیبا برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- تولدت مبارک دخترم
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون اقای شکیبا
شاهرخ گفت:
- اقای شکیبا چیه ... چند وقت دیگه میشه پدر شوهرت باید بگی پدر جون!
سری کج کردم و رو به اقای شکیبا گفتم:
- مرسی پدر جون!
جوابم یه لبخند گرم بود...
مامان شاهرخ یا شایدم مادر جون مشغول بریدن کیک بود ... اخرین کیکو داد به من ... نگاهی به کیک شاهرخ کردم که دیدم همونطور که خواسته بود لبمه ... چشمم واسه خودم بود ... نگاهی به کیک بقیه انداختم ببینم دماغمو کی می خوره ولی به نتیجه نرسیدم ... بیخیالش شدم و کیکمو خوردم ...
مرحله بعدی کادو ها بود که شاهرخ اعلام کرد همه رو کنن ... خودش گذاشت اخرین نفر بده ... اولین کادو از مامان بابای شاهرخ بود ... یه جفت گوشواره توپی طلا سفید ... کادو پریسا یه ساعت ورساچه بود ... کادو بعدی یه ادکلن ... یه دستبند ... یه خرس از طرف شهگل و دیوان حافظ ...
همه کادو ها رو دادن و منتظر به شاهرخ چشم دوخته بودن ... نفسی عمیق کشید و گفت:
- کادوی من اینجا نیست ... یعنی هستا ولی خب تو کافی شاپ نیست ... فقط سوئیچش هست
چشما شد نعلبکی و فک دخترا چسبید به زمین ... منو این همه خوشبختی محال بود ...
سوئیچ پاپیون خورده اش اومد جلو صورتم و اجازه فکر نداد ...
صدای کسی که تو اون حالت نفهمیدم کیه گفت:
- حالا ماشین چی هس؟
شاهرخ:
- 206
اب دهنمو قورت دادمو سوئیچو گرفتم ... چقدر سخت بود بغل نکردنش!
***
نه ادرسی ... نه شماره ثابتی ... نه دوستی ... هیچی ازش نداشتم ... تنها راه پیدا کردنش فیس بوک بود و اینستا ... کارم شده بود چت کردن با دوستای حسام تا یه خبری ازش پیدا کنم ... بعضی وقتام بیخیال می شدم و میذاشتم کنار اما یاد جمله اخرش که میوفتادم عذاب وجدان می گرفتم ... اگه بلایی سرش میومد پای منم گیر بود ... دوباره شروع کردم به گشتن تا بالاخره به یکی از دوستای خانوادگیشون برخوردم و شانسی که اوردم این بود که طرف دختر بود.
بعد از سلام و توضیح ماجرا نوشتم:
- اخرین باری که دیدیش کی بود؟
- هفته پیش خونشون بودیم ... خیلیم حالش خوب بود
- شمارتو میدی تلفنی بحرفیم؟
شمارشو فرستاد و زنگ زدم ...
- الو سلام شیوا جان
با صدای نازکی گفت:
- سلام عزیزم
- ببخشید مزاحمت شدم ... می خواستم بگم میشه ادرس خونشو بهم بدی؟
- شرمنده گلم ... نمی تونم
حق داشت ... به هر حال نباید اعتماد می کرد ... گفتم:
- خب کی می تونی ببینیش؟
- معلوم نیست کی بریم خونشون ... هفته پیش اونجا بودیم ... شاید دفعه بعد اونا بیان
- میشه هروقت خبری ازش شد بهم بگی؟ شمارمو که داری...
باشه ای گفت و بعد از تشکر خدافظی کردم ...
هوای خونه رو نمی خواستم تحمل کنم ... سکوت سنگینشو دوست نداشتم
جمعه بود و فریدم نبود ... اکثرا جمعه ها خونه مامانش بود ... هرچند اونم از حسام خبر نداشت که یه دلگرمی بهم بده.
شماره شاهرخو گرفتم تا اگه کار نداره بریم بیرون که چند دقیقه به حسام فکر نکنم که گفت:
- پاشو بیا خونه ما
- این حرفِ تو میزنی؟
خندید و گفت:
- جدی دارم میگم
بعدم با شیطنت اضافه کرد:
- نترس خونه پره!
نفسمو با حرص خالی کردم و گفتم:
- دیونه!
بازم خندید و گفت:
- پاشو بیا مامانم ببینتت باهم اشنا بشین ... امروزم جمعه اس شهروز و شهنازم احتمالا میان ... اخ راستی نمی شناسیشون ... نامزدی پریسام که همش ور دل خودم بودی افتخار اشنایی ندادی ... دیگه واجب شد بیای
بد پیشنهادیم نبود ... خانواده رئیسمونم می دیدیم
- باشه میام
- منتظریم ... فعلا
خدافظی کردم و خودمو کشوندم تو اتاق ... ساعت 4 بعد از ظهر بود ... بعد از شونه کردن موهام ارایش ملایمی کردم و ست لجنی و مشکی پوشیدم ... به آژانسم زنگ زدم و تا موقعی که بیاد به شاهرخ اس ام اس دادم که ادرسو بهم بده و همین کارم کرد.
چقدر راحت بیخیال حسام شدم...
