پاشو گذاشت رو گاز و سرعتشو زیاد کرد ... بعد از پیچیدن تو کوچه ها و وارد شدن به خیابونای نا اشنا و خلوت جلوی یه رستوران وایساد ... یه رستوران معمولی اما نسبتا بزرگ ... شاهرخ ماشینو خاموش کرد و باهم پیاده شدیم ... بدون سگ پریا و لباسم ... شونه به شونه ی هم وارد رستوران شدیم ... رستوران معمولی ای بود ... نه خیلی گرون و شیک و نه خیلی فقیرانه ... معمولی رو به بالا ... ناخوداگاه نگاهم رفت سمت تیپ و لباسم ... یه مانتو مشکی با یقه انگلیسی شیک و شلوار لوله به همون رنگ ... و موهایی که فرق کج باز شده بودن و یه شال قرمز روشون قرار گرفته بود ... خوب بودم ... مث همیشه شیک ... با یه ارایش ملایم همیشگی ... و یه مرد به ظاهر جنتلمن که کنارش قدم زدن غرور خاصی به ادم میداد ... هرچند اخلاق درست حسابی نداشت اما تیپ و قیافشم می شد گفت که حرف نداشت ... باهم رفتیم سمت یکی از میز های رستوران و رو به روی هم نشستیم ... پیش خدمت منو رو اورد ... کباب سلطانی تو لیستش چشمک میزد ... همونو سفارش دادم که برخلاف تصورم شاهرخم همونو سفارش داد ... وقتی گارسون رفت گفت:
- تو از من بدت میاد؟
انتظار همچین سوالی رو نداشتم ... بعد از یکم مکث گفتم:
- بعضی وقتا اره!
- مث وقتی که گوشیت شکست؟
اون روز من زیاده روی کرده بودم ... وقتی یادم میاد که بهش گفتم ازش متنفرم از خودم خجالت می کشم ... حقش اون نبود ... تقصیر اونم نبود
گردنمو لمس کردم و گفتم:
- معذرت می خوام بابت اون روز
لبخندی زد و گفت:
- بیخیال ... گوشیت خوبه؟ راضی ای؟
سرمو تکون دادم به همراه یه چیزی شبیه"اوهوم"
- میشه بگی دقیقا چه وقتایی از من بدت میاد؟
واقعا ازش بدم میومد؟ ... شاهرخ عیبش چی بود؟ ... پررو بود؟ طلبکار بود؟ حس برتر بینی داشت؟ مغرور بود؟ گنده دماغ بود؟ زشت بود؟ بد تیپ بود؟ چش بود شاهرخ؟ از حسام چی کم داشت؟ شاهرخ بد نبود ... یا بهتر بگم خوب بود ... شایدم خیلی خوب بود ... شاهرخ چیزی نداشت که من ازش بدم بیاد ... ولی شاید اون از من بدش میاد که منم ازش بدم میاد ... دل به دل راه داره ... ولی من از شاهرخ دیگه بدم نمیومد ... به این نتیجه رسیده بودم که میشه باهاش کنار اومد ... میشه کنارش قدم زد ... میشه رو به روش نشست و قهوه خورد ... میشه باهاش محترمانه هم حرف زد ... میشه کنارش بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حرفمو پس میگیرم ... ازت بدم نمیاد
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
- به همین زودی نظرت عوض شد؟ توقع داشتم با تمام قدرت زبانی که خدا به شما داده ترور شخصیتیم کنی!
خندیدم و گفتم:
- خب راستش روز اولی که اونجوری بهم گیر دادی که کجا میرم و چرا میرم خیلی ازت بدم اومد ... اصولا خیلی عادت ندارم کسی تو کارم دخالت کنه مگر اینکه خودم ازش بخوام ... اون روزم که اومدی تو اتاق ما و باهم بحثمون شد دوست داشتم سر به تنت نباشه ... ولی خب به مرور زمان یکم ذهنیتم عوض شد ... بعدشم اگر امشب قبول کردم بیای دنبالم فقط به خاطر این بود که ماشین گیرم نیومد همین!
ادامه دادم:
- تو چی؟ از من بدت میاد؟
خنده ای کرد و گفت:
- واسم جالبی!
