Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

مردی شبیه من 3

***
ساعت 11/30 شب بود که بابا صدام کرد.
- ارغوان....یه لحظه بیا!
از پله ها رفتم پایین.همه ی چراغا خاموش و فقط چندتا شمع روشن بود .بابا پیش مامان نشسته بود و داشت مامانو می بوسید .اصلا متوجه من نشد.چه صحنه ی قشنگی بود.هنوزم عاشق هم بودن.دلم می خواست هیچی نگم و فقط نگاهشون کنم.اما بابا سنگینی نگاهمو حس کرد و متوجه حضورم شد و سریع خودشو کنار کشید و گفت:
عزیزم یکم پیانو میزنی برامون؟
-خبریه؟
بابا سرشو تکون داد و گفت:
- نه ! چطور؟
چشامو گرد کردمو گفتم:
- هیچی همینطوری پرسیدم.حس کردم هوسای ناجور کردید.
- از دست این جوونا میبینی آتی؟
مامان- به باباش رفته!
دم مامان گلم دااااغ
بابا که انگار کم اورده بود و می خواست بحث و عوض کنه گفت:
بابا- حالا میزنی؟
-رو جفت چشام.شاد بزنم یا رمانتیک؟
دوتایی باهم گفتن:
-رمانتیک
ابرو هامو انداخت بالا و زیر لب گفتم:
- عاشقینــــــا
بابا با یه تشر کوچولو گفت:
- تو کاری به این کارا نداشته باش دختر
- اصلا من خفه میشم شما هر کاری دلتون می خواد بکنین .خوبه؟
-میزنی یا نه؟
- باشه ...... باشه
رفتم نشستم پشت پیانو و شروع کردم اون آهنگی که مامان خیلی دوسش داشت رو زدم.همین که شروع کردم تو نگاه هم غرق شدن و حس کردم بابا زیر گوش مامان داره یه چیزایی میگه و مامان داره عشق میکنه. اصلا هم به وجود من اهمیت نمی دادن.یه دفعه نگام به شراب رو میز افتاد با 2 تا لیوان که یکیش تا نصفه پر بود و اون یکیم خالی. پس مستن که به حضور من توجهی ندارن.حالا خوبه حدشو میدونن و زیاد نمی خورن.
منم سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم.وسطاش بودم که متوجه شدم لبای بابا رو لبای مامانه .... بابا هم داره مامانو میکشه تو بغلش. چقدر رمانتیک بود خــــــــدا!!!!!! یه چیزی واسم خیلی عجیب بود اینکه مامان و بابا خیلی کم پیش میومد جلو من یا هر کس دیگه ای از این کارا بکنن...ولی خدایی یه لحظه دلم خواست عاشق بشم.
ساعت 12 شده بود و من هنوز داشتم میزدم که بابا اشاره کرد تموم کنم.فهمیدم مامان تو بغلش خوابش برده.بابا خیلی آروم جوری که مامان بیدار نشه بلندش کرد و از پله ها رفت بالا. میدونستم تا صب تو بغل هم می خوابن.منم بلند شدم رفتم تو اتاقم.
تلفنو برداشتم به آبجی فرنازم زنگ زدم خیلی دلم براش تنگ شده بود. میدونستم بیداره چون همیشه دیر می خوابه.