آژانس اومد و منم رفتم پایین ... راننده پیر بود ... جای شکر داشت ... حوصله تیکه پرونی های جوون های یه لاقبا رو نداشتم ... سوار شدم و بعد از گرفتن ادرس راه افتاد ... خوشبختانه مسیرو بلد بود ... بدون ترافیک؛ نیم ساعته رسیدم ... با راننده حساب کردم و جلوی خونه پیدا شدم.
به خونه نگاهی انداختم ... نمیشد اسمشو قصر گذاشت اما از معمولی خیلی بالاتر بود ... ولی بازم قصر نبود ... یه خونه ویلایی که حیاط بزرگی داشت و در مشکیِ توریش اینو خوب نشون میداد.
به جای اینکه زنگ خونه رو بزنم به شاهرخ زنگ زدم و گفتم:
- من دم درم
با لحن گرمش گفت:
- خوش اومدی ... بیا تو
چند لحظه بعدم صدای تیک باز شدن در...
درو هول دادم و وارد حیاط بزرگشون شدم ... ماشین شاهرخ و باباش و چندتا ماشین دیگه تو حیاط بود ... جلوتر رفتم که شاهرخ و باباش با لباسای تقریبا رسمی ،اما بدون کت، از در اصلی اومدن بیرون برای استقبال ... با هردوشون دست دادم و وارد خونه شدم ... خونه مجللی که معلوم بود خانوم خونه سلیقه خوبی داره؛ پیش روم بود ... هرچند پول زیاد سلیقه خوبم میاورد ... مامانش حق داشت مخالف باشه ... یه همچین زندگی ای کجا و من کجا ... بدبخت و ندار نبودیم ولی در این حدم نبودیم ... شاید حسام برای ازدواج مناسب تر بود ... فاصله طبقاتی داشتم با شاهرخ ... شاهزاده و گدا نبودیم ولی اگه زمان هخامنشیان بود می گفتم اون اشراف زاده است و من رعیت ... که اگه خانواده نوژن نبود همون رعیتم نبودم و می شدم گدا ... اما داستانا کجا و زندگی ما کجا ... کدوم شاهزاده ای میاد یه گدا رو بگیره؟ شرط می بندم نویسنده اون داستان خودش گدا بوده خواسته عقده هاشو خالی کنه
تو همین فکرا بودم که صدای شاهرخ منو به خودم اورد:
- بشین الان مامان اینام میان
رو یکی از مبلای سلطنتی نشستم و شاهرخ از پله های وسط سالن، که نشون دهنده دوبلکس بودن خونه بود رفت بالا ... اقای شکیبا هم رو به روی من نشست و از شرکت و کار پرسید ... اصلا حوصله حرف زدن با اقای شکیبا رو نداشتم ... مرد محترمی بود اما اون لحظه فقط دلم می خواست مامان و خواهرای شاهرخو ببینم ... احتمالا راضی به اومدن منم نبودن که خودشونو قایم کردن و حاضر به دیدن منم نیستن ... عمرا اینا تعارف بزنن من شام بمونم!
امشبم شام بی شام ...
اقای شکیبا مشغول صحبت بود که دختر جوونی از همون پله هایی که شاهرخ رفت بالا؛ اومد پایین ... چهره بانمکی داشت ... لبخندی رو لبش بود که معلوم بود هیچ وقت کنار نمیره ... چشمای مشکیش کپ شاهرخ بود و موهای بلندش ادمو جذب می کرد ... ارایش انچنانی هم نداشت ... در کل خیلی خوب بود ... به نظر تهتقاری میومد ... نزدیک تر شد و گفت:
- به به النا خانوم ... احوال شما؟
بی توجه به حرفای اقای شکیبا از جام بلند شدم و باهاش روبوسی کردم ... کنارم نشست و گفت:
- من شهگلم ... خواهر کوچیکه همه ... 22 سالمه ... دانشجوی نرم افزار ... توام النایی ... 25 سالته ... دانشجوی گرافیک
ماشالا از این همه سر زبون ... نخورن اینو؟
- امارمونم که دراوردی
پوزخندی زد و گفت:
- من دراوردم؟ شاهرخ همه جا جار میزنه النا النا ... هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هستی
بعدم چشمکی زد و گفت:
- ولی خودمونیما ... از تحفه هم بالاتری
خندیدم و گفتم:
- تو این 2 دقیقه فهمیدی؟
سری تکون داد و گفت:
- اولا 2 دقیقه نیست و 2.3 ماهه احوالات شما به گوش ما می رسه ... دوما از ظاهرتم میشه اینو فهمید
- ظاهربین نباش
با عشوه گفت:
- با باطنتم اشنا میشیم حاج خانوم
خندیدم و خواستم حرفی بزنم که خانوم میانسالی از راهرویی وارد پذیرایی شد ... غلط نکنم مامانش بود ... از هیکل چهارشونه اش می شد فهمید که 6 تا زاییده و استخوناش از هم باز شده ... چهرش یکم شبیه شاهرخ بود ... اخم ریزش منو یاد روز اولی که شاهرخو دیدم انداخت ... اما نگاهش می گفت که مثل شاهرخ گیر نیست و مهر مادریش خیلی زیاده ... به احترامش از جام بلند شدم و سلام کردم.