- چطور؟
- خب ببین ... نمی تونم بگم اطرافم دختر نبوده ... چرا بوده ... تو دانشگاه ... میتینگ هایی که قبلا می رفتم ... مهمونیا ... بعضی وقتام تو شرکت بودن کسایی که می خواستن به من نزدیک بشن ... بعضی هاشون تونستن بعضی هاشون نتونستن ... دخترایم بودن که با شکستن ظرفم می خواستن میلشونو نشون بدن ... شاید توام یکی از همونا باشی اما جالبی تو واسم اینجاست که تا حالا با دختری تو شرایط تو اشنا نشدم ... می دونم که در حال حاضر فرید نزدیک ترین پسریه که کنارته ... و همچنین فرید نزدیک ترین دوست منه ... شاید درست نباشه بهت بگم اما من تقریبا همه چی رو درباره ی تو میدونم ... البته هر چیزی که فرید می دونه منم میدونم ... شایدم یه چیزایی رو نگفته باشه اما از کلیت زندگیت بی خبر نیستم ... اینکه خانوادت سنندج زندگی می کنن ... پدر مادرت طلاق گرفتن ... الانم تنها زندگی می کنی
- خب اینا چه ربطی به سوال من داشت؟
نفسی کشید و گفت:
- ازت بدم نمیاد ... دوست دارم بیشتر باهم باشیم
پوزخندی زدمو گفتم:
- اونوقت چرا؟
- این همه دختر پسر که باهم هستن چرا باهمن؟
- شاید همو دوست دارن
یکم خم شدم رو میز و گفتم:
- ما همو دوست داریم؟
- مطمئنی همشون همو دوست دارن؟
لبخند ملیحی زدمو گفتم:
- برای شروع رابطه دوست داشتن لازمه
- همشون اولش همو دوست داشتن؟
- شاید اولش نبوده اما بوجود اومده! ... تو می خوای بوجود بیاد؟
- اگه بوجود بیاد نمیشه جلوشو گرفت
- ولی میشه شروعش نکرد!
پوفی کرد و گفت:
- مشکلت چیه؟
خنده هیستیریکی کردمو گفتم:
- روز اولی که اومدم تو شرکت، پدرت یه چیزایی گفت ... گفت هواسمو جمع کنم ... گفت خانوم جوون تو شرکت نداریم ... فریدم گفت پسر جوون هست ... پدرت و فرید نزدیک ترین ادمای اطرافتن ... وقتی اونا به من بگن هواسمو جمع کنم یعنی یه چیزی می دونن که میگن ... همجنسشونو بهتر از من میشناسن ... حالا اگه اون همجنس پسرشون یا دوستشون باشه از خودشون بیشتر میشناسنش ... یه چیزی میدونستن که گفتن ... مگه نه؟
شاهرخ فقط نگاه کرد و دیگه جوابی نداد ... پیش خدمت غذا رو اورد ... بازم مثل نوشیدن قهوه که حرفی نزدیم غذا هم تو سکوت خوردیم ... حرفی نبود برای زدن ... چیزی نبود برای شنیدن ... بین من و اون چیزی نبود که بشه راجع بش حرف زد و شنید ... مدیرم بود و منم زیر دستش ... چرا باید یه مدیر با زیر دستش ساعت 10 شب تو رستوران شام بخوره؟ ... نوژن میفهمید منو میکشت ... فرید چقد دهن لق بود ... وقتی زندگی منو میذاره کف دست شاهرخ چرا کف دست نوژن نذاره؟ ... فرید چه نقشی داشت تو زندگی من؟ ... انتن بود یا دوست یا برادر یا همسایه؟
کاش یه نفرو داشتم که باهاش حرف بزنم و اونم فقط گوش بده ... نه سرزنش ... نه نصیحت ... نه جدل ... هیچی! ... فقط بشنوه و یه لبخند بزنه ... توام با نوازش دستی روی کمرم ... یه کسی مثل مادر ... با چادر سیاهی که پر از ستاره باشه ... مثل بچه های 3.4 ساله از ترس رعد و برق برم زیرش قایم بشم ... یه چیزی کم داشتم ... چیزی شبیه مادر! ... مادری که عاشقم باشد و عاشقش باشم ... زنی از جنس مادران بی تاب ... اما من خالی بودم از مادر ... چیزی که شاید برای خیلی ها ساده باشد اما برای من سخت ترین مسئله دنیا بود که فیثاغورس هم از پسش بر نمی امد!
