Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 13

پاشو گذاشت رو گاز و سرعتشو زیاد کرد ... بعد از پیچیدن تو کوچه ها و وارد شدن به خیابونای نا اشنا و خلوت جلوی یه رستوران وایساد ... یه رستوران معمولی اما نسبتا بزرگ ... شاهرخ ماشینو خاموش کرد و باهم پیاده شدیم ... بدون سگ پریا و لباسم ... شونه به شونه ی هم وارد رستوران شدیم ... رستوران معمولی ای بود ... نه خیلی گرون و شیک و نه خیلی فقیرانه ... معمولی رو به بالا ... ناخوداگاه نگاهم رفت سمت تیپ و لباسم ... یه مانتو مشکی با یقه انگلیسی شیک و شلوار لوله به همون رنگ ... و موهایی که فرق کج باز شده بودن و یه شال قرمز روشون قرار گرفته بود ... خوب بودم ... مث همیشه شیک ... با یه ارایش ملایم همیشگی ... و یه مرد به ظاهر جنتلمن که کنارش قدم زدن غرور خاصی به ادم میداد ... هرچند اخلاق درست حسابی نداشت اما تیپ و قیافشم می شد گفت که حرف نداشت ... باهم رفتیم سمت یکی از میز های رستوران و رو به روی هم نشستیم ... پیش خدمت منو رو اورد ... کباب سلطانی تو لیستش چشمک میزد ... همونو سفارش دادم که برخلاف تصورم شاهرخم همونو سفارش داد ... وقتی گارسون رفت گفت:

- تو از من بدت میاد؟

انتظار همچین سوالی رو نداشتم ... بعد از یکم مکث گفتم:

- بعضی وقتا اره!

- مث وقتی که گوشیت شکست؟

اون روز من زیاده روی کرده بودم ... وقتی یادم میاد که بهش گفتم ازش متنفرم از خودم خجالت می کشم ... حقش اون نبود ... تقصیر اونم نبود

گردنمو لمس کردم و گفتم:

- معذرت می خوام بابت اون روز

لبخندی زد و گفت:

- بیخیال ... گوشیت خوبه؟ راضی ای؟

سرمو تکون دادم به همراه یه چیزی شبیه"اوهوم"

- میشه بگی دقیقا چه وقتایی از من بدت میاد؟

واقعا ازش بدم میومد؟ ... شاهرخ عیبش چی بود؟ ... پررو بود؟ طلبکار بود؟ حس برتر بینی داشت؟ مغرور بود؟ گنده دماغ بود؟ زشت بود؟ بد تیپ بود؟ چش بود شاهرخ؟ از حسام چی کم داشت؟ شاهرخ بد نبود ... یا بهتر بگم خوب بود ... شایدم خیلی خوب بود ... شاهرخ چیزی نداشت که من ازش بدم بیاد ... ولی شاید اون از من بدش میاد که منم ازش بدم میاد ... دل به دل راه داره ... ولی من از شاهرخ دیگه بدم نمیومد ... به این نتیجه رسیده بودم که میشه باهاش کنار اومد ... میشه کنارش قدم زد ... میشه رو به روش نشست و قهوه خورد ... میشه باهاش محترمانه هم حرف زد ... میشه کنارش بود 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- حرفمو پس میگیرم ... ازت بدم نمیاد

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:

- به همین زودی نظرت عوض شد؟ توقع داشتم با تمام قدرت زبانی که خدا به شما داده ترور شخصیتیم کنی!

خندیدم و گفتم:

- خب راستش روز اولی که اونجوری بهم گیر دادی که کجا میرم و چرا میرم خیلی ازت بدم اومد ... اصولا خیلی عادت ندارم کسی تو کارم دخالت کنه مگر اینکه خودم ازش بخوام ... اون روزم که اومدی تو اتاق ما و باهم بحثمون شد دوست داشتم سر به تنت نباشه ... ولی خب به مرور زمان یکم ذهنیتم عوض شد ... بعدشم اگر امشب قبول کردم بیای دنبالم فقط به خاطر این بود که ماشین گیرم نیومد همین!

ادامه دادم:

- تو چی؟ از من بدت میاد؟

خنده ای کرد و گفت:

- واسم جالبی!

- چطور؟

- خب ببین ... نمی تونم بگم اطرافم دختر نبوده ... چرا بوده ... تو دانشگاه ... میتینگ هایی که قبلا می رفتم ... مهمونیا ... بعضی وقتام تو شرکت بودن کسایی که می خواستن به من نزدیک بشن ... بعضی هاشون تونستن بعضی هاشون نتونستن ... دخترایم بودن که با شکستن ظرفم می خواستن میلشونو نشون بدن ... شاید توام یکی از همونا باشی اما جالبی تو واسم اینجاست که تا حالا با دختری تو شرایط تو اشنا نشدم ... می دونم که در حال حاضر فرید نزدیک ترین پسریه که کنارته ... و همچنین فرید نزدیک ترین دوست منه ... شاید درست نباشه بهت بگم اما من تقریبا همه چی رو درباره ی تو میدونم ... البته هر چیزی که فرید می دونه منم میدونم ... شایدم یه چیزایی رو نگفته باشه اما از کلیت زندگیت بی خبر نیستم ... اینکه خانوادت سنندج زندگی می کنن ... پدر مادرت طلاق گرفتن ... الانم تنها زندگی می کنی 

- خب اینا چه ربطی به سوال من داشت؟

نفسی کشید و گفت:

- ازت بدم نمیاد ... دوست دارم بیشتر باهم باشیم

پوزخندی زدمو گفتم:

- اونوقت چرا؟

- این همه دختر پسر که باهم هستن چرا باهمن؟

- شاید همو دوست دارن 

یکم خم شدم رو میز و گفتم:

- ما همو دوست داریم؟

- مطمئنی همشون همو دوست دارن؟

لبخند ملیحی زدمو گفتم:

- برای شروع رابطه دوست داشتن لازمه

- همشون اولش همو دوست داشتن؟

- شاید اولش نبوده اما بوجود اومده! ... تو می خوای بوجود بیاد؟

- اگه بوجود بیاد نمیشه جلوشو گرفت

- ولی میشه شروعش نکرد!

پوفی کرد و گفت:

- مشکلت چیه؟

خنده هیستیریکی کردمو گفتم:

- روز اولی که اومدم تو شرکت، پدرت یه چیزایی گفت ... گفت هواسمو جمع کنم ... گفت خانوم جوون تو شرکت نداریم ... فریدم گفت پسر جوون هست ... پدرت و فرید نزدیک ترین ادمای اطرافتن ... وقتی اونا به من بگن هواسمو جمع کنم یعنی یه چیزی می دونن که میگن ... همجنسشونو بهتر از من میشناسن ... حالا اگه اون همجنس پسرشون یا دوستشون باشه از خودشون بیشتر میشناسنش ... یه چیزی میدونستن که گفتن ... مگه نه؟

شاهرخ فقط نگاه کرد و دیگه جوابی نداد ... پیش خدمت غذا رو اورد ... بازم مثل نوشیدن قهوه که حرفی نزدیم غذا هم تو سکوت خوردیم ... حرفی نبود برای زدن ... چیزی نبود برای شنیدن ... بین من و اون چیزی نبود که بشه راجع بش حرف زد و شنید ... مدیرم بود و منم زیر دستش ... چرا باید یه مدیر با زیر دستش ساعت 10 شب تو رستوران شام بخوره؟ ... نوژن میفهمید منو میکشت ... فرید چقد دهن لق بود ... وقتی زندگی منو میذاره کف دست شاهرخ چرا کف دست نوژن نذاره؟ ... فرید چه نقشی داشت تو زندگی من؟ ... انتن بود یا دوست یا برادر یا همسایه؟ 

کاش یه نفرو داشتم که باهاش حرف بزنم و اونم فقط گوش بده ... نه سرزنش ... نه نصیحت ... نه جدل ... هیچی! ... فقط بشنوه و یه لبخند بزنه ... توام با نوازش دستی روی کمرم ... یه کسی مثل مادر ... با چادر سیاهی که پر از ستاره باشه ... مثل بچه های 3.4 ساله از ترس رعد و برق برم زیرش قایم بشم ... یه چیزی کم داشتم ... چیزی شبیه مادر! ... مادری که عاشقم باشد و عاشقش باشم ... زنی از جنس مادران بی تاب ... اما من خالی بودم از مادر ... چیزی که شاید برای خیلی ها ساده باشد اما برای من سخت ترین مسئله دنیا بود که فیثاغورس هم از پسش بر نمی امد!

آواره کوچه های بی کسی 12

***
10 روز از روزی که کوه رفته بودم می گذشت ... 2.3 روز دیگه تولد پریا بود ... هنوز واسش کادو نخریده بودم ... تولدش جمعه بود و اون روز سه شنبه ... کارم تو شرکت ساعت 3 تموم شده بود و هنوز 1 ساعت مونده بود ... حال و حوصله ی خرید رو داشتم به خاطر همین راه افتادم سمت اتاق شاهرخ که مدیر بخشمون بود ... در زدم که صدای بفرماییدش رو شنیدم ... اروم درو باز کردم و وارد اتاقش شدم ... اولین بار بود می رفتم اونجا ... اتاق بزرگی بود ... دکورشم حرف نداشت ... شاهرخ پشت میزش نشسته بود که با دیدنم گفت:
- امری داشتید؟
چه مودب شده بود! 
نفسی کشیدم و گفتم:
- می تونم امروز زودتر برم؟
- چرا؟
- یه کاری دارم
با خودکارش رو کاغذی که جلوش بود چیزی نوشت و گفت:
- چه کاری؟
عجب ادم فوضولیه ها ... پررو!
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- شما اگه بخواید به کسی مرخصی بدین حتما باید بدونین کجا میره؟
خیلی جدی گفت:
- برای تشخیص ضروری و یا غیر ضروری بودنش بله! ... درضمن فک نمی کنم شما کار ضروری ای داشته باشید ... نه شوهرتون رو گازه نه بچتون رو تخت بیمارستان ... بفرمایید به کارتون برسید
دیگه داشت کفرمو بالا میاورد ... طلبکارانه گفتم:
- فک می کنم از حقوق کارمنداست که مرخصی داشته باشن!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- بله ولی نه شمایی که سرجمع 2 روز دانشگاهید و اکثر روزا هم با تاخیر میاید ... بفرمایید وقت منو نگیرید
- ببین اقای محترم ... من اون 2 روز رو در منزل جبران می کنم و تا دیروقت بیدارم و به خاطر همینه که فقط 2 روز تاخیر داشتم نه بیشتر!
پوزخندی زد و گفت:
- تا جایی که من یادمه شما تا دیروقت چت می کنید و این منم که باید یاداوری کنم بخوابید تا دیر نیاید!
این دفعه من پوزخند زدمو با خودم فک کردم که اگه 1 ساعت دیرتر برم نه مغازه ها می بندن نه مشکلی پیش میاد ... گفتم:
- مشکلی نیس
- دیدین کارتون ضروری نبود
پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتم تو اتاق و واسه خودم کار تراشیدم تا اون 1 ساعت بگذره ... می تونستم برم فیس بوک ولی نرفتم تا پس فردا نگه نصف وقتی که اینجایی رو همش تو فیس بوکی!
بالاخره اون 1 ساعت تموم شد و از شرکت اومدم بیرون ... سر خیابون وایسادم و منتظر تاکسی شدم ... خیابون شلوغی بود و تو اون 10 دقیقه ای که اونجا بودم حداقل 15.10 تا ماشین با راننده های جوون بوق زدن ... بعضی وقتا شیطونه می گفت سوار بشم برم اما یاد نوژن میوفتادم و بیخیال میشدم ... چند نفر هم که سن و سال داشتن مسیرشون بهم نمی خورد ... اما بالاخره یه تاکسی پیدا شد و سوارش شدم ... تو ماشین یه اهنگ کلاسیک مسخره گذاشته بود ... برای اینکه صداشو نشنوم هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و یاس گوش دادم ... وقتی به خیابونی که می خواستم رسید؛ پیاده شدم و از همونجا خریدم شروع شد ... ولی نمی دونستم براش چی بخرم ... حتی یادم نبود پریا چند سالشه ... اخرین باری که دیدمش پارسال تو تولد پریسا بود ... حتی قیافش هم یادم نمیومد ... فقط یادم بود که اصلا شبیه پریسا نیست ... ساعت 5 بود ... حدود 1 ساعت بی هدف تو مغازه ها چرخ زدم ... هیچ چیز به چشمم نمیومد ... اصلا نمی دونستم دنبال چیم؟ ... لباس؟ کیف؟ عروسک؟مجسمه؟قاب عکس؟عطر؟زیورالات؟ چی؟ 
تو خیابون قدم میزدم و به مغازه ها نگاه می کردم ... بعضی مغازه ها رو ادم دلش می خواست با جاش بخره ... از بس شیک و مجلسی بودن ... از رو به روی یه مغازه رد شدم که چشمم افتاد به یه دکلته ی ابی که بلندیش تا نوک انگشتای پا می رسید ... خیلی خیلی ساده بود اما شیک بود ... رنگشم همونی بود که دوست داشتم ... عاشق ابی بودم ... یه ابی سیر و پرنگ ... وارد مغازه بدون مشتری شدم و از فروشنده که یه پسر جوون بود خواستم برام بیارتش ... بعد از برانداز کردن هیکلم گفت:
- فک نمی کنم اندازتون بشه ... یکم سایزش بزرگتر از شماست
یعنی این چجوری با یه نگاه سایز منو فهمید؟ مرتیکه هیز! با جدیت گفتم:
- شما وظیفت فروختنه نه سایز گرفتن!
شونه ای بالا انداخت و برام اوردش ... جنسش نرم و خوش دوخت بود ... خوشم اومد ازش ... رو به پسر گفتم:
- کجا پررو کنم؟
به کنج مغازه اشاره کرد و منم وارد اون اتاق تنگ و کوچیک شدم ... مزخرف ترین اتاق ممکن بود ... مانتو و تی شرتمو دراوردم و لباسو تنم کردم ... اندازم بود ... فیکس تن خور خودم بود ... تو اینه به خودم نگاه کردم ... رنگ تند ابیش به پوست سفیدم میومد ... یکم قدم کوتاه بود و به خاطر بلندیش قدمو بلندتر نشون میداد ... واقعا خوشگل بود ... درش اوردم و لباسامو پوشیدم ... اونو برای خودم خریدم و از مغازه اومدم بیرون ... حالا باید برای پریا یه چیزی می خریدم ... پیاده رو خیابونو طی کردم که رسیدم به یه پاساژ بزرگ ... وارد پاساژ شدم که رو به روم 2 تا دختر پسر 19.20 ساله دیدم که دستاشون تو هم قفل بود ... از قیافشون معلوم بود دوست دختر دوست پسرن ... از کنارشون رد شدم و هنوز 2.3 قدم بیشتر نرفته بودم که دختره صدام کرد:
- ببخشید خانوم؟
برگشتم سمتش ... صورتش از ارایش چیزی کم نداشت ... لباسشم زیادی تنگ بود ... تقریبا تیپش تو مایه های خودم بود ولی اون خیلی دیگه زیاده روی کرده بود ... اصلا به دلم ننشست ... پسره از چیه این خوشش اومده؟
گفتم:
- بله؟
لبخندی زد و گفت:
- اسم عطرتون چیه؟ خیلی وقته دنبالشم ولی اسمشو نمی دونم

