Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی 32

یکم وسطاش تپق زد ولی در کل خوب خوند ... با حس خوند 

- معنیش؟

گوشیشو گذاشت تو جیبش و گفت:

- معنی نداره ... خودت باید درک کنی

منکه چیزی سر درنیاورده بودم ... اصلا اهل شعر نبودم ... ته شعرم اهنگای یاس بود که شعری توش معنی نداشت ... فقط صدای خشن یاس بود و گاهی امین

- تو چی فهمیدی ازش؟

- به نظرم هر کسی یه برداشتی از اشعار حافظ می کنه ... برداشت من این بود که مخاطب حافظ یه فرد فوق العادس که حافظ توصیفش کرده و از بی وفاییش می ترسه

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- یعنی من بی وفام؟

خنده کوتاهی کرد و گفت:

- خیلی بهش فکر نکن

خواستم حرفی بزنم که مجری ارکس دعوت کرد که یه اهنگ فوق العاده از رضا صادقی رو با صدای همکارش بشنویم ... شاهرخ بلافاصله بعد از اینکه موزیک شروع به نواختن کرد ایولی زیر لب گفت و رفت تو حال و هوای خودش ... خواننده شروع کرد به خوندن و شاهرخم زیر گوشم خوند: 

- و به شیرینی یک شب یلدا تو به وسعت آبی همه دریا

تو طراوت یاس و گل شب بو تویی مرحم زخم همه دریا

تو طلوع سحر تویی صبح دگر به افق های حیاتم

توچوتاج سری تو من دگری من چوخاکی زیر پاتم

من اگر زنده ام ازبهر توام من اگر عاشقم از عشق توام 

من اگر بیدارم و میخوانم به تو دلخوشم ای مهتاب شبم 

به تو دلخوشم ای همه تاب و تبم 

به غریبی من یادت شده تسکینم فقط از دوریت ای آینه غمگینم

همه لحظه ی من از یاد تو پرگشته 

به افق های دلم نام تو خور گشته

ته دلم داشت یه اتفاقایی میوفتاد ... دیگه وقتش بود اعتراف کنم دوسش دارم ... شاهرخ کسی بود که تنهایی هامو پر کرده بود ... موقع بد حالی هام کمکم کرده بود ... هوامو داشت ... حواسش بهم بود ... غریبه بود و حواسش بود که در چه حالم ... نوژنی که سابقه اشناییمون 10 سال بود با شاهرخی که شاید 3.4 ماه کنارم بود؛ یکی بود ... یه روزی عاشق نوژن بودم اما الان دیگه برادرم شده ... یه حس خواهر برادری ساده ... درست عین شایان و شیدای چشم هایی به رنگ عسل ... مثل خورشید و مهرداد کسی می اید ... خواهر و برادر ... اما شاهرخ...

نه برادر بود نه دوست پسر ... حتی دوست اجتماعیم نبود ... هر چی بود بهم نزدیک بود ... از خیلی چیزای زندگیم خبر داشت بدون اینکه من بهش حرفی بزنم ... نمی دونم فرید خودش گفته بود یا شاهرخ خواسته بود که از من براش حرف بزنه ... الان که فکر می کنم می بینم خوب کاری کرد ... یه بار سنگین از روی دوشم برداشت ... خدا می دونست که چقدر سخت بود به زبون اوردن این جمله که "من یه پرورشگاهیم..."

- امشب خیلی تو خودتی ... نه به تولد پریا نه به امشب

نفسمو فوت کردم و همونطور که نگاهم به رو به روم بود گفتم:

- هفته قبل تولد پریا نمی دونستم مامانم منو نمیشناسه

نچی کرد و گفت:

- ای بابا ... همه چیو داری به اون مادر بیچاره ربط میدی ... دست خودش که نیست

- دست خودش بود که نره

- اگه بازم حوصله نداری برام تعریف کنی چیزی نگو 

حرفی نزدم ... شاهرخ بعد از مکث طولانی ای گفت:

- یه چیزی می خواستم بگم دیگه با این حالت منصرف شدم

سرمو چرخوندم سمتش ... گفتم:

- بگو

سمت دیگه ای رو نگاه کرد و گفت:

- نه دیگه بیخیال

بازوشو گرفتم و گفتم:

- شاهرخ؟

تو چشمام زل زد و گفت:

- جانم؟

- حرفتو بزن 

نفسی گرفت و صندلیشو نزدیک تر کرد ... نرمی عطرش تو مشامم پیچید ... دستشو پشت صندلیم انداخت و گفت:

- شاید زمان درستی نباشه و یکم برای این حرف زود باشه ... اما خب واسه اینکه خیالم راحت بشه می خوام این حرفو بزنم ... می خوام بدونی خواستنت برای یکی دو شب نیست 

تا تهشو خوندم ... حرفشو قطع کردم و گفتم:

- می خوای بیای خواستگاری؟

سرشو انداخت پایین و گفت:

- اره

صدای بلندگو ها زیاد بود و از روی لب خونی فهمیدم چی گفت ... حس و حال بلند کردن صدا برای رسیدن به گوشش نبود به خاطر همین سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم:

- می دونی که حالمو ... 

سرشو بلند کرد و گفت:

- نگفتم الان ... هر وقت که خواستی 

حرفی نزدم ...

سنگینی نگاهی اذیتم می کرد ... بعد از اینکه چشمی چرخوندم بازم نگاهم به همون دختر ساده گره خورد و باز هم مثل دفعه قبل نگاهشو دزدید 

نگاه این دختر چی می گفت؟

اصلا کی بود؟

چرا با حسرت نگاه می کرد؟

یعنی شاهرخو دوست داشت؟

من که برای کنار شاهرخ بودن تلاشی نکردم ... خودش اومد سمتم ... پس چرا اینجوری نگاه می کرد؟

ارنج شاهرخ به ارومی توی پهلوم خورد و صدای بعدش که گفت:

- خواهر فرنوشو قورت دادی که!

خواهر فرنوش؟ 

پس چرا تولد پریا نبود؟

- خواهر فرنوشه؟

اوهومی بلغور کرد که پرسیدم:

- تولد پریا چرا ندیدمش؟

- امتحان داشت نیومد

شاهرخ از کجا می دونست؟

با اخم ریزی گفتم:

- برات مهم بود؟

مبهم پرسید:

- چی؟

- اینکه چرا تولد پریا نبود

لبخند پهنی زد و گفت:

- حسود خانوم! فرنوش پر حرفو نمیشناسی تو؟ یه سوال بپرسی تا تهش میره!

ابروهامو بالا دادم و گفتم:

- پرسیدی که چرا نیومده؟

با لبخند گفت:

- کنار شهنود بودم که شهنود پرسید ... من نپرسیدم!

اهانی زیر لب گفتم و به میوه هایی که جلوم بود چشم دوختم ... پرتغال التماس خوردن می کرد ... اما می دونستم بعدش دستام نوچ میشه ... 

جواب التماسش خفه شو بود!

داشتم به خوردن خیار فکر می کردم دست شاهرخ موز تا نصفه عریانی رو به طرفم گرفت ... از دستش گرفتم که یه موز دیگه برداشت و گفت:

- 2 هفته دیگه تولدته

14 دی چقد نزدیک بود ... شاهرخ از کجا می دونست؟

قبل از اینکه کله موز خورده بشه گفتم:

- تو از کجا می دونی؟

کوتاه گفت:

- فرم استخدامت

چقدر کنجکاو بود ... چه چیزایی ازم می دونست بدون اینکه من بهش بگم ... من چی می دونستم؟

6 تا خواهر برادرن ... باباش رئیسمه ... داداشش شوهر فرنوشه ... دیگه چی؟ اهان ... دوست فریده ... دیگه ... دیگه چی می دونستم؟ متولد چه ماهیه؟ اصلا چند سالشه؟ چرا هیچ وقت نپرسیدم چند سالشه؟

سرمو خاروندم و گفتم:

- نوژ... نه ... چیز شاهرخ؟

لبخندی زد و نگاهم کرد ... منتظر ادامه حرفم بود ... گفتم:

- تو چند سالته؟

زد زیر خنده ... از ته دل ... به دقیقه نکشید اما زیاد خندید ... حق داشت ... بعد از 3 یا شایدم 4 ماه حق داشت بخنده ... من دیونه چرا از خودش پرسیدم؟

بالاخره خنده هاش تموم شد ... اما هنوز لباش کشیده بود ... گفت:

- فکر می کنی چند سالمه؟

کلافه گفتم:

- دختر 15 ساله نیستی که حدس بزنم ... لوس نشو بگو

بعدم گاز دوم از موزمو زدم که سریع گفت:

- 32

موز پرید تو گلوم ... تو دو راهی مری و ریه مونده بود کجا بره ... مجبورم کرد سرفه کنم و مثل یه بچه 6 ماهه هدایتش کنم به مری ... شاهرخ دستپاچه شد ... برای اینکه یه وقت هوس نکنه بزنه پشتم خودمو جمع و جور کردم و با بهت گفتم:

- چند؟

- عزیزم 320 که نگفتم اینجوری هول می کنی 

چرا فکر می کردم 27.28 ساله باشه؟ از نوژن بزرگتر بود؟ 

اختلاف 25 و 32 میشد 7؟

7 سال اختلاف بین من و شاهرخ؟

شاید یکم زیاد بود ... شایدم نه ... اما چرا مثل 30 ساله ها نبود؟

موزو نصفه توی بشقابی ول کردم ... 

سرم گیج می رفت...

معده ام می سوخت...

مطمئن بودم رنگی هم به رو ندارم

چرا شام نمی اوردن؟

این آشفتگی برای چی بود؟

سن شاهرخ؟

مگه 32 چه اشکالی داشت؟

من چم بود؟

چرا اینطوری بودم؟

چرا همه جا می چرخید؟

چرا ارکس خفه نمی شد؟

چرا شاهرخ همش صدام می کرد؟

چم بود...؟

سرمو بین دستام جا گرفت ... جواب تمام النا و الی گفتن های نگران شاهرخ فقط یک خوبم خشک و خالی بود ... خوبمِ دروغی که شاهرخ باور نکرد ... 

شونه هامو گرفت و سرمو از دستای لاک زدم جدا کرد ... صندلیش جلوتر اومد ... 

زانو هام بین زانوهاش بود ... دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:

- چی شد یهو؟

تو چشماش زل زدم و گفتم:

- نمی دونم ...

اب دهنمو قورت دادم ... گلوم سوخت ... با بغضی که نمی دونم چرا یه دفعه اومد سراغم گفتم:

- میرم از پریسا خدافظی کنم ... تو همینجا بمون زود میام

دستاشو از روی صورتم برداشتم و از جام بلند شدم

بازم صدام کرد...

انتظار داشت جواب بدم؟

موهامو که پریشون دور و ورم ریخته بود پشت گوشم گذاشتم و رفتم سمت جایگاه عروس و داماد.

سرم بدجوری گیج می رفت...

صدای وحشتناک موزیک پتکی تو سرم بود...

کاش شاهرخ خواننده رو خفه می کرد...

از بین دختر پسرای 17.18 ساله ای که دور هم بودن رد شدم که به یکی از همون دخترا خوردم ... نزدیک بود بخورم زمین که دختر زیر بازومو گرفت و نگهم داشت...

لعنت به کفشی که پاشنه اش 10 سانت بود...

ببخشیدی گفتم که با صدای جیغ و رو مخش گفت:

- عزیزم یکم مراقب باش

از کنارشون رد شدم و بالاخره به پریسا رسیدم ... 

چقد طولانی بود این راه...

پریسا با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم ... با چشمایی که دو دو میزد گفت:

- الی چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

دستمو رو پیشونیم گذاشتم و گفتم:

- نمی دونم پریسا ... حالم خوب نیست ... اومدم خدافظی کنم ... ببخشید شبتو خراب کردم ... باید بیشتر میومدم پیشت ... شرمندم

بغلم کرد و گفت:

- عزیزم این چه حرفیه ... می دونم تو چه وضعیتی هستی و همش به فکر مامانتی ... همین که اومدی خودش کلیه ... ولی این عن بازیتو یادم نمیره ... چسب دو قلو بین تو و شاهرخ بود راحتر جدا می شدین از هم ... هنوز هیچی نشده چسبیدی بهش وای به حال اینکه ازدواجم بکنین ... 

چقد پریسا حرف میزد...

ازش جدا شدم و گونه اشو بوسیدم ... با همون حال خرابم گفتم:

- کم زر بزن ... خدافظ

اونم گونمو بوسید و گفت:

- اگه رنگت نپریده بود از دافای امشب بودی ... به سلامت

لبخند بی جونی زدم و مسیرو برگشتم ... 

کی امشب به داف بودن فکر می کرد ...

برگشتم پیش شاهرخ و خواستم مانتو و شالمو که روی صندلی کناریش بود؛ بپوشم که دستمو گرفت و گفت:

- یه دقیقه بشین ببینم ... دستات چقد یخه

نای مخالفت نداشتم... 

نشستم...

دستای اون خیلی داغ بود...

همون دستشو گذاشت روی پیشونیم که حالت صورتش عوض شد ... با بهت گفت:

- تو چرا انقد داغی؟

- شاهرخ ول کن بابا زنگ بزن نوژن بیاد

- چی میگی تو؟ تب داری!

بعدم اجازه هیچ عکس العملی نداد و مانتومو گرفت طرفم و بپوشی گفت ... مانتو رو پوشیدم و شالمم انداختم رو سرم ... 

- تو بمون من برم خدافظی کنم

با دست بی جونم کتشو گرفتم و گفتم:

- نمی خواد ... زنگ بزن شاهرخ میاد می برتم

پوزخندی زد و گفت:

- شاهرخ می خواد ببرتت

چقد خنگ شده بودم...

کلافه گفتم:

- نه ... یعنی نوژن میاد

محکم گفت:

- خودم می برمت حرفم نباشه

حرفی نزدم و همونجا رو صندلی نشستم دیدم فرنوش داره میاد سمتم ... حال نداشتم از جام بلند بشم ... نزدیک تر شد و گفت:

- کجا شال و کلاه کردی؟

- حالم خوب نیست فرنوش ... تب دارم

با نگرانی گفت:

- چرا؟ شاهرخ کو؟

- رفت خدافظی کنه الان میاد

بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت:

- ایشالا زود خوب بشی

لبخند زورکی ای زدم که صدای شاهرخ از پشت گفت:

- پاشو بریم

بعدم رو به فرنوش گفت:

- ما رفتیم ... به شهنود بگو برمی گردم مامان اینا رو می رسونم ... شما خودتون دو تایی برگردین ... فعلا

با فرنوش دست داد و کیف منو گرفت تو دستش ... حفظ تعادل با اون کفشا تو اون حال خیلی سخت بود ... دست شاهرخو گرفتم تا اگه تعادلم بهم ریخت نخورم زمین ... تا دم در تالار رفتیم که گفت:

- همینجا وایسا من برم ماشینو بیارم

شاید رفت و برگشتش 5 دقیقه طول کشید ... سوار شدم و به سمت خونه رانندگی کرد

آواره کوچه های بی کسی 31

***

لباسمو پوشیده بودم و موهامم فر کرده بودم ... جلو اینه داشتم ارایش می کردم که نوژن اومد تو اتاقم و روی تخت نشست ... از توی اینه می تونستم ببینمش ... در حالی که داشتم ریملو روی مژه هام می کشیدم گفتم:

- خیلی دلم می خواست نرم

با اخم ریزی گفت:

- چرا؟

- از یک شنبه تا الان حس خوبی ندارم 

ارنجاشو گذاشت روی زانوهاش ... چونه اش رو هم به پنجه های قفل شده اش تکیه داد و حرفی نزد و فقط بهم خیره شد ... ادکلن کادو شده اش توی کشو میز توالت بود ... 

ابروهام هنوز بی رنگ بود...

گونه هامم رنگ پیشونیم...

ناخنامم هنوز سفید و کالباسی بود...

نوژنم تو همون حالت خیره به من...

در ریملمو بستم و بعد از مداد ابرو و رژگونه؛ لاک قرمزمو برداشتم ... برگشتم سمت نوژن و با اشاره به لاکم گفتم:

- می زنی؟

چشماشو رو هم گذاشت...

بالاخره از اون ژست درومد ... کنارش نشستم ... دستمو گرفت و گذاشت روی رون پاش ... در لاک و باز کرد و اروم اروم رنگ گذاشت روی ناخنام ... خنکی لاکو دوست داشتم ... انگشت کوچیکم تموم شد ... رفت روی انگشت بعدی ... اونم خنک شد ... نوبت انگشت بزرگه بود ... نوژن حرف نمی زد ... انگشت سبابه هم تموم شد ... بعد از انگشت شست اون یکی دستمو گرفت و گذاشت روی رونش ... انگشت کوچیکه ... انگشت دومی ... سومی ... چهارمی ... انگشت شست ... چرا شست بود؟ مگه انگشت پنجمی نبود؟ 

کارش تموم شد ... در لاک و بست و بالاخره زبونش چرخید:

- اونجا رفتی سعی کن بیشتر پیش شاهرخ باشی ... این دفعه پریسا سرش از همیشه شلوغ تره و خیلی پیشت نیست ... با شاهرخ باش

چقدر حس خوبی بود کسی که قبولش داری کسی که شاید دوسش داری رو قبول کنه.

چشمی گفتم و ناخنامو فوت کردم ... بعد از اینکه خشک شد رفتم سمت کشو و بازش کردم ... جعبه کادو شده رو برداشتم و رفتم سمتش ... کنارش نشستم و گفتم:

- قابل نداره

اخمی همراه لبخند کرد و گفت:

- به چه مناسبت؟

- چشم روشنی پیدا شدن مامان

- مامانِ...؟

مکثی کردم و گفتم:

- مامانمون!

رفتنی نوژن تا دم تالار رسوند و قرار شد برگشتنی هم بیاد دنبالم ... چقدر خوب بود راننده شخصی داشتن.

همونطور که نوژن خواسته بود همش با شاهرخ بودم ... ناگفته نماند که اگر نوژنم نمی گفت شاهرخ نمیذاشت از کنارش جم بخورم. 

اون شب به اصرار پریسا یکم باهاش رقصیدم و شاهرخم برای اینکه یکم حال و هوام عوض بشه به زور منو کشوند وسط ... بعد از اون 2بار به هیچ وجه حاضر نبودم برقصم ... شاهرخ گفته بود اگه بیام حال و هوام عوض میشه ... ظاهری عوض شده بود ... دیگه راحت می خندیدم اما بازم ته دلم یه چیزی بود که دوست نداشتم.

یکم سر و صداها خوابیده بود که شاهرخ گفت:

- امشبم مثل همیشه محشری

هنوزم با یک نگات دل می بری

ته دلم مالش رفت و لبخندی زدم که نگام افتاد به دختری که نه با غیض بلکه با حسرت بهم چشم دوخته بود ... تیپ دختر ساده بود ... یه ارایش ملایم و لباس تقریبا پوشیده ای داشت ... با نگاه من نگاهشو دزدید و به جای دیگه ای خیره شد ... حدس زدم از هوا خواهای شاهرخ باشه ... به خاطر همین حرفی از نگاه حسرتبار دختر به شاهرخ نزدم. 

با غروری که تو همچین مجالسی بدجوری بهم غلبه می کرد به اطرافم نگاهی انداختم که فرنوشو دیدم ... داشت میومد سمتم ... از جام بلند شدم و باهاش رو بوسی کردم و گفتم:

- کی شیرینی تو رو می خوریم؟

- دیر اومدی شیرینی نامزدی من خورده شده ... ایشالا شیرینی عروسیم

- ایشالا

- بدو بریم با پریسا چندتا عکس بگیریم که اخرش شیر تو شیر میشه هیچ غلطی نمی تونیم بکنیم 

باهم رفتیم سمت پریسا و چندتا عکس 3 تایی و 2 تایی گرفتیم ... عکس چهارم شاهرخ و شهنودم بهمون ملحق شدن و یه عکس تقریبا دسته جمعی شد ... البته این دفعه احسانم بود ... عکس پنجم منو شاهرخ و پریسا و احسان بودیم و عکس ششم پریسا و احسان و فرنوش و شهنود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم پریسا تو اون لباس گلبهی و ارایش ساده اش چقدر ناز و خواستنی بود.

10 دقیقه بعدش مشغول پذیرایی از خودم بودم که شاهرخ گفت:

- امشب شب یلداست

- خب؟

- یه فال حافظ بگیرم؟

- برای من؟

با صدای ارومی گفت:

- برای جفتمون

- بگیر

زیر لب صلواتی فرستاد و با چشم بسته توی دیوان حافظ گوشیش یه شعرو انتخاب کرد و خوند:

- گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

چون نیک بدیدم بحقیقت به از آنی

شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبوَد غنچه بدین تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند 

بیمار که دیده است بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیده مردم

آنرا که دمی از نظر خویش برانی

آواره کوچه های بی کسی 30

- بهتری؟

- اره بد نیستم

- نوژن کجاست؟

گوشی رو دست به دست کردم و گفتم:

- فکر می کنی کجاست ... خانه سالمندان

- تو چرا نرفتی؟

به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:

- برم چیکار کنم؟ مامان منو ندید بگیره و دق کنم؟

- عزیزم خدا نکنه ... همه چی درست میشه ... واسه نامزدی پریسا اماده ای؟

واااااااااای ... چرا یادم نبود ... نامزدی پریسا اخر همین ماه بود ... اول اذر بهم گفته بود و من به کل فراموش کردم ... خدایا حالا با این وضعیت چی کار کنم ... از یه طرف مامان از یه طرف پریسا ... عجب بدبختی ای دارم من!

از دیوار فاصله گرفتم و گفتم:

- اصلا یادم نبود ... دقیقا کی میشه؟

- پنجشنبه

- امروز چند شنبه است؟

- سه شنبه

نفس راحتی کشیدم ... حداقل دو روز وقت داشتم

دوباره به دیوار تکیه دادم و گفتم:

- مرسی که هستی شاهرخ ... واقعا ممنون ... اگه یادم می رفت پریسا تا اخر عمر بهم سر کوفت میزد ... مرسی

- خواهش می کنم ... خرید نداری؟

سرمو خاروندم و به این فکر کردم که لباس دارم یا ندارم ... کاش می شد نمی رفتم 

- میگم شاهرخ میشه اصلا من نیام؟

- ااااا یعنی چی ... پریسا مگه صمیمی ترین دوستت نیست؟ میشه نیای؟ یکم فکر کن!

- خب اخه من با این حال و روزم کجا پاشم بیام؟!

- اتفاقا خیلیم خوبه برات ... یکم حال و هوات عوض میشه چند ساعتی از فکر مامانت میای بیرون ... تو فکر کن یه درصد پریسا بدون تو پاشو بذاره تو تالار ... اصلا باید ساقدوش عروس باشی

- ولم کن تو رو خدا ... جمع کنید بابا این مسخره بازیا چیه!

خندید و گفت:

- شوخی کردم عزیزم ... ولی میای ... پریسا هم راضی بشه که نیای من به زور میارمت ... حالام پاشو برو لباستو عوض کن بیام دنبالت بریم خرید

- خرید واسه چی؟

- نگو که می خوای لباس تکراری بپوشی که باور نمی کنم

عجب سیریشیه این بشر! 

ولی بدم نمی گفت ... حتی شاید خرید یکم حالمو بهتر می کرد 

ولی لباس داشتم ... همون دکلته ابی که اون شب خریدم ... ولی نمی دونم چرا دلم لباس مکشی می خواست

- خیلی خب باشه ... نیم ساعت دیگه اینجا باش

- باشه عزیزم ... به خودت برسیا ... نیام ببینم مثل این شوهر مرده ها شدی

خندیدم و گفتم:

- باشه چشم

- بالاخره خندیدی ... بوس بای

بای دادم و قطع کردم ... به نوژنم خبر دادم که با شاهرخ میرم خرید و اونم مخالفتی نکرد ... از لحن صداشم چیزی دستگیرم نشد که اونجا چه خبره ... خیلی معمولی بود.

همون پالتویی که حسام برام خریده بود رو پوشیدم و به دستور شاهرخ ارایش کردم ... یه کلاه بافتنی هم رو سرم گذاشتم ... موهامم تو پالتوم بود و مثل شال گردن گرمم می کرد ... خودمونیما ولی عجب جیگری شدم ... بیخیال همه اتفاقایی که افتاده از خودم عکس گرفتم و گذاشتم تو اینستا ... یکم به تحسین این ادمای مجازی احتیاج داشتم

تازه هوا تاریک شده بود که زنگ در خونه زده شد .... رفتم پایین و سوار ماشین شدم ... شاهرخ چند لحظه نگام کرد و گفت:

- من گفتم مثل این شوهر مرده ها نباش ولی نگفتم عروس شو که! 

بعدم مثل پیرزنایی که غر میزنند گفت:

- پدرسوخته اگه گشت تو رو بگیره من چه گلی به سرم بگیرم؟هان؟

خندیدم و گفتم:

- نترس در میریم

- حالا خوبه چند روزه دپسرده ای ... دپسرده نبودی چه شکلی می شدی! 

به لبخندی اکتفا کردم که گفت:

- حالا بیا یه عکس باهم بگیریم پز بدم من با یه پرنسس رفتم بیرون ... بدو!

به شوخی گفتم:

- نه خیر نمیشه ... میذاری اینستا دوست پسرام پدرتو درمیارن

راه افتاد و گفت:

- چشمم روشن ... دومس پسملم که داری!

از وجود حسام خبر نداشت ... حسامم از وجود شاهرخ خبر نداشت ... کم کم باید حسامو میذاشتم کنار ... شاهرخ خیلی بهتر بود. حتی می تونستم روش حساب همسری باز کنم ... خودشم از اول همینو می خواست ... اکثرشونم با همین سر دوستیو باز می کنن ... ولی شاهرخ از دوست پسر بهم نزدیکتر بود.

حرفی نزدم که جدی شد و گفت:

- واقعا داری؟

- تو عممی اینجا نشستی؟

نیشش باز شد و گفت:

- چاکرتم به مولا

تو راه کلی مزه ریخت و جفنگ بازی دراورد تا منو بخندونه و موفقم بود ... بعد از نیم ساعت رانندگی جلو یه پاساژ بزرگ نگهداشت و پیاده شدیم ... کلی تو طبقه ها گشتیم تا یه لباس خوب پیدا کنیم ... رو هر لباسی که دست میذاشتم شاهرخ یه ایرادی ازش می گرفت ... تنگه ... گشاده ... بلنده ... کوتاهه ... جمعه ... بازه ... هر لباسیم که اون انتخاب می کرد من یه ایرادی می گرفتم ... جلو یه مغازه وایساده بودیم و درمورد یه لباس نظر میدادیم که شاهرخ یه دفعه گفت:

- الی بپر تو مغازه پلیس اینجاست

نگاه کوتاهی به اطرافم کردم و سریع رفتم تو ... تو اینه ای که درست رو به روم بود نگاهی انداختم و خودمو برانداز کردم ... شال و روسری سرم نکرده بودم و فقط همون کلاه رو روی سرم گذاشته بودم ... موهامم که تو پالتوم بود اما گردنم کاملا باز بود ... شک نداشتم اگه از سی کیلومتریم منو ببینن میگیرنم ... ولی شاهرخ کنارم بود و همین یکم ترسمو کم می کرد ... شاهرخم باهام اومد تو مغازه و در حین اینکه من تو اینه خودمو نگاه می کردم درخواست یه لباس داده بود تا الکی پرو کنم و خودمو بندازم تو اون اتاق تنگ و تاریک تا اون پلیسا برن.

فروشنده همون لباسی که شاهرخ گفته بود و اورد ... انقد تو فکر پلیسا و تیپ و قیافم بودم که نفهمیدم شاهرخ چه لباسی رو انتخاب کرد ... فروشنده که یه زن میانسال بود لباسو داد دستمو منم رفتم تو اون اتاق ... نگاهی به لباس کردم که دیدم خیلیم بد نیست ... یعنی خوشگل بود ... یه تونیک حلقه ای شیری که یقه هفت بود و چپ و راستی ... مدلشم پیله ای و تنگ بود ... واقعا خوشگل بود ... در اتاقو یکم باز کردم و گفتم:

- شاهرخ؟

سریع اومد سمتم و گفت:

- جان؟

- خوشگله ها ... همینو بخرم؟

- اگه خوشت اومده برش دار

- بپرس رنگ دیگه نداره؟

رو به فروشنده گفت:

- خانوم رنگ دیگه ندارید؟

- قرمز و مشکیشم هست

تا شنیدم گفتم:

- بگو مشکیشو بده

لباسو برگردوندم و فروشنده لباسو داد به شاهرخ ... شاهرخم به من داد تا بپوشم.

با کلی بدبختی پرو کردم و بعد از تایید شاهرخ لباسای خودمو پوشیدم و اومدم بیرون ... شاهرخم پولشو حساب کرد و از مغازه خارج شدیم ... پلیسا هم دیگه باید می رفتن و همینطورم بود ... یه نفس راحت کشیدم و بقیه پاساژو گشتیم ... با سلیقه خودم یه کفش ورنی پاشنه 10 سانتی مشکی با کیفشو هم برام خرید ... حتی لوازم ارایشم می خواست برام بخره اما تو این یه مورد تا خرخره پر بودم و منصرفش کردم.

تو پاساژ قدم میزدیم که گفت:

- الی؟

- بله؟

با لحن جدی ای گفت:

- پریروز تو اسایشگاه گفتی مامانت فقط 5 ماه مامانت بود ... از اون لحظه تا الان تو فکرشم ولی به نتیجه نمی رسم

برای اینکه از سر خودم باز کنم گفتم:

- بعدا راجع بش حرف میزنیم

- نه الی همین الان می خوام بدونم

اصلا حوصله مرور خاطره و تعریفشو نداشتم ... گفتم:

- حال و حوصله تعریف ندارم ... بعدا میگم

شایدم اصلا نمی گفتم ... شاهرخ نمی دونست من از خانواده نوژن نیستم ... فقط پریسا می دونست و حسام ... شاهرخم باید می فهمید؟ شاهرخی که 5 تا خواهر برادر داشت و یه عالمه دوست و اشنا ... کنار میومد با بی کسی من؟ 

حرفی نزد ... 

منم دیگه حرفی نزدم ... 

به قدم زدنمون تو پاساژ ادامه دادیم که چشمم افتاد به یه عطر فروشی ... هوس یه عطر جدید کرده بودم ... رفتم تو مغازه و شاهرخ دنبالم اومد ... از فروشنده خواستم چندتا عطر مردونه و زنونه جدیدو برام بیاره ... بعد از تست کردم چندتا و پرسیدن سلیقه شاهرخ 2 تا ادکلن خریدم ... یه زنونه و یه مردونه ... مردونه اش رو خواستم برام کادو کنه ... این دفعه خودم پولشو حساب کردم و بعد از تحویل ادکلنا اومدیم بیرون.

شامم تو رستورانی همون دور و ور خوردیم و ساعت 11 شب منو رسوند خونه ... قبل از اینکه پیاده بشم گفت:

- پنجشنبه می بینمت

- باشه ... مرسی بابت امشب ... خوش گذشت

- قابل شما رو نداشت ... ولی عکس نگرفتیما

لبخندی زدم و گفتم:

- عکسم می گیریم

نیشش باز شد و گوششیو دراورد ... شونه و کله هامونو بهم نزدیک کردیم و شاهرخ با دوربین جلو یه عکس گرفت ... خوب نشد ... دوباره گرفت ... این دفعه خوب شد.

درو باز کردم که پیاده بشم اما گفت:

- بدون بوس می خوای بری؟

آواره کوچه های بی کسی 29

***
پشت در اتاقش وایساده بود ... با انگشت سبابه اش شقیقه هاش رو ماساژ میداد ... جمع مکسر شقیقه میشد شقایق؟
انگار باورش نمی شد ... پشت سرش وایساده بودم ... منتظر بودم دستش بره روی در و بازش کنه ... دستاش از کنار سرش اومد پایین ... یکم جلوتر رفتم و شونه به شونه اش وایسادم ... 
بالاخره دستش رفت روی دستگیره رو به پایین هدایتش کرد ... در با صدای تیکی باز شد ... باهم رفتیم تو ... اول اون ... اب دهنمو قورت دادم و منتظر یه واکنش شاید عجیب از طرف نوژن ... 
نگاهم بین نوژن و مامان که روی تخت مثل اون دفعه دراز کشیده بود؛ رفت و امد می کرد ... تا اینکه چشمای مامان برق زد و لبش به منحنی لبخندی باز شد ... نوژن رفت سمتش و خودشو تو اغوشش جا کرد ... مامان تند تند صداش میزد و نوژن نوژن از دهنش نمی افتاد ... تا اون لحظه اشک نریخته بود ... مامانم که ابر بهار بود ... منم از نوع بی صداش ... دلم گرفته بود ... از اینکه مامان نوژن، مامان نوژن بود و مامان من نه ... دلم گرفت از اینکه همه یه کسی رو دارن که مرحم درداشون باشه اما من نه ... همه یه کسی رو دارن که قربونشون بره اما من نه ... همه یه کسی رو دارن که ...
اما من نه...
اشکامو پاک کردم و تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم ... گریه نکنم و شاد باشم ... به خاطر نوژن که انتظارش تموم شد ... به خاطر نوژن که مامانش اونو شناخت...
اما منو نه...
از فضای بسته ساختمون اومدم بیرون و رفتم تو محوطه ... تو کیفم چشمک میزد ... کسی بهم پیشنهاد نداده بود ... خودم حس می کردم برام ارام بخشه ... گریه که دیگه فایده نداشت ... ولی اگه نوژن می فهمید ممکن بود دیگه اسم منو نیاره و کلا بذاره بره ... حالا که دیگه مامانشم پیدا کرده بود و احتیاجی به من نداشت ... هر چی هم باشه از همون پدره ... اولین بارمم که نبود ... با این دفعه میشد سومی ... دلو به دریا زدم و یه نخ کشیدم بیرون ... استوانه سفید و باریکش لبمو کم داشت ... اروم گذاشتمش گوشه لبم ... فندک مشکیم توی جیبم بود ... تو دستم گرفتمش که سرماش تا ته استخونام رسید ... ولش کردم ... سیگارو از گوشه لبم برداشتم و پرت کردم یه طرف ... هر چیم که بودم اهل سیگار نبودم ... اون دوبار هم به قول معروف تفننی بوده و واسه کسب تجربه ... می دونستم اگه بکشم اسیرش میشم 
گوشیم زنگ خورد ... شاید نوژن بود ... از تو جیب پالتوم کشیدمش بیرون که دیدم اسم حسام رو گوشی چشمک میزنه ... جواب دادم:
- بله؟
برخلاف همیشه خیلی سرد گفت:
- علیک سلام ... چطوری؟
- خوبم
- خیلی ممنون منم خوبم شما خیلی لطف دارید همیشه احوال ما رو می پرسید من نمی تونم جبران کنم 
- چیه گازشو گرفتی همینجوری پشت سر هم متلک بار من می کنی ... لابد گرفتارم ... بچه دبیرستانی نیستم که الاف باشم تو نت و کوچه خیابون
- جسارت نکردم
حرفی نزدم ... گفت:
- چیزی شده؟ بهم ریختی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بعدا میگم ... کاری نداری؟
- چند وقته درست حسابی باهم حرف نزدیم ... حواست هست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حسام ... باید باهات حرف بزنم ... خیلی بهت احتیاج دارم
- عزیز دلم هروقت خواستی من سراپا گوشم 
- مرسی که هستی ... فعلا
- خدافظ
گوشیمو برگردوندم تو جیبم که به فندکم برخورد کرد و صدای خفیفی بلند شد ... شال گردنمو یکم شل کردم ... دوباره دلم خواست بکشم ... بازم مقاومت کردم ... خواستم برگردم تو پیش نوژن و مامان اما ترجیح دادم کنار ماشین منتظر نوژن باشم ... از محوطه خانه سالمندان اومدم بیرون و اروم اروم زیر برف شروع کردم به قدم زدن ... مقصدم ال 90 نوژن بود ... برفم از دیشب که شروع شده بود تا اون لحظه که به نظرم ساعت 5 بعد از ظهر بود ادامه داشت ... دستامو کردم تو جیب پالتوم ... دوباره به فندکم رسیدم ... از درون که داشتم می سوختم ... پس خیلیم فرقی نمی کرد اگه یه وقت سیلی ای زیر گوشمو بسوزونه.
دوباره یه سیگار گذاشتم گوشه لبم ... سرجام وایسادم و فندکمم دراوردم ... روشنش کردم و نزدیک سیگارم بردم.
بعد از سوختن سر سیگار فندکو گذاشتم تو جیبم و یه کام عمیق گرفتم ... درست حدس زده بودم ... یکم ارومم کرد ... 
چرا ننشستی با حرف همه چیو حل کنی
گذاشتی رفتی تا من بشم یه ادم الکلی
که هی بریزم و بخورم و سیگار بکشم
تا که تصویر تو یه دفعه بیاد به چشمم
ولی من مثل بقیه نیستم
می خوام اول مقصدم پیاده بشم
هر مرد و زنی که از کنارم رد می شد یه نگاه به من می انداخت یه نگاه به سیگارم ... بعضی هاشون بی تفاوت بودن و بعضی هاشون تاسف می خوردند ... از نگاهشون می شد فهمید ... از نگاه ادما خیلی چیزا می شد فهمید ... همین که نگاه شقایق مثل همه دنیام یخ بود کافی بود تا بفهمم دروغ نیست که میگن چشم دریچه روحه ... به ماشین نوژن رسیدم ... سوئیچ نداشتم ... تو همون سرما با تکیه به سپر ماشین ادامه سیگارو کشیدم ... هر دودی که خالی می کردم انگار سنگینی روحم خالی می شد ... بیخود نیست مردم سیگار می کشن ... درد دارن ... زخم دارن ... بدبختی دارن ... گرفتاری دارن ... ولی هر چیزی هم که داشته باشن اکثرشون مادرم دارن ...
به فیلترش رسیدم ... اخرشو پرت کردم تو جوب ... می دونستم بوی سیگار گرفتم ... اسپری نداشتم اما ادکنمو رو خودم خالی کردم ... اگه نوژن نبود نیازی به اینکارا هم نبود ... ولی بازم خدا رو شکر که یه نفر هست که ازش بترسم و یه چیزایی رو ازش مخفی کنم ... جالبش اینجاست که همون ادم از دار و ندارم بیشتر از همه خبر داره.
طول کشید تا بیاد ... نوک انگشتام سرخ شده بود ... دماغمم ندیده حدس میزدم که همینطور باشه ... موهامم بهم ریخته از زیر کلاهم زده بود بیرون ... ترجیح دادم به جای یخ زدن به نوژن زنگ بزنم که بریم.
طول کشید تا جواب بده:
- الو نوژن نمی خوای بیای؟
با لحنی که به نظرم یکم گرفته بود گفت:
- چرا 10 دقیقه دیگه میام
- کنار ماشین منتظرتم
باشه ای گفت و قطع کرد ... 10 دقیقه اش شد 15 دقیقه ... از دور دیدمش که با اخمای درهمش داره میاد ... یه بار دیگه خودمو بو کردم ... خدا رو شکر اثری از سیگار نبود ... نزدیکتر شد و قفل ماشینو باز کرد ... منتظرش نشدم و سریع نشستم تو ماشین ... خیلی فرقی با بیرون نداشت ... بازم سرد بود ... نوژن درو باز کرد و نشست تو ماشین ... خیلی گرفته بود ... حرفی نزد و راه افتاد ... بخاری ماشینم روشن کرد ... از اون خیابون اومدیم بیرون ... بازم ساکت بود ... فکر می کردم خوشحال تر از این حرفا باشه ... مامان که اونو شناخت ... ماشینم که گرم شده بود ... دردش چی بود؟
طاقت نیاوردم و گفتم:
- نوژن؟
- بله؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- خوشحال نیستی مامان پیدا شده؟
- چرا خیلی...
- پس ... پس چرا انقد درهمی؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- چرا نگفتی الزایمر داره؟
حالا این دفعه نوبت من بود که سکوت کنم و حرفی نزنم ... رومو برگردوندم سمت خیابون و چیزی نگفتم ... گفت:
- با توام الی ... چرا نگفتی؟
- چی می گفتم؟ می گفتم مامان منو نمیشناسه؟ می گفتم منو نمی خواد؟ می گفتم که ازم خواست مامان صداش نکنم؟ که چی بشه؟ که داغون بشی؟ خودت می فهمیدی ... نیازی به گفتن من نبود
سرعتشو یکم کمتر کرد و با تعجب گفت:
- تو رو نمیشناسه؟
سرمو انداختم پایین که اگه اشکی ریخت بتونم یه کاری براش بکنم ... 
- الی...
بازم حرفی نزدم ... بغض داشتم ... این دفعه خیال شکستن نداشت ... بغض بزرگی بود ... حجم گلومو اشغال کرده بود و تنفسو سخت ... غورتش دادم اما فایده نداشت ... برگشت ... دوباره خیابون خیره شدم ... 
- الی چرا حرف نمیزنی؟ مامان که می گفت خیلی دوست داره ... می گفت هواشو داری بهش می رسی ... مگه میشه تو رو نشناسه ... هان؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- النا رو میشناسه ... اما ...
- اما چی؟
با صدای لرزونم گفتم:
- منظورش من نیستم ... منظورش ترنمه ... دوستم ... اصلا ... اصلا اون منو کشوند اینجا ... مامان فکر می کنه اون الناست 
نوژن مات بود ... بهم خیره شده بود که با بوق ماشینی که به طرفمون میومد به خودش اومد و فرمونو چرخوند ... کنار خیابون وایساد ... بازم بینمون سکوت بود ... دلم گریه می خواست اما بغضم انگار شکستنی نبود ... به پیاده رو خیره شدم که نوژن گفت:
- الی جدی میگی؟
- یه جوری حرف میزنی انگار ندیدیش ... تو که دیدی الزایمر داره ... فکر کردی چرا نموندم تو اتاق؟
- پس چرا منو شناخت؟
- ببین نوژن ... اون هم النا رو داره هم نوژنو ... فقط ... تصویری که از النا داره من نیستم 
- ناراحتی نه؟
انقد جواب سوالش سخت بود که ازم پرسید؟
لازم نبود جواب بدم ... حتی سوالش پرسیدن نداشت ... 
سکوتمو که دید گفت:
- متاسفم الی ... از 10 سال پیش تا الان...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- میشه گذشته رو نبش قبر نکنی؟
نفسشو با اه بیرون داد و گفت:
- هیچکدوم ما نمی خواستیم اینطوری بشه
خواست ادامه بده که گفتم:
- ولی شده
چرخیدم سمتش و گفتم:
- ببین نوژن ... هیچکدوم این اتفاقا تقصیر تو نیست ... نوژن تو بهترین ادمی هستی که تا الان دیدم ... همیشه و همه جا گفتم که با دنیا عوضت نمی کنم ... اگه تو نبودی من الان از همین دخترایی بودم شبا تو خیابون ول می چرخن و پول میگیرن تا چندتا پسر راحت بخوابن ... ببین نوژن ... هر چی دارم از تو دارم ... اصلا قول میدم هروز بیام پیشش انقد باهاش حرف بزنم تا یادش بیاد ... تا خوب بشه ... خودم کنیزش میشم ولی تو رو خدا تو انقد غصه نخور ... نوژن حاضرم جونمو بدم ولی خم به ابروی تو نیاد ... حاضرم هر کاری بکنم ولی هیچ غمی تو دلت نباشه ... تو باید همون نوژن قوی ای باشی که همیشه بهش تکیه می کنم ... باشه؟
اشک پهنای صورتمو خیس کرده بود و یه قطره هم روی گونه نوژن بود ... اشکشو پاک کردم که گفت:
- عزیــــــزم...

آواره کوچه های بی کسی 28

نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم ... تنها بود ... خیره به پنجره ... صورت سفیدش که با موهای حناییش قاب گرفته شده بود به طرفم چرخید ... چقد جو سنگینی بود ... رفتم سمتش ... گوشه های لبش به سمت بالا رفت و شبیه لبخند شد ... هوای گرفته ای که از پنجره اتاقش معلوم بود نشون میداد دم دمای غروبه و اسمون دلش گرفته ... شایدم هوای گریه داشت ... 

بهش نزدیکتر شدم ... دیگه مثل اون وقتا خط چشم نداشت ... ولی خال بالای لبش هنوزم بود ... مژه هاش هنوزم بلند بود ... ولی موهاش نه ... تا بالای سینه اش بود ... اون وقتا موهاش بلند بود و همیشه باز میذاشت ... این دفعه هم باز بود ... 

بهش نمیومد 58 سال داشته باشه ... زندگی خیلی بد باهاش تا کرده بود که انقد ضعیف و شکسته بود ... 

لب تخت رو به روش نشستم و بوسه ارومی روی گونه های چروکیده اش زدم ... 

هنوزم همون بو رو میداد...

دستشو که بی حس روی تخت بود گرفتم و بوسیدم ... 

با بغض گفتم:

- میشه مثل 10 سال پیش به فرزندی قبولم کنی؟

- اسمت چیه؟

- النا

با صدایی که 10 سال ارزوی شنیدنش مونده بود به دلم گفت:

- اسم دختر منم الناس ... خودمونیما چقد مامانتو دوست داری ... از وقتی اومدی همش صداش کردی ... خوش به حالش که دخترش انقد دوسش داره

با صدای گرفته ناشی از بغضم گفتم:

- مگه النای شما دوستون نداره؟

- چرا ... خیلی دوسم داره ... تازه می خوام شوهرشم بدم ... تو ازدواج کردی؟

با سر گفتم نه!

- پسر منم ازدواج نکرده ... می خوای ببینیش؟

- مگه اینجاست؟

- نه الان که نیست ... ولی داره میاد ... شمارتو بده به النا که هروقت اومد بگم بیای ببینیش ... شاید خوشت اومد

دیگه بس بود هرچقدر تحمل کردم که گریه نکنم ... 

از اتاق زدم بیرون ... 

از ساختمون زدم بیرون ...

کاش می شد از دنیام بزنم بیرون ...

کاش می شد از خودم بزنم بیرون ...

اخه چرا نمی شد؟ 

***

خودمو پرت کردم تو ماشین شاهرخ و با تمام وجود و از ته دل گریه کردم ... صدای هق هقم سکوت ماشینو می شکست ... هوا هم مثل من سرد بود ... شاهرخ ساکت بود و حرفی نمی زد ... حرکتم نمی کرد ... مامان منم اون بالا قربون صدقه النای خیالیش می رفت ... چرا هیچکس نبود حالیش کنه اون ادم منم نه ترنم ... خدایا نکنه حروم زادم که همه بلا های دنیا رو داری سرم میاری؟ بس نبود همین که از مادر داشتن محرومم کردی؟ خدایا می شنوی اصلا؟ می بینی؟ بندت نیستم ولی مخلوقت که هستم ... اون بالا نشستی زل زدی به زندگی ماها که چی؟ چرا هیچ کاری نمی کنی؟ نذار باور کنم فقط مال ادم خوبایی 

دیگه نای گریه برام نمونده بود ... دستمال سفیدی به دست شاهرخ اشکامو پاک کرد ... 

دیگه ریزش اشکام بی اختیار بود ... شاهرخ بازم حرفی نمیزد ... فقط ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...

نگاهم به خیابون افتاد که با دونه های ریز برف داشت فرش میشد ... کار از گریه اسمون گذشته بود ... بخاری ماشین هم کاری برای سرمای درونیم نمی کرد ... فقط اشکای داغم چشمامو می سوزوند ... النا گفتن شقایق به ترنم دلمو می سوزوند ... خدا هم انگار داشت جیگرمو می سوزوند.

شیشه ها بخار کرده بودن ... با نوک انگشتم روی شیشه یه قلب کشیدم ... تو دلشم یه sh نوشتم

خیره شدم به قلب و sh

نفس عمیقی کشیدم که شاهرخ گفت:

- یه نگاه تو اینه به خودت بنداز ببین چه ریختی شدی 

به حرفش توجهی نکردم ... گریه هام قطع شده بود ... دوباره گفت:

- الی خانوم با شمام

کلافه گفتم:

- ولم کن شاهرخ حوصله ندارم

- به داداشت نمی خوای خبر بدی؟

با نگاه نگرانم بهش چشم دوختم و گفتم:

- اگه نوژنم نشناسه چی؟

- شنیدم ادمایی که الزایمر میگیرن حافظه دورشون خیلی خوبه ... ولی حافظه نزدیکشون نه!

- من مال 10 سال پیشم نه 2 روز پیش

پوزخندی زد و گفت:

- اخه عزیز من با ارایشی که داری ادم سالمم که 10 سال نبینتت نمیشناسه ... چه برسه به مامانت که الزایمرم داره ... بعدشم اون ترنمو النا می بینه ... النا رو داره اما نوژن پیشش نیست

نفسمو با اه خالی کردم که گفت:

- زنگ بزن بهش

گوشیمو از تو کیفم دراوردم و بهش زنگ زدم ... 

بوق اول ... بوق دوم ... بوق سوم کامل نخورده بود که جواب داد:

- جانم؟

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- سلام

- سلام

استرس گرفتم ... چی باید می گفتم؟ چجوری می گفتم؟

ترجیح دادم فعلا حالشو بپرسم ... مقطع گفتم:

- خ...خو ... خوبی؟

با حالت گنگی گفت:

- اره ... صدات چرا بغض داره؟ چیزی شده؟

هول شدم ... چیزی که نباید می پرسیدو پرسید ... چی باید می گفتم؟ ... حلقه اشکامم نمی ذاشت خوب ببینم ... گوشیو قطع کردم و انداختم تو کیفم و دوباره شروع کردم به گریه ... شاهرخ نچی کرد و زد کنار ... دستام روی صورتم بود و شونه هام از گریه می لرزید ... گفت:

- النا این کارا چیه؟ چرا بهش نگفتی؟

صدای ویبره گوشیم بلند شد ... بدون اینکه از توی کیفم بیرونش بیارم همونجا قطع کردم ... با اینکارم شاهرخ یکم عصبی شد ... گفت:

- چرا جواب نمیدی؟ اون حق نداره بفهمه مادرش کجاست؟

جیغ زدم:

- شاهرخ ولم کن!

- گوشیتو بده ببینم

- شــــــــــاهرخ

کیفو از زیر دستم بیرون کشید و زیر لب گفت:

- مـرگ

گوشیمو دراورد و کیفو پرت کرد سمتم ... از ماشین پیاده شد ... منم پیاده شدم که دیدم داره به نوژن زنگ میزنه ... ماشینو دور زدم و رفتم سمتش ... گفتم:

- شاهرخ نزن ... به خدا دیونه میشه پا میشه میاد تهران 

به حرفام اهمیت نمیداد و کار خودشو می کرد ... نوژن زود جواب داد و شاهرخم شروع کرد به حرف زدن:

- الو سلام ... شاهرخم

- ...

- اره با همیم

- ...

- اتفاق که ... نه اتفاق بدی نیست ... به نظر من که خیلی خوبه ولی خب النا یکم حالش بده ... بهتره بیای تهران

- ...

- تو بیا می فهمی

- ...

- هستم ... فقط همین همین الان پاشو بیا اینجا 

- ...

- بیا می فهمی دیگه ... بهت نمیگم تو راه تصادف نکنی از شوق

- ...

- نه داداش ... خیلی اقایی ... یا علی

گوشیو گرفت طرفم و گفت:

- کاری داشت؟

نفسمو خالی کردم و به ماشین تکیه دادم ... دونه های برف روی موهام می نشست ... دوست داشتم زیر برف بمونم ... چون تو اتوبان بودیم سرعت ماشینا خیلی زیاد بود ... دوست داشتم ... شاهرخ کنارم بود ... دوست داشتم ... هوا سرد بود ... دوست داشتم ... نوژن داشت میومد ... دوست داشتم ... مامان شقایقو پیدا کردم ... دوست داشتم ... منو نشناخت ... اینو دوست نداشتم ... ارایشم خراب بود ... دوست نداشتم ... باید می رفتم خونه ... دوست نداشتم ... تا صبح باید گریه می کردم ... دوست نداشتم ... فردا باید می رفتم سرکار ... دوست نداشتم ... دوست داشته هام با دوست نداشته هام برابر بود ... لب مرز بودم ... حس خوبی نداشتم و همین کافی بود تا دوست داشته هام هم جز دوست نداشته هام بشن ... 

تو فکر بودم که فلش دوربینی خورد تو صورتم ... از سمت شاهرخ بود ... نگاهی بهش انداختم که دیدم با گوشیش ازم عکس گرفته ... اخمامو کردم تو هم و گفتم:

- الان چه وقت عکس گرفتنه؟

لبخند زیادی کمرنگی زد و گفت:

- همه عکسای وی چت و اینستات لیدی بوقیه خواستم یه عکس متفاوت ازت داشته باشم

وقت جر و بحث نبود

چشم غره ای بهش رفتم و برگشتم تو ماشین ... سوار شد و راه افتاد ... هوا تاریک شده بود و برف همچنان می بارید ... یاد شبای برفی ای افتادم که تا صبح دعا می کردیم بباره تا مدرسه ها تعطیل بشه و بریم برف بازی ... چه روز خوبی بود اون روزی که اولین برف سال با مامان بابای نوژن و خود نوژن رفتیم برف بازی ... ادم برفی ای که درست کردیم دماغ نداشت و به جاش دکمه مانتوی مامانو گذاشتیم ... کلاهش کلاه نوژن بود و شالش شال من ... هیچ وقت یادم نمیره اون گلوله ای که به نوژن پرت کردم و تو هوا گرفتش ... بعدم با همون زد تو سرم ... چقد خوش گذشت اون روز ... بیشترین روزی که خندیدم ... بهترین روز عمرم ... شادترینم ... چقد همه چی زود گذشت و تموم شد ... مامان چقد زود همه چیو یادش رفت ... نوژن چقد زود خبردار شد ... شاهرخ چقد زود باهام گرم گرفت ... چقد من زود شکستم ... همه چی چقد زود شد ...


 ೋღ❤ღೋ ೋღ❤ღೋ

این پستا رو خیلی دوست دارم ... با النا اشک ریختم و نوشتم

امیدوارم خوب شده باشه

آواره کوچه های بی کسی 27

انگار اب سردی روم خالی کردن ... چرا به ترنم گفت النا؟ مگه من الناش نبودم؟ مگه مامان من نبود؟ چرا ترنمو النا صدا کرد؟ تو این اتاق فقط یه دونه النا بود ... باید به من این حرفو میزد نه به ترنم ... چرا از دیدنم خوشحال نشد؟ چرا انقد ماته؟ کی تو شطرنج زندگیش ماتش کرده که اینطوری نگاه می کنه؟

مو به تنم سیخ شده بود و بدنم سرد ... اشکام دوباره سرسره بازیشون شروع شد ... دهنم باز نمیشد حرف بزنم ... ترنم گفت:

- الناست

مامان شقایقم گفت:

- النا که تویی...

با صدای بلند گفتم:

- مامان چی داری میگی؟ دخترت منم ... النا منم ... 

دوباره نگاهم کرد و گفت:

- چرا گریه می کنی دختر؟

چرا میم مالکیت نچسبوند به دختر؟ 

با التماس گفتم:

- مامان منو میشناسی؟

مهربون گفت:

- من که مامانت نیستم ... من فقط 2 تا بچه دارم ... یه النا یه نوژن ... من تاحالا تو رو ندیدم 

رو به ترنم گفتم:

- این چی داره میگه؟ ترنم دخترش منم نه تو!

ترنم اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کرد و گفت:

- بیا بیرون بهت میگم

این حرفو زد و از اتاق رفت بیرون ... دنبالش رفتم و با عصبانیت گفتم:

- این مامانه منه ... چیکارش کردی که فکر می کنه دخترشی؟ هان؟ با توام ترنم

دیگه از اتاق اومده بودیم بیرون ... خواست حرفی بزنه که گفتم:

- ترنم به خدا اگه یه تار مو ازش کم شده باشه اینجا رو رو سر همتون خراب می کنم ... مامان من حق نداره به تو بگه النا ... من النام نه تو ... نوژن بفهمه پدر همتونو درمیاره 

نفس عمیقی کشید و گفت:

- میذاری حرف بزنم؟ 

ساکت شدم که گفت:

- این همونیه که بهت گفتم فکر می کنه دخترشم ... گفتم که الازایمر داره ... من کاری جز محبت بهش نکردم ... همون کاری که به شمسی خانوم و بقیه می کنم ... مامان تو برام هیچ فرقی با بقیه نداره ... اونم مثل بقیه مثل مامانم دوسش دارم ... النا من خودم مادر دارم ... نیازی ندارم کسی منو دخترش بدونه ... مامانی دارم که با دنیا عوضش نمی کنم ... اگه میام اینجا فقط به خاطر اینه که دل چندتا مادر پیرو شاد کنم ... تقصیر من چیه که اون فکر می کنه من النام؟ من بهش گفتم النا صدام کنه؟ 

- می دونستی نه؟ می دونستی که منو کشوندی اینجا ... اصلا تو چرا باید بین این همه پیر زن منو بیاری پیش این؟ هان؟ اصلا چرا به من نزدیک شدی؟ من کجا تو کجا؟ اصلا تیپت به من می خوره که می چسبی به من؟اره؟

- هیچ اجباری نیست که من با تو دوست باشم ... اصلا چیو من باید می دونستم؟ این که شقایق مامانته؟ این که دنبالشی؟ از کجا باید می دونستم؟ تو که تو دانشکده کاری به کسی نداری ... جز پریسا با کسی صمیمی نیستی ... از کجا باید می دونستم؟

- پس چرا منو اوردی؟

- به فرضم که می دونستم ... بد کاری کردم که مامانتو ببینی؟ با این پیرزن شما چیکار کردین که به این روز افتاده؟ از روز اولی که دیدمش بهم گفت النا ... وقتی بهم گفتن الزایمر داره فهمیدم النا دخترشه و نوژن پسرش ... مثل همه براش دختری کردم ... نخواستم حس کنه هیچکسو نداره ... بد کاری کردم 4 سال نقش تو رو بازی کردم؟ بدکاری کردم مامانت دلش برات تنگ نشه و دق نکنه؟

اب دهنمو قورت دادم ... خیره به ترنم بودم و حرفی نمی تونستم بزنم ... 4 سال اینجا بود؟ 6 سال دیگه چی؟ حالا که منو که نشناخت ... یعنی ممکنه نوژنم نشناسه؟ اگه نشناسه چی میشه؟ چه بلایی سر زندگیم داشت میومد؟ چرا انقد بد تو پیچ جاده زندگیم می پیچیدم؟ خدایا پس کجایی... 

بین اشکام گفتم:

- واقعا الزایمر داره؟

شاهرخ از پشت سرم گفت:

- عزیزم اروم باش انقد حرص نخور ... اتفاقی نیوفتاده که ... برو خدا رو شکر کن سالمه

برگشتم سمتش و گفتم:

- چی چی سالمه؟ مامانم منو نمیشناسه ... به ترنم میگه النا ... نمی فهمی

به نزدیکترین دیواری که کنارم بود تکیه دادم و روش سر خوردم ... روی زمین نشستم و با زانو های بغل کرده اشک ریختم ... اشک ریختم که شاید بدبختی هام بریزه ... شاید بی کسی هام بریزه ... اما هیچ فرقی نمی کرد ... همونی بودم که بودم

شاهرخ رو به روم روی پنجه پاش نشست و دسته ای از موهامو که تو صورتم ریخته بود رو کنار زد ... با لحن مهربونی گفت:

- النا جان ... عزیزم ... بیا برو یکم با مامانت حرف بزن شاید یادش اومد

دماغمو بالا کشیدم و گفتم:

- ولم کن شاهرخ ... برم که دوباره جلو چشمم به ترنم بگه النا؟

- الهی من قربونت برم ... دست خودش که نیست ... مریضه ... باید بهش محبت کنی ... هواشو داشته باشی ... همه چی درست میشه ... پاشو خانومم ... پاشو برو باهاش حرف بزن

زل زدم تو چشماش... 

چقد خوب بود که کنارم بود... 

از جام بلند شدم و موهامو انداختم پشت گوشم ... برگشتم تو اتاقش ... با دیدن دوبارش دلم لرزید ... چقد شکسته شده بود ... رفتم سمتش و لب تختش نشستم ... اب دهنمو قورت دادم ... اشکامم پاک کردم ... با صدای ارومی گفتم:

- مامان؟ بگو منو میشناسی ... مامانم به خدا النا منم ... اون ترنمه ... دخترت منم مامان ... بگو منو میشناسی ... بگو یادته که منو از کانون اوردی ... مامان من غلط کردم ... نباید بهت می گفتم بابا چیکار کرد ... هر کاری بگی می کنم ... تو فقط یه بار صدام کن ... مامانی ... مامان جونم ... منم ... دخترت ... همونی که اوردی توی خونت ... همونی که همیشه هواشو داشتی ... چطوری گذاشتی رفتی اخه؟ مامان خودم کنیزت میشم تو فقط یه بار صدام کن ... یه بار...! 

شاهرخ خواست حرفی بزنه که شقایق گفت:

- دختر جون مادرت که اینجا نیست همش صداش میزنی

با گریه بی صدایی گفتم:

- مامانم؟ مامانم هست ... ولی منو نمیشناسه ... مامانم همه زندگی منه ... ولی منو نمیشناسه ... میگن الزایمر داره ... 10 سال بود ندیده بودمش ... حالا که دیدمش به یکی دیگه میگه النا ... جلو چشمم به یکی دیگه میگه دخترم ... اونم منی که هیچوقت نفهمیدم مادر داشتن چه مزه ای داره ... تازه پیداش کردم ولی مامان من نیست ... مامان ترنمه ... شقایق جون دلت میاد؟ ... دلت میاد جلو چشم دخترت به دوستش بگی النا؟ شقایق جون دخترت منم نه ترنم ... دخترت اینیه که داره حرف میزنه ... به علی قسم ترنم دخترت نیست

صورتمو با دستام پوشوندم و زار زدم ... برای بی کسیم ... برای بی مادریم ... برای هیچی نبودنم ... دلم خوش بود حداقل یه جای دنیا یه کسی هست که منو دخترش بدونه ولی چی شد؟ همونم از دست دادم ... همون مامانیم که داشتم پودر شد رفت هوا ... مامانم چرا اینطوری شده بود؟ مامان شقایق کاش هیچوقت نمی فهمیدی شوهرت چیکار کرد ... کاش نمی رفتی ... کاش شوهرت وکیل کار کشته نداشت که منو پیش خودش نگهداره ... کاش از خودت خبر میدادی ... کاش بهم زنگ میزدی ... کاش میومدی به دیدنم ... مامان چرا مامانم نیستی؟ چرا میگی دخترت نیستم؟ مگه همونی نبودی که اومدی کانون منو با خودت بردی؟ مامانم اینکارو با من نکن ... زیادی تنهام ... تنهاترم نکن مامان ... مامان من ندارمت ... کاش ترنم النا نبود ... کاش جای ترنم بودم ... کاش منو میشناختی ... مامان کاش... کاش مامانم بودی ... 

دستشو گرفتم و با گریه گفتم:

- مامان شقایق؟ میشه مامان منم باشی؟ میشه منم دخترت بدونی؟ مامان به خدا دخترتم ... مامان بهم بگو که منو یادته ... بگو الناتم ... مامان ... مامانم باش ... منو بشناس ... مامان تو رو خدا ...

شاهرخ از پشت مچ دستمو گرفت و گفت:

- النا جان انقد خودتو اذیت نکن

زدم به سیم اخر ... داد زدم و گفتم:

- خفه شو شاهرخ ... نمی فهمی حال منو ... نفست از جای گرم بلند میشه ... تو نمی فهمی 10 سال ندیدن کسی که فقط 5 ماه مادرت بود یعنی چی ... دیگه تحمل ندارم ... از دار دنیا فقط یه مادر خواستم ... همین!

شقایق دهن باز کرد و گفت:

- دخترم؟

میم مالیکت استفاده کرد ... یعنی منو شناخت؟ به این زودی؟ برگشتم سمتشو با تموم وجود گفتم:

- جونم مامانم؟

مهربون اما کلافه گفت:

- انقد به من نگو مامان

همون امیدی که به اندازه جرقه های کبریت موقع روشن شدن بود از بین رفت ... زار زدم و گفتم:

- خب مامانمی ... به تو نگم مامان به کی بگم؟ 

- خیلی خب باشه بگو مامان ... ولی انقد گریه نکن دلم ریش شد ... عین النا گریه می کنی ... بچم چند سال پیش؛ یه هفته عین ابر بهار گریه کرد ... 

گریه هام شدت گرفت ... شونه هام تاجایی که میشد بالا و پایین می رفت ... می دونستم کل ارایشم پخش شده ... می دونستم زیر چشمام سیاه سیاهه ... مثل زندگیم ... مثل زندگی داغونم ... مثل مامان داغونم ... چرا هیچی سرجاش نبود؟ چرا هیچ چیزم به هیچ چیزم نمیومد؟ 

شاهرخ که حال خرابمو دید اومد سمتم و زیر بازوهامو گرفت ... مخالفتی نکردم ... از اتاق بردم بیرون ... ترنمو نمی دیدم ... شاهرخ زیر گوشم گفت:

- می خوای بریم تو محوطه یکم هوا بخوری؟

یاد شمسی خانوم افتادم ... دلم گرمای صدای مهربونشو می خواست ... یه گرما از جنس مادری ... گفتم:

- نه ... بریم پیش شمسی خانوم

باشه ای گفت و رفتیم سمت اتاقشون ... چشمام از زور اشک می سوخت ... متورم بودنشو کاملا حس می کردم ... تنها بودنمو حس می کردم ... دنیا داشت کَرم می کرد از بس تو روم زد که هیچکسو ندارم... 

جلو در اتاق شمسی خانوم بودیم که ترنم از اتاقشون اومد بیرون ... چشمای سرخش نشون میداد که اونم حال خوبی نداره ... نخواستم حالشو بدتر از اینی که هست بکنم ... حرفی نزدم و از کنار هم گذشتیم ... شاهرخ هدایتم کرد به سمت اتاقشون و گفت:

- گلم من میرم تو ماشین منتظرت می مونم ... خواستی برگردی بهم زنگ بزن ... برو تو راحت باش

سری تکون دادم و رفتم تو اتاق ... شمسی خانوم کنار پنجره نشسته بود و کتابی جلوش باز بود ... 2 ستونه بودن متنش نشون میداد که شعره ... اما این دفعه تنها نبود ... منیره خانوم و سیمین خانومم تو اتاق بودن ... بدون توجه به اونا رفتم سمت شمسی خانوم و با گریه گفتم:

- شمسی خانوم مامانم...

با دیدنم هول کرد و نزدیک بود کتاب از دستش بیوفته ... کتابو گذاشت روی تختی که کنارش بود و اومد سمتم ... خودمو انداختم تو بغلش و ناله کردم:

- مامانم...

- مامانت چی شده عزیزم؟

زار زدم:

- منو نمیشناسه ... مامانم به ترنم میگه النا ... مامانم منو نمی خواد ... بهم گفت که مامان صداش نکنم ... شمسی خانوم مامانم الزایمر داره ... منو یادش نیست ... دیگه مامانم نیست ... مامان ترنم شده ... شمسی جون ترنم مامان داره ... ترنم مامان زیاد داره ... اما من چی ... هیچی ندارم ... همونیم که داشتم منو نمی خواد ... شمسی جون من مامانمو می خوام ... مامان خودمو ... مامان شقایقمو ... همونی که شبا بوسم می کرد ... شمسی جون مامانم جلو چشمم داره پرپر میشه ... چیکار کنم ... به کی بگم مامـــــان ... دلم براش تنگ شده ... دلم برای بغلش تنگ شده ... برای صداش ... برای النا گفتناش ... دلم تنگه مامان شمسی ... تنگه

دستی روی کمرم کشید و گفت:

- الهی فدات بشم ... شقایقو میگی نه؟ بمیرم الهی ... 

- نه مامانم نیست ... نمی دونم مامانم کیه ... کجاست ... دلم برای مامان واقعیمم تنگ شده ... اونی که اصلا ندیدمش ... اونی که اصلا برام مامانی نکرد ... دلم برای جفتشون تنگه ... شمسی جون 2 تا مامان دارم ولی هیچکدومشونو ندارم ... هیچکدوم منو نمی خوان ... تو بگو چیکار کنم ... به خدا خستم ... 25 ساله مامان ندارم ... 5 ماه همه زندگیم شد ... بعد گذاشت رفت ... ولمون کرد رفت ... به خودش عادتم داد و رفت ... شمسی جون ... دلم براش لک زده ... خستم ... چقد دیگه تحمل کنم ... من مامان می خوام ... مامان شقایقمو ... ولی هیچکس منو نمی خواد ... حتی مامانم ... می بینی چقد بدبختم ... بدبخت تر از من مگه هست؟ ادم مامان نداشته باشه چی داره؟ جز بدبختی چی داره؟ 25 ساله حسرته یه مامان گفتن و یه جونم شنیدن مونده رو دلم ... بابا به خدا منم ادمم ... هیچی نمی خوام جز یه مامان شقایق ... همین... 

منو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت:

- دردم از یار است و درمان نیز هم

ازش جدا شدم و روی صندلی ای که همون نزدیکی بود نشستم ... صورتمو تو دستم گرفتم و خیلی راحت به اشکام اجازه فرود اومدن دادم ... سیمین خانوم اومد کنارم وایساد و گفت:

- دختر جون ناشکری نکن ... بگو الحمدالله که تونستی دوباره ببینیش 

با گوشه شالم اشکامو پاک کردم که سیاهی خط چشمم شالمم سیاه کرد ... تحمل اون فضا سخت بود ... همش درد بود و درد بود و درد ... دیگه باید می رفتم ... شاهرخ منتظرم بود ... بس بود هرچقد تحمل کردم ... روی هر سه تاشونو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون ... بازم ترنمو نمی دیدم ... یه حسی بهم می گفت برو پیش شقایق شاید این دفعه یادش اومد ... به حسم چشم گفتم و رفتم سمت اتاقش ... در اتاق بسته بود ... چند لحظه ای پشت در وایسادم ... حدس میزدم ترنم تو باشه ... گوشامو تیز کردم ولی صدایی نمیومد ... دستمو گذاشتم رو دستگیره درو اروم به پایین هول دادم ... 

سخت بود نگهداشتن اشکا برای نریختن...

آواره کوچه های بی کسی 26

- خونه نمیرم امروز
جواب داد:
- بله بله؟ دیگه چی؟ همینم مونده تو خیابون ول بچرخی
تند تند نوشتم:
- چی میگی واسه خودت؟ بعد از کلاس با دوستم میرم خانه سالمندان
شکلک تجعب گذاشت و گفت:
- وااااو! تو دیگه کی هستی
- النا عزیزی
- نه بابا؟ چقد فکر کردی
جوابشو ندادم که گفت:
- امروز نرو یونی ... جلو در شرکت وایسا خودم می برمت
زیر لب غر زدم: چقد گیره این بشر!
نوشتم:
- اقای شاهرخ خان رانندم نیستیا
- حالا مگه باشم چی میشه؟
پیش خودم پوزخندی زدم و تایپ کردم:
- خیلیم خوب میشه
بعدم یه شکلک با نیش باز!
- ببند نیشو بچه پررو ... ساعت 4 جلو در شرکت باش بای
بای دادم و از اینستا مسیج اومدم بیرون ... به ساعتی که 2/15 دقیقه رو نشون میداد نیم نگاهی انداختم و کارمو ادامه دادم ... تا ساعت 4 یک سره سرم تو پی سی بود ... ساعت 4:05 شاهرخ زنگ زد:
- بله؟
- ارزو به دل موندم یه روز بگی جونم
با پوزخند مشهودی گفتم:
- به موقعش ... وایسا اومدم
بعدم قطع کردم و پی سیو خاموش کردم ... بدون خدافظی از همکارا کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
سوار اسانسور شدم و تو اینه اسانسور نگاهی به خودم انداختم ... رژم یکم پخش شده بود و خط چشمم هم حال خوبی نداشت ... تند تند همه چیو مرتب کردم و چون شاهرخ دوست داشت موهامو فرق وسط باز کردم و کلیپسمم دراوردم ... خیلی بزرگ نبود ولی ترجیح دادم نزنم ... گذاشتمش تو کیفم و موهامو دورم پخش کردم ... شال صورتیمو که با مانتوی کرمم هم خونی داشت رو روی سرم مرتب کردم و قبل از اینکه اسانسور به طبقه همکف برسه یه عکس سرسری از خودم گرفتم ... بد نشد ... شاید میذاشتمش تو اینستا ... با باز شدن در اسانسور گوشیمو انداختم تو جیب مانتوم و اومدم بیرون ... ماشین شاهرخ اونطرف خیابون بود ... رفتم سمتش و سوار شدم ... سلام ارومی گفتم که قبل از اینکه راه بیوفته گفت:
- موهاتو فرق کج کن
- تو که گفتی فرق وسط بهم میاد؟!
دنده رو عوض کرد و راه افتاد ... این دفعه با اخم گفت:
- قرار نیست هر مدلی که بهت میاد بزنی ... بهت میاد وقتی که فقط مال منی ... خوشم نمیاد بهت زل بزنن
چپ چپ نگاش کردم که یعنی خودتی!
با همون اخم جدیش گفت:
- خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم
زیادی جدی بود ... مثل بعضی وقتا که شوخی می کرد و چرت و پرت می گفت نبود ... این از اون کارایی بود که اگه نمی کردم سگ میشد ... اینه بالای سرمو دادم پایین و موهامو درست کردم ... حالا بدبختی اینجا بود که نوژن می گفت فرق کج بهم میاد ... خودم هیچ نظری نداشتم ولی به نظرم نوژن سلیقه اش بهتر بود.
کارم که تموم شد اینه رو زدم بالا که گفت:
- دم شما گرم ... حالا کدوم خانه سالمندان تشریف می برید خانوم؟
اسمش یادم نبود ... گفتم:
- وایسا بپرسم
گوشیمو دراوردم و زنگ زدم به ترنم ... بعد از 2 تا بوق ریجکت کرد ... احتمالا سر کلاس بود ... اس دادم:
- اسم خانه سالمندانی که رفتیم چی بود؟
سریع جوابمو داد که به شاهرخ منتقلش کردم ... سری تکون داد و گفت:
- به قول محمود کریمی این همه جا چرا اینجا؟
اول نفهمیدم منظورش چیه ... یکم مکث کردم که گفت:
- منظورم اینه چرا خانه سالمندان؟
کوتاه جواب دادم:
- اروم میشم
دیگه حرفی نزد و به راهش ادامه داد ... یه اس ام اس برام اومد ... از ترنم بود ... بازش کردم ... نوشته بود که اونم داره میاد ... جوابشو ندادم 
نیم ساعتی تو راه بودیم که وقتی رسیدیم رو به شاهرخ گفتم:
- توام میای؟
اره محکمی گفت ... امروز چقد جدی شده بود!
باهم پیاده شدیم و رفتیم سمت در اصلی ... باهم وارد محوطه و بعدم ساختمون شدیم ... بدون اینکه با کسی سلام و احوال پرسی کنم داشتم می رفتم سمت اتاق منیره خانوم اینا که شاهرخ گفت:
- کجا داری میری؟ هماهنگ کن با پرستارا
اون دفعه که با ترنم اومدم هماهنگی خاصی نکردیم ... ولی یادمه ترنم با یه نفر سلام علیک کرد ... معلوم بود زیاد میاد اینجا و همه میشناسنش ... نگاه پرسشگری به شاهرخ کردم که به خانوم اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم پرستار باشه 
مانتوی سفیدش حرف شاهرخو تایید می کرد ... با قدم های بلند و تند رفتم سمتش و از پشت سرش گفتم:
- ببخشید خانوم
برگشت سمتم و گفت:
- بله؟
نمی دونستم دقیقا باید چه سوالی بپرسم ... یکم من من کردمو اخرش گفتم:
- منیره خانوم هستن؟
نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:
- بله می تونید ببینیدشون
تشکری کردم و با شاهرخ رفتم سمت اتاقشون ... در زدم و وارد شدم ... فقط شمسی خانوم تو اتاق بود ... با لبخند سلام کردم که گفت:
- سلام دختر گلم ... چطوری؟
صورت مهربونشو بوسیدم و گفتم:
- با دیدن شما عالیم
شاهرخم سلام کرد که شمسی خانوم گفت:
- نامزدته؟
خواستم حرفی بزنم که شاهرخ زودتر از من گفت:
- ایشالا ایشالا!
بعدم رو به من گفت:
- این مامان خانوم خوشگل همون منیره خانومن؟
تازه یادم افتاد که منیره خانوم و سیمین خانوم نیستن ... به شاهرخ نه ای گفتم و رو به شمسی خانوم گفتم:
- منیره خانوم اینا کجان؟
- تو حیاط رفتن هوا خوری 
اهانی گفتم که شاهرخ گفت:
- معرفی نمی کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- شمسی خانوم هستن
رو به شمسی خانومم گفتم:
- ایشونم اقا شاهرخ
شاهرخ دستشو گذاشت رو سینش و گفت:
- کوچیک شمائیم
شمسی خانوم لبخندی زد که گفتم:
- بچه هاتون نیومدن دیدنتون؟
اهی کشید و گفت:
- مادر چه حرفا میزنی ... بچه ای که سال به سال نمیاد ایران چجوری بیاد پیش من! نمی دونی چقد دلم براش پر میزنه ... همش می ترسم بمیرم و نتونم برای اخرین بار ببینمش ... شیرین من خیلی وقته که نمیاد
اشک تو چشماش جمع شده بود ... کنار تختش نشستم و بغلش کردم ... بغضش ترکید و شروع کرد به گریه ... هق هقاش مو به تنم راست می کرد ... گفتم:
- الهی من قربونتون برم ... من به جای دخترتون ... گفتم که مادر ندارم ... قول میدم نذارم جای خالی شیرینتونو حس کنین
هنوز حرفم تموم نشده بود که در باز شد و ترنم با یه شاخه گل اومد تو ... با دیدن منو شمسی خانوم و بعدم شاهرخ تعجبی کرد که از چشماش کاملا مشخص بود ... از شمسی خانوم فاصله گرفتم و گفتم:
- سلام
از همون دم در سلامی کرد و گفت:
- چی شده؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- هیچی ... مامان شمسی دلش واسه شیرینش تنگ شده
ترنم بدون توجه به من و شاهرخ اومد سمت شمسی خانوم و گفت:
- الهی ترنم فدات بشه!
بوسیدش که شمسی خانوم گفت:
- خدا نکنه دخترا ... شما رو هم مثل شیرینم دوست دارم ... نمی دونم شما نبودین باید چیکار می کردم ... ولی دلم لک زده برای صداش
ترنم گفت:
- می خوای امروز زنگ بزنم باهاش حرف بزنی؟
چشمای شمسی خانوم برقی زد و گفت:
- میزنی؟
ترنم بوسه ی دیگه ای روی گونه هاش گذاشت و گفت:
- چرا نزنم؟ فقط باید برم از اطلاعات بگیرم
- دست گلت درد نکنه
نگاهی به شاهرخ انداختم که دیدم وایساده و داره با لبخند محوی صحنه رو به روشو تماشا می کنه ... با سنگینی نگاهم برگشت و چشمکی برام فرستاد
صدای ترنم باعث شد از نگاه کردن به شاهرخ دست بکشم:
- الی تا من میرم شماره شیرینو پیدا کنم توام بیا با شقایق جون اشنا بشو
شقایق ... اسم مامان منم شقایق بود ... همونی که گذاشت و رفت.
باشه ای گفتم و از شمسی خانوم خدافظی کردیم ... با شاهرخ پشت سر ترنم راه افتادیم ... چند تا راهرو رو پشت سر گذاشت و اخر سر جلوی اتاقی وایساد و در زد و وارد شد ... پشت سرش رفتیم تو 
پیرزنی روی تخت دراز کشیده بود ... لاغر بود و نسبتا قد بلند ... نگاهش به پنجره سمت چپش بود و با باز شدن در نگاهش چرخید سمت ما...
خشکم زد ... شقایق بود ... با همون چشمای مشکی ... انگار اتاق دور سرم می چرخید ... خودش بود ... همون چشمای مشکیش بود ... همونی بود که با عکسش درد و دل می کردم ... همون زن ... با همون نگاه مادرانه...
چجوری باور می کردم که همه ی این سالا رو تو این اتاق گذرونده باشه؟
نگاهش به ترنم بود ... رفت سمتش ... صورتشو بوسید ... رو به ترنم لبخند زد ... هنوز قفل چشماش بودم ... چرا قفل من نبود؟ چرا منو ندید؟ یعنی نشناخت؟ ادم مگه میشه دخترشو نشناسه؟ 
آب دهنمو قورت دادم ... پاهام شل شده بود ... ترنم برگشت سمتم ... اما من هنوز ماتش بودم ... زیر لب زمزمه کردم:
- مامان...
جوابی نداد ... نگاه گنگ و گورش آزارم می داد ... بلندتر گفتم:
- مامان
بازم چیزی نگفت ... به جاش صدای ترنم زمزمه کرد:
- چی میگی النا؟
راضی شدم ازش چشم بردارم ... به ترنم نگاه کردم و گفتم:
- مامانمه ... مامان شقایق ... مگه نگفتی اسمش شقایقه؟
سری تکون داد و گفت:
- چرا ولی ...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
- خب پس چی؟ مامانمه
رو به شاهرخ گفتم:
- باورت میشه مامانمه؟
نگاه مهربونی کرد و گفت:
- اره
با قدمای لرزون رفتم سمتش ... اب دهنمو قورت دادم ... دستام می لرزید ... باورم نمیشد ... 10 سال چشم انتظاری نوژن تموم شد ... شقایقش پیدا شد ... خودم پیداش کردم
کنار تختش وایسادم و با بغض گفتم:
- مامان؟ مامان چرا اینجایی؟ این همه سال کجا بودی؟ مامان نمی دونی نوژن چقدر چشم به راهته ... مامانی ... مامان شقایق ... منم النا
هنوزم مات و مبهوت داشت نگاهم می کرد ... دستاشو گرفتم تو دستم و گفتم:
- مامان خوبی؟
ترنم از پشت کمرمو گرفت و یکم کشیدتم عقب ... رو به ترنم گفتم:
- ترنم مامانمه ... نگاش کن چقد خوشگله ... می بینی ... ترنم مامان شقایقه
ریلکس گفت:
- اره عزیزم ... یه دقیقه بشین 
نگاهی تو اتاق چرخوندم ... شاهرخ نبود ... دوباره به مامانم چشم دوختم ... اشکامو کنار زدم و گفتم:
- مامانی خوبی؟
سرشو چرخوند سمت ترنم که اونطرف تخت بود و گفت:
- النا مادر این دختر کیه؟

آواره کوچه های بی کسی 25

***

سر کوچه بودم و داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه ... هوا خیلی گرفته بود ... به معنای واقعی کلمه هوای گریه داشت ... هنوز به خونه نرسیده بودم که یه قطره روی گونه ام فرود اومد ... به موزاییک های پیاده رو نگاه کردم که مطمئن بشم بارونه ... دونه های ریز ابی که روی سنگ فرش پیاده رو ها تند تند فرود میومد مطمئنم کرد ... هوای بارونی آذر ماه رو با تمام وجود نفس کشیدم و قدم هام رو آهسته تر کردم ... هنوز نم نم می بارید ... جلوی در خونه رسیدم و به این فکر کردم که چرا آپارتمان ما به سر کوچه نزدیک تره؟

بعد از باز کردن در اصلی ساختمون از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم ... هوای گرفته بیرون باعث شده بود خونه هم دلگیر به نظر بیاد ... ولی خب خونه ی بدجنس من کی دلگیر نبود؟

از خونه متنفر بودم ... هیچوقت دوست نداشتمش ... مخصوصا الان که نوژنم رفته بود.

بد از عوض کردن لباسم کتری اب رو گذاشتم روی گاز تا به جوش بیاد.

رفتم کنار پنجره ... نور و صدای رعد و برق؛ شدت گرفتن بارون رو خبر می داد و 10 دقیقه بعد صدای سوت کتری به جوش اومدن آب رو.

از پنجره فاصله گرفتم و رفتم تو اشپزخونه ... با دستگیره کتری رو برداشتم و توی یه لیوان سرامیکی که روش نوشته بود love از اب جوشیده ریختم ... 

کادوی ولنتاین پارسال بود.

راستی چند روز مونده بود به ولنتاین؟

باید برای شاهرخ کادو می خریدم یا حسام؟

با فکر اینکه خیلی مونده تا 25 بهمن یه بسته نسکافه تک نفره رو توی کادوی ولنتاینم خالی کردم.

بدون اینکه شکر بریزم از اشپزخونه به بالکن نقل مکان کردم ... در بالکن رو باز گذاشتم و خودم به دیوار تکیه دادم ... داغی نسکافه دستامو گرم می کرد ... خیره بودم به بارون و مردمی که چتر بدست از کوچه ها عبور می کردن ... 

تو ذهنم قسمتی از اهنگ یاس و آمین گذشت:

ترانه هامو گوش بده وقتی که بارون میزنه

وقتی که اشک ادما معنی فریاد منه

صدای ویبره گوشیم بلند شد ... نگاهم چرخید سمت اشپزخونه و گوشی موبایلی که روی اپن دور خودش می چرخید ... از بالکن اومدم بیرون و رفتم سمتش ... شاهرخ بود ... جواب دادم:

- بله؟

- علیک سلام الی خانوم

با غیض گفتم:

- سلام!

با شیطنت خاصی گفت:

- بارون داره هدر میشه ها!

یه جرعه از نسکافه ام خوردم و گفتم:

- منظور؟

- خیر سرمون دوستیم ... کدوم دوست دختری انقد بی احساسه؟

- من الان دوست دخترتم؟

- نه پس ...!

نفس عمیقی کشیدم و با ناز و ادای ساختگیی که کاملا مشخص بود گفتم:

- اخی عزیزم بغض نکن ... می خوای باهم بریم زیر بارون قدم بزنیم که خدا گناهامونو بشوره و سبک بشی عشقم؟

با نیش بازی که از پشت تلفن کاملا مشهود بود گفت:

- اخ گفتی ... همینو می خواستم

نفسمو با حرص خالی کردم و گفتم:

- چت زدیا!

- چت چیه؟ می خوام ببینمت

یه جرعه دیگه هم سرکشیدم و گفتم:

- فعلا با صدام حال کن

- اخه شنیدن کی بود مانند دیدن؟ چی داری می خوری؟

- نسکافه

- بدون من؟

- اره ... اینجا بدون تو!

- حالا بیام دنبالت بریم یه دور بزنیم یا نه؟

ناچارا گفتم:

- خیلی خب بیا

با لحن لاتی گفت:

- چاکرم

بعدم سریع گوشی رو قطع کردم و این دفعه با گوشیم برگشتم تو بالکن که دوباره زنگ زد ... جواب دادم:

- چیه؟

- چرا قطع می کنی حالا؟ بعدشم وقتی تلفن عشقتو جواب میدی باید بگی جانم نه چیه! اینارم باید بهت یاد بدم؟ یعنی باور کنم تاحالا دوست پسر نداشتی و این چیزا رو بلد نیستی؟

- وای شاهرخ تو چرا انقد فک می زنی؟

این دفعه بادش خالی شد و با لحن ارومی گفت:

- نمردیم و زر زرو هم شدیم

تو دلم گفتم: بودی!

ادامه داد:

- برو حاضر شو بریم تا بارون بند نیومده 

باشه ای گفتم و تماسو قطع کردم ... رفتم تو اتاقم و بعد از ارایش کردن یه بارونی نسبتا بلند روی تاپم پوشیدم و یه شال مشکی روی موهای فرق وسط باز شده ام انداختم ... یه ربع بعد جلو در خونه بود ... رفتم پایین و سوار ماشینش شدم ... راه افتاد و گفت:

- چه خوشگل شدی امشب

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

- بودم

- اُو!

لبخند پیروزمندانه ای زدم و توی سکوت ماشین به خیابون خیره شدم ... نمی دونستم کجا میره تا اینکه توی خیابون خلوت زد کنار و بعد از پارک کردن دستور پیاده شدن داد ... باهم از ماشین پیاده شدیم و توی پیاده رو شونه به شونه هم قدم میزدیم ... نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

- خوشم میاد مثل خودم اهل چتر نیستی

لبخندی زدم و چیزی نگفتم

بارون از بعد از ظهر که برمی گشتم خونه شدیدتر شده بود ... مردمی که از خیابونا گذر می کردن یا چتر داشتن یا تو خودشون مچاله شده بودن ... انگار فقط من و شاهرخ بودیم که راست راست راه می رفتیم و از بارون لذت می بردیم ... بارونی که شاید اسیدی بود اما بارون بود ... رو به شاهرخ گفتم:

- تا کجا بریم؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

- تا ته دنیا

- تو یا فیلم زیاد می بینی یا رمان زیاد می خونی

لبخندی زد و گفت:

- هردوش

نگاهمو ازش گرفتم و به این فکر کردم که چرا دستمو نگرفت بذاره تو جیب کتش؟ دلم می خواست دستاشو بگیرم ببینم چقد گرمه ؟ چقد خون توش جریان داره؟ دستاش چقد مردونه است؟ چقد زخمته؟ دلم می خواست دستاشو لمس کنم که لمسم کنه

نمی خواستم مستقیم بهش بگم که دست همو بگیریم ... به جاش گفتم:

- چقد سرده ... دستام یخ زد

نگاهی به دستام انداخت ... از راه رفتن دست کشید و ایستاد و به طبع من هم.

با لحن مسخره ای گفت:

- می خوام دستاتو بگیرم اما شاید مال هم نبودیم ... نمی خوام دست خورده باشی

باهم زدم زیر خنده و دیونه ای نثارش کردم 

با خنده گفتم:

- فکر کنم می خوای وفادار دستایی باشم که یه بارم لمسشون نکرده باشم؟

- exactly!

بعدم دستشو گرفت طرفم و گفت:

- بده دستتو

پوزخندی زدم و دستامو گذاشتم تو جیبم و به راهم ادامه دادم ... بمیرم براش ضایع شد

پشت سرم اومد و گفت:

- تو مشکلت با من چیه؟

بدون اینکه برگردم یا از سرعتم کم کنم گفتم:

- مشکلی ندارم

- پس چرا انقد با من کل میندازی؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- اگر بر من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی؟

- اهان پس اینه

- بله همینه

به راهم ادامه دادم که اونم خودشو بهم رسوند و زیر گوشم گفت:

- دوست دارم!

دفعه اولی بود که صریح می گفت دوسم داره ... نمی تونستم بگم مرسی ... نمی تونستم حرفی نزنم ... شاهرخ کم کسی نبود ... آرزوی هر دختری بود ... خوش تیپ ... پولدار ... اخلاق نسبتا خوب ... یه دختر دیگه چی می خواست؟ جز یه زندگی اروم و رمانتیک؟ 

خواستم متقابلا حرفشو تکرار کنم اما ترجیح دادم یه پوزخند بزنم تا سلول های تحتانیش جزغاله بشه!

آواره کوچه های بی کسی 24

***

از روی ساعتی که حسام بهم داده بود ساعتو نگاه کردم ... 7.5 بود ... نمی دونستم نوژن خونس یا نه ... صدای یاسو خفه کردم و هندزفری رو از گوشم دراوردم ... گوشی و هندزفری رو انداختم تو کیفم و با کلید درو باز کردم ... رفتم تو که سکوت خونه بهم گفت کسی خونه نیست ... درو پشت سرم بستم و کفشامو دراوردم ... کیفمو گذاشتم رو اپن اشپزخونه و رفتم تو اتاقم ... چراغو روشن کردم که دیدم نوژن رو تخت خوابیده ... پس خونه بود ... لبخندی گوشه لبم نشست ... لباسمو عوض کردم و گذاشتم که بخوابه ... از اتاق رفتم بیرون و چراغو خاموش کردم ... رفتم تو اشپزخونه و مشغول پختن غذا شدم ... نوژن قیمه دوست داشت ... همونو درست کردم 

غذا ساعت 9 حاضر بود اما نوژن هنوز خواب بود ... رفتم تو اتاق و بدون اینکه برق و روشن کنم رو تخت نشستم ... اروم صداش زدم:

- نوژن؟ نوژن جان؟

جواب نداد ... بلند تر گفتم:

- نـــوژن؟

تو خواب گفت:

- هوم؟

چنگی تو موهاش زدم و گفتم:

- پاشو شام بخوریم

غلتی زد و گفت:

- نمی خورم 

- قیمه درست کردما!

چشماشو باز کرد و گفت:

- اخه این کارا چیه می کنی که من دیونت بشم! 

لبخندی زدم و گفتم:

- من واسه تو همه کار می کنم

رو تخت نشست و اروم گونمو بوسید ... از رو تخت بلند شدم و چراغو روشن کردم ... جلو اینه مشغول شونه کردن موهام شدم که نوژن بدون اینکه از جاش بلند بشه گفت:

- خواهم که بر مـــــویت ... مـــویت ... مـــــــــویت ... هر دم زنم شانه ... هر دم زنم شانه ... خواهم که بر چـــــشمت ... چـــشمت ... چـــــــشمت ... هر دم کشم سرمه ... هردم کشم سرمه 

نگاهی بهش انداختم و به روش لبخند پاشیدم ... برسو گرفتم سمتش و گفتم:

- خب بیا شونه کن!

از روی تختم اومد پایین و گفت:

- وایسا برم صورتمو بشورم میام

از اتاق رفت بیرون ... به شونه کردن موهام ادامه دادم که چند دقیقه بعد با یکی از صندلی های اشپزخونه اومد و گذاشت جلوی اینه ... گفت:

- بشین رو صندلی

روش نشستم که برسو ازم گرفت و شروع کرد به شونه کردن ... گفت:

- کجا رفتی بودی؟ دیر اومدی!

از تو اینه نگاهش کردم و گفتم:

- خانه سالمندان

دست از کارش کشید و گفت:

- حالا چرا اونجا؟

- همکلاسیم چند هفته ای هست میره ... منم امروز باهاش رفتم

ابرویی بالا انداخت و در حالی که به کارش ادامه میداد گفت:

- همکلاسیتون کی باشن؟

- ترنم

- حالا تو چرا باهاش رفتی؟

- همینطوری

از تو اینه نگاهم کرد و گفت:

- یه چیزی بگو باور کنم ... تو ادمی نیستی که اینجور جاها بری!

- وا منکه تا پارسال هر هفته می رفتم بهزیستی!

لبخندی زد و گفت:

- اونم به خاطر دوستایی بود که اونجا داشتی ... مگه نه؟

جوابشو ندادم ... بحثو کش نداد و به جاش گفت:

- موهاتو رنگ کردی؟

- نچ

- قبلا روشن تر نبود؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

- نمی دونم

از پشت سرم اومد جلوم و گفت:

- جلوتم شونه کنم خوشگل شی

لبخندی زدم و گفتم:

- چند سالمه عمو؟

خندید و گفت:

- 2 سالو 267 ماه!

داشت فرق کج باز می کرد ... گفتم:

- فرق وسط باز می کنی؟

- نچ ... فرق کج بیشتر بهت میاد

ولی شاهرخ می گفت فرق وسط بیشتر بهم میاد ... ما که نفهمیدیم چی شد!

مخالفت نکردم و بعد از چند دقیقه کارش تموم شد ... بوسه ای روی موهام زد و از اتاق رفت بیرون ... از بوسه ای که زد حس خوبی بهم دست داد ... با همون حس وصف ناپذیر خط چشممو پرنگ تر کردم و رو لبام مداد کشیدم 

رفتم تو اشپزخونه و میز شامو چیدم ... نوژنم اومد سر میز ... براش برنج کشیدم و بی هوا گفتم:

- می خوام هر چند وقت یه بار برم خانه سالمندان ... امروز با 3 تا پیرزن اشنا شدم ... یکیشون خیلی خانومه شادیه ... حس می کنم براش مهم نیس کجاست ... ولی خب چشماش پر از غمه ... لباش می خنده ولی چشماش یه چیز دیگه میگه ... یکی دیگه اشون خیلی مهربون بود ... کلی تو بغلش گریه کردم ... حس می کردم مامان تو بغلمه ... عاشقش شدم 

نوژن نفس عمیقی کشید و با لحن نچندان شادی گفت:

- به نظرت مامان زندس؟

با اخم گفتم:

- اااااااااا نوژن ... این چه حرفیه تو میزنی؟

با بغض گفت:

- 6 سال پیش که داشتم باهاش حرف میزدم خیلی خوشحال بود ... کم دیده بودم مثل اون روز شاد باشه ... اولش نمی دونستم چرا انقدر خوشحاله ... وقتی ازش پرسیدم گفت دارم ازدواج می کنم 

تاحالا نوژن بهم نگفته بود ... نگفته بود مامان می خواد ازدواج کنه 

قاشق از دستم افتاد ... با حالت گنگی گفتم:

- چی؟

نوژن اب دهنشو قورت داد ... حرفی نزد و به غذا خوردنش ادامه داد ... با صدای بلند گفتم:

- نوژن تو چی گفتی؟ ازدواج کرده؟

جوابمو نداد ... صدامو بالاتر بردم و گفتم:

- با توام!

مثل خودم داد زد:

- اره ازدواج کرده ... میگی چیکار کنم؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- هه ... متاسفم براش ... زندگیشو ول کرده رفته پی خوش گذرونی های خودش ... واقعا که...!

نوژن قاشق چنگالو پرت کرد تو بشقاب و با عصبانیت داد زد:

- خفه شو راجع به مامان من اینطوری حرف نزن!

- اخه بدبخت کدوم مادر؟ اونی که 10 سال ولت کرده رفته اسمش مادره؟

- اونی 10 سال ولم کرده همونیه که 20 سال بزرگم کرده! ... الی این ادم همونیه که باعث شده من جلوی تو بشینم ... د اخه اگه نبود که اواره کوچه خیابون بودی احمق! ... مامان من واسه تو مادری نکرد اما کاری کرد که حداقل من برات برادری کنم ... 10 سال به مامان و بابای من بد و بیراه گفتی هیچی بت نگفتم ... به بابام هر چی دلت خواست بگو ... از طرف منم بگو ... ولی الی اگه از این به بعد بشنوم به مامان حرفی زدی اون وقت من میدونم و تو!

تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود ... حق داشت ... 10 سال پرش کرده بودم ... دیگه باید منفجر میشد که شد ... اما کم نیاوردم ... با صدای بلند گفتم:

- مامان بابای تو زندگی منو خراب کردن ... می فهمی؟

- اخه کدوم زندگی؟ تو به شب خوابیدن تو پروشگاه و صبح تو پروشگاه بیدار شدن میگی زندگی؟ زندگیت چیه الی؟ چی از خودت داری؟ 

دیگه هرچقدرم که تحمل کردم بس بود ... دیگه داشت منو می برد زیر بار منت ... نوژنی که ازش توقع نداشتم ... اسطوره زندگی من وقتی باهام اینطوری حرف بزنه وای به حال بقیه ... حالا دلیل اینکه چرا به ترنم راجع به سنندج و پروشگاه حرفی نزدمو می فهمم ... چرا باید بقیه می فهمیدن من بچه پروشگام؟ که مثل نوژن خوردم کنن؟ به خاطر پرورشگاهی بودن باید خورد می شدم؟ مگه تقصیر منه که یه نر و ماده ای به اسم پدر و مادرم منو ول کردن؟ تقصیر منه؟

با حرص از اشپزخونه زدم بیرون ... رفتم تو اتاقم ... هوای خونه سنگین بود ... اکسیژن نداشت ... باید می رفتم بیرون ... هوای ازاد درمان حال من بود

یه مانتو دم دستی پوشیدم و گوشیمو انداختم تو جیبش ... از اتاق اومدم بیرون و از جلو در یه شال مشکی برداشتم و انداختم رو سرم ... یه جفت کالج پوشیدم و در خونه رو باز کردم ... با باز شدن در نوژن از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:

- کجا؟

در حالی که می رفتم بیرون گفتم:

- جایی که پرورشگاهی بودنمو به روم نیارن!

از پله ها رفتم پایین که دنبالم اومد و گفت:

- بچه بازی درنیار برگرد

پایین پله ها وایسادم و گفتم:

- جایی که واسه من نیست؛ جای موندن منم نیست ... با زندگیت خوش باش

واقعا این نوژن همونی بود که تا چند دقیقه پیش داشت موهامو شونه می کرد؟

از ساختمون اومدم بیرون که با یه گرم کن اومد دنبالم و گفت:

- النا بیا بالا باهم حرف میزنیم

جوابشو ندادم و به راهم ادامه دادم ... کجا داشتم می رفتمو نمی دونم فقط داشتم می رفتم

خلوت بودن خیابون نشون میداد دیروقته ... هنوز از کوچه خارج نشده بودم که از پشت مانتومو گرفت و نگهم داشت ... چسبوندم به دیوار و گفت:

- اخه کجا رو داری بری؟ هان؟

اشکی از گوشه چشمم سر خورد ... با بغض گفتم:

- اره هیچ جا ندارم برم ... ولی میرم همونجایی که بودم ... همونجایی که ازش اومدم ... همونجایی که بزرگ شدم ... جایی که متعلقشم ... جایی که بهترین کسم بهم نگه هیچی نداری ... جایی که منت سرم نذارن ... جایی که به خاطر پرورشگاهی بودنم تحقیرم نکنن ... نوژن داداشی ... من خواهرت نیستم ... ربطی بهت ندارم ... ولی داداشمی ... مرسی بابت این چند سال ... ببخش اگه اذیتت کردم ... ببخش زحمت بودم برات ... حلال کن نونایی که سر سفرتون خوردم ... مهمون اون سفره بودم ... مهمون یه روزی باید بره بالاخره ... مهمان نفس است؛ خفه می کند اگر بیاید و بیرون نرود! ... این چندتا تیکه لباسو بهم ببخش که حداقل ابروم نره جلو ملت ... اون خونه مال تو و باباته ... وسیله های منم مال زنت ... البته اگه درشانش هست ... از طرف من بهش بگو اگه اذیتت کنه از همین الان نفرینش می کنم ... فکر کنم نفرین یتیم بگیره ... خلاصه مرسی که گذاشتین کنارتون باشم

ازش فاصله گرفتم و سیل اشکامو پاک کردم ... بازم دنبالم اومد و گفت:

- این چرت و پرتا چیه بلغور می کنی واسه من؟

زیر لب زمزمه کردم:

- چرت و پرت اره چرت و پرت

شونه هامو گرفت و جلوم وایساد ... با محکم ترین لحن ممکن گفت:

- ببین النا ... به همه ی مقدساتی که قبولشون داری و نداری قسم ... هیچ منتی سرت نیست ... هرچی من و بابا داریم مال تو ... نمی دونم باورت میشه یا نه ولی همه زندگیمی ... مثل خودم بار اومدی ... جوونی و نوجونیتو کنار من بودی ... نزدیکتر از من کیو داری اخه؟ من نزدیک تر از تو کیو دارم؟ هان؟ ... الی به جان خودت قسم که منظوری نداشتم ... ولی بهم حق بده ... مادرمه ... هر کثافتیم باشه مادرمه ... نمی دونم حس مادر دختری رو چجوری تجربه کردی ... نمی دونم نظرت راجع به مادرا چیه ... نمی دونم اونجوری که باید و شاید برات مادری کرد یا نه ... که به نظرم نه ... ولی الی بفهم که هنوزم دوسش دارم ... بفهم که با دیدن عکسش نابود میشم ... بفهم که 10 ساله دست پختشو نخوردم ... الی مادرمه ... والله مادرمه ... زندگیمه ... عشقمه ... همه کسمه ... درست عین تو ... می دونم به بابام نمیگی بابا ولی مطمئن نیستم که مامانمم مادرت حساب نکنی ... بالاخره 5.6 ماه که مادرت بود ... یکم درکم کن الی ... نمی تونم ببینم یکی داره بهش بد و بیراه میگه و لال مونی بگیرم ... می فهمی؟

اب دهنمو قورت دادم و تک قطره اشک جاری روی صورتشو با سر انگشت گرفتم ... مچ دستمو گرفت و تو دستای خودش فشرد ... چشمامو بستم و خودمو بهش نزدیک کردم ... دستاش شل شد ... به جاش دور سرم حلقه شد و هدایتش کرد روی سینه اش ...

کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید

کسی تنهایی مارا نمی گرید

دلم در حسرت یک دست

دلم در حسرت یک دوست

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست

و اما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی

کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را

بگو ای دوست

بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی

تو حتی روزهای تلخ نامردی

نگاهت التیام دستهایت را دریغ از ما نمیکردی

من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت

من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت

من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد

همان دریا که میگفتی

که بغض شکوه هایم از گلویش موج خیزش زخم برمیداشت

بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی 

آواره کوچه های بی کسی 23


***
- وای الی نمی دونی چه پیرزن پیرمردایی اونجا هستن ... بعضی هاشون خیلی سرزندن ... اصلا انگار نه انگار بچه هاشون ولشون کردن ... ولی برعکس اوناهم هستن که هروز واسه دیدن بچه هاشون پر پر میزنن ... بعضی هاشونم الزایمر دارن و هیچی متوجه نمیشن ... یکی از همینا فکر می کنه من دخترشم ... خیلی دوسم داره ... بعضی وقتا از بعضی حرفاش خیلی خجالت می کشم 
با خنده اضافه کرد:
- می خواد شوهرم بده! ... حتی واسه پسرشم دنبال زن می گرده ... خیلی خانوم خوبیه ... دوسش دارم 
لبخندی زدم و گفتم:
- چند وقته میری اونجا؟
- 7.8 سالی میشه 
- منم تا پارسال هفته ای یه بار می رفتم بهزیستی به بچه های بی هویت سر میزدم
- چرا الان نمیری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- جور نشد
بهزیستی ای که می رفتم سنندج بود ... همونجایی که بزرگ شدم ... ولی نخواستم به ترنم بگم که از سنندج اومدم تهران ... اما تو ذهنم دلیلی برای نگفتن پیدا نکردم!
سری تکون داد که گفتم:
- الان داری میری اونجا؟
- اوهوم
نمی دونم چرا اما یه لحظه به سرم زد باهاش برم ... شاید یکی از همین پیرزنایی که ترنم میگه منو به چشم دخترش ببینه و یه مادر دیگه پیدا کنم ... شایدم یه پدر ... ولی پدر داشتم ... پدر نوژن هر چی که بود برام کم پدری نکرد ... ولی من نخواستم پدرم باشه ... وگرنه شاید بهترین پدر دنیا برام میشد 
چیزی که دنبالش بودم و خلاش بیشتر عذابم میداد مادر بود ... مادر نداشتم!
گفتم:
- می تونم باهات بیام؟
چشاش برقی زد و گفت:
- اره چرا که نه! 
لبخندی زدم و چند ایستگاه بعد با ترنم پیاده شدم ... از پله برقی ها بالا رفتیم و از ایستگاه مترو اومدیم بیرون ... با راهنمایی های ترنم وارد خانه سالمندان شدم ... جای غریبی بود ... برگ درختا زرد شده بود و سوز سردی که میومد این غریبی رو ملموس تر می کرد ... یه فضای اروم و ساکت که زیر صداش اواز پرنده ها بود ... باهم از حیاطش رد شدیم ... چون هوا سرد بود ادمای زیادی تو محوطه نبودن ... وارد ساختمون اصلی شدیم ... ترنم با پرستارایی که اونجا بودن سلام علیک کرد و منو بهشون معرفی کرد ... با لبخند جوابشونو دادم که ترنم گفت:
- بریم چندتا از اون خانوم های مهربونو بهت نشون بدم
باهم رفتیم سمت یکی از اتاقا ... ترنم در اتاق رو باز کرد و رفتیم تو ... تو اتاق 3 تا خانوم مسن نشسته بودن ... ترنم روی تک تکشونو بوسید و بهشون گفت:
- این دوست خوشگلم الناست 
منم مثل ترنم همشونو بوسیدم و گفتم:
- خوشبختم
ترنم به خانومی که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
- ایشون مامان شمسی خوشگله منه 
با اشاره به خانومی که کنار پنجره بود گفت:
- اوشونم سیمین جونمه
بعدم به خانومی که نزدیک من بود اشاره کرد و گفت:
- این خانوم نازی هم که کنار شماست منیره بانوئه ... یعنی النا هر چی بگم کم گفتم ... از بس که ماهن
خانومی که کنار ترنم بود واقعا ماه بود ... از سر و روش مهربونی می چکید ... منیره خانومم که خنده از لباش کنار نمی رفت ... معلوم بود وقتی جوون بوده خیلی شوخ و شنگ بوده ... اما حس کردم سیمین خانوم درست برعکس منیره خانوم باشه ... به نظرم گوشه گیر و کم حرف بود ... شایدم زمونه باهاش بد تا کرده بود ... نا گفته نماند که ته ته چشمای سه تاشون پر از غم بود ... چروک صورتشون سند سختی های زندگی بود ... معلوم بود که هر خطش یه ماجرا با خودش داره ... موهای سفیدشون که از زیر روسری هاشون زده بود بیرون نشون میداد که غم خوردن و دونه دونه اشونو سفید کردن ... دست های زحمت کش و چروکیدشون رو دوست داشتم ... چه سر هایی که نوازش نکردن با این دست ها ... چه غذاهایی که نپختن ... چه اشکایی که پاک نکردن ... چقد مادرا موجودت نازنینی هستن!
صدای منیره خانوم از جا پروندم:
- کجایی دختر؟ تو هپروت سیر می کنی 
لبخندی زدم و گفتم:
- به این فکر می کردم که چقد خوب شد اومدم ... شما چند وقته اینجایی منیره خانوم؟
با همون سرزندگی جواب داد:
- 2.3 سالی میشه
ترنم رو به من گفت:
- تا یکم با مامان جونای من حرف میزنی من برم یه سر به بقیه بزنم
باشه ای به ترنم گفتم که از اتاق رفت بیرون ... دستای منیره خانومو نوازش کردم که سیمین خانوم گفت:
- چند سالته النا خانوم؟
با لبخند گفتم:
- 25
- ازدواج کردی؟
- نه
منیره خانوم با تعجب گفت:
- نکردی؟ والا زمان ما می گفتن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست
خندیدم که گفت:
- حق داری بخندی ... والا حرفای ما واسه همه خنده دار شده ... ولی دختر حقیقته!
لبخندی زدم و گفتم:
- میگن حقیقت تلخه ... ولی ما واسه این که شیرینش کنیم بهشون می خندیم ... شما خیلی سخت نگیر
شمسی خانوم گفت:
- توام مثل ترنم درس می خونی؟
سری تکون دادم که سیمین خانوم گفت:
- حالا چی شده خواستی بیای پیش یه عده پیر و شکسته؟
اهی کشیدم و گفتم:
- منم کمتر از شما نیستم ... شاید پیر نباشم اما شکستم ... شما بچه هاتون ولتون کردن ... من برعکس ... پدر و مادرم منو ول کردن و رفتن ... نمی دونم کیَن؟چیَن؟ ... فقط می دونم نیستن ... منم یه جورایی مثل شما تنهام ... شما تو خانه سالمندان سر می کنید من تو بهزیستی 15 سال سر کردم ... اومدم اینجا تا شاید یه مادر پیدا کنم باهاش حرف بزنم ... دست نوازشگر پیدا کنم ... یه عشق پاک پیدا کنم ... اومدم اینجا تا شاید یه نفر پیدا بشه محبت مادریشو نثارم کنه ... اومدم اینجا 25 سال بی مادری رو جبران کنم ... من یکی مثل شما رو می خوام که ندارم ... فکر نمی کنم چیز زیادی خواسته باشم ... من فقط یه مادر می خوام ... همین!
بغضمو قورت دادم که شمسی خانوم دستاشو باز کرد و گفت:
- بیا عزیزم ... خودم مادرت میشم
رفتم سمتش و خودمو انداختم بغلش ... بغل گرمش ... مادرانه دست کشید رو کمرم و میزبان هق هقام شد ... به خودم فشارش دادم ... بوی مادر میداد ... بوی مهر میداد ... چقد اغوشش پر محبت بود ... چقد مادر بود
من و تو توی این دنیا یه درد مشترک داریم
دو تامون خسته دردیم رو قلبامون ترک داریم
من و تو کوه دردیم و یه گوشه زخمی افتادیم
داریم جون می کَنیم انگار رو زخمامون نمک داریم
تموم زندگیمون سوخت تموم لحظه هامون مرد
هوای عاشقیمونو هوای بی کسیمون برد
من و تو مال هم بودیم من و تو جون هم بودیم
خوره افتاد به جونمون تموم جونمونو خورد
من و تو توی این دنیا اسیر دست تقدیریم
همش دلهره داریم و با این زندگی درگیریم
نفس که می کشیم انگار دارن شکنجمون میدن
داریم اهسته اهسته تو این تنهایی میمیریم
شدیم مثل یه دیواری که کم کم داره میریزه
هوای خونمون سرده مثل غروبه پاییزه
تقاص چیو ما داریم به کی واسه چی پس میدیم
اخه واسه ما این روزا چرا انقد غم انگیزه