گوشی رو تو دستم گرفتم که متوجه بوی سوختگی پیازا شدم ... جزغاله شده بود ... زیرشو خاموش کردم ... یه شب خواستیم شام بخوریم!
از اشپزخونه اومدم بیرون و تلفنو پرت کردم رو مبل ... خودمم رو یکی از مبلا لم دادم ... خیره شدم به سقف ... صداش هنوزم تو گوشم بود ... 8 ماه ندیده بودمش ... صداش پیرتر شده بود ... مهربون بود و مهربون تر شده بود ... مهرش برام خوشایند نبود اما برام خوشایند شد ... تو این 8 ماه که تهران بودم اولین بار بود باهاش حرف میزدم ... اولین بار بود مهرشو صادقانه حس کردم ... اولین بار بود که دلم براش تنگ شد ... اولین بار بود که دلم خواست ببینمش ... اولین بار که می خواستم تو چشماش زل بزنم و حرفاشو بشنوم ... بابای بدی نبود ... هر چی که بود بابام بود ولی بابام نبود!
گشنم بود اما اشتها نداشتم ... خواستم زنگ بزنم برام غذا بیارن ولی پشیمون شدم ... هنوز رو مبل دراز کشیده بودم که زنگ در خونه زده شد ... 10 قدم بیشتر نبود ... اون 10 قدمو به زور طی کردم ... خواستم درو بی هوا باز کنم اما یه چیزی ته دلم گفت که بپرسم کیه ... پشت در وایسادم و گفتم:
- بله؟
صدای اشنای فرید گفت:
- منم ... تو غذا سوزوندی؟
پس بوش پیچیده بود ... تو این ساختمونم که 6 واحد بیشتر نداره تنها کسی که ممکن غذاش بسوزه منم ... خونه بغلیم که خالی بود ... بالاییم که فرید بود و شام و نهار اصلا تو کارش نبود ... یا خونه مامانش بود یا بیرون ... بغلی فریدم که یه خانواده 3 نفره ی خوشبخت بودن که خانوم خونه خیلی کدبانو بود ... همیشه بوی غذا های رنگ و وارنگش تو راهرو می پیچید ... پایینی منم که یه پیرزن پیرمرد بودن که بچه هاشون سر و سامون گرفته بودن و تنها زندگی می کردن ... بغلی اونا هم یه خانوم سن بالای مجرد زندگی می کرد که زیادی اروم بود و کسی رفت و امد هاش رو متوجه نمیشد ... تنها کسی که ممکن بود غذاش بسوزه من بودم ... اولین بارم نبود غذا درست می کردم ولی اولین بار هم نبود که میسوخت ...
درو اروم باز کردم و گفتم:
- با نوژن حرف میزدم هواسم پرت شد
به لباسم نگاهی انداختم ... یه استین کوتاه و یه شلوار جین ... عادت داشتم اکثرا جین می پوشیدم ... حتی تو خونه ... لباسم بد نبود ... فرید گفت:
- تو خونه غذا دارم ... بیا بخوریمش
بازم از مغزم عبور کرد که گشنمه اما اشتها ندارم ... بهش نگاه کردم و گفتم:
- گشنمه ولی اشتها ندارم
فرید خندید و گفت:
- مگه میشه؟
- فعلا که شده
لبخندی زد و گفت:
- از عجایب روزگاری ... ولی مهم نیس ... اون غذا اشتهاتم باز می کنه ... دست پخت مامانمه!
خیلی وقت بود دست پخت مامان نخورده بودم ... حتی یادم نمیومد کِی بود ... گفتم:
- باشه تو برو منم میام
- منتظرم
درو بستم و از تو کمد لباسام اولین مانتویی که دیدمو پوشیدم ... یه شالم انداختم رو سرم و با کلید و گوشیم از خونه اومدم بیرون ... پله ها رو رفتم بالا و چون لای در خونه فرید باز بود بدون در زدن وارد شدم ... تلوزیون روشن بود و پی ام سی اهنگ پخش می کرد ... همیشه خونش بهم ریخته بود ... 2.3 تا پیرهن رو دسته های مبل بود و شلوارشم کنارشون ... شطرنجش رو میز پخش شده بود ... سی دی هاشم همینطور ... رو اپن اشپزخونه هم که لپ تاپ و شارژو کابل و هر چی سیم بود پیدا میشد ... اگه تو خیابون میدیدیش اصلا از ذهنتم خطور نمی کرد که یه همچنین خونه ای داشته باشه ... با چشم دنبالش گشتم که دیدم تو اشپزخونه مشغول چیدن میزه ... بدون اینکه شال یا مانتومو دربیارم رفتم تو اشپزخونه و گفتم:
- یکم مرتب کن اینجا رو ... زنا مرد شلخته دوس ندارنا!