از اینکه از عطرم خوشش اومده بود حس خوبی بهم دست داد ... ولی اصلا نمی دونستم اسم عطرم چیه!
لبخند ملایمی زدمو گفتم:
- متاسفم به اسمش دقت نکردم
عین خالی کردن باد لاستیک ماشین پنچر شد! ... با لب و لوچه اویزونش گفت:
- میشه شمارمو بهتون بدم که بعدا بهم خبر بدین؟
با تعجب گفتم:
- انقد برات مهمه؟
سرشو تکون داد و گفت:
- اره خیلی! ... نزدیک 6 ماهه شدم عین سگ همه جا رو بو می کشم!
از حرفش خندم گرفت که دوست پسرش گفت:
- ااا رعنا! سگ چیه!
بعدم پسر رو به من گفت:
- دیونمون کرده خانوم ... انقد که این دنبال این عطر می گرده ستاد مواد مخدر دنبال مواد نگشته!
لبخندی زدمو گفتم:
- صبر کن ببینم همراهم هست یا نه!
دختر که فهمیدم اسمش رعناس تشکری کرد و منم سرمو کردم تو کیفم اما هر چی گشتم پیداش نکردم ... البته ناگفته نماند که تو کیف من شتر با بارش گم میشد ... یا واقعا نبوده یا من پیداش نکردم ... گفتم:
- نه نیست
- پس شمارمو داشته باشید بعدا بهم بگید
اوکیی گفتمو شمارشو تو گوشیم سیو کردم ... به اسم رعنا ... اسم رعنا بهش نمیومد ... شادیسا یا پانیذ بیشتر بهش می خورد یا یه چیزی تو همین مایه ها ... باهاشون خدافظی کردم اما نفهمیدم واقعا دوست دختر دوست پسر بودن یا نه! ... من که به شخصه اگه با حسام یا یکی از دوست پسرام برم بیرون از یه ادم غریبه یه همچین سوالی رو نمی پرسم ... پرستیژ ادم میاد پایین!
به مسیر خودم تو پاساژ ادامه دادم که چشمم خورد به یه مغازه عروسک فروشی که همه ی عروسکاش پلیشی بودن و ادم دلش می خواست شیرجه بزنه روشون ... رفتم سمت همون مغازه و تک تک عروسکاشو از چشم گذروندم ... اکثرشون خرس و سگ و خرگوش بودن ... از یه سگ کرمی که از همه پشمالوتر بود بیشتر خوشم اومد ... از فروشنده خواستم برام بیارتش ... چون نزدیک سقف بود اوردنش یکم طول کشید که تو این زمان یه خرس خیلی گنده ی سفید دیدم ... قدش از من یکم کوتاه تر بود اما عرضش خیلی زیاد بود ... جون میداد روش بخوابی ... نمیشد ازش گذشت ... اونم برای خودم خریدم ... اون شب به اندازه خورد و خوراک 3 ماهم خرج کردم ... چون تنها زندگی می کردم خرجی نداشتم ... شام نهارم که تقریبا تعطیل ... وگرنه من هیکل برام نمیموند ... استعداد چاقی داشتم اما چون غذای درست حسابی نمی خوردم نشون نمیداد 
از مغازه اومدم بیرون و تازه به این فکر کردم این خرس گنده و این سگ رو چجوری با خودم ببرم؟ ... اینا رو نه میشه مترو برد نه اتوبوس و تاکسی ... می موند دربست که اون وقت شب گیر میومد؟
به ساعت نگاه کردم که 8 رو نشون میداد ... تو روزای پاییزی دیروقت بود ... سگ تو یه پاکت بزرگ بود و لباسمم تو یه پاکت دیگه ... ولی خرس تو پاکت و پلاستیک جا نمیشد ... مجبور بودم تو دستم بگیرم و از بس بزرگ بود جلومو نمی دیدم ... با مشقت از پاساژ اومدم بیرون و کنار خیابون وایسادم تا تاکسی بگیرم ... بازم هر چی پسر بود برام بوق زد ... از تاکسی گرفتن متنفر بودم ... مزاحماش یه طرف ... نخوردن مسیر تاکسی های خطی هم یه طرف! ... متلکایی که میشنیدم دیونم می کرد:
- برسونمت خانومی! چه خوشگل شدی امشب ... با دسته گل بیام خدمتتون؟
- خیلی ناز داریا ... یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد ... ما بچه پولدار نیستیم ولی معرفت زیاد داریم! 
- منتظر شوهرتی؟ یا خودش میاد یا اعلامیه اش ... اخم نداره که!
- یه دور بزنیم؟ خرست خیلی بهت میادا! 
- کوچولو مشقاتو خوب نوشتی بابات پول داده بری عروسک بخری؟
حرفاشون مث پتک بود که تو سرم می خورد ... هر چی بیشتر وایمیستادم بیشتر اعصابم خورد میشد ... دیگه کم کم ساعت داشت 9 میشد ... گوشیم زنگ خورد ... شاهرخ بود ... یعنی چیکار داشت؟
جواب دادم:
- بله؟
- سلام 
- سلام کاری داشتین؟
با مکث پرسید:
- صدای خیابون میاد ... خونه نیستی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه ... 
- کجایی پس؟
تو شرکت فقط بلد بود از سوم شخص استفاده کنه که اونم تازه یاد گرفته بود ... گفتم:
- دلیلی نمی بینم کارامو توضیح بدم
صداشو برد بالا و گفت:
- دختر تو می فهمی ساعت چنده؟ ... یه دختر این موقع شب واسه چی باید تو خیابون ول بچرخه؟
مث خودش داد زدم:
- ببین من اون دختری که تو فک می کنی نیستم ... حتما کار داشتم که مجبور شدم الان تو خیابون باشم 
وقتی داشتم حرف میزدم یه ماشین جلو پام ترمز کرده بود و وقتی حرفم تموم شد گفت:
- مامانت تو رو وضع حمل می کرده چی خورده انقد ناز شدی؟ ... داد نزن بهت نمیاد! 
شاهرخ که ظاهرا صدای اون مردتیکه عوضی رو شنیده بود با عصبانیت بیشتری گفت:
- همین الان برمی گردی خونه ... همین الان ... می فهمی؟!
- د اخه دیونه مگه مغز خر خوردم که بخوام اینجا بمونم؟ ... ماشین گیرم نمیاد
- ببین چی میگم ... همین الان میری رستورانی کافی شاپی هتلی چیزی اون دور و ورا تا من بیام ... وقتی رفتی زنگ بزن ادرسو اسم رستورانو بگو ... النا نمونی تو خیابونا! خب؟
با عصبانیت گفتم:
- چرا تو باید بیای دنبال من؟
بدتر از خودم داد زد:
- همین که گفتم ... بفهمم تو خیابونی زندت نمیذارم!
کلافه گفتم:
- خب حالا صدای قشنگتو به رخ من نکش!
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم ... خرسو محکمتر گرفتم و نگاهی به دور و ورم کردم ... نه رستوران دیدم نه کافی شاپ ... برگشتم تو پاساژ و از یکی از فروشنده ها که مغازش نزدیک در بود پرسیدم:
- ببخشید اینجا رستوران کجا هست؟
- تو این خیابون 2 تا بیشتر نیست ... یکیش 4.5 تا کوچه بالاتره یکیشم ته خیابون سر نبشه 
کی میره این همه راهو؟
- کافی شاپ چی؟
- طبقه پایین پاساژ هست ... یکی دیگه هم چند متر اونطرف تره!
تشکر کردم و از پله برقی های پاساژ رفتم پایین ... با چشم دنبال کافی شاپ گشتم و رفتم طرفش ... جای دنجی بود ... رو یکی از صندلی هاش نشستم و خرسو گذاشتم زیر میز کنار پام ... سگ و لباسمم گذاشتم رو میز! 
زنگ زدم به شاهرخ ... بوق نخورده جواب داد:
- الو کجایی؟
با غیض گفتم:
- علیک سلام
- سلام ... کجایی؟
- کافی شاپ پاساژ (...)
- یه ربع دیگه اونجام ... خدافظ
بعدم قطع کرد و نذاشت جواب بدم ... گوشی رو پرت کردم رو میز و سرمو بین دستام گرفتم ...
پس کجا رفته غیرت مردای این شهر شلوغ ؟
تموم شهر پر شده از مردم سر تا پا دروغ
اون 10.15 دقیقه با رد کردن گارسون برای سفارش و نگاه کردن به ادمای در حال خرید و تحمل چشمای هیز مردی که رو میز رو به روم نشسته بود گذشت ... بالاخره سر و کله ی شاهرخ پیدا شد ... با اون هیکل ورزیدش که معلوم بود هی خورده و عضله اش کرده اومد سمتم ... پشت به اون مرد هیز نشست ... سوئیچ و گوشیشو انداخت رو میز و با چشمای به خون نشستش زل زد بهم ... هیچ حرفی نزدم ... دریغ از یه سلام ... که با غیض گفت:
- علیک سلام!
زیر لب گفتم:
- سلام
نگاهی به سگ و پاکت لباس انداخت ... حتما می خواست بدونه توش چیه ... نگاهشو ازونا گرفت و گره زد به چشمای من ... گفت:
- تو چرا این موقع شب باید تنها تو خیابون باشی؟هان؟
دیگه داشت شورشو درمیاورد ... به اون ربطی نداشت ... اون فقط مدیرم بود ... هیچ نسبتی با من نداشت ... اخمامو در هم کردم و گفتم:
- ببخشید شما چه نسبتی ما من دارید؟ پدرمی؟ برادرمی؟همسرمی؟برادر همسرمی؟پدر همسرمی؟ دقیقا چی هستی شما که منتظر جواب این سوالی؟
- تو فک کن مامور گشت ارشاد!
خنده هیستیریکی کردم و گفتم:
- د اخه اونم نیستی که اگه بودی اینجا رو به روی من ننشسته بودی ... به جای این سوال شما می تونستی به من 1 ساعت مرخصی بدی که کارم زودتر تموم بشه و این موقع شب تنها تو خیابون نباشم
به خودش اشاره کرد و گفت:
- فعلا که تنها نیستی!
یکم خم شدم طرفشو گفتم:
- دوباره بپرسم؟ ... برادرمی؟پدرمی؟همسرمی؟ برادر همس...
پرید وسط حرفمو گفت:
- خیلی روت زیاده!
از دور گارسونو دیدم که داره میاد سمتمون ... انگشت اشارمو گذاشتم رو بینیم و گفت:
- شــــــــش! ... جناب گارسون دارن تشریف میارن
نفسشو با فوتی خالی کرد و بدون اینکه نظری از من بپرسه در جواب گارسون که گفت چی میل دارید 2 تا قهوه خواست!
با شنیدن کلمه قهوه یاد یه جمله افتادم و بی اختیار زیر لب زمزمه کردم:
- قهوه چشمان توست؛ تیره، تلخ، اما آرامشبخش و اعتیاد آور...
گارسون رفته بود و شاهرخ با چشمای متعجبش بهم خیره بود ... گفت:
- با منی؟
از فکر قهوه اومدم بیرون و گفتم:
- چی؟
سرشو تکون داد و گفت:
- قهوه و چشم و تلخ و تیره و اینا!
با اخم گفتم:
- نه خیر!
لبخندی زد و گفت:
- عاشق شدی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- چیشد یهو مهربون شدی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
- حقته همونطوری باهات حرف بزنم 
گارسون قهوه ها رو اورد ... ساعت 9/5 بود ... قهوه رو تو سکوت خوردیم و شاهرخ سوئیچ و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- میرم حساب کنم 
رفت سمت صندوق و منم خرسو از زیر میز برداشتم و با سگ و پاکت لباسم که شاهرخ نتونسته بود بفهمه چیه پشت سرش راه افتادم ... ساق دستمو دور کمر خرس گذاشته بودم و کله ی گندش درست روی صورتم بود ... با بدبختی تا دم رفتم که از پشت شاهرخ گفت:
- این چیه دیگه؟ 
سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:
- والا اینو جلو کور مادر زاد بذاری می فهمه چیه!
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
- برو!
از کافی شاپ اومدیم بیرون ... پشت سرم میومد و حتی یه تعارف نزد که وسیله هامو بگیره! ... معلوم بود جنتلمن بازی تو کارش نیست 
رفتم سمت پله برقی که دست شاهرخ رفت دور گردن خرسم و گفت:
- بده به من می خوری زمین یه چیزیت میشه شرکت لنگ می مونه!
از اخر جمله اش خوشم نیومد ولی خرسمو دادم دستش ... پامو رو پله های متحرک گذاشتم و پشت به شاهرخ وایسادم ... پله ی طولانی ای بود ... وقتی به اخرش رسیدیم شاهرخ گفت:
- بیا خرستو بگیر
چپ چپ نگاهش کردم و تو دلم گفتم: پرستیژت بهم می خوره شازده؟
چیزی بهش نگفتم همون نگاه بسش بود ... خرسمو گرفتم و کنار هم از پاساژ اومدیم بیرون ... ماشینش اونطرف خیابون بود ... ماشین ها از راست میومدن و شاهرخم سمت راستم بود ... از خیابون رد شدیم و شاهرخ قفل ماشینو باز کرد ... با خرسم جلو نشستم و شاهرخ بعد از بستن در گفت:
- این غول بیابونیو بذار عقب نمی بینمت
یعنی می خواست منو ببینه؟ که چی بشه؟ دیدن من مهم بود؟ از رانندگی مهم تر بود؟ خرسم جلوی دیدشو به اینه بغلم می گرفت ... چرا نگفت اینه بغلو نمی بینم؟ چرا می خواست منو ببینه نه اینه رو؟ ... اصلا چرا اخرش گفت نمی بینمت؟ می تونست بگه مزاحممه یا فقط بگه بذارش عقب ... چرا اینو گفت؟
اب دهنمو قورت دادمو بدون توجه به افکارم گفتم:
- غول بیابونی خودتیا!
- حالا میذاریش عقب؟
بدون حرف از بین دو تا صندلی ردش کردم و گذاشتمش رو صندلی های عقب! ... سگ پریا رو هم گذاشتم و لباسمو گذاشتم رو پام ... کیفمم رو پاکت لباسم ... شاهرخ از پارک خارج شد وضبطو روشن کرد ... برعکس اهنگای من خیلی اروم بود و کلاسیک ... تا حالا نشنیده بودم ... ولی حس خوبی داشت:

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
وقتی به این قسمت رسید نیم نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد:
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
بعد از اون همه شعر رو با خودش زمزمه کرد و این مصرع رو با یه لبخند معنی دار خوند: 
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
به نظر نمیرسید اهنگش بی منظور باشه ... با اون نگاها و زمزمه ی بیت های خاص قطعا حرف پشتش بود ... اصلا اسم این اهنگ چی بود؟ ... کی خونده بود؟ 
بیخیالش شدم و به صندلیم تکیه دادم ... تازه یادم افتاد چقد گشنمه ... تو خونه ام مطمئن بودم چیز شکم سیر کنی نیست ... رو به شاهرخ گفتم:
- دم یه فست فودی چیزی نگهدار شام بخوریم
سریع برگشت سمتمو گفت:
- مگه نخوردی؟
- نچ
همونجا دور زد و گفت:
- پس چرا هیچی نمیگی!

ـــــــــــــــــ
درود
حالتون چطوره؟ باباها که خوبن؟ 

پבر یعنے تمام سهم یڪ בختر ز בنیا!!! 

امشب یادتون نره تبریک بگینا ... حتی با یه اس ام اس!
بابای گلم که اینجا نمیاد ولی من بهش تبریک میگم...

پבرم اى اولین مرבى ڪـہ عاشقت شבم روزت مبارڪ 

به خانوم فاطمه زهرا(س) هم میلاد همسرشون رو تبریک میگم
به خود اقا هم با شرمندگی تمام تبریک میگم
به اقا امام زمان(عج) هم همینطور
این سه نفر خیلی منو شرمنده خودشون کردن ... به مهمونی سه روزشون دعوت شدم و تا 2 ساعت دیگه میرم
این پستم گذاشتم که 1 خبر بدم
 اینکه توی خرداد خیلی منتظر پست نباشید ... درضمن این رمان طولانیه ... شاید تا اخر تابستونم تموم نشه ... عجله ای برای زود تموم کردن ندارم ... ترجیح میدم وقتایی که حس و حال نوشتن دارم بنویسم که خوب از اب دربیاد ... 
توی این سه روز اگه مهمون خونه خدا شدید ما رو یادتون نره ... برای مریضا خیلی دعا کنید ... برای فرج اقا هم ایضا ... خیلیا چشم به راهشن خودشون بیشتر دوست دارن که ظهور پیدا کنن ... روز 15 رجب دعا ام داود خونده میشه ... جریان از این قراره که مادر داود برای ازادی پسرش از زندان این اعمال رو انجام میده ... ماهم برای ازادی اماممون از بند غیبت این دعا رو می خونیم ... تو این دعا یادی هم از ما بکنید
علی پا به این دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد و همگان را با انسانی آشنا کرد
که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت روز پدر مبارک . . .