خیلی معمولی جواب سلاممو داد و دستشو به طرفم دراز کرد ... فکر می کردم خشکتر از این باشه ... دستمو دراز کردم و به خودم اجازه روبوسی دادم ... مخالفتی نکرد ... عرف روبوسی 3 تا بود ... بوس دوم بودم که شاهرخ از پله ها اومد پایین و گفت:
- بابا من خودمو اماده کرده بودم برای جنگ جهانی سوم بین عروس و مادر شوهر ... هنوز هیچی نشده پرچم سفید رفت بالا ... بابا دمتون گرم ... شما زنا عالمی دارین واسه خودتونا
مامانش ازم فاصله گرفت و رو به شاهرخ گفت:
- تموم شد اون دوران ... کجای کاری!
شاهرخ گفت:
- از کی تاحالا؟ ما که جز جنگ بین عروسا و مادرشوهرا چیزی ندیدیم ... ولی خدا وکیلی فرنوش سحر و جادو داشت شما ندیده عاشقش شدی؟ هرچند النای منم کمتر از اون نیستا ... همین برخورد اول زد تو کار ماچینگ ... من که تو خلقت شما زنا موندم!!!
از مکالمه مادر و پسر خندم گرفت که شهگل گفت:
- عادت می کنی ... بشین!
سرجام نشستم که مامان شاهرخ گفت:
- خب دخترم حالت خوبه؟
با لبخند گفتم:
- مچکر ممنون
- شاهرخ زیاد تعریفتو می کنه
به شاهرخ نگاه کردم و گفتم:
- لطف داره
اقای شکیبا با تاکید گفت:
- الحق که تعریفاشم به جاست
لبخندی روی صورتم نشست که شهگل گفت:
- ایول پس عروسیو افتادیم
شاهرخ به شوخی گفت:
- عمرا اگه من تو رو عروسیم راه بدم
شهگل اخمی کرد و گفت:
- برو گمشو ... من ساقدوشم
- مگه از جنازه من رد بشی
- اون که میشه عزات نه عروسیت
شاهرخ با همون لحن شوخش گفت:
- بهتر از اینه که تو بشی ساقدوش من
- ساقدوش تو نمیشم ساقدوش عروس میشم
- من و الی نداریم ... یه روحیم در 2 بدن
تو دلم گفتم: روحامون تو حلقم!
بعدم اضافه کرد:
- مگه نه الی؟
با لبخند گفتم:
- چی بگم والا
- معلومه ... حقیقتو
بعد از این حرف مامانش گفت:
- بسه دیگه ... میذارید با النا خانوم اشنا بشیم یا نه؟
شاهرخ گفت:
- شما سروری!
از این حرفش خوشم اومد ... معلوم بود می میره واسه مامانش ... شایدم پاچه خواری بود واسه قبول کردن من!
مامانش رو به من گفت:
- خب النا خانوم ... از خودت بگو
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکر نمی کنم چیزی برای گفتن داشته باشم که شما ندونید
- شغل پدرت چیه؟
صادقانه گفتم:
- بازاری
هرچند این شغل پدر نوژن بود.
مامانش نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
- مغازه دارن؟
- بله
- چی می فروشن؟
- آجیل و خشکبار
- مادرت چطور؟
شاهرخ پرید وسط حرفمون و گفت:
- مامان اخه این چه سوالیه؟
بی توجه به شاهرخ گفتم:
- معلم بود
شهگل گفت:
- بود؟
رو به شهگل گفتم:
- بازنشسته شده
مامانش به پرسش های خودش ادامه داد و گفت:
- چندتا خواهر برادرین؟
- یه داداش دارم
- بزرگ تر؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بله ... 5 سال
نفس عمیقی کشید و گفت:
- لیسانس داری درسته؟
بله ای گفتم که ادامه داد:
- الان چی می خونی؟
- ادامه رشته قبلیم ... گرافیک!
برای اولین بار گفت:
- خوبه
لبخندی زدم که اقای شکیبا گفت:
- ولی به نظر من هیچکدوم اینا ملاک نیست ... ملاک وقار و متانت یه دختره
شاهرخ که انگار بل گرفته باشه گفت:
- اخ گفتی بابا ... اصلا من کشته مرده همین وقار و متانتشم
تو دلم گفتم: اره جون عمت!
حرفی نزدم که شهگل از جاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه ای که انتهای سالن بود.
مامانش گفت:
- اره خب صد در صد ... با همین چندتا جمله میشه فهمید که دختر با وقاریه
دیگه قندا شروع کردن به اب شدن ... تا شاهرخ چیزی نمونده بود.