بدون اینکه نگام کنه گفت:
- یکی رو میگیرم که خودشم شلخته باشه
رو یکی از صندلی های میز ناهار خوریش نشستم و گفتم:
- یه دفعه بگو می خوام بازار شام راه بندازم
ماکروفرش بوق زد و فریدم با دستگیره دیس برنجو اورد بیرون ... لوبیا پلو بود ... بدم نمیومد ... شاید اگه پیازا نمی سوخت لوبیا پلو درست می کردم
فرید دیسو گذاشت رو میزو خودشم نشست رو به روم ... برای خودم کشیدم و مشغول شدم ... خوش مزه بود ... با اینکه اشتها نداشتم اما همون یه قاشق اشتهامو باز کرد و مسبب قاشق دوم شد ... نمی دونم چرا از بودن کنار فرید حس خوبی نداشتم ... شاید به خاطر نوژن بود اما نوژن که فریدو میشناخت ... ولی هر چی بود پسر بود و نامحرم ... نوژنم نامحرم بود ... اگه می فهمید خونه ی فرید شام خوردم شاید ناراحت میشد که حتما ناراحت میشد ... از ناراحت شدن نوژن یهو یه دلشوره عجیب افتاد تو دلم ... جوری که از غذا دست کشیدم و با نگرانی دور و ورمو نگاه کردم ... فرید گفت:
- خوشمزه نبود؟
2 تا قاشق بیشتر نخورده بودم اما اشتهام بدجوری کور شد ... دیگه حتی گرسنمم نبود ... با نگرانی فریدو نگاه کردم که گفت:
- چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- حالم خوب نیست ... میرم پایین ... ممنون بابت غذا
- تو که چیزی نخوردی؟
از روی صندلی بلند شدمو گفتم:
- مرسی ممنون
- ببینمت ... چی شده؟ پایین که دیدمت تعریفی نداشتی ... غذات که سوخته بود چشاتم پف داشت ... الانم که میگی حالت خوب نیست
اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
- دلشوره دارم ... برم پایین راحت ترم
- دلشوره ی چی؟
- نمی دونم
- حداقل غذاتو ببر
از اشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:
- نه نمی خواد ... از مامانت تشکر کن
سریع از خونه زدم بیرون ... بدنم کرخ شده بود ... چرا یهو اینطوری شدم من؟ ... چم شد یه دفعه؟
با سر گیجه پله ها رو طی کردم و وارد خونه شدم ... لپ تاپم رو میز بود ... بدون اینکه مانتو و شالمو دربیارم رو مبل دراز کشیدم ... بدنم یخ بود ... خونه یخ بود ... غذای فرید یخ بود ... نگام یخ بود ... چی یخ نبود؟ ... چی گرم بود؟ ... چه دلگرمی ای داشتم؟ ... جز نوژن چی داشتم تو دنیا؟ ... جز گرمای وجود نوژن دیگه چی گرم بود تو دنیای من؟ ... دستمو گذاشتم رو صورتم و از حالت دراز کش به نشسته تغییر حالت دادم ... چشمامو بستم که گوشیم زنگ خورد ... از جیب مانتوم درش اوردم و دیدم حسامه ... جواب دادم:
- بله؟
- سلام خوبی؟
مث همه ی دنیام سرد جواب دادم:
- اره
- نمیومدی!