- الو سلام
-سیلام آجی خوبی؟
- خوبم ارغوان جونم تو خوبی؟مامان بابا خوبن؟
با یه لحن منظور دار گفتم:
- منم خوبم. مامان بابا که از منم بهترن
فرنازم که انگار شک کرده باشه گفت:
- چطور؟ 
همه چیو براش تعریف کریف کردم.خیلی ذوق کرد:
-ای جــــــــــــاان اینا چه عاشق بودنو ما خبر نداشتیم
- توام با شاهین اینجوری ای؟
خندید و گفت:
-ما بدتریم
- خب البته شما جوونین ولی مامان اینا 32 سال از ازدواجشون میگذره این اوج خوشبختیه براشون
- آره والله! همیشه دعا میکنم همه ی عاشقا اینجوری عشقشون پایدار باشه
زیر لب زمزمه کردم:
-ایشالله
-اولین روز دانشگاه چطور بود؟
-عالی! البته اگه چرت و پرتای استاد شایقی رو فاکتور بگیریم
-چرا؟ مگه چی میگه؟
-ولش کن!خوشم نمیاد ازش
- آخرین ترمته؟
-اوهوم
-بعدش می خوای چی کار کنی؟
- می خونم واسه دکترا
-شوهر چی؟
بی تفاوت گفتم:
- گور بابای شوهر
- دوس نداری؟
- چیو؟
- ازدواجو
- نچ
- چرا؟
-از مردا خوشم نمیاد
- چرا؟
- هیزن
-چرا؟
-قرص چرا خوردی؟
-چرا؟
- ای درد و چرا
-چرا؟
-چون چ چسبیده به را چون که زیرا محض ارا.بسه دیگه اااااااااااا
-باشه چرا میزنی؟
-باز گفت چرا
-خیله خب باشه کاری نداری؟
-نه خواهری 
-خدافظ

-خدافظ

***
صب با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود و اون روزم کلاس نداشتم به خاطر همین دوباره خوابیدم. دیگه حدودای 11 بود که مامان صدام زد:
- ارغوان؟.........ارغوان؟
تو خواب و بیداری گفتم:
-بله مامان؟
مامان با صدای بلند از تو اتاق خودش داد میزد:
- پاشو دیگه چقد می خوابی؟پاشو........امشب خونه فرناز دعوتیم
اتاقشون دیوار به دیوار اتاق من بود...نیاز نبود مث مامان انقد داد بزنمو با صدای معمولی گفتم:
-فرناز؟
مامان با یه عالمه لباس چرک تو دستش پرید تو اتاق من...رفت سمت کمدم تا لباس های کثیفمو از توش بکشه بیرون...در حالی که کمدو می گشت گفت:
- آره پاشو 
رو تختم نشستمو گفتم:
- باشه چرا انقد داد میزنی؟
- خب آخه امروز باید بریم خرید
- خرید واسه چی؟
- چون برای امشب لباس ندارم
- مگه فرناز غریبه اس؟
در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:
- نه ولی خب تو که می دونی من دوس ندارم لباسام تکراری باشه
- باشه ولی چرا من بیام؟
- برای اینکه سلیقه ات خوبه
خیلی آروم جوری که نشنوه گفتم:
اگه به نظرت خوبه پس چرا انقد بهم گیر میدی؟
سرشو از لای در اورد تو گفت:
- چیزی گفتی؟
دستمو بردم بالا و گفتم:
- نه نه هیچی
- پاشو بیا پایین صبحونه بخور
- چشم الان میام پایین
حالا فرناز به چه مناسبتی دعوت کرده بود؟شایدم اصلا مناسبتی نداره خواسته دوره هم باشیم.... چه میدونم والله....الکی واسه خودم سوال درست می کنم تو ذهنم...بیکارم دیگه
دست و صورتمو شستمو رفتم پایین پیش مامان...سر میز نشستمو گفتم:
- مامان به چه مناسبتی خونه فرناز اینا دعوتیم؟
مامان ظرف کره و پنیر و گذاشت رو میز و گفت:
- حتما باید مناسبت داشته باشه؟
- نه........راستی شما چرا خونه ای؟
- کجا باشم؟
- مطب
یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:
-الان من تو خونه اضافیم؟
یه لقمه برای خودم گرفتمو در حالی که داشتم میذاشتمش تو دهنم گفت:
- نه قربونت برم من کی همچین حرفی زدم؟ فقط برام سوال بود
-خیلیه خب کم حرف بزن بیا بخور می خوام جمع کنم
****
ساعت 12/30 بود و داشتم تو اینترنت ول می گشتم که خاطره اس داد:
- کجایی؟
نوشتم:
- خونه چطور؟
- گفتم اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
سریع نوشتم:
- باشه میام... ناهار خوردی؟
- نه
- بیام دنبالت؟
- نه عزیزم من ماشین میارم
- باشه کی میای؟
- نیم ساعت دیگه
-منتظرم خدافظ
-بای
رفتم که حاضر بشم.در کمدمو باز کردمو یه مانتوی توسی داشتم که خال های بزرگ مشکی داشت و جنسشم ساتن بود و یه کمربند مشکی روش داشت رو انتخاب کردم.یه روسریه توسیم پوشیدم با شلوار کتون توسی.لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. با اینکه حجابم کامل بود ولی همیشه آرایش می کردم وگرنه پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم....بعد ازین که حاضر شدم چادرمو سرم کردمو از اتاقم رفتم بیرون.
رفتم به مامان بگم که با خاطره میرم بیرون. ازین دخترا نبودم که همش از مامانشون برای هر کاری اجازه می گرفتن. تو بیشتر وقتا خودم بودم که برای خودم تصمیم می گرفتم. ولی خب باید خبر میدادم کجا میرم.
- مامی؟مام؟
از تو اتاقش گفت:
- بله؟
رفم تو اتاقشو گفتم:
- من دارم با خاطره میرم بیرون کاری نداری؟
رو تخت نشسته بود و داشت یه مجله رو ورق میزد...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- کجا به سلامتی؟
- میریم بیرون که یه بادی به کلمون بخوره
سرشو اورد بالا و گفت:
- کی میای؟
-معلوم نیست ولی ناهارو با خاطره می خورم
- باشه فقط ساعت 3 خونه باش خب؟
-چرا؟
- برای اینکه بریم بازار
- خب مامان جان چه کاریه؟من میرم بعد یه جا قرار میذاریم که من دیگه خونه نیام. هوم؟
دوباره سرشو کرد تو مجله و زیر لب باشه ای گفت...منم از اتاق اومدم بیرون و بلند گفتم:
- خدافظ
صدای ضعیف مامانو شنیدم که گفت:
- به سلامت.

مردی شبیه من 2

دم رستوران بچه ها رو پیاده کردمو خودم رفتم تا ماشینو پارک کنم.وقتی خواستم برگردم اون 4 تا پسرا رو دیدم که زل زدن به من.بی توجه از کنارشون رد شدم که یکیشون گفت:
-اون دختر خوشگله رو میگی بیاد بیرون؟
شنیدم چی گفتن اما واسه اینکه یکم روش کم بشه گفتم:
-چیزی گفتین؟
-اون چشم سبزه رو میگمااا
عجب رویی داره این..منظورش یکتا بود.راس می گفت خوشگل بود...موهاش مشکی و چشماش سبز .دهن کوچولویی داشت گونه هاشم برجسته بود.قدشم متوسط و پوستشم برنزه بود.
خیلی محکم گفتم :
-نه!!!!!!!!!!
با لودگی گفت:
- چه خشنی تو!!!!
-مزاحم نشید آقا بفرمایید تشریفتون رو ببرید
-اگه نرم؟
-بفرمایید خواهش می کنم
-خو اگه نرم؟
تو چشماش زل زدمو گفتم:
-نمیرین دیگه؟
-نه
-باشه خودتون خواستین
سریع گوشیمو دراوردمو به شایان که مطمئن بودم تو رستورانه زنگ زدم
-جانم؟
-الو شایان یه لحظه میای بیرون؟
-کجایی؟
-دم رستوران
با نگرانی گفت:
-چیزی شده؟
-تو بیا خودت می فهمی
-اوکی اومدم
دوباره پسره فک زد:
-چیه زنگ زدی بابات بیاد؟بچه ننه!
دیگه نمی تونستم اراجیفشو تحمل کنم...با صدای بلند گفتم:
-حرف دهنتو بفهمااااااااا
همون لحظه صدای شایانو از پشت سرم شنیدم
-ارغوان چیزی شده؟
-آره اینا مزاحمم شدن
پسره- من با تو چی کار دارم؟گفتم بگو اون چشم سبزه بیاد.همین
شایان خودشو انداخت وسطو گفت:
- خیلی غلط کردی.با اون چی کار داری؟
پسره-شما؟
-پسر آقا شجاع
-ببین شجاع من با کسی شوخی ندارم
-مگه من دارم
کتشو دراورد و داد دست من...بعدشم با مشت کوبید تو دهن اون پسر
من دیگه واینستادم ببینم چی شد سریع رفتم تو.یه ذره دور و ورم رو نگاه کردم تا بچه ها رو پیدا کنم که خاطره برام دست تکون داد.رفته بودن وسط رستوران جایی که تو دید همه بود.با اینکه دلم نمی خواست اونجا بشینم ولی مجبور بودم چیزی نگم چون میدونستم اگه بریم جای دیگه کلی غر میزنن پس منم چیزی نگفتم.
شیدا گفت:
- کجا بودی تا حالا؟
-دم در
-چیکار می کردی؟
-هیچی بابا یکی ازون شاسگولا مزاحم شده بود گفتم شایان بیاد حالشو بگیره.
-کیا؟
با بی حوصلگی گفتم:
-همونا که دنبالمون بودن.
خاطره با تعجب پرسید:
-پس به خاطر تو شایان اونجوری یه دفه از رستوان زد بیرون؟
-اوهوم
یکتا با کنجکاوی پرسید:
-حالا یارو چی می گفت؟
- چرت و پرت
اگه می گفتم با تو کار داشت یکتا بدون معطلی میرفت سراغش.ولی نگفتم که دیوونه بازی درنیاره.
وقتی داشتن غذا رو میاوردن شایانم اومد تو .سریع اومد طرف ما و گفت که خیالم راحت باشه که دیگه تا 100 کیلومتریمم پیداشون نمیشه. کتشو دادمو دیگه چیزی نپرسیدم .همین که شرشون کم شد بس بود.
تا ساعت 2 تو رستوران گفتیمو خندیدیم 
ولی شیدا زیاد نمی خندید...یه قاشق از غذامو گذاشتم تو دهنمو گفتم:
- شیدا چیزی شده؟
با صدای ارومی گفت:
-نه چیز خاصی نیست
هر وقت اینجوری میشد و کم حرف میزد یا با نامزدش امیر دعواش شده بود یا داداشش...بعد از چندسال دوستی بالاخره می تونستم بفهمم چشه
- دروغ نگو.باز امیر تحویلت نگرفته؟
ناچارا گفت:
-اوهوم.خیلی از دستش عصبانیم ا ا ا ا مرتیکه یه زنگ نمیزنه ببینه من مردم یا زنده؟
یکتا-داره ناز می کنه برات
-مگه بچس که ناز کنه.....اصلا اون به کنار...تازگیا حس می کنم دوسم نداره
یکتا- غلط کرده..... مردشورشونو ببرن
شیدا- زبونتو گاز بگیر!!!!!!!!!
یکتا با اعتراض گفت:
- چه طرف داریم می کنه
خاطره- بایدم بکنه نا سلامتی هم پسر داییشه هم نامزدش
شیدا- نامزدی بخوره تو سرش
این دوستای ما رو ول کنی تا چند دقیقه دیگه با توپ و تفنگ میزنن شیدا رو ناقص می کنن...برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
-حرفتون شده؟
-ما نه ولی بابام با داییم آره
-چرا؟سرچی؟مقصر کیه؟
-مقصر اصلی بابامه میگه داییم حق مامانمو خورده ولی اصلا اینطوری نیس
-ینی چی؟قشنگ توضیح بده ببینم چی شده آخه؟
-2 سال پیش مامان بزرگم فوت شد.2 ماه بعدش مامانمو داییم جمع شدم تا ارث و میراث مشخص بشه.وصیت مامان بزرگم این بوده که 4 دونگ از خونه خودشو بده به داییم و 2 دونگشم بده به مامانم.ویلای لواسونشم داده به مامان من اما زمینی که اطراف تهرانه و حدود 500 میلیون قیمته شه رو داده به داییم.ویلای لواسونم قیمتش تقریبا همین حدوده ولی بابام به خاطر اون 2 دونگ که به داییم بیشتر داده شاکی شده.
-حالا مامانت راضیه؟
-آره....چون نیازی به این پولا نداره
-خب باباتو راضی کن که دست برداره
-آخه چجوری؟بابام خیلی یه دنده اس
-خب حالا به شما دو تا چه ربطی داره؟
-چه میدونم
-گفتی مامان بزرگت 2 سال پیش فوت کرده؟
- آره
-چرا بابات تازه یادش افتاده؟
-نمی دونم
-نگران نباش درس میشه .بچه ها 2/30 شد.بریم؟
-بریم

- یکتا میشه ماشینمو بیاری تا من از شایان خدافظی کنم؟
- نوکرتم هستم بده سوئیچ اون عروسکو!فقط کجا پارکش کردی؟
- یه کم بالا تر از رستوران
سوویچمو از تو کیفم دراوردمو دادم بهش...اونم گفت:
- باشه زود بیا
فقط سرمو تکون دادمو رفتم سمت دفتر رستوران ...آروم درو باز کردم. شایان متوجه حضورم نشد.سرش گرم بازی با لب تاپش بود....جوری که انگار مچ گرفته باشم گفتم:
- شما انقد کار می کنی خسته نشی؟
بیچاره ترسید و از جاش پرید بالا و گفت:
- جااااااااان؟
رفتم بالا سرشو گفتم:
- حالا چی بازی می کنی؟
- world of goo
-باریکلا!!!!!!! پس تمرکزت خیلی بالاست نه؟
- ای بدنیست
بدون اینکه بهم نگاه کنه دوباره محو بازیش شد...منم در حالی که برمی گشتم سمت درگفتم:
- اومدم هم ازت تشکر کنم هم خدافظی. با اجازتون رفع زحمت کنیم.
از جاش بلند شد و گفت:
- این چه حرفیه ارغوان جان؟ شما رحمتی منم که کاری نکردم فقط یه بچه پرو رو نشوندم سر جاش.
درو باز کردم...از اتاق خارج شده بودم و از لای در گفتم: 
-همینم کلیه.کاری نداری؟
- نه.به مادر جون و پدر جون سلام برسون
- چشم حتما..... توام به فریناز سیلام برسون خدافظ
- به سلامت
***
بچه ها تو ماشین منتظرم بودن.یکتا پشت فرمون بود. شیدا و خاطره هم عقب نشسته بودن.سقفم باز کرده بودن.صدای ضبطم خیلی زیاد بود. رفتم جلو نشستم. وقتی سوار شدم یکتا چنان گاز داد که قلبم اومد تو دهنم ولی عاشق سرعت بودم. به خیابون اصلی نرسیده بودیم که شیدا گفت:
شیدا- یکتا جان من یواشتر.
صورتمو برگردوندم به سمتشو گفتم:
- ااااااااااااااااا شیدااااا!!!اذیت نکن.یکتا به حرفش گوش ندیااااااااا.
یکتا - ای به چشششششششششم
بعدش بیشتر گاز داد
- من خیلی حالم خوبه!؟....شمام هی اذیت کنین...من خاطره بد دارم از سرعت....جان من یواش
از تو اینه نگاهش کردمو گفتم:
- فقط همین یه بارا!!!!!!
- عمرا دیگه سوار ماشین تو بشم...جنبه سرعت ندارین دیگه...!
به یکتا اشاره کردم یواش تر بره....اولش قبول نکرد ولی با اصرار خاطره مجبود شد تسلیم بشه
اول از همه شیدا رو پیاده کردیم بعدشم چون خونه ی یکتا اینا نزدیک خونه ی شیدا بود پیاده شد.بعد از خدافظی از یکتا نشستم پشت فرمون و خاطره هم اومد جلو.نزدیک خونه ی خاطره بودیم که تیردادو دیدم...خاطره زودتر از من گفت:
- اااااا ارغوان تیرداد
- اره دیدمش
- خوشگله ها تورش کن...حیفه!
- گمشو بابا! عمرا تیرداد منو بخواد
- چرا؟
تیرداد نزدیک شد دیگه نتونستم جوابشو بدم....سمت چپ ماشین یه نیش ترمز زد و گفت:
- سلام ارغوان. سلام خاطره خانوم
- سلام
- سلام خوبی؟
-مرسی ممنون تو خوبی؟
- منم خوبم این ورا؟
- اومده بودم سر ساختمون دارم برمیگردم
- باشه کاری نداری؟
- نه خدافظ
- خدافظ
دستمو بردم بالا و اونم گاز دادو سریع دور شد انگار خیلی عجله داشت.منم راه افتادم که خاطره گفت:
- نگفتی؟
- چیو؟
- اینکه چرا تیرداد تو رو نمی خواد؟
- چون من اونو نمی خوام
- واااااااا
- والله
- چه ربطی داره شاید اون دوست داشته باشه
- داره ولی نه به عنوان همسر و همدم.منو همیشه به چشم خواهر یا دختر عمو دیده نه بیشتر
- خب حالا تو چرا اونو نمی خوای؟
- به همون دلیلی که اون منو نمی خواد
- خدایا یه عقل سالم به این دوست ما بده
دستمو رو به اسمون بلند کردمو گفتم:
- آمیییییییییییین
- منو سره کوچه پیاده کن
- چرا؟بذار میرسونمت دم در خونتون دیگه
با یه لحن شیطنت گفت:
- نه دیگه اگه بیای دم خونه من باید تارف بزنم بیای تو توام که تارف حالیت نمیشه یه دفه قبول می کنی.بعدشم تو خونه هیشکی نیست منم حوصله پذیرایی ندارم.همین جا نگهدار!
- بچه پر روووووووو!!!!
- همینی که هست
سر خیابونشون وایسادمو گفتم:
- بسه کم ور بزن و بپر پایین
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و با حرص گفت:
- گفتم سر کوچه نه سر خیابون
- آژانس مفتی گیر اوردی غرم میزنی؟پیاده شو 
با حرص نفسشو بیرون داد و درو باز کرد...تا خواست پاشو از ماشین بذاره بیرون گاز دادم...بیچاره سکته کرد...سرم داد زد و گفت:
ارغوان خیلی دیوونه ای!
- مخلصیم
زیر لب زمزمه کرد: روانی
با سرعت جت جلو در خونشون پیادش کردم....براش دست تکون دادمو رفتم سمت خونه

مردی شبیه من 1

مامان با صدای بلند گفت:
-ارغوان صد دفه گفتم اون 2 وجب پارچه رو نپیچ دور خودت.من این همه پول ندادم که هیکلتو درست کنی بعدشم بکنیش تو گونی
هر چقدر مامان عصبانی بود من با ارامش گفتم:
-مامان جان گونی چیه؟من عاشق چادرمم.دوسش دارم. نمی تونم از خودم جداش کنم. اگرم نگران پولتونید من بهتون پسش میدم
-آخه چرا؟کی این حرفای مزخرفو کرده تو اون کله ات؟یه نگاه به زنای چادری بنداز،اصغر آقا بغال هم نگاشون نمی کنه.چه برسه به یه پسر جلتلمن!
دمش گرم....خودش بهونه داد دستم که بپیچونمش
-آفرین مامان جان گل گفتی. دقیقا واسه همین می پوشم .دلم نمی خواد این پسرای هیز با نگاهاشون قورتم بدن.
دست مهربونشو گذاشت رو پیشونیم
-تبم که نداری ولی نمی دونم چرا هذیون میگی!
-تب چیه مامان؟ببخشید دیرم شد من برم.خدافظ
دوباره داد زد:
-درش بیـــــــــــار!!!!!!!!!!!!!!
-مامان بیخیال چادر من شو لطفا!خدافظ
رفتم گونه اشو بوسیدمو از خونه زدم بیرون.هنوز درو نبسته بودم که یادم افتاد سوئیچو جا گذاشتم.با اینکه دلم نمی خواست ولی وجبور بودم برگردم چون میدونستم اگه برگردم مامان بازم با حرفاش سرمو میخوره.ولی خب چیکار کنم بدون ماشین نمی تونستم برم.سعی کردم بی سرو صدا برم بیارمشو بیام.
برگشتم تو خونه.....آروم به سمت جا کلیدی رفتم و بعد از این که سوئیچو برداشتم سریع دویدم طرف درو خارج شدم.
اون روز وقتی از خونه اومدم بیرون یه ذره هوا سرد شده بود.اولین روز آخرین ترم دانشگاه.نمی دونم خوشحال بودم یا ناراحت؟
دانشگاه رو دوس داشتم ولی حسابی از دست درس و امتحان و استاد و ...خسته شده بودم.
وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم مث همیشه بیشتر نگاه ها متوجهم شد.البته متوجه من که نه!متوجه ماشینم!!!!!!!
یه بی ام و سفید که بابام برای تولدم بهم کادو داد.خیلی دوسش داشتم ولی اصلا خوشم نمیومد که دانشجو ها با نگاشون بخورنم ولی به هر حال من عاشق ماشینم بودم.قبل از این یه آزرا داشتم که برای تنوع فروختمش و پولشم به عنوان خیریه بخشیدم به شیرخوارگاه.

اسمم ارغوانه ته تغاری خونواده ی شایسته.2 تا خواهر دارم به اسم فرنازو فریناز که ازدواج کردنو 26 سالشونه.هم مامانم هم بابام دکترن.ینی بیشتر فامیلامون دکترن به غیر از چند نفر که منم عضوشونم.با همه ی فامیل فرق دارم.خونوادم زیاد پایبند مذهب و اعتقادات نیستن ولی من خیلی به این چیزا اهمیت میدم.
حدود 23 سالمه.دانشجوی رشته ی جامعه شناسی.بزرگترین مشکلم اختلاف با خونوادمه.خیلی سخت میشه راضیشون کرد.به خاطر همون مسائل مذهبی ولی هرطور شده سعی می کنم رضایتشونو جلب کنم.
از عشق و عاشقیم فقط در حد رمان ها می فهمم چون هیچ حسی نسبت به جنس مخالف ندارم.ولی تنها پسری که ازش بدم نمیاد پسر عموم تیرداده.کلا فامیلای پدریمو بیشتر دوس دارم.ولی تیرداد یه چیز دیگه اس.یه جورایی باهم هم عقیده ایم و تو بیشتر مسائل میتونه کمکم کنه.مثلا پیچوندن مامانم.نه اینکه به خوام بگم دختر حرف گوش کنی نیستماااااااا نه!(ولی حقیقتش یه ذره هستم) اما مامانم اینا چیزایی از من می خوان که اصلا نمی تونم انجامش بدم.مثلا پوشیدن لباسایی که پوششون افتضاحه.
اما با کمک تیرداد میتونم راضیشون کنم اجازه بدن چیزایی که خودم دوس دارمو بپوشم.
لباسایی که من می پوشم بیشتر اطرافیانم می پسندن ولی نمی دونم چرا هیچ وقت مث من لباس نمی پوشن؟
بسه دیگه از مقوله ی لباس بیایم بیرون.
خونمون تو قیطریه بود.بابام جراح قلبه مامانمم فوق تخصص پوست و مو.فرنازم داره تخصص اطفال میگیره و فریناز دکتره زنانه.فقط منم که ضدحال زدمو رفتم رشته ی انسانی.یه جورایی دوس داشتم تو فامیل تک باشم و بودم.چون بیشتر بچه های فامیل پزشکی خوندن....به غیر از منو تیرداد و 2-3 نفر دیگه.
تیرداد مهندس معماری بود و منم که دانشجوی جامعه شناسی.به خاطر همینم زن عموم بعضی وقتا منو عروسش صدا می کرد ولی خودشم می دونست بین منو تیرداد چیز خاصی نیست.مث داداش نداشتم بود منم براش مث خواهر بودم.سعی می کردم جای خالیه خواهرش تینا رو براش پر کنم...تینا 4 سال پیش توی یه سانحه ی هوایی جون خودشو از دست داد.تیرداد خیلی تینا رو دوس داشت.هم سن من بود و خیلی باهم صمیمی بودیم حتی از فرناز و فرینازم بهم نزدیکتر بود.وقتی که رفت خیلی تنها شدم.اونم مث تیرداد توی همه جا همراهم بود.تا وقتی که اون بود مامان بابام زیاد به کارام گیر نمی دادن چون تینا همراهیم می کرد.اما وقتی که اون رفت تنها شدم.
***
تا قبل ازین که استاد بیاد کلی با بچه ها گپ زدیم.یه گروه دوستیه 4 نفره بودیم.منو خاطره و شیدا و یکتا.با خاطره از سوم راهنمایی آشنا شدم .شیدا و یکتا هم از دوم دبیرستان.اما توی دانشگاه همیشه ما باهم بودیم.
وقتی کلاس تموم شد 4 تایی برای ناهار رفتیم رستوران.توی کل مسیر 4 تا پسر دیگه از دانشگاه تا رستوران تعقیبمون کردن.
- بچه ها اون 4 تارو!
یکتا- کدوما؟
- همونا که با کمری دنبالمونن دیگه
یکتا- آهان.چه جیگری هم هستن
-خفه!
یکتا- دروغ میگم؟
با حرص گفتم:
-اه اه اه ! آخه کجاشون جیگره؟گوشت تلخااااااااااا
خاطره- یکتا ارغوان راس میگه دیگه خیلی گوشت تلخن
یکتا- واااااااااا خیلی دلتم به خواد
-یکتا بس کن
-خیله خب باشه.......حالا ارغوان کدوم رستوران داریم میریم؟
با افتخار گفتم:
-رستوران شوهر خواهرم
-شوهر فریناز؟
-آره
-اسمش چی بود؟
-شایان
-اسم شوهر فرناز چی؟
-شاهین
-داداش بودن؟
-اوهوم
-بعد اون وقت زن و شوهر هم دیگه رو اشتباه نمیگیرن؟
-چرا اتفاقا یه بار فریناز اشتباهی شاهینو بوس کرد
-خب؟
-هیچی دیگه شاهین هیچی نگفت فقط سرخ شد... هر چند واسه فریناز خیلی فرق نمی کرد اما خب خیلی با حس بوسش کرد
-بیچاره!!!!!!!!!فرناز هیچی نگفت؟
دنده رو عوض کردمو گفتم:
-خونه نبود.ولی اگه بود فریناز زنده نمی موند
-آخیییییییییییییییییی
تقریبا رسیده بودیم.جلو در رستوران ترمز کردمو گفتم:
-بپرید پایین منم الان ماشینو پارک کنم میام
بچه ها پیاده شدن و خاطره گفت:
-باشه زود بیا
-چمش
-بی بلا