آواره کوچه های بی کسی 11

گوشی رو تو دستم گرفتم که متوجه بوی سوختگی پیازا شدم ... جزغاله شده بود ... زیرشو خاموش کردم ... یه شب خواستیم شام بخوریم!

از اشپزخونه اومدم بیرون و تلفنو پرت کردم رو مبل ... خودمم رو یکی از مبلا لم دادم ... خیره شدم به سقف ... صداش هنوزم تو گوشم بود ... 8 ماه ندیده بودمش ... صداش پیرتر شده بود ... مهربون بود و مهربون تر شده بود ... مهرش برام خوشایند نبود اما برام خوشایند شد ... تو این 8 ماه که تهران بودم اولین بار بود باهاش حرف میزدم ... اولین بار بود مهرشو صادقانه حس کردم ... اولین بار بود که دلم براش تنگ شد ... اولین بار بود که دلم خواست ببینمش ... اولین بار که می خواستم تو چشماش زل بزنم و حرفاشو بشنوم ... بابای بدی نبود ... هر چی که بود بابام بود ولی بابام نبود!

گشنم بود اما اشتها نداشتم ... خواستم زنگ بزنم برام غذا بیارن ولی پشیمون شدم ... هنوز رو مبل دراز کشیده بودم که زنگ در خونه زده شد ... 10 قدم بیشتر نبود ... اون 10 قدمو به زور طی کردم ... خواستم درو بی هوا باز کنم اما یه چیزی ته دلم گفت که بپرسم کیه ... پشت در وایسادم و گفتم:

- بله؟

صدای اشنای فرید گفت:

- منم ... تو غذا سوزوندی؟

پس بوش پیچیده بود ... تو این ساختمونم که 6 واحد بیشتر نداره تنها کسی که ممکن غذاش بسوزه منم ... خونه بغلیم که خالی بود ... بالاییم که فرید بود و شام و نهار اصلا تو کارش نبود ... یا خونه مامانش بود یا بیرون ... بغلی فریدم که یه خانواده 3 نفره ی خوشبخت بودن که خانوم خونه خیلی کدبانو بود ... همیشه بوی غذا های رنگ و وارنگش تو راهرو می پیچید ... پایینی منم که یه پیرزن پیرمرد بودن که بچه هاشون سر و سامون گرفته بودن و تنها زندگی می کردن ... بغلی اونا هم یه خانوم سن بالای مجرد زندگی می کرد که زیادی اروم بود و کسی رفت و امد هاش رو متوجه نمیشد ... تنها کسی که ممکن بود غذاش بسوزه من بودم ... اولین بارم نبود غذا درست می کردم ولی اولین بار هم نبود که میسوخت ... 

درو اروم باز کردم و گفتم:

- با نوژن حرف میزدم هواسم پرت شد

به لباسم نگاهی انداختم ... یه استین کوتاه و یه شلوار جین ... عادت داشتم اکثرا جین می پوشیدم ... حتی تو خونه ... لباسم بد نبود ... فرید گفت:

- تو خونه غذا دارم ... بیا بخوریمش

بازم از مغزم عبور کرد که گشنمه اما اشتها ندارم ... بهش نگاه کردم و گفتم:

- گشنمه ولی اشتها ندارم

فرید خندید و گفت:

- مگه میشه؟

- فعلا که شده

لبخندی زد و گفت:

- از عجایب روزگاری ... ولی مهم نیس ... اون غذا اشتهاتم باز می کنه ... دست پخت مامانمه!

خیلی وقت بود دست پخت مامان نخورده بودم ... حتی یادم نمیومد کِی بود ... گفتم:

- باشه تو برو منم میام

- منتظرم

درو بستم و از تو کمد لباسام اولین مانتویی که دیدمو پوشیدم ... یه شالم انداختم رو سرم و با کلید و گوشیم از خونه اومدم بیرون ... پله ها رو رفتم بالا و چون لای در خونه فرید باز بود بدون در زدن وارد شدم ... تلوزیون روشن بود و پی ام سی اهنگ پخش می کرد ... همیشه خونش بهم ریخته بود ... 2.3 تا پیرهن رو دسته های مبل بود و شلوارشم کنارشون ... شطرنجش رو میز پخش شده بود ... سی دی هاشم همینطور ... رو اپن اشپزخونه هم که لپ تاپ و شارژو کابل و هر چی سیم بود پیدا میشد ... اگه تو خیابون میدیدیش اصلا از ذهنتم خطور نمی کرد که یه همچنین خونه ای داشته باشه ... با چشم دنبالش گشتم که دیدم تو اشپزخونه مشغول چیدن میزه ... بدون اینکه شال یا مانتومو دربیارم رفتم تو اشپزخونه و گفتم:

- یکم مرتب کن اینجا رو ... زنا مرد شلخته دوس ندارنا!

بدون اینکه نگام کنه گفت:

- یکی رو میگیرم که خودشم شلخته باشه

رو یکی از صندلی های میز ناهار خوریش نشستم و گفتم:

- یه دفعه بگو می خوام بازار شام راه بندازم

ماکروفرش بوق زد و فریدم با دستگیره دیس برنجو اورد بیرون ... لوبیا پلو بود ... بدم نمیومد ... شاید اگه پیازا نمی سوخت لوبیا پلو درست می کردم

فرید دیسو گذاشت رو میزو خودشم نشست رو به روم ... برای خودم کشیدم و مشغول شدم ... خوش مزه بود ... با اینکه اشتها نداشتم اما همون یه قاشق اشتهامو باز کرد و مسبب قاشق دوم شد ... نمی دونم چرا از بودن کنار فرید حس خوبی نداشتم ... شاید به خاطر نوژن بود اما نوژن که فریدو میشناخت ... ولی هر چی بود پسر بود و نامحرم ... نوژنم نامحرم بود ... اگه می فهمید خونه ی فرید شام خوردم شاید ناراحت میشد که حتما ناراحت میشد ... از ناراحت شدن نوژن یهو یه دلشوره عجیب افتاد تو دلم ... جوری که از غذا دست کشیدم و با نگرانی دور و ورمو نگاه کردم ... فرید گفت:

- خوشمزه نبود؟

2 تا قاشق بیشتر نخورده بودم اما اشتهام بدجوری کور شد ... دیگه حتی گرسنمم نبود ... با نگرانی فریدو نگاه کردم که گفت:

- چرا رنگت پریده؟

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

- حالم خوب نیست ... میرم پایین ... ممنون بابت غذا

- تو که چیزی نخوردی؟

از روی صندلی بلند شدمو گفتم:

- مرسی ممنون

- ببینمت ... چی شده؟ پایین که دیدمت تعریفی نداشتی ... غذات که سوخته بود چشاتم پف داشت ... الانم که میگی حالت خوب نیست

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- دلشوره دارم ... برم پایین راحت ترم

- دلشوره ی چی؟

- نمی دونم

- حداقل غذاتو ببر

از اشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:

- نه نمی خواد ... از مامانت تشکر کن

سریع از خونه زدم بیرون ... بدنم کرخ شده بود ... چرا یهو اینطوری شدم من؟ ... چم شد یه دفعه؟ 

با سر گیجه پله ها رو طی کردم و وارد خونه شدم ... لپ تاپم رو میز بود ... بدون اینکه مانتو و شالمو دربیارم رو مبل دراز کشیدم ... بدنم یخ بود ... خونه یخ بود ... غذای فرید یخ بود ... نگام یخ بود ... چی یخ نبود؟ ... چی گرم بود؟ ... چه دلگرمی ای داشتم؟ ... جز نوژن چی داشتم تو دنیا؟ ... جز گرمای وجود نوژن دیگه چی گرم بود تو دنیای من؟ ... دستمو گذاشتم رو صورتم و از حالت دراز کش به نشسته تغییر حالت دادم ... چشمامو بستم که گوشیم زنگ خورد ... از جیب مانتوم درش اوردم و دیدم حسامه ... جواب دادم:

- بله؟

- سلام خوبی؟

مث همه ی دنیام سرد جواب دادم:

- اره

- نمیومدی!

نتو می گفت ... باید می رفتم ... که چی بشه؟ ... دوستی با حسام می ارزید به عصبانیت نوژن؟ ... می ارزید به بی اعتمادیش؟ ... اصلا تو دنیا چی ارزش داشت جز گرمای واقعی بین ادما؟ ... خدا تو کجایی؟ ... راست میگن فقط مال ادم خوبایی؟ ... راست میگن خدا مال حاجیاس؟ ... مال مذهبیا؟ ... خدا با تواما ... یه نگاهم به من بنداز ... این گوشه شهر دارم مثلا زندگی می کنم ... یه کاری کن خدا ... یه کار اساسی ... یه کاری که به عقل جنم نرسه ... یه کاری که تحول بدی به زندگیم ... میشه؟

- الو النا ... کوشی؟

حسام بود ... انگار زیادی رفته بودم تو فکر ... گفتم:

- بله؟

با نگرانی گفت:

- چته تو؟ خوبی؟

رک گفتم:

- نه

- کجایی؟

- خونه 

- چیزی شده؟

اب دهنمو قورت دادم ... چیزی نشده بود ... اصلا مگه قرار بود چی بشه؟

با همون لحن یخ زده گفتم:

- نه

- نه که نشد حرف

کلافه گفتم:

- حسام خوابم میاد میشه قطع کنم؟

صدای نفس عمیقش از پشت گوشی اومد و صدای بعدش:

- باشه برو بخواب ... مواظب خودت باش سرما نخوری ... اگه خوابت نبرد زنگ بزن یا بیا نت باهم حرف می زنیم

تشکر کردم و بعدشم خدافظی ... به زور خودمو تا اتاقم رسوندم ... تحمل وزنم برای پاهام سخت بود ... سرم گیج می رفت ... رو تخت دراز کشیدم و پتوی گلبافمو کشیدم روم ... سردم بود ... تنهایی سرد بود ... هوا سرد بود ... بدنم سرد بود ... اما زیر پتو گرم بود ... صدای نوژن گرم بود ... دلمم شاید گرم بود اما به چی؟ به کی؟

پاهامو مث جنین تو شکمم جمع کردم ... دلم یه بغل می خواست ... یه بغل پر از عشق ... فرقی نمی کرد عشق مادر و فرزند یا عشق 2 همسر ... فقط عشق می خواستم ... یه عشق گرم ... که صادقانه باشه و بی ریا ... بی ترس ... بی دلهره ... پر از عشق و عشق!

اما پیداش نکردم ... چشمامو بستم و خواب برد مرا به دنیای دیگر!

***

چشمامو باز کردم ... سرم دیگه زیر پتو نبود ... اما پتو روم بود ... خونه هنوزم سرد بود ... هنوزم مانتوم تنم بود ... از جام بلند شدم ... چنگی توی موهام زدم ... چشمم افتاد به ساعت که 8 بود ... این ساعت من باید شرکت باشم و به جاش تو تختم بودم ... اقای شکیبا اخراجم می کرد ... از جام بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتمو بشورم یا ارایش کنم حاضر شدم و زنگ زدم به اژانس ... 10 دقیقه بعد زنگ در خونه زده شد ... راننده اژانس بود ... از خونه زدم بیرون و سوار اژانس شدم ... ادرس رو بهش دادم و گوشیمو از تو کیفم دراوردم ... از بین شماره هایی که باهام تماس گرفته بود دنبال شماره شاهرخ گشتم ... شماره ای که اسم نداشته باشه و قطعا ثابت باشه! ... شایدم رند! ... زمانشم اول صبح باشه ... به یه همچین شماره ای رسیدم که خط ثابت بود و زمانشم اول صبح ... ولی رند نبود ... به همون شماره زنگ زدم که بعد خوردن 3 تا بوق صداش تو گوشی پیچید:

- بفرمایید

بدون سلام و احوال پرسی گفتم:

- النام ... من یکم دیر می رسم

با بی تفاوتی و بدون لحن خاصی گفت:

- نظرت چیه سلام کنی؟

پوفی کردمو کش دار گفتم:

- سلــــــــام!

بازم با همون حالت گفت:

- علیک سلام ... از حقوقتون کسر میشه!

معلوم بود امروز سگه ... به درکی زیر لب گفتم و تماسو قطع کردم ... از تو کیفم اینه ام رو دراوردم و نگاهی به صورتم کردم ... چون روز قبل دانشگاه بودم و ارایش نکرده بودم صورتم هیچ ارایشی نداشت ... کرم ضد افتابمو به صورتم مالیدمو یه خط چشم ملایم کشیدم ... یه رژ ملایمم زدم ... زیپ کیفمو بستم و بعد از طی کردن 2.3 تا خیابون جلو شرکت پیاده شدم 

***

ساعت 4 بود و ساعت کاریم تموم شده بود ... سیستم رو خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم که گوشیم زنگ خورد ... خودش بود ... در حالی که از شرکت خارج میشدم جواب دادم:

- الو سلام

- سلام خانومم ... چطوری؟

- خوبم ... تو چطوری؟

- منم خوبم ... زود بیا پایین بریم صفا سیتی 

با شک پرسیدم:

- کجایی؟

- جلو در شرکت!

یعنی اومده بود دنبالم ... من و این همه خوش بختی محال بود!

با هیجان گفتم:

- تو دیونه ای! ... وایسا اومدم

بیخیال اسانسور شدم و با اون کفشای پاشنه دار تند تند پله ها رو اومدم پایین ... همکف رو رد کردم و از شرکت اومدم بیرون ... اونطرف خیابون وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود ... با احتیاط عرض خیابونو رد کردم و رو به روش وایسادم ... با عشق زل زدم بهش که گفت:

- سوارشو بریم سرما نخوری!

ماشینو دور زدمو رو صندلی شاگرد نشستم ... اهنگ نوروز شکیلا رو گذاشته بود و راه افتاد ... هوا گرفته بود و معلوم بود دلش می خواد بباره ... گفتم:

- حالا چی شده همسر ما سرش به سنگ خورده اومده دنبال همسرش؟

خندید و گفت:

- جای تشکرته خانوم؟

- حالا کجا میری؟

- هر جا شما امر کنی

- امممم ... من میگم بریم یه فروشگاه یه عالمه چیپس و پفک و هله هوله بخریم بعد بریم خونه من یه شام خوشمزه درست کنم بعدشم همه اون چیپس و پفکا رو بخوریم و تا صبح چرت و پرت بگیم ... نظرت؟

لبخندی زد و گفت:

- هنوزم که هنوزه خلی!

خندیدمو گفتم:

- اخه عاشقتم بی شرف!

- منم دیونتم روانی!

خندیدمو سرعت گرفت ... رو به روی یه فروشگاه زنجیره ای نگهداشت و باهم رفتیم تو ... همونطور که گفتم کلی خرت و پرت خریدیمو برگشتیم تو ماشین ... هنوز راه نیوفتاده بود که چشمم افتاد به چرخ دستی لبو و باقالی ای که کمی جلوتر بود ... لواشکم داشت ... چند لحظه ای بهش خیره شدم که گفت:

- می خوای؟

نگاهش کردمو گفتم:

- چی؟

- باقالی یا لبو؟ ... الوچه هم که مگه میشه نخوای؟

لبخند پهنی زدمو گفتم:

- هم باقالی هم لبو! ... الوچه هم مگه میشه نخوام؟

لپمو کشید و گفت:

- شکمو!

از ماشین پیاده شد و رفت سمتش ... 2 تا لبو خرید با یه بشقاب باقالی و یه کیسه الو جنگلی ...برگشت تو ماشین و گفت:

- بفرمایید

ازش گرفتمو گفتم:

- بیا اول بخوریم بعد بریم

باشه ای گفت و منم یه قاشق باقالی گذاشتم تو دهنش ... تو اون هوای ابری و سرد خیلی چسبید ... کنار اون بودن و خوردن باقالی می چسبید ... وصله اش بهم می چسبید ...


ـــــــــــــــ

قسمتی از این پست و پست 11 فلش بکه

مرسی از نگین که همراهمه و نظر میده

آواره کوچه های بی کسی 10

***
تو اشپزخونه می چرخیدم و بعد از یه مدت طولانی تصمیم گرفته بودم برای تنهایی خودم شام درست کنم ... با تنهاییم بخورم و بگم و بخندم ... یه تنهایی 2 نفره ... من و تنهایی ... من و خانواده ی نداشته ... من و سکوت شب ... من و بی کسی ... نه خیلیم تنها نبودم ... این همه چیز دور و ورم بود ... خانواده نداشته ... سکوت شب ... تاریکی ... حتی تنهایی هم بود ... 
از تو کابینت یه پیاز برداشتم ... یه سینی که عکس گل افتابگردون روش بود رو گذاشتم رو اپن ... شروع کردم به خورد کردن پیاز ... اشکمو دراورد لامصب ... چشمم می سوزند ... با اینکه ریز بود اما بعد جوری اشک درار بود ... تلفن زنگ زد ... چاقو و پیازو تو سینی ول کردمو رفتم سمت تلفن ... پیش شماره ی سنندج بود ... از خونه بابای نوژن ... احتمالا خود نوژن بود ... گوشی بی سیم رو تو دستم گرفتم و دکمه تاک رو زدم ... در حالی که بر می گشتم به اشپزخونه گفتم:
- بله؟
صدای گرم نوژن پیچید تو گوشی:
- سلام النا خانوم
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست ... کتفمو بالا اوردم و گوشی رو بین کتف و گوشم گذاشتم ... دماغمو کشیدم بالا و گفتم:
- سلام
- سلام خوبی؟
- اره تو چطوری؟
نوژن با نگرانی گفت:
- الی چیشده چرا گریه می کنی؟
خندیدمو گفتم:
- گریه چیه دیونه ... دارم پیاز خورد می کنم
قاچو رو تو دستم گرفتمو شروع کردم به خورد کردن بقیه پیاز که اشکامو دوباره جاری کرد ... با شوخ طبعی گفت:
- ببینم ... نکنه خانوم خانومای ما می خواد اشپزی کنه؟
با پشت دست اشکمو پاک کردم و گفتم:
- حالا مگه چیه؟
- جدا داری غذا درست می کنی؟
- اوهوم
خندید و گفت:
- عزیــــــزم ... نوش جونت ... به فرید نمیدیا
خندیدمو گفتم:
- چرا؟
- اون دست پختت تو رو بخوره و من نخورم؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- خب نوژن پاشو بیا تهران دیگه ... موندی سنندج که چی؟
- میام ... کارام رو به راه بشه میام
چاقو رو گذاشتم زمین و رفتم سمت کابینت گفتم:
- منظورم اینه بیا اینجا زندگی کن
یه ماهی تابه برداشتم و گذاشتم رو گاز ... گفت:
- ببینم نکنه قصدت اینه که همیشه تهران بمونی؟
توی ماهیتابه روغن ریختم و گفتم:
- خب اره
جدی گفت:
- الی تو برای ادامه درست رفتی ... تموم بشه برمی گردی ... مفهومه؟
زیر گازو روشن کردم ... گفتم:
- خب زندگیمم اینجا ادامه میدم... نکنه توقع داری برگردم پیش بابات؟
- واسه کنار بابای من موندن یه فکری می کنیم ... ولی من نمیذارم تو تهران بمونی
صدامو بردم بالا و گفتم:
- من بچه نیستم که تو بخوای برای من تعیین تکلیف کنی
- من به خاطر خودت میگم ... شاید پدر و مادرت پیدا بشن
پوزخندی زدمو گفتم:
- تو باز فیلم دیدی؟
روغن تو ماهیتابه داغ شده بود ... گفت:
- با من بحث نکن
پیازا رو ریختم تو ماهیتابه ... جیلیز و ویلیزش بلند شد ... گفتم:
- چه بحثی اخه!
- راستی ... سر قولت که هنوز هستی؟
با شک گفتم:
- کدوم قول؟
- به همین زودی یادت رفت؟! ... قرار بود تنها پسری که تو اون شهر میشناسی فرید باشه ... نه؟
اهان ... راست می گفت ... ازم قول گرفته بود دیگه با پسرا دوست نشم ... هرچند رابطه من با پسرا در همون حد اجتماعی بود نه بیشتر ... اما نوژن خواسته بود همینم قطع کنم ... سنندج که بودم با پسرا دوست میشدم و چون با نوژن زیادی صمیمی بودم همشونو بهش معرفی می کردم ... البته اولش نمی خواستم بفهمه ... ولی خودش وقتی فهمید که با پسرا دوستم خیلی نرم و صمیمی راجع بش باهام حرف زده بود ... گفته بود که مواظب خودم باشم ... گفته بود با هر کی دوست میشم بهش بگم ... گفته بود اگه من گفتم با فلانی دوست نشو به حرفم گوش بده تا قیصر نشم برات ... گفته بود رابطمو محدود کنم و اتفاقایی که میوفته رو بهش بگم ... گفته بود اگه خواستم باهاشون بیرون برم بهش بگم ... گفته بود مغرور باشم ... گفته بود هر چی گفتن نگم چشم ... گفته بود خیلی بهشون دل نبندم ... گفته بود باهاشون بازی کنم ... گفته بود دوسشون داشته باشم اما عاشقشون نشم ... گفته بود ... خیلی چیزا گفته بود ... و الان گفته بود که دیگه دور این بچه بازیارو خط قرمز بکشم ... گفته بود دیگه من اونجا نیستم که حواسم بهت باشه ... گفته بود سنگین باشم ... گفته بود آسه برم آسه بیام تا گربه شاخم نزنه ... گفته بود بچه های تهران یکم با سنندج فرق دارن ... گفته بود الکی تو پارکای بالا شهر قدم نزنم ... گفته بود یکم کمتر ارایش کنم ... گفته بود تا جایی که می تونم حجابمو رعایت کنم ... گفته بود وقتی تنهام فرید رو تو خونه راه ندم و مدت زمان زیادی تو خونه فرید نمونم ... گفته بود جلوی فرید تاپ نپوشم ... گفته بود دست از پا خطا نکنم و باز هم خیلی چیزا گفته بود ... اما من با رفتارم به چندتاش گفتم چشم؟
با صدای نچندان محکمی گفتم:
- اره سر قولم هستم
- خدا کنه
انگار فهمیده بود راست نمیگم ... چقد نوژن نزدیک بود بهم ... چقد خوب حالمو می فهمید ... چقد راحت بودم باهاش ... پس چرا بهش دروغ گفتم؟ ... اولین دروغی نبود که بهش می گفتم اما این یکی بدجوری عذاب وجدانمو داشت قلقلک میداد ... گفتم:
- دیگه چه خبر؟
- سلامتی ... بابا دلش برات تنگ شده
با این حرفش یه پوزخند نشست رو لبم و یه بغض گوشه گلوم ... چرا زندگی من اینجوری بود؟ ... چرا محروم بودم از گرمای خانواده؟ ... گرمایی که عشق ایجاد می کرد ... خدایا چرا؟
بغضمو قورت دادمو گفتم:
- سلام برسون
- می خوای گوشیو بدم بهش؟
نمی دونم چرا جواب مثبت دادم ... نمی دونم چقد طول کشید تا اومد پشت تلفن ... نمی دونم چیشد که بغضم برگشت ... هیچی نمیدونم
- سلام النا جان 
نمی دونم چندوقت بود که صدای این مردو نشنیده بودم 
نمی دونم چی شد که ناله کردم:
- بابـــــــ...ا
نمی دونم چرا با بغض گفت:
- جانم؟
نمی دونم چرا بغضم هی بغضم بزرگ بزرگتر میشد 
- خوبی بابا؟
- اره دخترم ... تو خوبی؟
نمی دونم چرا با شنیدن کلمه دخترم اشکم به اشک شوق تبدیل شد ... نمی دونم اخرین باری که دخترم صدام کرد کی بود ...
- اره خوبم...
صدای نفسش که خالی شد رو شنیدم ... خودم یه نفس عمیق کشیدم که گفت:
- چیزی کم و کسر نداری؟
اب دهنمو قورت دادم تا شاید بغضمم بره پایین و تا حدودی هم رفت ... گفتم:
- نه...
- نمیای اینجا؟
- نمی دونم ... فعلا که وقتم پره
- نوژن گفت که کار می کنی ... من که برات پول میفرستم ... کار دیگه چرا؟
کوتاه گفتم:
- خواستم وقتم پر بشه
- مزاحمت نمیشم ... خدافظ
زیر لب زمزمه کردم:
- خدافظ
و صدای ممتد بوق توی گوشی 

آواره کوچه های بی کسی 9

این پست خیلی خاصه ... خیلی دوسش دارم ... کلمه به کلمه اش رو با حس خاصی نوشتم ... دوست دارم شمام با حس خاص بخونید

***

هنوز خوابم نبرده بود که کسی رو تخت نشست و دستشو برد لای موهام چشمامو باز کردم که دیدم با یه لبخند مهربون رو تخت نشسته ... همون تی شرت سرمه ای که براش خریده بودم تنش بود ... به پنجره اتاق نگاهی کردم ... نتونستم حدس بزنم ساعت چنده ... یا دم غروب بود یا دم صبح ... این هوا رو دوست داشتم ... گونه امو نوازش کرد و گفت:
- نذاشتم بخوابی ... پاشو یکم به خودت برس امشب بترکونیم!
با تعجب گفتم:
- بترکونیم؟
- خیلی وقته 2 تایی باهم با صدای بلند موزیک نرقصیدیم! ... هوم؟
راست می گفت ... انقد درگیر بودیم که بعضی شبا باهم شامم نمی خوردیم ... از جام بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ... 6 بود ... دم غروب ... کش و قوسی به بدنم دادم که نگاهم افتاد به لپ تاپم روی میز ... بیخیالش شدم و پتو رو زدم کنار ... از اتاق رفته بود بیرون ... روی تخت و مرتب کردم و پریدم تو حموم ... اب رو بعد از گرم و سرد کردن ولرم کردم و گذاشتم رو دوش ... زیرش وایسادم و ذره ذره های خستگی که از تنم بیرون می رفت رو حس کردم و همین حالمو خوب کرد ... یکم ابو گرم تر کردم ... حال خوشم بیشتر شد ... بعد از 5 دقیقه زیر دوش بودن سریع خودمو گربه شور کردمو اومدم بیرون ... خونه ساکت بود ... احتمالا رفته بود بیرون ... یه تاب بلند و لَخت پوشیدم که تا پایین زانوم بود ... رفتم تو اتاق و جلو اینه وایسادم ... 27 تا بهارو دیده بودم ... اما قیافم نشون نمی داد ... بیبی فیس بودم و این سنمو خیلی کم می کرد ... چشم از چهره ام برداشتمو کشوی اولی رو کشیدم بیرون ... سشوارمو برداشتمو شروع کردم به سشوار کشیدن موهام که تا پایین سینم می رسید ... 2 سال پیش بلندتر بود ... اون موقع رنگم نداشت ... اون رنگ موهای خودمو بیشتر می پسندید
کار سشوارم که تموم شد موهامو بالای سرم جمع کردم ... کرم پودر زدمو بعدم خط چشم و رژ و ریمل و مداد ابرو ... سعی کردم ساده ارایش کنم ... به خاطر همین بیخیال سایه و رژگونه شدم ... به چشمای مشکیم سادگی بیشتر میومد ... از صورتم که مطمئن شدم رفتم سراغ لاک ... یه نگاه به لاکام کردم که بین رنگاش گم شدم ... ترجیح دادم اول لباس انتخاب کنم ... رفتم سمت کمدم که هنوز کامل بازش نکرده بودم که زنگ ایفون بلند شد ... از اتاق اومدم بیرون و تو نمایشگر ایفون دیدمش ... درو براش باز کردم ... کلید در خونه رو داشت و نیاز به باز کردنش نبود ... برگشتم تو اتاق و سرمو کردم تو کمدم ... بین یه دکلته ی مشکی و یه پیرهن یه طرفه ی گلبهی مونده بودم ... هردوتاش خوشگل بودن ... رفتم جلو اینه وایسادم و پیرهن گلبهی رو گرفتم جلوم ... خوب بود ... اروم و بیصدا اومد تو اتاق و گفت:
- اون دکلته ابی رو بپوش
نه اون پیرهن خوب نبود ... اصلا چرا اون لباس بعد از 2 سال از گوشه کمدم جم نخورده بود؟ ... چرا مث خاطره ی اون شب که کنج مغزم جا خوش کرده اونم گوشه کمدم جا خوش کرده؟ 
- نه اون نه
اومد پشت سرم وایساد و گفت:
- خیلی وقته نپوشیدیش
اب دهنمو قورت دادم ... پیرهن گلبهی رو از روی بدنم پایین اوردم ... چرخیدم و سینه به سینه اش وایسادم ... تو چشماش زل زدم ... دیگه همسرم شده بود ... نزدیک ترین کسم شده بود ... چیزی که از همون اول می خواستم ...شایدم از اوله اول نمی خواستم ولی می خواستمش ... حتی واسه یه لحظه می خواستمش و الان مال من بود ... رو پنجه هام بلند شدم ... دستمو انداختم دور گردنش ... لبامو جمع کردم ... چشمامو بستم ... گذاشتم رو گونه اش ... یه بوسه ی عمیق و از ته دل ... بوسه ای که همیشه می خواستم با عشق روی گونه اش بذارم ... و چقد شیرین بود لحظه های قبل از تماس لبم با گونه ی زبرش!
اروم خودمو پایین کشیدم ... دستمو گرفت و سرشو گذاشت رو پیشونیم ... با صدای بم مردونه اش گفت:
- امشب می خواستم یه چیزی بهت بگم ... اینکه خیلی دوست دارم ... اینکه حاضرم زندگیمو به خاطرت بدم ... اینکه دیونتم ... حتی همین الان و هر لحظه ی دیگه ای که لباس تنته!

آواره کوچه های بی کسی 8

جوابشو نشنیدم چون بعد از تموم شدن حرفم گوشیو خاموش کردم ... واقعا ادم وقیحی بود ... زیادی به خودش اطمینان داشت ... بعدشم اون روز من ساعت 8 صبح دانشگاه کلاس داشتم و شرکت نمی رفتم ... با اعصاب خوردی ازجام بلند شدمو حاضر شدم ... چون دانشگاه می رفتم باید ساده لباس می پوشیدم تا مزاحم اهالی حراست نشم ... ارایش مارایشم که تعطیل ... ولی از رژ نمی تونستم دل بکنم ... کرم پودرم که اگه نزنم تابلو میشم ... دیگه بیخیال ریمل و خط چشم شدم ... قبل از اینکه مقنعه امو سرم کنم با تیغ ابرو های نوک زدمو تمیز کردم و از خونه زدم بیرون ... از خونه تا مترو رو با اتوبوس رفتم و بقیه راهم مترو زحمتمو کشید ... دم در دانشگاه که رسیدم یکم مقنعه ام رو کشیدم جلو و با اعتماد به نفس وارد شدم ... محوطه ی سبز دانشگاه رو رد کردمو وارد ساختمون و بعدم کلاس شدم ... تقریبا نصف بچه ها اومده بودن و 10 دقیقه دیگه کلاس شروع میشد ... رو یکی از صندلی های کنار دیوار نشستم و دستمو گذاشتم رو میزو سرمم گذاشتم رو دستم ... خیلی خوابم میومد ولی خوابم نمی برد ... با اومدن استاد سرمو بلند کردم و به زور به حرفاش گوش دادم ... بالاخره بعد از 2 ساعت طاقت فرسا زراشو جمع کرد و از در رفت بیرون ... منم پشت سرش از کلاس اومدم بیرون که پسری صدام کرد:
- خانوم عزیزی ببخشید
برگشتم سمتش ... همون یارو بود که جزوه ام رو گرفته بود ... گفتم:
- بله؟
دفترمو گرفت سمتمو گفت:
- ممنون 
خواهش می کنمی زیر لب گفتمو دفترو ازش گرفتم ... می خواستم برم که گفت:
- درضمن خطتون خیلی خوبه
لبخند کم جونی زدمو گفتم:
- دانشجوی هنر بایدم خطش خوب باشه ... اگه امری نیس تشریف ببرم
با سر تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- خواهش می کنم ... ببخشید مزاحم شدم
بدون خدافظی ازش دور شدم و وارد کلاس بعدی شدم ... اون کلاس ترنمم بود ... دختر خوبی به نظر میومد ... ازش انرژی منفی نمی گرفتم و این خودش کلی انرژی مثبت بود ... 10 دقیقه تا شروع کلاس مونده بود ... گوشیمو چک کردم ... 2 تا میس از حسام داشتم و 1 اس ام اس از خودش ... جوابشو دادم که ترنم وارد کلاس شد ... با دیدنش انگار خون تو رگ هام جاری شد ... اومد سمتم و کنارم نشست ... گوشی رو گذاشتم کنار و گفتم:
- سلام ترنم خانوم ... چطوری؟
لبخندی بهم زد و گفت:
- علیک سلام ... امروز برگشتنی باهیم دیگه؟
اون روز تا ساعت 3 یه بند کلاس داشتم ... دقیقا نمی دونستم ترنم هم کلاس داره یا نه ... گفتم:
- من که تا 3 کلاس دارم ... تو چی؟
چشمکی زد و گفت:
- منم همینطور
مشغول حرف زدن بودیم که صدای اشنایی از دم در کلاس گفت:
- ســـــــــلام خانومِ النا خانوم!
برگشتم سمت صدا که دیدم پریساست ... سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ... خودمو انداختم تو بغلش و گفتم:
- سلااااااااام ... پارسال دوست امسال اشنا پریسا خانوم
سرشو تکون داد و گفت:
- تو داداشت بخواد زن بگیره پا میشی میری دانشگاه؟
از فکر زن گرفتن نوژن یکم دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردمو گفتم:
- عمــــــــــرا
- پ زر اضافه نزن ... امروزم هنر کردم اومدم که حذف نشم
یه نگاه به پشت سرم کرد و گفت:
- دوست جدیده؟
برگشتم و رو به ترنم گفتم:
- دوست از خواهر نزدیک ترم پریسا!
لبخندی زد و گفت:
- خوشبختم
پریسا کف دستشو گذاشت رو سینه اش و لوتی گفت:
- کرتم آبژی!
ترنم خندید که گفتم:
- عادت می کنی به این لوس بازیاش
پریسا با مشت زد تو بازوم و گفت:
- کصافط خیلی دلتم بخواد موجبات خندتو فراهم کنم
واقعا ازین نظر پریسا نعمتی بود ... هروقت می دیدمش شاد میشدم ... البته اگه چیز دیگه ای ناراحتم نکرده باشه ... خواستم چیزی بگم که استاد اومد و نشد جوابشو بدم 
***
با ترنم داشتم از پله برقی های مترو پایین میومدم که دیدیم مترو وایساده و داره مسافر سوار می کنه ... از ترس اینکه راه نیوفته اولین واگن بانوانی که دیدیم سوار شدیم ... همه صندلیا پر بود و جا واسه نشستن نبود ... واگنشم کاملا زنونه نبود ... با یه در شیشه ای که خیلی راحت باز و بسته میشد قسمت زنونه و مردونه جدا میشد ... ستونی که همون نزدیکی بود رو گرفتم که نیوفتم ... کم کم جمعیت زیاد شد و توسط جمعیت به همون در شیشه ای چسبیدم ... دیگه ترنم از دیدم خارج شد ... عین سازمان گوشت بهم چسبیده بودیم ... جلوی من یه زن چادریه چاق بود که دقیقا ماهیچه های تپلش روم بود ... سمت چپمم یه دختر 16.17 ساله ی شلخته بود و سمت راستمم واگن اقایون ... تنفس تو اون شرایط واقعا سخت بود ... موهامو که رو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم گذاشتم که انگشتی چند ضربه رو شونه سمت راستم زد ... سرمو به راست چرخوندم که پسر قد بلندی رو دیدم که مهربون داشت نگام می کرد ... تنها فاصله ای که بینمون بود همون شیشه بود ... اخم کردم که گفت:
- شما چقد خوشگلین
جوابشو ندادم و رومو برگردوندم ... هنوز به ایستگاه بعد نرسیده بودیم که زیر گوشم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- افتخار اشنایی میدید؟
محکم و قاطع گفتم:
- خیر!
- چه بد اخلاق
از رو نمی رفت ... رو به همون دختر 17.16 ساله گفتم:
- ببخشید میشه من برم اون سمت؟
یکم خودشو عقب کشید و راهو برام باز کرد ... اون سمتم به همون اندازه شلوغ بود و سازمان گوشتی ... اما از شنیدن صدای اون پسر بهتر بود ... 2.3 قدم رفتم اونور تر که ترنمو دیدم ... به دری که باز نمیشد تکیه داده بود ... خودمو به زور بهش نزدیک کردم و گفتم:
- دارم خفه میشم
چشاشو ریز کرد و گفت:
- پسره چی می گفت؟
دیده بود پس ... احتمالا بقیه هم دیده بودن ... پوزخندی زدمو گفتم:
- هه ... زر!
- خوشم اومد از حرکتت
لبخندی نشست رو لبم و گفتم:
- با اینا باید همینجوری برخورد کرد ... فک می کنن هر کی مو بیرون ریخت و ارایش کرد با هر کس و نا کسی دوست میشه!
- بیخیال بابا
تو ایستگاه مورد نظر پیاده شدیم و بقیه مسیرو با اتوبوس رفتیم ... خونه ترنم 1 خیابون از ما پایین تر بود ... چقد خوب بود که یه نفر باهام میومد 
حدود ساعت 4 رسیدم خونه و بعد از عوض کردن لباسم نشستم پشت لب تاب ... رو تختم نشسته بودمو پاهامو دراز کرده بودم ... لپ تاپم رو به روم گذاشتم ... به نت وصل شدمو فیس بوک و یاهومو باز کردم ... تقریبا هیچکس انلاین نبود ... از جام بلند شدمو رفتم سمت جا لباسیم ... گوشیمو از جیب مانتوم دراوردمو به حسام اس دادم:
- میای نت؟
برگشتم رو تخت نشستم و چندتا از عکسای جدید حسامو لایک کردم ... واقعا خوش عکس بود ... حتی بعضی از عکساش که فوق العاده بود رو شیر کردم ... حسام جواب اس امو داد:
- کار دارم عزیزم ... شب میام ... هستی که؟
- اره هستم 
- قربانت فعلا
بعد از چند دقیقه ول گشتن تو نت لپ تاپو بستمو گذاشتم رو میز کنار تختم ... رو تخت دراز کشیدم و تصمیم گرفتم بخوابم تا شب راحتتر بیدار باشم که هم کارای امروزمو بکنم هم با حسام حرف بزنم

آواره کوچه های بی کسی 7

نوشتم:
- خب حالا توام!
پس من تابلو هامو واسه این شازده فرستادم ... گفت:
- چی میشد مث بابام به منم احترام بذاری(شکلک اه)
شکلک خنده ی دراز کشیده رو گذاشتم و گفتم:
- اون کجا تو کجا
- بابامه هـــــــا!
- قبلا گفتم بازم میگم ... گیرم پدر تو بوده فاضل 
داشتم بقیه اشو می نوشتم که نوشت:
- از فضل پدر مرا چه حاصل!
شکلک دست زدنو گذاشتم و گفتم:
- افرین
- الی با من اینجوری حرف نزن بد می بینیا!
تو دلم به حرفش خندیدم و نوشتم:
- من بد زیاد دیدم
- واسه خودت دارم میگم ... کاری نکن که کاری کنم تا عمر داری فراموش نکنی
- مثلا چه کاری؟
- همین راهو ادامه بده تا ببینی
- ببین من از زمونه زیاد خوردمو کشیدم ... توام روش
***
پتویی که از روم کنار رفته بود و کشیدم رو خودم و خودمو تو بغلش مچاله کردم ... با یاداوری اینکه امروز شنبه اس سریع چشمامو باز کردم و ساعتو دیدم ... 7 و ربع بود ... سریع از جام بلند شدم چون داشت دیرم میشد ... اما حلقه دستاش تنگ تر شد و گفت:
- کجا خانوم همسر؟
دست چپمو تکیه گاهم کردمو همه وزنمو انداختم روش ... گفتم:
- دیره باید برم سرکار ... دستاتو باز کن
با چشمای بسته گفت:
- الی جان من ... 2 مین بیشتر
ملتمسانه گفتم:
- اخراجم میکنه!
- غلط کرده ... 2 مین زودتر بری فرقی داره به حالت؟ اصلا خودم می رسونمت ... خوبه؟
تسلیم شدمو برگشتم تو بغلش ... شروع کرد به نوازش موهام و گفت:
- یه کاری بگم می کنی؟
- چی؟
سرشو کرد تو موهام و گفت:
- موهاتو هیچ وقت کوتاه نکن
لبخندی زدمو گفتم:
- چشم
بعدم چشمامو بستم و نفسامو با نفساش تنظیم کردم ... اون دم کشید ... من نوبت بازدمم بود ... باز دممو خالی کردم تو قفسه سینش و اونم هوای تو ریه هاشو خالی کرد تو موهام ... هوا رو وارد ریه هام کردم و نفسمو حبس کردم تا باهم بازدم رو بدیم بیرون ... نفسامون هماهنگ شد ... باهم نفس کشیدیم ... باهم خالی کردیم ... باهم نفس کشیدیم ... دوباره خالی کردیم ... اما دوباره دم و بازدممون قاطی شد ... دوباره تنظیمش کردم ... بازدمشو داد بیرون ... هوای بازدمشو به عنوان دم کشیدم تو ریه هام و حبسش کردم ... اونم هوا وارد ریه هاش کرد ... نوبت بازدم بود ... هوای بازدمشو خالی کردم و دوباره هماهنگ شدیم ... دوباره بهم ریخت ... دوباره منظم کردم ... بهم ریخت و منظم کردم ... بهم ریخت ... منظم کردم ... دیگه باید بلند میشدم ... حلقه ی دستاش شل بود ... از تخت پریدم پایین و رفتم تو دستشویی
*** 
تو اسانسور بودم ... یه نگاه تو اینه کردم و النایی دیدم که ابروهاش نوک زده بود ... موهاش رنگ شده نبود و مادر زادی پر کلاغی بود ... باید اصلاح میشد ... در اسانسور باز شد ... طبقه مورد نظرم بود ... از اسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق ... جلد یه مجله رو باید طراحی می کردم ... یه ژورنال لباس بود ... خیلی کار نداشت ... شاهرخ می گفت صاحب مجله سادگی رو بیشتر دوست داره ... قرار بود صاحب کار امروز بیاد نظر بده تا اشکالات کار برطرف بشه ... پشت میزم نشستم و سعی کردم قبل از اینکه شاهرخ اومدن صاحب مجله رو خبر بده کارو تموم کنم ... ساعت 1 و 20 دقیقه بود ... نصف کارو قبلا انجام داده بودم و 1 ساعته کار تموم شد ... تو یاهو انلاین شدم که شاهرخم چراغش روشن بود ... پی ام دادم:
- جلد مجله تموم شد ... کی میاد؟
یکم دیر جواب داد ... گفت:
- علیک سلام
پوفی کردم و نوشتم:
- به فرض علیک 
- اومد خبرت می کنم ... اپش کن ببینم چیکار کردی
جوابشو ندادم و کارمو اپلود کردم ... لینکشو تو مسنجر براش فرستادم ... گفت:
- خوبه
فقط همین ... فقط گفت خوبه ... کارم خوب بود ... اما خیلی از خوب خوب تر بود ... برای اینکه بهش بفهمونم کارم از خوب خیلی خوب تر بوده استاتوس گذاشتم " حس خوبیه که بهت بگن تو کاری که عاشقشی معرکه ای "
انتظار داشتم جواب استاتوسمو بده اما بعد از پی امه " خوبه" پی ام دیگه ای نداد! ... بیخیالش شدم و سرمو به زور گرم کردم ... اما گرم بشو نبود ... دلم می خواست با شاهرخ چت کنم ولی کم پیش میومد برای چت پا پیش بذارم ... حس مزاحمت بهم دست میداد ... ترجیح میدادم جواب بدم تا اینکه منتظر جواب باشم ... اکثرا هم دیگران پی ام اولو میدادن ... گوشیمو برداشتم و رفتم ویچت ... اونجام چیز جالبی نبود ... گوشیمو گذاشتم کنار که شاهرخ پی ام داد:
- اومد ... اماده باش چند دقیقه دیگه میاد اتاقت
اوکی دادم و منتظر باز شدن در بودم ... بالاخره بعد از 10 دقیقه شاهرخ با یه مرد تقریبا میانسال وارد اتاق شد ... شاهرخ با همکارا سلام علیک کرد و همراه اون مرد اومدن سمت میز من ... از روی صندلی بلند شدم و با خوشرویی تحویلشون گرفتم و کارو نشونش دادم ... از رنگ چشماش خوندم که خوشش اومده ... مرد میانسال زیر لب گفت:
- معرکه است!
ناخوداگاه لبخند پهنی رو لبم نشست و نگاهم به سمت شاهرخ کشید شد ... لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود به لب داشت ... رو به مرد گفتم:
- نظر لطفتونه ... ایرادی که نداره؟
نگاه از مانیتور گرفت و گفت:
- اصلا ... کار خودتونه؟
لبخندی زدمو گفتم:
- بله
- چجوری می تونم با شما در ارتباط باشم؟
با تعجب نگاهش کردم ... نگاهم کشیده شد سمت شاهرخ که با اخمش رو به رو شدم ... مرد گفت:
- البته سو تفاهم نباشه ... برای کار ارض کردم
اهانی گفتم و شمارمو رو یه برگه نوشتم و دادم بهش ... نگاهی به برگه کرد و گفت:
- خانومه؟
- عزیزی هستم
دستشو اورد جلو و گفت:
- خوشبختم ... مجیدی
نگاهی به دست تو هوا موندش کردم ... دستمو تو سینه هام قفل کردمو گفتم:
- همچنین
دستشو با خجالت برد عقب و گفت:
- خوشحال شدم 
بعدم رو به شاهرخ کرد و گفت:
- خب دیگه مزاحم ایشون نباشیم
یعنی ادم با چنگال چایی بخوره ولی اینجوری ضایع نشه 
به شاهرخ نگاه کردم که لبخند محوی به لب داشت ... گفت:
- البته بفرمایید
شاهرخ تا دم در پشت سرش رفت و قبل ازینکه از در خارج بشه جوری که بقیه همکارا متوجه نشن چشمکی زد که باعث شد لبخندی رو لبام بشینه ... رو صندلی نشستم و یه پروژه دیگه رو شروع کردم 
***
فردای همون روز با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ... بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم:
- بله؟
صدای یه فرد نا اشنا گفت:
- سلام
چشمامو بیشتر باز کردم و صفحه گوشیو نگاه کردم ... شمارش سیو نشده بود ... گفتم:
- شما؟
- شاهرخ
خوابم پرید ... سریع تو تختم نشستم و با عصبانیت گفتم:
- د اخه اقای به ظاهر محترم الان وقت زنگ زدنه؟
بدون اینکه تغییری تو لحنش بده گفت:
- زنگ زدم خواب نمونی
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا وقتی که همیشه بیدار میشدم مونده بود ... گفتم:
- الان باید تشکر کنم؟
خنده ای کرد و گفت:
- نچ نچ نچ ... مامانت بهت یاد نداده با بزرگترت مودب باشی؟ بعضی وقتا بد نیس ادم بزرگتری و کوچیکتری رو رعایت کنه
حرفش تو ذهنم زنگ زد " مامانت بهت یاد نداده ... " یاد نداده بود ... مامان نداشتم که یادم بده ... چی رو باید یادم میداد؟ ... چرا یاد نداد؟ ... چرا ولم کرد و یادم نداد که ممکن تو 25 سالگی ساعت 6 صبح یه بزرگتر زنگ بزنه و من باید باهاش مودب باشم؟ ... اون باید یادم میداد؟ ... یا خودم باید یاد می گرفتم؟ ... شایدم همین الان شاهرخ بهم یاد داد که باید با بزرگترم مودب باشم 
فکرامو کنار گذاشتم و گفتم:
- بزرگی نه به قد و قواره اس نه به سن و سال
بازم خندید و گفت:
- بله ... به عقل و شعوره که ازون لحاظ من بزرگترم پس احترامم واجبه
پوزخندی زدمو گفتم:
- اونم نداری که اگه داشتی این موقع صبح زنگ نمیزدی ... ببینم اصلا تو شماره منو از کجا اوردی؟
- دیدی عقل نداری ... که اگه داشتی این سوالو نمی کردی ... به نظرت اگه گوشی داغونت دست کسی باشه که خطت توش باشه؛ پیدا کردن شمارت کار سختیه؟
- فضولیم حدی داره والا
- همینجا اعتراف می کنم که خوش عکسی
هرچقدر من عصبانی بودم اون سرخوشانه جواب میداد ... با حرص گفتم:
- فکر نمی کنم دلیلی داشته باشه با پسر رئیس شرکتم این موقع صبح اونم بی دلیل هم صحبت بشم ... اینو تو گوشتون فرو کنید که ما فقط همکاریم

آواره کوچه های بی کسی 6

گنگ پرسیدم:
- شهرزاد کیه؟
- زن داداشم ... بپر پایین انقد فک نزن
بعدم سریع از ماشین پیاده شد و رفت سمت جمع ... ناچارا دنبالش راه افتادم ... پریسا منو به جمع معرفی کرد و منم بهشون سلام کردم ... حدودا 7.8 نفر بودن ... 5 تاشون که فامیل پریسا بودن و 1 نفر دیگه هم که شاهرخ بود ... می موند 2 نفر که نمیشناختم ... پریسا به همون دو نفر اشاره کرد و گفت:
- داداشمو زن داداشم
یعنی خاک برسرم که بعد از چند سال دوستی با پریسا داداششو نمیشناسم ... با داداش و زن داداش پریسا دست دادم که پریسا چشمکی زد و گفت:
- اینم داداش شهرزاد جون
شاهرخ زودتر از من گفت:
- میشناسیم همو ... همکاریم
پریسا وانمود کرد که نمیدونه به خاطر همین گفت:
- واقعا؟ اقا شاهرخ بهتون تبریک میگم ... پوسترایی که الی میسازه بی نظیره ... من که به گرد پاشم نمی رسم 
این یکی رو راست گفت ... خداوکیلی کارای من از پریسا بهتر بود ... شاهرخ گفت:
- بله پریسا خانوم؛ واقعا کارشون عالیه
زل زدم تو چشماشو مغرورانه گفتم:
- لطف دارید
پوزخند مشهودی زد و دیگه چیزی نگفت ... یه جورایی با این پوزخند تحقیرم کرد ... بهش توجهی نکردم و به صحبتای جمع گوش دادم ... کم کم زمزمه های بالا رفتن به گوش می رسید و راه افتادیم ... یه گله دختر پسر بودیم و کوهم تقریبا خلوت بود ... داداش پریسا که اسمش پرهام بود کنار شهرزاد راه می رفت و پریسا هم کنار یکی از پسر دایی هاش ؛ احسان.
مهبدم کنار علی و سوگل و شیما هم باهم ... منو شاهرخ هم تک و تنها با فاصله ... ولی در کل همه با هم می رفتیم ... برای اینکه حوصلم سر نره هندزفری گوشیمو گذاشتم تو گوشم و ترجیح دادم به جای یاس مث نوژن شکیلا گوش بدم ... یه تنوع لازم بود ... برای استراحت چند دقیقه ای از بالا رفتن دست کشیدیم ... پریسا اومد و با خنده زیر گوشم گفت:
- کاشکی که لک لک دوست شه با اردک ... تا که نباشن این دو تا تک تک!
اروم زدم تو سرشو گفتم:
- خفــــــــه ... ادم قحطه؟
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
- فعلا که قحطه
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- فعلا که لک لک تنها نیست
داشت با مهبد و علی حرف میزد ... هرزگاهی هم با شهرزاد و پرهام ... ساکت ترین فرد اکیپ من بودم ... پریسا دستمو گرفت و گفت:
- خودم چاکرتم!
همه دوباره راه افتادن و این بار پریسا کنار من میومد ... حدود ساعت 8 بود که حسام اس داد ... بازش کردم که نوشته بود:
- سلام صبح به خیر
جوابشو دادم که زنگ زد ... جواب دادم:
- الو سلام
- سلام ... خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
هنوز حرف از دهنم در نیومد که احسان پاشو بدجایی گذاشت و با سینه خورد زمین ... چند نفر خندیدن و چندتا از پسرا هم دستشو گرفتن و کمکش کردن بلند بشه و کلی سر و صدا کردن که حسام گفت:
- کجایی تو؟
منم که از دیدن چنین صحنه ای خندم گرفته بود خندمو جمع کردمو گفتم:
- کوه
مشکوک پرسید:
- با کی؟
- با دوستام
- دوستات کین؟
- من بگم تو میشناسی؟
با حرص گفت:
- پسرم توشون هست؟
لبخندی زدمو گفتم:
- فک کنم!
از پشت گوشی داد زد:
- الی من چغدرم؟
خندیدمو گفتم:
- نه به جان تو!
هنوز عصبانی بود ... گفت:
- مشخصه ... چند نفرین؟
بدم نمیومد اذیتش کنم ... از بالا اومدن رگ غیرت پسرا خوشم میومد ... چیزی که بابای نوژن نداشت ... گفتم:
- 5 تا دختر و 5 تا پسر
- دقیقا 2 به 2! ... الی از تو انتظار نداشتم
تو دلم گفتم: خو می خواستی داشته باشی
اخمام رفت تو هم که پریسا با اشاره پرسید کیه؟
با سر جواب دادم هیشکی و به حسام گفتم:
- حسام مگه من چیکار کردم؟
- پا میشی سر خود دختر پسری میری بیرون اونوقت میگی چیکار کردم؟ ... منم که اینجا بوقم ... دعوت که به جای خود ... خبر نمی تونی بدی؟
با شرمندگی گفتم:
- خب اخه دیشب پریسا بهم گفت ... دیر وقت بود ترسیدم خواب باشی ... بعدشم غریبه که نیستن ... فک و فامیل پریسان!
- فک و فامیل پریسا فک و فامیل توام میشن؟
نالیدم:
- حســــــــــام
- مرگ و حسام ... خدافظ
نذاشت حرف بزنم و قطع کرد ... با حرص گوشی رو پرت کردم تو جیبم که پریسا گفت:
- کی بود؟
کلافه گفتم:
- حسام
- چی گفت؟
- میگه چرا خبر ندادی و رفتی کوه
پری پوزخندی زد و گفت:
- حق داره خب ... مثلا بی افته
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هست که هست ... شوهرم که نیس 
با دیدن قهوه خونه ای که سر راهمون بود پری گفت:
- ایول قهوه خونه ... تو این هوا قلیون و چای می چسبه!
حدود 10 دقیقه بعد تو قهوه خونه بودیم ... منو پریسا و شاهرخ و پرهام و شهرزاد و احسان رو یه تخت و بقیه هم رو یه تخت دیگه ... 10 تا چایی سفارش دادن و 5 تا قلیون ... می خواستن 2 به 2 بکشن ... تو دلم کلی دعا کردم که منو شاهرخو باهم نندازن ... همه جفت جفت شدن ... پریسا و احسان باهم بودن و شهرزاد و پرهامم باهم ... فربد و علی هم با هم و سوگل و شیما هم باهم ... موند منو شاهرخ ... درست رو به روی شاهرخ بودم و پریسا هم کنارم ... شاهرخ یه قلیون برای خودش برداشت ... عصبانیتم از دست حسام باعث شد قبل از اینکه شروع کنن به پک زدن ؛ طلبکارانه رو به شاهرخ و پریسا بگم: 
- پس من چی؟
لحنم زیادی طلبکارانه بود ... پریسا ملتمسانه نگاهم می کرد ... شاهرخ نی قلیون و به طرفم گرفت و کنار خودش برام جا باز کرد و گفت:
- بیا باهم بکشیم
با همون لحن گفتم:
- ایدز میدز که نداری؟
پوزخندی زد و گفت:
- داشته باشم به نظرت میگم؟
جوابشو ندادم و کنارش نشستم ... نی رو گرفتم و پک اولو زدم ... نی رو دادم به شاهرخ و اونم پک زد و چندتا حلقه داد ... نی رو به طرفم گرفت که گفتم:
- بقیه اش واسه خودت ... فک کنم ایدز داری چون جواب سوالمو ندادی!
با این حرفم شاهرخ از عصبانیت سرخ شد ... از تخت اومدم پایین و کفشامو پوشیدم ... رو به پریسا گفتم:
- پری من میرم بیرون یکم هوا بخورم
پرهام گفت:
- النا خانوم شما بیا بکش؛ منو شهرزاد نمی کشیم
محترمانه گفتم:
- نه اقا پرهام نمی خواد ممنون
- تعارف می کنید؟
- نه بابا چه تعارفی!
- پس بفرمایید
لامصب دو سیب بود نمیشد ازش گذشت ... یه نگاه به شهرزاد کردم که با محبت داشت نگاهم می کرد ... یعنی خاک برسر غیرتش ... من اگه کسی با نوژن یه همچین کاری می کرد پدرشو درمیاوردم اون وقت این داره قلیونشو به من تعارف می کنه ... نفس عمیقی کشیدم و همون لب تخت کنار شهرزاد نشستم و نی رو از پرهام گرفتم ... شاهرخ که مشغول بود و اصلا نگاهی بهم نکرد ... کصافط فقط حلقه میداد ... احتمالا داشت حرص منو درمیاورد ... فک کرده بلد نیستم ... منم شروع کردم به حلقه دادن که سنگینی نگاهشو حس کردم ... بعد از 4.5 تا پک بیخیال شدم قلیونو گذاشتم کنار
***
ساعت نه بود و دیگه کسی نای بالا رفتن نداشت و قرار شد برگردیم ... پایین اومدن از کوه رو دوست داشتم ... از بالا رفتن راحت تر بود ... برگشتنی هم مث رفتنی همه 2 به 2 بودن و منو شاهرخ تنها ... من نمی دونم این پریسا که می خواست با احسان بپره منو واسه چی با خودش کشوند ... تقریبا نصفه راهو رفته بودیم که پریسا رو به کل جمع گفت:
- راستی 2 هفته دیگه تولد پریاست ... همتون دعوتین
صدای نظرات بچه ها قاتی شد و هیچکس حرف هیچکسو نفهمید ... پریسا اومد کنارم وایساد و گفت:
- توام که مجبوری بیای وگرنه من میدونم و تو!
- اگه شاهرخ بیاد من نمیام
خندید و گفت:
- تو که گفتی رابطتون گل و گلاب نیست پس چرا انقد صمیمی صداش می کنی؟
- اخه اسکل کی دیدی من یه پسرو رسمی صدا کنم؟ اونم کسی که ازش بدم میاد!
- اره خب اینم حرفیه ... پس میای دیگه؟
- گفتم که ... اگه اون بیاد من نمیام
اخماش رفت توهم و گفت:
- به اون چیکار داری تو؟
- متنفرم ازش
- وااااااا ... پسر به این ماهی ... حیف که از بچگی منو احسانو زن و شوهر میشناسن وگرنه خودم تورش می کردم 
پوزخندی زدمو گفتم:
- هه ... همون بهتر که اسم احسان روته ... یَک ادم داغونیه که نگو
- یه جوری میگی انگار من نمی شناسمش ... ناسلامتی داداش زن داداشمه ها ... بعدشم به نظر من خیلیم پسر ماهیه ... من که بدی ازش ندیدم
- چهار تا ازون نعره هایی که سر من زد به توام بزنه میفهمی من چی میگم
خندید و گفت:
- دادم میزنه؟ ... عزیـــــــزم
با ارنج زدم تو پهلوشو گفتم:
- مرگ!
پریسا رو به شاهرخ که از ما 4.5 قدمی جلوتر بود گفت:
- اقا شاهرخ؟
شاهرخ برگشت و گفت:
- بله؟
- شما که تشریف میارید تولد خواهرم؟
شاهرخ نیم نگاهی هم بهم نکرد و گفت:
- حالا کو تا 2 هفته دیگه
پریسا و شاهرخ توقف کرده بودن و حرف میزدن ... منم خواستم راهمو ادامه بدم که پری دستمو چسبید و نذاشت ... رو به شاهرخ گفت:
- چشم بهم بزنید میگذره
شاهرخ: خبرتون می کنم
پری رو به من گفت:
- الی تو چی؟
بدون اینکه به شاهرخ نگاه کنم گفتم:
- فک نکنم بشه
دیگه حرفی نزدیم و دنبال بقیه راه افتادیم 
***
اخر شب بود و فرداش باید می رفتم سرکار ... کوه خیلی خستم کرده بود ... لب تاب رو پام بود و مشغول انجام دادن کارهای جبرانی شرکت واسه ساعت هایی که دانشگاه بودم ... مسنجرمم باز بود که برام پی ام اومد ... حسام بود ... جواب پی امشو ندادم و بهش زنگ زدم ... بوق اول کامل نخورده بود که جواب داد:
- الو جانم
اون روز کلا باهم حرف نزدیم جز همون اول صبح ... یه لحن شرمنده به صدام دادم و گفتم:
- سلام
سرد گفت:
- علیک سلام
- خوبی؟
- تو بهتری
با ناراحتی گفتم:
- حسام اینطوری نکن دیگه! ... باور کن من تنها بودم 
نفسشو فوت کرد و گفت:
- باور می کنم
- دروغ میگی
- بهم حق میدی یا نه؟
ناچارا گفتم:
- خب اره
- قول میدی دفعه اخرت باشه؟
شارژ شدم و با خوشحالی گفتم:
- قوله قول!
اشتی کردیم و مشغول حرف زدن شدیم که یه پی ام از اقای شکیبا برام اومد:
- دوست ندارم دوباره خواب بمونی ... برو بخواب دیر وقته
این اقای شکیباست؟ یعنی از خواب موندن من خبر داشت؟ یعنی انقد شاهرخ دهن لقه؟ شایدم ای دی خود شاهرخه
به بهونه خواب از حسام خدافظی کردمو چراغ یاهومو خاموش کردم ... تو پنجره اقای شکیبا نوشتم:
- اقای شکیبا خودتونید؟
شکلک خنده گذاشت و گفت:
- نه عمه ی شوهر خاله مامانمم!
از حرفش یه لبخند ملیح اومد رو لبم و نوشتم:
- شاهرخ؟نه؟
شکلک عصبانی گذاشت و گفت:
- اقا شاهرخ

ــــــــــــــــــــــــ
ممنون میشم اگه تو قسمت نظرات علاوه بر نظر نقد هم بکنید

آواره کوچه های بی کسی 5

از ترس هینی کشیدم و سریع برگشتم سمت صدا که گوشیم افتاد ... با صدای بدی افتاد زمین ... بدون توجه به شاهرخ خم شدمو برش داشتم ... یه خط عمیق وسطش افتاده بود و هنگ کرده بود ... هر چی صفحشو فشار دادم کار نکرد ... داشت اشکم درمیومد ... عاشق گوشیم بودم ... نوژن برای تولدم خریده بود ... با فکر اینکه تا ساعت 5 صدای یاسو نمیشنوم بغض کردم ... بدون صدا یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید ... شاهرخ گفت:
- ببخشید من نمی خواستم اینطوری بشه 
نگاهمو با عصبانیت کوبوندم تو صورتش و با پررویی گفتم:
- ازت متنفرم!
گوشیمو با عصبانیت پرت کردم تو قفسه سینش و از اتاق رفتم بیرون ... نمی دونم چرا یه دفعه اینطوری شدم ... معتاد گوشیم بودم ... شبی نبود که با یاس نخوابم و روزی نبود که یاس گوش ندم ... هیچوقتم برام تکراری نمیشد ... از فکر اینکه تا چند وقت یاس نمیشنوم یا وی چت و اینستاگرام ندارم دیونه شدم ... از حرفی که زدم احساس رضایت می کردم ... اگه نمی گفتم عقده اش می موند تو گلوم 
رفتم رو راه پله ی ساختمون نشستم و صورتمو بین دستام پوشوندم ... صدای پای یه نفر رو شنیدم ... نمی دونستم کیه اما وقتی بوی عطر شاهرخ به مشامم رسید فهمیدم خوده ناکسِ شه!
سریع از جام بلند شدم که برم اما کیفمو گرفت و گفت:
- صبر کن! ... می خرم برات!
با حرص گفتم:
- برای عمت بخر!
کیفمو ازاد کردم و خواستم برم که بازم گفت:
- ناراحتی ازم؟
- ناراحت واسه یه لحظمه!
دیگه واینستادم به چرت و پرتاش گوش بدم ... رفتم تو اتاق و پشت سیستمم نشستم ... روشنش کردمو شروع کردم به کارم ... واسه ناهارم بیرون نرفتمو کارمو کردم ... خانوم علیخانی زودتر از همه اومد و گفت:
- تو چه مشکلی با شاهرخ خان داری؟
نفسمو خالی کردمو گفتم:
- بفرمایید چه مشکلی نداری!
مادرانه گفت:
- ولی خب نباید بهش می گفتی ... خیلی راحت می تونه اخراجت کنه!
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
- هر کاری دلش می خواد بکنه ... مگه من محتاج اونم؟
- ولی خب قسمتی از حقوقت دست اونه! ... مدیر قسمت بازرگانی و قسمت مالی ایشونن!
جدی و محکم گفتم:
- من واسه پول اینجا کار نمی کنم ... اونقدرم به کارم ایمان دارم که بتونم به وسیله ی اون جا پامو سفت کنم و اینجا موندگار بشم ... البته اگه با این اقای شاهرخ شکیبا بشه کنار اومد ... اگرم نشد سر دو سال خودم با کله میرم ... من قصدم داشتن سابقه کاره ... همین!
سری تکون و داد و دیگه حرفی نزد ... تا ساعت 5 مشغول کار بودیم ... کم کم همکارا رفتن و من تنها شدم ... قصدم این بود که 3 ساعت دیر اومده رو جبران کنم ... ساعت 6 در اتاق باز شد و شاهرخ اومد تو ... با تعجب گفت:
- اینجا چیکار می کنی؟ چرا نرفتی؟
نیم نگاهی بهش کردمو گفتم:
- برای بار هزارم میگم به شما ربطی نداره!
اعصابش خورد شد و قاب عینکی که دستش بود و محکم کوبوند رو میزم ... با عصبانیت گفت:
- انقد نگو به تو ربطی نداره!
با حرص از جام بلند شدمو گفتم:
- زدی گوشیمو داغون کردی سرمم داد میزنی؟ خیلی پررویی!
از تو کیفش یه جعبه دراورد و پرت کرد رو میز ... گفت:
- اینم گوشیت!
یه نگاه بهش انداختم ... مدلش از گوشی خودم بالاتر بود ... یه لحظه از کارم پشیمون شدم ... خواستم حرفی بزنم که گفت:
- نگفتی چرا نرفتی؟
دوباره رو صندلی نشستمو گفتم:
- 3 ساعت تاخیرمو دارم جبران می کنم!
با تحکم گفت:
- لازم نکرده ... پاشو بریم می رسونمت
- من با شما جایی نمیام
صداشو برد بالا و گفت:
- همین که من گفتم! 
از جام بلند شدمو دستامو کوبیدم رو میز .. گفتم:
- میشه انقد تو کارای من دخالت نکنی؟
- نه نمیشه ... وسایلتو جمع کن بریم 
حرف ادمیزاد حالیش نمیشد ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اقای شکیبا ... گفتم که خودم میرم
دستاشو زد به کمرش و سرشو انداخت پایین ... اروم و زیر لب گفت:
- بحث نکن انقد ... منتظرم
بعدم سریع از اتاق رفت بیرون ... جعبه گوشی رو انداختم تو کیفمو کامپیوترم خاموش کردم ... رفتم تو پارکینگ ... نمی دونستم ماشینش چیه ... یه نگاهی به ماشینای اطراف کردم که دیدم پشت یه کمری سفید نشسته ... سوار شدم و گفتم:
- فقط امشب!
راه افتاد و گفت:
- من اگه گفتم می رسونمت به این دلیل نبود که عاشق چشم و ابروت شدم ... پاییزه! ... روزا کوتاهه زود شب میشه ... خوشم نمیاد یه دختر شب تو خیابون و تو ماشین غریبه باشه!
پوزخندی زدمو گفتم:
- تو الان خیلی اشنایی؟
- از راننده تاکسی که بهترم!
حرفی نزدم ... اما وقتی گفت عاشق چشم و ابروت نیستم اعتماد به نفسم کاملا از هم پاشید ... سعی کردم دیگه حرفی نزنم ... گوشی رو از تو جعبه اش دراوردم که گفت:
- خطتت توشه ... حافظه مموریت هم انتقال دادم ... گوشی قبلیتم گذاشتم تو همین!
نمی دونم چرا اما دیگه حس قبل رو بهش نداشتم ... اونقدرا ازش متنفر نبودم که صاف تو چشماش زل بزنم و بگم ازت متنفرم ... زیر لب گفتم:
- ممنون
به همون ارومی گفت:
- خواهش می کنم
تو ترافیک گیر کردیم و من ازین بابت خیلی حالم گرفته نشد ... یکم با گوشی جدیدم ور رفتم و اهنگای یاسو پیدا کردم ... هندزفریشو دراوردمو خواستم بذارم تو گوشم که شاهرخ ضبط ماشینو روشن کرد و صدای یاس پخش شد ... گفتم:
- می دونستی یاس گوش میدم نه؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- فهمیدنش سخت نبود!
معلوم بود مموری گوشیمو زیر و رو کرده ... پس حتما عکسامم دیده ... مرتیکه فوضول! 
سرمو گذاشتم رو شیشه ماشینو یاسو همراهی کردم ... کم کم گره ترافیک باز شد و سرعت گرفتیم ... داشتم می گفتم کجا بره گفت:
- بلدم نمی خواد بگی!
یعنی تعقیبم می کنه؟ ... از کجا بلده اخه؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- اینجوری نگاه نکن ... نا سلامتی رفیقم همسایته ها!
اهان ... خب خدا رو شکر از صدقه سری فرید بلده نه از تعقیب من!
جلو در خونه وایساد و گفت:
- سلام برسون 
پوزخند زدمو گفتم:
- به کی اخه؟
نگام کرد و گفت:
- به فرید دیگه!
اهانی گفتم و خواستم پیاده بشم که گفت:
- فرق وسط خیلی بهت میاد!
یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهش کردم که لبخند زد و گفت:
- ای شاه خوب رویان چرا وفا نداری؟
این دفعه با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی زدی تو؟
صدای خندش فضا رو پر کرد و بین خنده هاش گفت:
- هیچی
خدافظی کردم و پیاده شدم ... تا وقتی که کامل وارد ساختمون شدم همونجا موند و وقتی در بسته شد صدای رفتن ماشینش اومد ... برای اولین بار از طرف شاهرخ حس بدی بهم دست نداد!
***
صفحه ی گوشی جدیدمو لمس کردم و پوزخندی زدم ... شاهرخ چقد خوش سلیقه بود ... کاور گوشیم یه رنگ بژ مانند بود ... ازش گوشی خوشم میومد ... از خستگی سرمو رو میز گذاشتم ... استاد 10 دقیقه ای دیر کرده بود ... از دیر اومدن استادا متنفر بودم ... هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و حواسمو به یاس سپردم اما با حس عطر مردونه ای که کنارم نشسته بود سرمو بلند کردم ... اون پسرو نمیشناختم ... چندباری تو کلاس دیده بودمش ولی حرفی بینمون رد و بدل نشده بود ... با وجود اون نمی تونستم راحت سرمو بذارم رو میز ... می خواستم بهش بگم که جاشو عوض کنه و متاسفانه همون لحظه استاد و اومد و حرفمو خوردم ... در طول کلاس من فقط جزوه می نوشتم و کاری با پسر بغل دستیم نداشتم ... کلاس که تموم شد داشتم از در می رفتم بیرون که کسی از پشت سر بهم گفت:
- ببخشید خانوم عزیزی!
برگشتم که دیدم همون پسر بغل دستیمه ... چه اسمم یاد گرفته نا کس!
- بله؟
- می تونم جزوه تونو داشته باشم؟
دستت بشکنه الهی مگه خودت سواد نداری؟
با اکراه جزوه رو از کیفم دراوردمو دادم بهش ... ازش فاصله گرفتم و به راهم ادامه دادم که صدای تشکرشو به زور شنیدم ... هنوز 4 قدم بیشتر نرفته بودم که یاد ترنم افتادم ... تو کلاس که هیچکسو جز همون پسر و چند نفر دیگه ندیدم ... برگشتم سمت کلاس و از همون دم در سرک کشیدم ببینم اومده یا نه ... اما به جز 2 تا دختر مانتویی و چندتا پسر دیگه کسی تو کلاس نبود ... خواستم برگردم که دستی از پشت روی شونه ام قرار گرفت ... برگشتم که با چهره ی خندان ترنم رو به رو شدم ... متقابلا لبخند زدمو گفتم:
- دنبالت می گشتم
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
- همین اطراف بودم ... بریم؟
- بریم
باهم راه افتادیم سمت مترو ... بین راه یادم افتاد که شماره ترنمو بگیرم ... گفتم:
- راستی ترنم شمارتو بهم ندادی
گوشیشو از تو کیفش دراورد و گفت:
- بیا به خودت زنگ بزن
گوشیشو گرفتم و شماره خودمو توش سیو کردمو یه تک به خودم زدم ... گوشیشو پس دادمو تشکر کردم 
***
شب پنجشنبه بود و فرداشم تعطیل ... حدود ساعت 8 بود که تلوزیون میدیم و پریسا زنگ زد:
- سلام الی خوبی؟
- علیک سلام پریسا خانوم ... ستاره شدی ... تو مهتاب میشه پیدات کرد ... من احمقو بگو به خاطر تو خر زدم تهران قبول بشم دانشگاه باهم باشیم اونوقت تو؛ تو این یه ماه اول سال یه بارم ندیدمت.
خندید و گفت:
- به جان خودم چند وقت دیگه عروسی داداشمه مشغولیم ... قول میدم شنبه بیام
- تو گفتی منم باور کردم
از پشت گوشی صداشو برد بالا و گفت:
- دارم میگم به جان خودم!
- خب حالا زنگ زدی قسم بخوری؟
- نه خیرم ... زنگ زدم بگم فردا داریم میریم کوه شماهم باید بیای
کلافه گفتم:
- ولمون کن تو رو خدا ... کی حال کوه داره ... اونم من!
غر زد:
- عــــــــــه ... الی اذیت نکن دیگه ... خودم میام دنبالت
نفسمو فوت کردمو گفتم:
- کیا هستن؟
- دختر دایی و پسر دایی هام ... شاید چندتا از دوستاشونم باشن
پسر و دختر دایی های پریسا رو تا حدودی میشناختم ... 3 تا پسر دایی داشت و 2 تا دختر دایی ... ندیده بودمشون فقط تعریفشونو شنیده بودم ... گفتم:
- احسان و علی و مهبد؟
- اوهوم ... سوگل و شیما هم هستن ... میای؟
اکیپ جوونی بود ... بدم نیومد برم ... گفتم:
- باشه فردا ساعت چند؟
- 6 حاضر باش ... 5 صبح خودم بیدارت می کنم ... ببین الی اول صبحی ارایش مارایش نکنیا فک کنن ندید بدیدی.
کش دار گفتم:
- باشــــــــــه ... امر دیگه؟
- الانم برو بخواب زود پاشی حوصله نعش کشی ندارم
خندیدم و بعد از کمی زر زر کردن قطع کردم ... رفتم سمت کمد لباسام و یه مانتو کلفت و یه شال بافتنی به رنگ مانتوم گذاشتم کنار ... حدود ساعت 10.11 خوابیدم و ساعت 5 با تک زنگ پریسا بیدار شدم ... دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم ... موهامو فرق کج باز کردمو یه طرفه ریختم تو صورتم ... یه برق لب ملیح زدم که صورتم زیادی بی روح نباشه ... ساعت یه ربع به 6 حاضر بودم ... رو یکی از مبلا دراز کشیدم و منتظر پریسا شدم ... تازه چشمام داشت گرم خواب میشد که صدای ایفون بلند شد ... با کلی بد و بیراه به پریسا و فک فامیلش از جا بلند شدمو از خونه زدم بیرون ... پریسا جلوی اپارتمان وایساده بود و منتظر من ... در اپارتمانو که باز کردم گفت:
- صبح به خیر
کلافه گفتم:
- مرگ و صبح به خیر ... گمشو بریم خوابم میاد
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- واه واه واه واه ... اول صبحی چه پاچه ای میگیره
رفتم سمت ماتیزش و گفتم:
- تا لت و پارت نکردم بیا بریم
سوار شدیم و راه افتاد ... منم کل مسیرو خوابیدم ... حوصله چرت و پرتای پریسا رو نداشتم
نمی دونم چقد گذشت که پریسا ترمز کرد ... دختره دیوونه چنان ترمزی کرد که با سر رفتم تو شیشه ... خوابالو گفتم:
- تو روح اون پلیسی که به تو گواهینامه داده!
خندید و گفت:
- جور دیگه که بیدار نمیشدی!
چشمامو باز کردم که دیدم کنار جاده ترمز کرده و 2.3 تا ماشین دیگه هم جلومونه و چندتا پسر و دختر کنارش وایسادن ... هوا گرگ میش بود و محیط ارومی تشکیل شد بود ... پریسا گفت:
- پیاده شو رسیدیم 
یه نگاهی به جمع رو به روم کردم که در کمال تعجب شاهرخ رو بین جمع دیدم 
رو به پریسا که درو باز کرده بود و نصفش بیرون ماشین بود گفتم:
- پری صبر کن!
برگشت تو ماشین و بدون اینکه درو ببنده گفت:
- هان؟
بدون اینکه چشم از شاهرخ بردارم گفتم:
- پسر رئیسمونم اینجاست
مثل گیجا گفت:
- خب باشه
- نمی خوام منو اینجا ببینه ... بیا برگردیم
صداشو برد بالا و گفت:
- برو بابــــــــــا ... بچه ننه! ... حالا مثلا تو رو ببینه چی میشه؟
جوابی برای سوالش نداشتم ولی نمی خواستم رابطمون از شرکت بیشتر بشه ... نگاهش کردم و گفتم:
- نمی دونم ولی منو نبینه بهتره ... اخه همچین رابطمون گل و گلاب نیست
با شیطنت پرسید:
- مگه رابطه ای هم دارین شیطون؟ حالا کدومشونه؟
به شاهرخ اشاره کردمو گفتم:
- پیرهن توسیه
- اون که داداشه شهرزاده 

آواره کوچه های بی کسی 4

ایول به خودم ... حس شیشمم هم بد نیستا!
با ناز گفتم:
- ولی من که حرفامو بهت زدم
- اونا حرف نبود اونا شر و ور بود!
از کارم دست کشیدمو رو صندلی ولو شدم ... گفتم:
- حالا دیگه حرفای من شد شر و ور؟
حسام کلافه گفت:
- الی بحث نکن! ... من اخر هفته با خانوادم میان خونتون با پدرت حرف میزنم
نمی خواستم همه ی حرفامو شاهرخ بشنوه ... شاید اینم یه قلقلک دیگه بود ... از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون ... گفتم:
- اولا که من پدری ندارم ... دوما من با اونا زندگی نمی کنم
حرفی نزد ... یا تعجب کرده بود ... یا هنگ کرده بود ... شایدم ماتش برد ... هرچند همشون یه چیزن!
بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی همین ... اونا تهران نیستن
- پس کجان؟
- سنندج!
صداشو برد بالا گفت:
- یعنی تو تنها زندگی می کنی؟
کلافه گفتم:
- حسام اینا رو ول کن ... حرف های مهم تری هم هست ... ببین اگه منو به عنوان زن زندگی می خوای باید بگم برو دنبال یکی دیگه ... اگرم می خوای بهم لطف و محبت کنی بازم برو دنبال یکی دیگه ... محبتتو یه جا دیگه خرج کن ... بذارش واسه همون زن زندگیت که من نیستم ... اما اگه منو به خاطر چیزای دیگه می خوای بازم میگم برو دنبال یکی دیگه ... من اون روزم بهت گفتم ... اگه قرار باشه با کسی ازدواج کنم اون ادم نوژنه 
حسام با بغض گفت:
- خیلی نامردیه الی! ... یعنی چی برو دنبال یکی دیگه؟
- یعنی همین ... کاری؟
- صبر کن یه لحظه ... الان دوستی ما تموم شد؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- می تونه تموم نشه به شرطی که حرفی از ازدواج نیاد وسط!
با بی حوصلگی گفت:
- باشه خدافظ
برگشتم تو اتاق ... شاهرخ سرجاش نشسته بود و خانوم علیخانی هم چایی می خورد ... اقای شاهنظری هم مشغول کار خودش بود ... پشت میزم نشستم و ادامه کارمو انجام دادم ... تا نزدیکای ساعت 1 پشت سیستم بودم و مشغول ویرایش تصویر ... 10 دقیقه به 1 بود که از جام بلند شدم و خواستم از در برم بیرون که شاهرخ گفت:
- خانوم عزیزی کجا؟
داشتم از دستش دیونه میشدم ... انگار برای هر کاری باید ازین شاهرخ خان اجازه گرفت ... مرتیکه غلدر!
با حرص گفتم:
- ناهـــــــــار!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- هنوز تا وقت ناهار 9 دقیقه مونده
چشام داشت از حدقه میزد بیرون ... این دیگه کیه خدا! ... 9 دقیقه؟؟!!! ... خدا به زنت صبر بده مرد!
خانوم علیخانی هم که مث من فکش چسبیده بود به زمین گفت:
- اقای شکیبا 9 دقیقه دیگه این حرفا رو نداره!
شاهرخ پوزخند زد و گفت:
- کاش 9 دقیقه بود ... از وقتی من اومدم تو این اتاق ایشون یا داشتن چت می کردن ... یا تو فیس بوک بودن یا داشتن با تلفن حرف میزدن ... چند دقیقه ای هم مزاحم کار من شدن و با من جر و بحث کردن ... الانم که دارن زودتر برای ناهار تشریف می برن ... ایشون اونقدری امروز کار نکردن که از همه زودتر ضعف کنن و بخوان ...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
- برای بار دوم میگم که به شما ربطی نداره!
از اتاق رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم ... بدجوری رو اعصابم یورتمه می رفت ... اقای شکیبا خودش به این ماهی پسرش چرا اینجوریه؟ ... حتما به ننه اش رفته ... بیچاره اقای شکیبا بین اون زن افریته و این پسر نچسبش چجوری دووم میاره؟
رفتم تو اسانسور و طبقه هم کفو فشار دادم ... وقتی درش باز شد از ساختمون رفتم بیرون و از رستوران رو به روی شرکت یه ساندویچ گرفتم ... هرچند شرکت خودش سالن غذاخوری داشت اما نمی خواستم جلو چشم اون شاهرخه باشم ... هرچند سوژه خوبی بود برای تور کردن ... پسرام که عاشق سرتق بازی دخترا ... ولی حیف که زیادی پرروئه ... یکم نرم تر بود میشد یه کاریش کرد 
ساندویچمو بردم تو اتاق و درحالی که کارمو می کردم اونم سق میزدم ... کسی تو اتاق نبود و مجبور نبودم باکلاس بخورم ... به نصفه ی ساندویچ نرسیده بودم که در باز شد و شاهرخ اومد تو ... یعنی زهرمارم کرد با اون قیافش ... منو که دید پوزخند زد و گفت:
- تعارف نکنید یه وقت!
بچه پررو!!!!!!!!!!!! ... بزنم دک و پزشو بیارم پایینا! ... مرتیکه جوالق!
جوابشو ندادم که گفت:
- بعد میگه من بی ادب نیستم
خون جلو چشممو گرفت ... ساندویچو درجا پرت کردم تو سطل اشغال ... شاهرخ خیلی ریلکس گفت:
- عه عه عه! ... نگاه کن تو رو خدا ... تو روز روشن اسراف می کنن!
یاد حرف فرید افتادم که گفت اونجا حواستو جمع کن ... اقای شکیبا هم گفت دختر جوون تو شرکت ندارن ... این حرفا یعنی جمع کن خودتو اینجا محل خیلی از کارا نیس ... کجای کارن ببینن دوست و پسرشون از همه بدتره؟
با یاداوری این حرفا پوزخندی زدمو سری به نشانه تاسف تکون دادم ... همون لحظه اقای شاهنظری اومد تو اتاق و اجازه حرف زدن به شاهرخ نداد.
تا اخر وقت اداری حرفی زده نشد ... برای اینکه بهونه ندم دست شاهرخ یه ربع هم اضافه موندم ... ساعت 5 و ربع وسایلمو جمع کردم که برم ... خانوم علیخانی و اقای شاهنظری رفته بودن ... اما شاهرخ نرفته بود ... بدون اینکه خدافظی کنم درو باز کردم که برم اما صدای شاهرخ متوقفم کرد:
- اینم یکی دیگه از نشونه های بی ادبیت ... خدافظی بلد نیستی 
نگاهش نکردمو حرفشو نشنیده گرفتم ... خواستم درو باز کنم که گفت: 
- می رسونمت
دیگه چــــــــی! ... همینم مونده تو منو برسونی! 
خونسرد گفتم:
- الان می خواستی بگی من ماشین دارم ؟ 
اومد پشت سرم وایساد و گفت:
- تو اینجوری فک کن
دیگه بداخلاق نبود ... یعنی از وقتی که دید دارم ساندویچ می خورم مهربون شد ... هرچند تیکه می انداخت اما عصبانی نبود
گفتم:
- هیچ فکری راجع به شما نمی کنم
سریع از ساختمون زدم بیرون و دربست گرفتم
***
داشتم اکادمی گوگوش نگاه می کردم که تلفن زنگ زد ... صدای تلوزیون خیلی زیاد بود ... یکم کمش کردم که تقریبا هیچ فرقی نکرد ... رفتم سمت تلفن که دیدم نوژنه ... با ذوق جواب دادم:
- سلاااااام بر نوژن خان عزیــــــز!
اونم مث من پر انرژی گفت:
- علیک سلام خانوم خانوما ... خوش می گذره بدون ما؟
- شاعر شدیا! ... قافیه می سازی
خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه
- حالا چی شد یادی از ما کردی؟
- ما همیشه به یاد شماییم خانوم گل!
فدای خانوم گل گفتنت بشم!
خواستم چیزی بگم که گفت:
- صدای چیه؟ چرا انقد زیاده؟
- اکادمیه
با حرص گفت:
- کم کن اون لامصبــــــــو!
رفتم سمت کنترل و گفتم:
- حرص نخور شیرت خشک میشه!
خندید و گفت:
- دیونه!
صدای تلوزیونو کم کردمو گفتم:
- اینورا نمیای؟
- نمی دونم باید ببینم برنامم جور میشه یا نه!
- اگه بیای کی میای؟
یکم فک کرد و گفت:
- شاید یکی دو ماه دیگه
- باشه خواستی بیای خبر بده! ... بابات چطوره؟
اهی کشید و گفت:
- هنوزم به عنوان پدر قبولش نداری؟
- می تونست پدرم باشه ولی خودش نخواست ... می تونست برام یه زندگی رویایی بسازه اما نکرد ... این حرفا دیگه تموم شده نوژن بهتره یاداوری نشه
- النا؟
- جانم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمی خوای دنبال مامان بگردی؟ این که دیگه مامانت هست!
نفسمو خالی کردمو گفتم:
- اون اگه مادر بود ولمون نمی کرد بره ... نوژن ول کن تو رو خدا
- ولی من اگه بیام تهران تا پیداش نکنم برنمی گردم
- حوصله داریا
- به هر حال مامانمه ... 10 ساله ندیدمش ... 3 سالم هست که هیچ خبری ازش ندارم ... شاید برای تو مادر نبود اما 20 سال برای من مادری کرد
بغض فضای گلمو پر کرده بود ... گفتم:
- راستشو به خوای منم دلم براش تنگ شده اما کجا رو بگردم دنبالش؟
- وقتی اومدم باهم دنبالش می گردیم
چند دقیقه ای حرف زدیم و خدافظی کردیم ... ساعت 12 شب بود ... رفتم تو اتاقم و عکس مامانم که کنار تختم بود و برداشتم ... نشستم رو تخت زانو هامو خم کردم ... قاب عکسو گذاشتم رو پام و خوب نگاهش کردم ... مامان شقایق داشت می خندید ... موهای مشکیشو باز کرده بود و ریخته بود دورش ... یه لباس ابی فیروزه ای هم تنش بود ... زیر لب گفتم:
- به قول یاس ... چقد باهات حرف دارم و چقد خرابم 
کاش لااقل بودی می دادی یه خط جوابم ... تو که هی می گفتی تا ته خط باهام هستی 
چرا رفتی و با درد دست و پاهامو بستی !؟
بغضم ترکید ... ادامه دادم:
چرا!؟ ها!؟ به خدا تا به من حرفی
نزنی نمیرم تو چرا واقعا رفتی !؟
لااقل یه چیزی بگو بگو دوسِت نداشتم
بگو از خدام بود که تو شب و روزت نباشم
دستی رو قاب عکس کشیدم و گفتم:
بعنی قصدت از اول این بود که با من نمونی !؟
حرف بزن تو که انقدر نامرد نبودی
پوزخند غمگینی زدمو گفتم:
چی میگم اون دیگه نیست پیشم
چشم تو این امتحانم بیست میشم
ولی چرا از سنگه قلبا در این شهر تاریک !؟
اسیر کابوسم تو یلداترین شب تاریخ
کابوسی که نفسو تو سینه حبس می کنه
و می بینم یکی دیگه تنتو لمس می کنه
دیگه داشتم داد میزدم:
داره تنم می لرزه 
واسه ادامه ی خوابم حتی قلم می ترسه
ختم کلام رفتی از این آغوش چه راحت
و باز منم تنها و خاموش چراغم
عکسو پرت کردم رو تخت و سرمو گذاشتم رو پام ... با گریه گفتم:
- تو که می دونستی وجود تو ترک درداس
تو می دونستی نبود تو مرگ فرداس !؟
رو شکمم خوابیدمو انقد گریه کردم تا خوابم برد
فردای اون شب با صدای زنگ در بیدار شدم ... خوابالو رفتم سمت درو بازش کردم ... فرید پشت در بود ... با دیدنم خندش گرفت و گفت:
- قیافشو! ... تو مگه کار نداری بچه؟
با کلافگی گفتم:
- چیه چی کار داری؟
با خنده ی رو لبش گفت:
- هیچی فقط شاهرخ زنگ زد گفت چرا خانوم عزیزی تشریف نمیارن؟!
خوابم پرید و با صدای بلند گفتم:
- این مرتیکه هم ول کنه ما نیستا ... یکی نیست بهش بگه عنتر ندید بدید یکم خودتو جمع کن ... فقط می خواد جلب توجه کنه ... بدبخت کمبود محبت داره!
فرید که چشماش 4 تا شده بود لبه پایینشو گاز گرفت و گوشیش که دستش بود رو نشونم داد داد ... گفت:
- الی پشته خطه ها!!!!!
با صدای بلند گفتم:
- چــــــــی؟
انگشتش رو گذاشت رو بینی اش و گفت:
- هیس ... همین که شنیدی ... برو حاضر شو می رسونمت!
درو محکم بستمو رفتم تو دستشویی ... دست و صورتمو شستم و رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم تو دلم چهار تا فش به فرید و شاهرخ و دار و دستشون دادم تا یکم اروم شم ... یه مانتو سنتی فیروزه ای پوشیدم که دور یقه و استیناش یه نوار کلفت از طرحای سنتی نارنجی دوخته شده بود ... مثل همیشه یکم ارایش کردم اما این دفعه رژ جیگری زدم ... یه شال نارنجی که خودم پایینش با نستعلیق نوشته بودم " بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد" رو برداشتم . عاشق این شالم بودم چون کار خودم بود ... بعد از اینکه موهامو شونه کردمو بستم؛ شالمو انداختم رو سرمو موهای مشکیمو فرق وسط باز کردم ... کفشایی که با مانتو و کیفم ست بود رو پوشیدم ... گوشی و هدفونمم برداشتمو از خونه زدم بیرون ... فرید تو پارکینگ منتظرم بود ... سوار ماشین شدم که راه افتاد ... گوشیمو دراوردم و یه نگاه به ساعت کردم ... 10 بود ... چقد دیر بیدار شدم ... مطمئنم اگه شاهرخ زنگ نمیزد تا 2 و 3 می خوابیدم 
تقریبا نصف راهو رفته بودیم که فرید زیر لب گفت:
- بیچاره شاهرخ!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
اهی کشید و گفت:
- اخه یه حوریه بداخلاق گیرش افتاده!
پوزخندی زدمو مغرورانه گفتم:
- بمیره ... متنفرم ازش!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- پس واسه عمم اینجوری تیپ میزنی؟
با تعجب گفتم:
- یه جوری حرف میزنی انگار اولین باره منو می بینی ... من همیشه همینطوریم!
رو به روشو نگاه کرد و گفت:
- نوچ ... اغلب تیپ اسپرت میزدی ... الان خانوم شدی!
با لبخند گفتم:
- نظر لطفتونه!
***
تا وقتی به شرکت برسیم استرس نداشتم ... اما همین که چشمم به ساختمون شرکت افتاد استرس گرفتم ... سریع از ماشین پیاده شدمو وارد شرکت شدم ... اصلا نفهمیدم اسانسور کی رفت بالا ... پشت در اتاقمون وایسادم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ... 10 و 20 دقیقه بود ... چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم تو ... انتظار داشتم شاهرخ پشت میز اقای صادقی باشه اما خوشبختانه خود اقای صادقی بود ... با خیالت راحت نفس حبس شدمو خالی کردمو خواستم برم پشت میزم که از پشت شاهرخ گفت:
- ساعت خواب خانوم؟