نتو می گفت ... باید می رفتم ... که چی بشه؟ ... دوستی با حسام می ارزید به عصبانیت نوژن؟ ... می ارزید به بی اعتمادیش؟ ... اصلا تو دنیا چی ارزش داشت جز گرمای واقعی بین ادما؟ ... خدا تو کجایی؟ ... راست میگن فقط مال ادم خوبایی؟ ... راست میگن خدا مال حاجیاس؟ ... مال مذهبیا؟ ... خدا با تواما ... یه نگاهم به من بنداز ... این گوشه شهر دارم مثلا زندگی می کنم ... یه کاری کن خدا ... یه کار اساسی ... یه کاری که به عقل جنم نرسه ... یه کاری که تحول بدی به زندگیم ... میشه؟
- الو النا ... کوشی؟
حسام بود ... انگار زیادی رفته بودم تو فکر ... گفتم:
- بله؟
با نگرانی گفت:
- چته تو؟ خوبی؟
رک گفتم:
- نه
- کجایی؟
- خونه
- چیزی شده؟
اب دهنمو قورت دادم ... چیزی نشده بود ... اصلا مگه قرار بود چی بشه؟
با همون لحن یخ زده گفتم:
- نه
- نه که نشد حرف
کلافه گفتم:
- حسام خوابم میاد میشه قطع کنم؟
صدای نفس عمیقش از پشت گوشی اومد و صدای بعدش:
- باشه برو بخواب ... مواظب خودت باش سرما نخوری ... اگه خوابت نبرد زنگ بزن یا بیا نت باهم حرف می زنیم
تشکر کردم و بعدشم خدافظی ... به زور خودمو تا اتاقم رسوندم ... تحمل وزنم برای پاهام سخت بود ... سرم گیج می رفت ... رو تخت دراز کشیدم و پتوی گلبافمو کشیدم روم ... سردم بود ... تنهایی سرد بود ... هوا سرد بود ... بدنم سرد بود ... اما زیر پتو گرم بود ... صدای نوژن گرم بود ... دلمم شاید گرم بود اما به چی؟ به کی؟
پاهامو مث جنین تو شکمم جمع کردم ... دلم یه بغل می خواست ... یه بغل پر از عشق ... فرقی نمی کرد عشق مادر و فرزند یا عشق 2 همسر ... فقط عشق می خواستم ... یه عشق گرم ... که صادقانه باشه و بی ریا ... بی ترس ... بی دلهره ... پر از عشق و عشق!
اما پیداش نکردم ... چشمامو بستم و خواب برد مرا به دنیای دیگر!
***
چشمامو باز کردم ... سرم دیگه زیر پتو نبود ... اما پتو روم بود ... خونه هنوزم سرد بود ... هنوزم مانتوم تنم بود ... از جام بلند شدم ... چنگی توی موهام زدم ... چشمم افتاد به ساعت که 8 بود ... این ساعت من باید شرکت باشم و به جاش تو تختم بودم ... اقای شکیبا اخراجم می کرد ... از جام بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتمو بشورم یا ارایش کنم حاضر شدم و زنگ زدم به اژانس ... 10 دقیقه بعد زنگ در خونه زده شد ... راننده اژانس بود ... از خونه زدم بیرون و سوار اژانس شدم ... ادرس رو بهش دادم و گوشیمو از تو کیفم دراوردم ... از بین شماره هایی که باهام تماس گرفته بود دنبال شماره شاهرخ گشتم ... شماره ای که اسم نداشته باشه و قطعا ثابت باشه! ... شایدم رند! ... زمانشم اول صبح باشه ... به یه همچین شماره ای رسیدم که خط ثابت بود و زمانشم اول صبح ... ولی رند نبود ... به همون شماره زنگ زدم که بعد خوردن 3 تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
- بفرمایید
بدون سلام و احوال پرسی گفتم:
- النام ... من یکم دیر می رسم
با بی تفاوتی و بدون لحن خاصی گفت:
- نظرت چیه سلام کنی؟
پوفی کردمو کش دار گفتم:
- سلــــــــام!
بازم با همون حالت گفت:
- علیک سلام ... از حقوقتون کسر میشه!