ادامه داد:
- ولی نباید سطح خانوادگی رو هم نادیده گرفت
با لحنی که سعی کردم وقاری که ازش حرف میزدن حفظ بشه گفتم:
- من معذرت می خوام که این حرفو میزنم اما به نظرم سطح خانوادگی به افکار و عقاید بیشتر مربوطه تا چیز های دیگه ... نمیگم مادیات مهم نیست ... اما اگه فرهنگ و عقاید باهم کنار بیان بقیه چیزا هم باهم کنار میان
ولی زر میزدم ... یا بهتر بگم شعار میدادم ... مگه سطح خانوادگی چیزی غیر از پول بود؟
شاهرخ گفت:
- راست میگه ... من با داداششم حرف زدم ... اصلا حس نمی کنم تفاوتی بین سطح خانوادگی ما باشه ... به هرحال هر کسی نماینده خانوادشه ... من با 2 تا از این نماینده ها حرف زدم ... تفاوتی حس نکردم
شاهرخم زر میزد ... کمری شاهرخ کجا و ال 90 نوژن کجا!
هرچند اختلافامون انچنانی نبود اما جوریم نبود که بگی هیچ فرقی نداریم.
تو همین فکرا بودم که شهگل با سینی چایی اومد سمتمون برای پذیرایی...
گفتم:
- عزیزم چرا زحمت کشیدی!
یه چایی و 2 تا قند برداشتم و بازم تشکر کردم ... بعد از من رفت سمت باباش ... خوشم میومد اهل نوکر و غلام نبودن ... هرچند ازشون بعید نبود ولی این خاکی بودنشونو نشون میداد.
نمی دونستم تا کی باید بمونم ... بهتر این بود که چاییمو بخورم و برم ... کاری نداشتم اونجا ... اومده بودم مامانش منو ببینه که دید ... البته دقیقا نمی دونستم پسنیده یا نه ولی بهتر بود زود می رفتم ... درست نبود برای اولین بار شامم بمونم.
یه قند گذاشتم تو دهنم و چاییمو برداشتم و به لبم نزدیک کردم و یه جرعه نوشیدم ... زبونم سوخت ... بیخیال زبون سوختم جرعه دوم و سومم رفتم بالا که مامانش گفت:
- النا جون شما با خانواده زندگی می کنی دیگه؟
چی شد یهو شدم النا جون؟ اصلا چرا النا جون کنار یه همچین سوالی؟
از لحن سوال معلوم بود جوابشو می دونه و از قصد این سوالو پرسید ... نه دلیل داشت بپرسه نه دلیل داشت دروغ بگم ... اصلا تصورشون از دختری که تنها زندگی می کرد چی بود؟
فنجون چایی رو گذاشتم رو عسلی کنارم و گفتم:
- نه ... اونا سنندجن ... من برای دانشگاه اومدم تهران
شهگل سینی خالی از فنجون رو گذاشت روی میز وسط سالن و درحالی که کنارم می نشست گفت:
- یعنی میری خوابگاه؟
خنده ریزی کردم و گفتم:
- نه عزیزم ... خونه خودم
با همون لحن شوخ و سرخوشش گفت:
- مردم مرفه بی دردن ... خونه مجردی دارن ... تازه مال خودشونم هست
تو دلم گفتم: بمیرم واسه تو یکی که تمام زندگیت درده!
مامانش پرسید:
- تنهایی زندگی می کنی؟
***
- چی داری میگی تو؟
کلافه گفتم:
- ببین حسام ... منو تو دوست دختر دوست پسر بودیم ... دیگه وقتشه کات کنیم
کلمه ها تو دهنش درست نمی چرخید ... لکنت گرفته بود؟
- ال ... الی اخه ... چرا؟
سرد و خشک گفتم:
- قرار نیست که تا اخر عمر باهم بمونیم
سکوت کرده بود ... منم حرفی نمیزدم ... نفسی کشید و با اه بیرون داد که صداش از پشت گوشی خیلی واضح بود ... گفت:
- ولی ... من دوست دارم الی ... انقدر راحت نگو تموم کنیم
پوزخندی زدم و گفتم:
- حسام بس کن ... هر سلامی یه خدافظی ای داره ... منم هیچ قولی بهت نداده بودم که بخوام پاش وایسم
با بغض گفت:
- النا ... حق الناس که همیشه پول نیست ... گاهی وقتا دلیه که باید می دادی و ندادی
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- ما پولشم نمیدیم ... دل پیشکش ... انقدم شاعر نشو واسه من
- اینجوری حرف نزن ... دیونه میشم
پوزخندی زدم و گفتم:
- هستی
پشت گوشی داد زد و گفت:
- اره دیونم ... دیونه ی تو ... دیونه ی یکی که از خودم دیونه تره ... دیونه ی توی احمق!
بازم خندیدم و با عشوه گفتم:
- سکته نکنی عزیزم؟
جواب نداد ... چند لحظه بعد صدای هق زدنش اومد ... چقدر احمق بود که داشت گریه می کرد ... جدی شدم و گفتم:
- انقدر خودتو زجر نده ... من و تو به هیچ جا نمی رسیدیم ... اصلا قرار نبود به جایی برسیم ... هدفمون یه دوستی ساده و وقت گذرونی بود ... حداقل برای من!
با صدایی که سعی داشت جلوی گریه اشو بگیره گفت:
- باشه هرچی تو بگی ... فقط یه سوال ... همینو جواب بده ... دیگه کاری باهات ندارم
- بپرس
با بغض صداش گفت:
- اون پسره کی بود که باهم عکس گرفته بودین و توام عکسو لایک کرده بودی؟ اسمشم شاهرخ بود فکر کنم
مکث کردم ... نمی خواستم انکار کنم ... دنبال واژه می گشتم برای معرفی شاهرخ ... شاید اگه می گفتم همسرمه دیگه بیخیالم می شد ... یه کلمه گفتم:
- همسرم
نفس حبس شده توی سینه اش قابل درک بود ... حتی از پشت گوشی تلفن ... و "چی" مبهمی که به سختی شنیده شد ... اب دهنمو قورت دادم و به سکوتم ادامه دادم ... اما حسام سکوتو شکست و گفت:
- تو که می گفتی نمی خوای ازدواج کنی
- ادما تغییر عقیده میدن
داد زد:
- چرا برای من تغییر عقیده ندادی؟ تو که منو نمی خواستی چرا منو به بازی گرفتی؟ هان؟
سکوت کردم که گفت:
- باشه جواب نده ولی اگه پس فردا تو جوب پیدام کردی تعجب نکن
بعد از این حرف قطع کرد و دیگه اجازه حرف زدن نداد ... دوباره گرفتمش اما اینبار جوابگو صدای زنی بود که خاموش بودن گوشی رو اطلاع می داد ... دوباره گرفتم ... بازم همون زن جواب داد ... سه باره ... چهار باره ... شایدم صدباره ...
جوابگو همون زن بود...
رفتم تو اتاقم و لپ تاپو روشن کردم ... به نت وصل شدم و رفتم مسنجر ... خاموش بود ... پی ام دادم اما جواب نداد ... تو فیسبوکم پی ام دادم اما بازم جواب نداد ... نبود که جواب بده ... توی هر سایتی که می دونستم عضوه بهش پی ام دادم که کار دست خودش نده ... اما میدونستم فایده نداره ... منم که ضربه اخرو زدم و همه چی تموم شد ... عجب غلطی کردم گفتم شوهرمه ... یکی نیست بگه می مردی اگه می گفتی دوستمه؟ حداقل اینجوری بهم نمی ریخت
تا اخر شب تو فیس بوکشو اینستاش چرخیدم و به همه فرنداش گفتم که اگه یه وقت دیدنش یا باهاش حرف زدن هواشو داشته باشن ... به دوستای نزدیکشم سپردم اگه می تونن برن بهش سر بزنن و کنارش باشن ...
راست می گفت دیونم ... خودم از خودم روندمش خودمم سفارششو می کردم.
عذاب وجدان چی بود که بغض میشد می چسبید به گلو...
یا شایدم استرس می شد ته دل ادمو خالی می کرد ...
الان با چی اروم می شدم؟
نه شاهرخ نه نوژن هیچکدوم از حسام خبر نداشتن که ارومم کنن ... پریسا هم که همش چرت و پرت می گفت ... خدایا با کی حرف بزنم؟ تو که هیچوقت ما رو قابل نمی دونی بشینی به دردامون گوش بدی ... میگن سمیعی ... بصیری ... خبیری ... پس چرا من نمی فهمم؟ من نفهمم یا دروغه؟ دروغ که...
مردم میگن به خدا و پیغمبر دروغ نبندین ... پس یعنی من فهمم کمه ... باشه ما نفهم ... ما کوته فکر ... تو که بزرگی یه کاری کن ... پشت سر هم بدبختی واسه من ردیف کردی که چی؟ چیو می خوای ثابت کنی خدا؟ اصلا تو چرا هیچی نمیگی؟
شایدم میگی... من نمیشنوم
خب داد بزن ... حرفتو بلندتر بگو منم بشنوم...
گوشم سنگینه...
دنیات پیرم کرده خدا...
می خواهم از دنیایت بروم
بی پر
بی پرواز
بی سوال
بی جواب
بی خیال پرنده
فردای دلتنگ
بی خیال قرار بی قراری ها
جاده و سفر
کتاب
شعرهای فروغ و سهراب
دستمال و گریستن
بی خیال از رویاهایمان
از راه بازگشت
بی خیال از پاییز
فصل نت و گیتار
بهار فصل انتظار
ریزش برگها پشت سکوت پنجره
و به یادآخرین دیدار
آخرین نامه
آخرین سلام
بی خیال چمدان از عطر یادت
اخرین دلشوره های ایستگاه
آخرین قطار
بی خیال از ستاره صبح شب انتظار
سردی لحظه ها و بغض
عطر گل وآیینه
بی خیال دریا
تو بگذار
باران ببارد
ببارد
و نگاه کن
وقتی خیس از رفتن ام.
1 ماه از نامزدی پریسا و پیدا کردن مامان گذشته بود ... از اون 1 ماه 2 هفته سرکار و دانشگاه نرفتم ... 1 هفته به خاطر مریضیم و 1 هفته هم به خاطر پیدا شدن مامان ... مریضیمم به خاطر همون روزی بود که با نوژن رفتیم خانه سالمندان و من نزدیک نیم ساعت توی هوای برفی موندم ... نوژن بعد از اینکه حال من خوب شد برگشت سنندج تا کاراشو سر و سامون بده و بیاد تهران ... از اومدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت ... بالاخره تنها که نمیومد ... باباشم میومد ... مامانم می رفت پیششون ... دوباره یه خانواده سه نفره تشکیل می دادن ... مثل همون روزایی که من نبودم ... البته امکان داشت که النای ترنمی هر از گاهی بهشون سر بزنه ... ولی بازم من جایی تو اون خونه نداشتم ... از یه طرف دوست نداشتم ریخت باباشو ببینم و از یه طرف دلم پر می زد برای نفس کشیدن تو هوای نوژن ... از یه طرف دیگه هم مامان منو نمی خواست ...
چرا همه مامانا منو پس می زدن...؟
از فکرو خیال اومدم بیرون و از مترو پیاده شدم ... تا برسم به سر کلاس 15 دقیقه ای طول کشید ... دیر کرده بودم ... ساعتم دهن کجی می کرد که 5 دقیقه دیر رسیدم ... پشت در کلاس وایسادم و با دستای لرزون در زدم ... استاد پدرسوختمون به تاخیر خیلی حساس بود و آبروریزی می کرد ...
با صدای بفرماییدش درو باز کردم و وارد شدم ... مثل همیشه اخم عمیقش رو صورتش بود ... زیر لب ببخشیدی گفتم و منتظر تحقیر شدن بودم که گفت:
- دفعه اخرتون باشه
شنیدن همچین حرفی از این مرتیکه بی اعصاب عین تحسین بود ... لبخندی زدم و چشم گفتم
نگاهی بین بچه ها چرخوندم که پریسا رو ببینم اما چشمم افتاد به ترنم ... اخمی کردم و کنار یکی از دخترا نشستم ...
پریسا که نیومده بود...
برخلاف همیشه تا اخر کلاس با دقت به حرفای استاد گوش دادم
اخر ساعت داشتم از درکلاس می رفتم بیرون که صدای پسری گفت:
- خانوم عزیزی؟
و بلافاصله صدای ترنم:
- النا یه دقیقه صبر کن کارت دارم
چقدر مهم شده بودم امروز...
برگشتم سمت صدای پسر که دیدم همونیه که ازم جزوه گرفت
بله ای گفتم که بدون اینکه نگاهم کنه سر به زیر گفت:
- ارضی داشتم خدمتتون
ترنم اومد کنارم وایساد و منتظر شد تا پسر کارشو تموم کنه ... گفتم:
- می شنوم
پسر لبخند محوی زد و با اشاره به اطراف گفت:
- اینجا که نمیشه
کیفمو روی شونه ام جا به جا کردم و گفتم:
- اونقدری وقت ندارم همراهتون بیام ... اگه کار مهمیه بگید وگرنه به سلامت
خواستم ازش فاصله بگیرم که سریع گفت:
- چند لحظه صبر کنید ... یکم سخته گفتنش ... نمیشه اینطوری گفت
- پس خدافظ
یه قدم ازش فاصله گرفتم که گفت:
- باشه چشم ... میگم
سرجام وایسادم که گفت:
- راستش ... به مادرم گفتم که با منزلتون تماس بگیره اما گفتن که اول با خودتون صحبت مختصری کنم و ...
حرف زد اما بقیه حرفاشو نشنیدم ... رفتم تو فکر اینکه کجای منو اون بهم شباهت داریم که داره ازم خواستگاری می کنه ... یقه ی کیپ تا کیپ بسته اش با مانتو های تنگ من هم رنگ نبود ... موهای صافش که به پایین هدایت شده بود به موهای افشون من که هیچ وقت کامل زیر مقنعه و روسری نرفت نمی خورد ... بین شلوار پارچه ای مشکیش با لوله تفنگی های تنگ من شباهتی پیدا نمیشد ... دستای اون مزین به انگشتر عقیق بود و دستای من به لاک و مانیکور ... نقطه مشترک نداشتیم چه برسه بخوایم زندگی مشترک داشته باشیم.
چه فکری با خودش کرده که اومده سمت من؟ به ترنم بیشتر شبیه بود تا منی که جامعه اسممو قرطی میذاشت.
نفهمیدم کجای حرفاش بود و چی داشت می گفت که پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اقای محترم ... اگه یکم دقت کنید می بینید که ما توی ظاهر هم بهم نمی خوریم ... چه برسه به افکار و عقاید و خیلی چیزای دیگه
- ببخشید این حرفو میزنم اما فکر می کنم شما ادم ظاهربینی باشید
- ترجیح میدم به ازدواج با کسی فکر کنم که ظاهر و باطنش یکی باشه تا اینکه روی ظاهربینی خودم کار کنم و ظاهر و باطن ادما رو باهم مقایسه کنم
بعدم به ترنم که شاهد حرفای ما بود اشاره کردم و گفتم:
- فکر کنم خانوم امینی کیس مناسب تری باشه
پسر جا خورد ... ترنمم همینطور
رو به ترنم گفتم:
- شمام هر کاری داری به مامان شقایق جونت بگو النا خانوم
سریع از هردوشون فاصله گرفتم و دور شدم ... تو مسیر مترو بودم که گوشیم زنگ خورد ... اسم "نفسم" روی صفحه چشمک میزد ... جواب دادم:
- جانم؟
صدای مردونه اش تو گوشی پیچید:
- جونتون بی بلا خانوم طلا
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبی؟
- عالی ... کجایی؟
- دارم میرم خونه
- وقت داری بریم یه دور بزنیم؟
با این سر و ریخت نمیشد با شاهرخ رفت بیرون ... گفتم:
- الان؟
- نه 10 سال دیگه ... الان دیگه!
یکم من من کردم و گفتم:
- خب ... چیزه ... بذار برم خونه بعد میریم
- دیر میشه ها
- نه بابا دیر نمیشه
- اوکی من 1 ساعت دیگه سر کوچه ام
باشه ای گفتم و بعد از خدافظی قطع کردم ... تا خونه با مترو و اتوبوس 1 ساعت راه بود ولی با تاکسی 20 دقیقه ... اینجوری از زیر نگاه های ترنمم شونه خالی می کردم.
باید به نوژن می گفتم برام ماشین بخره...
دربست گرفتم و سریع رفتم خونه ... بعد از اینکه دوش گرفتم یه تونیک مشکی پوشیدم و یه پالتو جلو بازِ بدون دکمه هم روش ... بعد از ارایش و بستن دم اسبی موهام یه شال صورتی ملایم رو سرم انداختم و یه شال گردن سفید هم دور گردنم پیچیدم ... چندتا عکس از خودم گرفتم و گذاشتم اینستا ... دفعه قبلی که خیلی استقبال شده بود ... ببینیم این دفعه چندتا لایک می خوریم!
داشتم عکسا رو ادیت می کردم که شاهرخ زنگ زد و گفت که 5 دقیقه دیگه پایین باشم ... باشه ای گفتم و عکسایی که تو اون فاصله ادیت کردمو گذاشتم رو نت ... بعد از اینکه صدای بوق ماشین شاهرخو شنیدم رفتم پایین ... قبل از اینکه سوار بشم دیدم که سرش تو گوشیشه ... سوار شدم که گوشیو گذاشت جلو فرمون و گفت:
- سلام علکم
سلام کردم که راه افتاد و جدی گفت:
- حداقل بذار رژت خشک بشه بعد عکستو بذار رو نت
امار لحظه به لحظمونو داره این بشر!
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوبه خودت عکس دوتاییمونو گذاشتی تو اینستا
- من گفتم عکس نذار؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم
- هر عکسیو نذار ... مثل عکسای نامزدی پریسا که گذاشته بودی
کلافه گفتم:
- اون عکسو که هر سه تامون گذاشته بودیم
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
- سه تامون؟
- منو پریسا و فرنوش
- خب هر سه تا تون اشتباه کردین
دست به سینه نشستم که ادامه داد:
- عکسایی که لباست دکلته یا کوتاهه و لختیه نذار
ته دلم یه چیزایی اب میشد شبیه قند ...
دلم نمی خواست مثل این دخترای محجوب و سر به زیر بگم چشم ... یکم باید می چزوندمش ... گفتم:
- اگه بذارم؟
خشک و جدی گفت:
- بذار ببین چیکارت می کنم
این دفعه قند اب نشد ... این دفعه استرس گرفتم ... اون منو چزوند تا من اونو ... چیکار می خواست بکنه؟
اب دهنمو قورت دادم و حرفی نزدم...
بی مقدمه گفت:
- با بابا حرف زدم
- راجع به چی؟
بازم با همون لحن جدی و خشکش گفت:
- ازدواجمون
پس قضیه جدی بود ...
لبخندی کج لبم جا خوش کرد...
ولی شاهرخ چرا خوشحال نبود؟ مگه دوسم نداشت؟
چرخیدم سمتشو گفتم:
- خب؟
- موافقه
چقدر سرد حرف میزد
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
- ناراحتی؟
خنده کوتاهی که شاید با ثانیه هم نمیشد اندازش گرفت رو لبش نشست و گفت:
- نه بابا چرا ناراحت باشم
- خب پس چیه؟ چرا انقد درهمی؟
چنگی توی موهاش زد و گفت:
- بذار برسیم میگم
چیزی نگفتم ... مسیرو دنبال می کردم ... داشت می رفت سمت شمال شهر ... احتمالا می رفت بام تهران ... اون دفعه هم که خواست بگه باهم صمیمی تر باشیم رفت بام تهران ... چی می خواست بگه؟ نکنه فهمیده که من بچه پرورشگام؟ نکنه مثل اون دفعه که منو طلب کرد حالا این دفعه بگه نمی خوامت؟ خدایا چی می خواست بگه؟ چرا انقد گرفته بود؟
تا خود بام تهران با این فکرا خودمو خوردم و سوراخ کردم ...
همونجایی که دفعه قبل اومدیم نگهداشت ... برف روی زمین بود و افتاب داشت غروب می کرد ... چراغای شهرم کم کم داشت روشن می شد ... سوز سرما هم که مگه میشد نیاد؟
روی صخره سنگی نشستیم که جعبه سیگاری دراورد و با فندکش روشن کرد ... تو این هوا می چسبید اما نمی شد جلو شاهرخ کشید
پک اولو زد که گفتم:
- خب؟ بگو
پک دومم زد ...
اما حرف نزد ...
پک سوم ... پک چهارم ... پک پنجم ... لامصب عمیق می کشید ... سر هفتا تموم شد ... فیلترشو پرک کرد و دومی رو گذاشت گوشه لبش ... فندکو بالا نیاورده بود که سیگارو کشیدم بیرون و گفتم:
- چی شده شاهرخ؟ داغونی
سریع و کوتاه گفت:
- مامانم راضی نیست
انگشتام شل شد ... سیگار باید میوفتاد ... جاذبه زمین به نیروی دستام غلبه کرد ...
سیگار افتاد...
پلکام بسته نمی شد...
چشمام سوخت...
اشک جلوشو گرفت...
دروغ نبود دم مشک بودن اشک ما زن ها...
اشکم به خاطر مانعی که جلوی راه منو شاهرخ بود؛ نبود ... دل لامصبم از این گرفت که چرا همه مادرا از من فرارین؟ جزام دارم و خودم خبر ندارم؟
شاهرخ که شاهد ریختن اشکم بود چرخید سمتم و با لحن گرمی گفت:
- الی گریه نداره که ... قول میدم راضیش کنم ... انقدرام مهم نیس که اشکتو دربیاره ... الی...
با بغض گفتم:
- گریه ام به خاطر این نیست ... میدونم میشه راضیش کرد ... گریه ام به خاطر اینه که چرا هیچ مادری منو نمی خواد ... شدم مثل یه دوست نابابی که مادرا ازش بیزارن ... حتی مامان خودم
شاهرخ دستمو بین دو تا دستش گرفت و درحالی که نوازش می کرد گفت:
- شاهرخ بمیره و نباشه ببینه که الناشو نمی خوان ... مامانم فقط تعریفتو شنیده که گفته نه ... ببینه مطمئنم خودش عاشقت میشه ... شک نکن ... هر وقت خانوادت بگن میایم خواستگاری
پوزخندی زدم و گفتم:
- خانواده ی من از من شروع می شه.
شاهرخ اخم ریزی کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- مامانمو که دیدی ... از بابامم نپرس ... نوژنم که تهران نیست
دستمو فشار خفیفی داد و گفت:
- نوژن میاد تهران ... مامانتم میاری ... اون نمی دونه تو دخترشی ولی تو که می دونی اون مادرته ... بعدشم ... چرا از بابات نپرسم؟
به دور دستم خیره شدم و گفتم:
- یه چیزایی مال گذشته است ... نبش قبر بشه که چی؟
- خب خلاصه کن
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همینو بدون که ازش بدم میاد ... چشم دیدنشم ندارم
با همون اخم ریز گفت:
- این چه حرفیه اخه ... اون باباته ... دشمنت که نیست
پوزخندی زدم و سکوت کردم...
از صدتا دشمن بدتر بود...
سوالی که حتی اجازه مزه کردنشم به خودم ندادم و پرسیدم:
- شاهرخ چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد ... مثل من به دور دستش خیره شد و با لحن ارومی گفت:
- چون عاشقتم
نگاهش کردم ... اما اون منو نگاه نمی کرد ... هنوز به دور دست خیره بود ... گفتم:
- ازدواج مرگه عشقه
پوزخندی زد و گفت:
- نه عزیزم؛ عشق اگه ناموس بشه عشقه
- هنوز که نشده
- 2 دقیقه قبل از چندتا جمله عربی و چندتا قبلتُ؛ چه فرقی با 2 دقیقه بعدش داره؟ نه صیغه محرمیت و نه صیغه عقد باعث نمیشه که یه نفر بشه ناموس ادم ...
انگشت سبابه اش رو گذاشت رو سینه اش و گفت:
- ناموس به اینجا ربط داره
با مکث گفتم:
- خب ... پس همین الانشم ناموستم ... نیاز به ازدواج نیست
تو چشمام زل زد و گفت:
- از کجا بدونم می مونی به پام؟
مکثی کرد و دوباره مقصد نگاهش همون دور دست شد ... ادامه داد:
- خوبی شما زنای ایرانی می دونی چیه؟ اینکه یه بله میگین و تا اخرش رو حرفتون وایمستین بعدشم ...دوست داشتن فقط کافی نیست . عشق مراقبت می خواد ... باید کنارم باشی تا ازت مراقبت کنم
نفس عمیقی کشیدم و به سیگار توی دستم خیره شدم ... پرتش کردم به سمتی و گفتم:
- یادته اون شب همینجا چی بهت گفتم؟ گفتم تو نمی تونی منو از گرداب زندگیم بکشی بیرون ... الان که فکر می کنم می بینم می تونی ... می خوام یه قولی بدی
- چی؟
- توام پای بله ای که سر سفره عقد میگی مردونه وایسی
فرانسوی عاشقم باش
عشق ایرانی
نرسیدن است
نبودن است
سر به بیابان زدن و
نی زدن است
یار را شمع محفل دیگران دیدن و
سر بر شانه ی ساقی سوختن است
فرانسوی
ایتالیایی
حتی شده هندی...
سیاه سفید عاشقم باش!
مهدیه لطیفی
ــــــــــــــــــــ
این پستو خیلی دوست دارم ... مخصوصا سطرای اول
دیالوگای بلود شده از من نبود (دیالوگ های ماندگار)
به رسم امانت داری گفتم که بدونید