معلوم بود امروز سگه ... به درکی زیر لب گفتم و تماسو قطع کردم ... از تو کیفم اینه ام رو دراوردم و نگاهی به صورتم کردم ... چون روز قبل دانشگاه بودم و ارایش نکرده بودم صورتم هیچ ارایشی نداشت ... کرم ضد افتابمو به صورتم مالیدمو یه خط چشم ملایم کشیدم ... یه رژ ملایمم زدم ... زیپ کیفمو بستم و بعد از طی کردن 2.3 تا خیابون جلو شرکت پیاده شدم
***
ساعت 4 بود و ساعت کاریم تموم شده بود ... سیستم رو خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم که گوشیم زنگ خورد ... خودش بود ... در حالی که از شرکت خارج میشدم جواب دادم:
- الو سلام
- سلام خانومم ... چطوری؟
- خوبم ... تو چطوری؟
- منم خوبم ... زود بیا پایین بریم صفا سیتی
با شک پرسیدم:
- کجایی؟
- جلو در شرکت!
یعنی اومده بود دنبالم ... من و این همه خوش بختی محال بود!
با هیجان گفتم:
- تو دیونه ای! ... وایسا اومدم
بیخیال اسانسور شدم و با اون کفشای پاشنه دار تند تند پله ها رو اومدم پایین ... همکف رو رد کردم و از شرکت اومدم بیرون ... اونطرف خیابون وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود ... با احتیاط عرض خیابونو رد کردم و رو به روش وایسادم ... با عشق زل زدم بهش که گفت:
- سوارشو بریم سرما نخوری!
ماشینو دور زدمو رو صندلی شاگرد نشستم ... اهنگ نوروز شکیلا رو گذاشته بود و راه افتاد ... هوا گرفته بود و معلوم بود دلش می خواد بباره ... گفتم:
- حالا چی شده همسر ما سرش به سنگ خورده اومده دنبال همسرش؟
خندید و گفت:
- جای تشکرته خانوم؟
- حالا کجا میری؟
- هر جا شما امر کنی
- امممم ... من میگم بریم یه فروشگاه یه عالمه چیپس و پفک و هله هوله بخریم بعد بریم خونه من یه شام خوشمزه درست کنم بعدشم همه اون چیپس و پفکا رو بخوریم و تا صبح چرت و پرت بگیم ... نظرت؟
لبخندی زد و گفت:
- هنوزم که هنوزه خلی!
خندیدمو گفتم:
- اخه عاشقتم بی شرف!
- منم دیونتم روانی!
خندیدمو سرعت گرفت ... رو به روی یه فروشگاه زنجیره ای نگهداشت و باهم رفتیم تو ... همونطور که گفتم کلی خرت و پرت خریدیمو برگشتیم تو ماشین ... هنوز راه نیوفتاده بود که چشمم افتاد به چرخ دستی لبو و باقالی ای که کمی جلوتر بود ... لواشکم داشت ... چند لحظه ای بهش خیره شدم که گفت:
- می خوای؟
نگاهش کردمو گفتم:
- چی؟
- باقالی یا لبو؟ ... الوچه هم که مگه میشه نخوای؟
لبخند پهنی زدمو گفتم:
- هم باقالی هم لبو! ... الوچه هم مگه میشه نخوام؟
لپمو کشید و گفت:
- شکمو!
از ماشین پیاده شد و رفت سمتش ... 2 تا لبو خرید با یه بشقاب باقالی و یه کیسه الو جنگلی ...برگشت تو ماشین و گفت:
- بفرمایید
ازش گرفتمو گفتم:
- بیا اول بخوریم بعد بریم
باشه ای گفت و منم یه قاشق باقالی گذاشتم تو دهنش ... تو اون هوای ابری و سرد خیلی چسبید ... کنار اون بودن و خوردن باقالی می چسبید ... وصله اش بهم می چسبید ...
ـــــــــــــــ
قسمتی از این پست و پست 11 فلش بکه
مرسی از نگین که همراهمه و نظر میده
این پست خیلی خاصه ... خیلی دوسش دارم ... کلمه به کلمه اش رو با حس خاصی نوشتم ... دوست دارم شمام با حس خاص بخونید
***
هنوز خوابم نبرده بود که کسی رو تخت نشست و دستشو برد لای موهام چشمامو باز کردم که دیدم با یه لبخند مهربون رو تخت نشسته ... همون تی شرت سرمه ای که براش خریده بودم تنش بود ... به پنجره اتاق نگاهی کردم ... نتونستم حدس بزنم ساعت چنده ... یا دم غروب بود یا دم صبح ... این هوا رو دوست داشتم ... گونه امو نوازش کرد و گفت: