Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"
Mary's NoVeLs

Mary's NoVeLs

نوشته های پنهان "دخترآسمونی"

آواره کوچه های بی کسی

سلام به همه

حالتون؟

احوالتون؟

ایشالا توپ باشین

و اینبار مریم با رمان سوم وارد میشود!

مرسی از همه اونایی که توی 2 تا رمان قبلی همراهم بودن و نظر دادن ... از لطفشون یه دنیا ممنونم

اما این بار می خوام چیزی رو بنویسم که شاید کمتر خونده باشید و شنیده باشید ... داستانی که شاید نشه به خوبی لمسش کرد اما دور از ذهن هم نمی تونه باشه ... اما دلم خواست به تصویر بکشمش ... دلم خواست باشه

بعضی وقتا با خودم میگم کاش داستان رو الان شروع نمی کردم ... کاش میذاشتم ولی که قلمم شیوا تر و پخته تر شد سراغش برم اما خودم به خودم گفتم که چه الان چه بعدا باید بنویسمش ... حتی می تونم بعدا کلیت داستان رو به شکل دیگه ای در قالب یه داستان دیگه بیان کنم ... این شد که تو نوشتن مسمم تر شدم

نمی دونم داستانم دیده میشه یا نه اما دلم می خواد چه اگه دیده شد چه نشد نقد و نظر شما کنارش باشه

اینطوری می فهمم براتون مهمه که چیزی که می خونید چی باشه ... اینطوری منم دقیق تر می نویسم



خلاصه:

این قصه درمورد دختری به اسم الناست که برای تحصیل از سنندج به تهران میاد ... تو شرکتی مشغول کار میشه که پسر رئیسش بعد از یه مدتی بهش پیشنهاد دوستی میده ... النا قبول می کنه و بعد از یه مدتی که باهم دوستن تصمیم به ازدواج می گیرن اما بنا به دلایلی از هم جدا میشن و ...


مقدمه:
سر برآوردم از بی کسی
تا چشم کار می کرد کسی نبود
انسان بی غمی نبود
هر لحظه بی کسی نبود
بود و نبودم بود
جوش و خروشم بود
هوش و هواسم بود
چشم و چراغم بود
بی کس و کارم کرد
بیچار و نزارم کرد
دلدار و فدایم کرد
هر لحظه صدایم کرد
عاشق و معشوقی شدیم
دلدار و دلداده شدیم
همسر و همدمی شدیم
هرکس و هرجایی شدیم
بی خواب و خیال هم شدیم
بدخواه و بدکاره شدیم
تنها و بیچاره شدیم
و
ماندیم
به پای هم ماندیم 
چه سوختیم چه ساختیم 
چه بردیم چه باختیم
پ.ن: نوشته خودم بود

عاشقی زیر چتر خدا (مقدمه)

خزان که مال ما شد بهار مال شما
صاف و ساده بگویم سلام حال شما؟


احوال پرسی رو حال کردین؟
چ خبرا؟
ما اومدیم با رمان دوم 
مرسی ازتون بابت همراهی مردی شبیه من 
امیدوارم با مطالعه این رمان باز هم منو شرمنده کنید
اول از همه یه نکته ای رو بگم که این رمان بی ربط به مردی شبیه من نیست!
و دو اینکه این داستان در دهه 60 اتفاق افتاده!

خلاصه: آتنا برای دوری از خانواده و مستقل شدن به اصفهان میره ... اونجا هم دانشگاه میره و هم کار می کنه ... توی اصفهان پدرش یه باغ داره که همین مسئله باعث میشه پدرش مخالفتی با رفتنش نداشته باشه ... عموش که توی جبهه مشغول جنگ بوده بهش پیشنهاد میده که بیاد خوزستان و به مجروحا کمک کنه ... آتنا میره اما ...

همیشه یه اما وجود داره

یه چیزیم بگم ... من جرات کردم و سراغ دهه ای رفتم که حتی 1 روزش رو هم به چشم ندیدم ... سراغ این موقعیت و سوژه رفتن به نظرم یکم گستاخیه اما نمی دونم چی باعث میشه که ترغیب بشم و این کارو بنویسم ... به هر حال به کمکتون احتیاج دارم ... به نقداتون و همراهیتون احتیاج دارم ... پس لطفا ازم دریغ نکنید

یه تشکر ویژه هم بکنم از خانوم سیده زهرا حسینی بابت کتاب بی نظیرشون(دا) که اگه این کتاب نبود من هیچ وقت سراغ این سوژه نمیومدم

و یه چیز دیگه ... فک نکنید این رمان جنگ و خون ریزی و تیر و تفنگه ... نه اصلا اینطوری نیست ... یه پارت نچندان کوتاهیش برمی گرده به جبهه ولی همون قسمتم از مناطق درگیری خبری نیست!

درضمن ... هیچکدوم از اسامی ... مکان ها ... و وقایع حقیقی نیستند و فقط و فقط زایده ذهن من حقیر می باشد!
دیگه فکر نمی کنم نکته ای باشه


اما ...

مقدمه:
این بار جایمان عوض میشود
تو می شوی حوا
من میشوم ادم
این بار جای خدا هم تغییر می کند
من هم ادم می شوم و هم خدا
در حالی که حوایم
من حوایم اما این بار هم ادمم هم خدا
باید حلالش کنم
سیبی را که خوردی این بار من باید حلال کنم
تو آن سیب را از باغی چیدی که من خدایش هستم
و من حوای تو خواهم بود
تو را به زمین نمی فرستم
نگهت خواهم داشت
من

خدای این باغم


...کل داستانو لو دادم با این مقدمه ام!...

خلاصه و مقدمه ی رمان مردی شبیه من

 خلاصه:

داستان از زبان ارغوان شایسته بیان میشه. یه دختر ازاد که همین ازادیش کار دستش داد. زمانی که یه دختر نوجوون بود خطاهایی مرتکب شد که بعد از 7 سال داره تاوانشو پس میده. درست زمانی که عاشق شده. عاشق مردی که اعتقاداتش از بین اون همه ادمی که کنارشن خیلی بهش نزدیکه. عاشق مردی که شبیه اوست...


مقدمه:

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...

حرف اول

سلام

من مریمم 

مرسی ازین که الان داری نوشته های منو می خونی

من پارسال شروع به نوشتن کردم ...همین موقع ها بود که فکر یه رمان به سرم زد ... حدود سال بود که خواننده رمان بودم اما از پارسال همین موقع ها دست به قلم شدم ... هنوز رمان اولم تموم نشده چون خیلی طولانیه ... یه چیزی تو مایه های رمان غزال ... تمام داستان تو ذهنمه فقط رو کاغذ نیومده که کم کم داره میاد ... امیدوارم تا اخر ماه رمضون تمومش کنم و برم سراغ رمان بعدی که تمام اونم تو ذهنمه و فقط نگارش نشده ... این از این

اما رمان اولم چی داره؟

بهتره بگم همه چی ... عشق ... دعوا ... کل کل ... مهربونی ... جدایی ... غم ... شادی ... مجردی ... متاهلی ... همه چی!

واسش خیلی زحمت کشیدم ... 1 سال تمام فکر و ذکرم این رمان بود ... الانم هست ... امیدوارم با نظرات و نقداتون همراهیم کنید که یه رمان خوب بخونید

با تچکر

آقای جناب ... !

آقای جناب ... !
 گهگاهی 
زن قصه ات را 
بانویِ من 
صدا کن !
 گاهی با عجله
 اسمت را که میگوید
 آرام بگو
 جانم ؟
 بعد می بینی چه با شرم می گوید
 جانت بی بلا باد 
گاهی بی هیچ دلیلی برایش
 شکلات بخر
 کنارش بنشین و تماشا کن
 بانویی را که ذوق می کند
 از همان شکلاتی که باور کن
 شیرینش بیشتر بخاطرِ
 دستانِ توست
آقای جناب ... !
 بیا یک رازِ زنانه را برایت فاش کنم :
 دخترها بیشتر از هرچیز 
سادگی را دوست دارند
 یک سادگی پر از 
شوق هایِ کوچک و رنگی
 همین ... !

آواره کوچه های بی کسی پست اخر

هنوز خوابم نبرده بود که کسی رو تخت نشست و دستشو برد لای موهام چشمامو باز کردم که دیدم با یه لبخند مهربون رو تخت نشسته ... همون تی شرت سرمه ای که براش خریده بودم تنش بود ... به پنجره اتاق نگاهی کردم ... نتونستم حدس بزنم ساعت چنده ... یا دم غروب بود یا دم صبح ... این هوا رو دوست داشتم ... گونه امو نوازش کرد و گفت:

- نذاشتم بخوابی ... پاشو یکم به خودت برس امشب بترکونیم!

با تعجب گفتم:

- بترکونیم؟

- خیلی وقته 2 تایی باهم با صدای بلند موزیک نرقصیدیم! ... هوم؟

راست می گفت ... انقد درگیر بودیم که بعضی شبا باهم شامم نمی خوردیم ... از جام بلند شدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ... 6 بود ... دم غروب ... کش و قوسی به بدنم دادم که نگاهم افتاد به لپ تاپم روی میز ... بیخیالش شدم و پتو رو زدم کنار ... از اتاق رفته بود بیرون ... روی تخت و مرتب کردم و پریدم تو حموم ... اب رو بعد از گرم و سرد کردن ولرم کردم و گذاشتم رو دوش ... زیرش وایسادم و ذره ذره های خستگی که از تنم بیرون می رفت رو حس کردم و همین حالمو خوب کرد ... یکم ابو گرم تر کردم ... حال خوشم بیشتر شد ... بعد از 5 دقیقه زیر دوش بودن سریع خودمو گربه شور کردم و اومدم بیرون ... خونه ساکت بود ... احتمالا رفته بود بیرون ... یه تاب بلند و لَخت پوشیدم تا پایین زانوم ... رفتم تو اتاق و جلو اینه وایسادم ... 27 تا بهارو دیده بودم ... اما قیافم نشون نمی داد ... بیبی فیس بودم و این سنمو خیلی کم می کرد ... چشم از چهره ام برداشتمو کشوی اولی رو کشیدم بیرون ... سشوارمو برداشتمو شروع کردم به سشوار کشیدن موهام ... تا پایین سینم می رسید ... 2 سال پیش بلندتر بود ... اون موقع رنگم نداشت ... 

کار سشوارم که تموم شد موهامو بالای سرم جمع کردم ... کرم پودر زدمو بعدم خط چشم و رژ و ریمل و مداد ابرو ... سعی کردم ساده ارایش کنم ... به خاطر همین بیخیال سایه شدم ... به چشمای مشکیم سادگی بیشتر میومد ... از صورتم که مطمئن شدم رفتم سراغ لاک ... یه نگاه به لاکام کردم که بین رنگاش گم شدم ... ترجیح دادم اول لباس انتخاب کنم ... رفتم سمت کمدم که هنوز کامل بازش نکرده بودم که زنگ ایفون بلند شد ... از اتاق اومدم بیرون و تو نمایشگر ایفون دیدمش ... درو براش باز کردم ... کلید در خونه رو داشت و نیاز به باز کردنش نبود ... برگشتم تو اتاق و سرمو کردم تو کمدم ... بین یه دکلته ی مشکی و یه پیرهن یه طرفه ی گلبهی مونده بودم ... هردوتاش خوشگل بودن ... رفتم جلو اینه وایسادم و پیرهن گلبهی رو گرفتم جلوم ... خوب بود ... اروم و بیصدا اومد تو اتاق و گفت:

- اون دکلته ابی رو بپوش

دکلته ی ابی همون لباسی بود که اونشب خریدم و هیچ وقت نپوشیدمش ... همون شبی که برای اولین بار باهم تنها شدیم ... برای اولین بار باهم رفتیم کافی شاپ ... چقدر شب دلنشینی بود ... درست مثل این روزای من ...

- نه اون نه

اومد پشت سرم وایساد و گفت:

- خیلی وقته نپوشیدیش

هیچ وقت نپوشیدمش...

اب دهنمو قورت دادم ... پیرهن گلبهی رو از روی بدنم پایین اوردم ... چرخیدم و سینه به سینه اش وایسادم ... تو چشماش زل زدم ... دیگه عقد کرده بودیم ...

عروسی گرفته بودیم...

ارایشگاه رفته بودم...

دنبالم اومده بود...

فیلم گرفتیم...

عکس گرفتیم...

رقصیدیم...

باهم شام خورده بودیم...

خیابونا رو دور دور کرده بودیم...

بوق زده بودیم...

جیغ زده بودیم...

مال هم شده بودیم...

نزدیک ترین کس هم شده بودیم ... 

وجه اشتراک داشتیم...

چیزی که از همون اول می خواستم ... شایدم از اوله اول نمی خواستم ولی می خواستمش ... حتی واسه یه لحظه می خواستمش و الان مال من بود ... رو پنجه هام بلند شدم ... دستمو انداختم دور گردنش ... لبامو جمع کردم ... چشمامو بستم ... گذاشتم رو گونه اش ... یه بوسه ی عمیق و از ته دل ... بوسه ای که همیشه می خواستم با عشق روی گونه اش بذارم ... و چقد شیرین بود لحظه های قبل از تماس لبم با گونه ی زبرش!

اروم خودمو پایین کشیدم ... دستمو گرفت و سرشو گذاشت رو پیشونیم ... با صدای بم مردونه اش گفت:

- امشب می خواستم یه چیزی بهت بگم ... اینکه خیلی دوست دارم ... اینکه حاضرم زندگیمو به خاطرت بدم ... اینکه دیونتم ... حتی همین الان و هر لحظه ی دیگه ای که لباس تنته!

ازش جدا شدم که صدای گریه هلنای 1 سالمون به گوشمون رسید... 


پایان

1393.4.3



ೋღ❤ღೋ ೋღ❤ღೋ


سلام

شاید دیگه ننویسم ... شاید تموم کنم ... نمی دونم شاید اما می دونم همش چرته ... برمی گردم ... مگه میشه شما رو فراموش کرد؟ مگه لطف هاتون رو میشه فراموش کرد؟ 

خیلی حرف دارم ... خیلی ... روزی که شروع کردم فکر کنم ابان بود دقیقا یادم نیست اما تا الان نزدیک 6.7 ماهه که با همیم ... نوشتن خیلی جالبه ... بعضی وقتا اونقدر دلت می خواد بشینی تند تند تایپ کنی و بعضی وقتا حالت بهم می خوره از یه کلمه تایپ کردن ... نمی دونم شایدم من اینطوریم ... ولی اون حس اولی که ادم دلش می خواد تند تند بنویسه خیلی حس خوبیه ... ادم خالی میشه ... اروم میشه ... یه پیشنهاد از من به شما ... اگه حتی رمانم نمی نویسید؛ بنویسید ... یه چیزی بنویسید ... یه متن مسخره ... یه روزنویس ... یه خاطره ... یه حس ... بنویسید ... براتون مهم نباشه که چیه ... خیلی کمکتون می کنه ... نامه به امام زمان(عج) فوق العادست ... حتما امتحان کنید ... ضرر نداره

اما درمورد داستان ...

بذارید از اول اولش بگم ... مردی شبیه منو که می نوشتم تصمیم گرفتم ماجرای دختری که شاید از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی بهم نداره رو هم بنویسم ... یه دختر بی قید و بند ... راحت ... آزاد ... اهنگ پیاده میشم یاس رو داشتم گوش می کردم که یه قسمت از زندگی یه دختر خیابونی رو بیان کرده بود ... ایده از همونجا کلید خورد ... قرار بود همون صحنه یاس توی داستان نوشته بشه اما خب نشد ... هدف اصلی من نگارش اون صحنه بود اما کم کم ماجرا های دیگه ای تو ذهنم شکل گرفت و اون صحنه حذف شد... حتی دلیل علاقه النا به یاس همین بود

راستش اصلا قرار نبود اینطوری تموم بشه ... اصلا و ابدا ... قرار نبود شاهرخ اخرش این بشه ... من به اکثر کسایی که رمان رو براشون تعریف کردم تا اخرش گفتم اما نه این پایان رو ... شما که غریبه نیستید ... راستش قرار بود همه ی این هارت و پورت و شاهرخ دروغ باشه ... قرار بود همش فیلم بازی کنه ... قرار نبود انقدر عاشق باشه ... لحظه ای که داشتم نامردی های شاهرخ رو تایپ می کردم خیلی دلم گرفت ... دلم برای النا سوخت ... از اول داستان این همه سختی ... این همه حس تلخ و سرد ... این همه بدی همراهش بود ... حقش نبود بهترین کسش باهاش اینجوری تا کنه ... اصلا قرار نبود شیوایی در کار باشه ... یعنی شیوا نامی در کار باشه ... شیوا قرار بود باشه اما نه در این غالب ... قرار بود شاهرخ به وسیله شیوا فقط خیانت کنه و به جای شیوا اون باعث مرگ بچه بشه ... قرار بود شاهرخ از حسام مواد بگیره ... قرار بود شیوا با شاهرخ ازدواج کنه ... و مهم تر از همه قرار بود النا با نوژن ازدواج کنه ... لحظه ای داشتم بی رحمی های شاهرخ رو می نوشتم همه ی اینا از ذهنم پاک شد ... یعنی پاک نشد من کنارشون گذاشتم ... دلم نیومد شما و خودم و النا رو ناراحت کنم ... با اینکه اعتقاد دارم همیشه زندگی به درخواست ما نمی چرخه اما دیدم اینطوری دیگه داره ملق میزنه!

راستش دلم نیومد دل الهامو که گفته بود عاشق شاهرخه بشکنم ... 

اعتقاد دارم هیچ ادمی توی واقعیت کاملا پاک و کاملا تیره نیست ... 

اعتقاد دارم رمان باید نزدیک ترین حالت ممکن به جامعه و واقعیت باشه...

به خاطر همین اگه اونجوری تموم می کردم انگار یه سطل رنگ سیاه می ریختم رو شاهرخ و شیوا و حسام و یه سطل رنگ سفید می ریختم روی نوژن ... اما اینکارو نکردم ... همه خاکستری بودن در درجات مختلف ... النا اشتباهات خاص خودش رو داشت ... شاهرخ هم همینطور ... حتی شیوا هم اوایل اشنایی باعث ارامش النا بود ... همینطور حسام ... حتی بدترین شخصیت داستان که بابای نوژن بود از لحاظ مالی النا رو تامین می کرد ... پس به نظر خودم هیچ چیزی مطلق نبود

خیلی سعی کردم واقعی بنویسم ... خیلی سعی کردم کلیشه توش نباشه ... خیلی سعی به دل خودم بشینه ... تو مورد اخر موفق بودم اما 2 مورد اول رو شما باید بگین ... نقدم که دستتون درد نکنه واقعا شرمنده کردین!

اگر جایی با النا اشک ریختین ... ناراحت شدین ... دلتون گرفت من حقیر رو ببخشید

اگر وقتتون بیهوده گذشت حلال کنید! 

درضمن ابم کم مصرف کنید ... اصلا سخت نیست

پ.ن:

مقدمه هم براساس پایان ویرایش شد.

تشکرات:

مرسی از گلناز جونم که از اول داستان همراهم بود و جلو جلو داستانو همراهی می کرد ... گاهی وقتام عقب می موند ... مرسی از حانیه عشقم که توی قسمتای ترکیه کمکم کرد ... مرسی از مهرو که سوالای پزشکیمو جواب داد ... مرسی از فاطمه هام که با سوالام دیونشون کردم ... مرسی از زهرا که خیلی سعی داشت کلا داستانو عوض کنه اما من نکردم:)) مرسی از نگین که کلی روحیه داد

مرسی از حدیث خانوم گل که توی قسمتای اخر کمکم کرد

و مرسی از وقت گرانبهای شما عزیزان که در اختیارم گذاشتین و چند دقیقه ای در روزتون توی این تاپیک گذشت ... نمی دونم چقدر راضی بودین از کارم اما امیدوارم با رضایت اینجا رو ترک کنید...

یاعلی

آواره کوچه های بی کسی 45

***

از خونه بابای شاهرخ مستقیم رفتم بام تهران ...

هنوز پلاک sh تو گردنم بود

هنوز گرمای صداش تو گوشم بود

هنوز زخمتی دستاش یادم بود

هنوز بوی عطرش تو دماغم بود

شاهرخ برای من هنوز بود...

شاهرخ هنوز محرمم بود...

هنوز همسرم بود...

حتی صیغه ای!

حتی بدون عقد...

مهم اینه که بود...

این 8.9 ماه رو تو ذهنم مرور کردم

از روز اولی که باهم جر و بحث کردیم

روزی که تو اتاق ما موند و بازم جر و بحث کردیم

روزی که خواب موندم برام گوشی خرید...

هنوز همون گوشی دستم بود...

روزی که رفتیم کوه و قلیون کشیدیم...

شبی که برای خرید تولد پریا رفته بودم و عصبی شد از دیر اومدنم...

خود تولد پریا...

اصرارش برای پوشیدن کتم...

اعترافش به عشق...

مشورت نوژن درمورد شاهرخ...

پیدا شدن مامان...

شب بارونی که باهم رفتیم بیرون...

نامزدی پریسا...

اهنگ رضا صادقی...

فال حافظ...

بهم زدن با حسام...

رفتن به خونه بابای شاهرخ...

سوالای مادر جون...

تولد خودم...

خواستگاری چند ماه بعدش...

عروسی فرنوش...

سفر ترکیه...

سیزده به در...

تولد شاهرخ...

دیدن عکسا...

سیلی ای که بهم زد...

قهر 2 هفته ای مون...

خواستنش از سر نیاز...

خبر اعتیاد حسام...

حاملگی من...

نزدیک شدن شیوا...

خنده های غیر عادی...

افتادن بچه ...

تصادفم...

همه و همه عین فیلم چند ثانیه ای از جلو چشمم گذشت بهم یاداوری کرد که با همه ی اینا بهترین لحظه های عمرم بوده ... چون شاهرخ کنارم بود!

چون عاشق بودیم ...

برای هم می مردیم...

اما یه اتفاق ورق رو برگردوند...

یه اتفاق گرمای خانواده رو ازم گرفت...

حس خوشبختی رو گرفت...

عشقمو گرفت...

همه چیزمو گرفت...

حالا دیگه نه النای 9 ماه پیش بودم نه النای 10 سال پیش ... این 9 ماه به اون 5 ماه اضافه شد ...

چرا خوشبختیم به سال نمی رسید؟

اگر میدونستم سرنوشت ماهارو کی می بافه ازش می خواستم واسه منو کلا بشکافه.

***

رو تختم نشسته بودم ... زانو هام تو بغلم بود ... سرم رو زانوم بود ... چقدر تنها بودم ... چقدر خونه ساکت بود ... چقدر تاریک بود ... چقدر بی کس بودم ... چقدر آواره بودم ... آواره کوچه بی کسی ... آواره عشق ... آواره تنهایی ... آواره بودم ... آواره...

زنگ در خونه زده شد ... ناچارا از جام بلند شدم و رفتم سمت در ... دسته کلید رو پایین دادم و درو به سمت خودم کشیدم ... قامت فرید پشت در بود ... بی حرف درو باز گذاشتم و برگشتم و تو اتاق ... همونجا ... همون حالت...

در بسته شد ... اومد سمت اتاق ... هوا تاریک نشده بود ... دم غروب بود ... اما خونه من تاریک بود... چراغ رو روشن نکرد ... اومد سمتم و کنارم نشست ... پشت به من ... 

- می دونی آدمهایی که می تونن گاهی وقتها یه شکم سیر گریه کنن چقدر شانس دارن؟من گریه هام تموم شده ... دیگه وقتشه دق کنم

با کف دستش صورتشو مالید و نفسشو صدادار بیرون داد ... 

- یا دق کنم ... یا بمیرم ... راه دیگه ای هم هست فرید؟

بر عکس این روزای من که همش سکوت بود داشتم حرف میزدم و مخاطبم سکوت کرده بود...

- مرگ ... مثل یه بوس کوچولو میمونه ... مگه نه؟ عزرائیل بوس می کنه همه چی خوب میشه ... مثل مامانایی که جای زخمو بوس می کنن خوب میشه ... 

مکث کردم و ادامه دادم:

- عزرائیل جان؟ عزیزم؟ بوسم می کنی خوب بشم؟

غرید:

- النا!

- بوسم می کنه ... خوب میشم ... بعد میرم جهنم ... مگه نه؟ باید بسوزم ... این همه دروغ گفتم ... گناه کردم ... باید بسوزم دیگه ... راه دیگه ای نیست ... خدا که منو اینور چزوند ... اونورم می چزونه ... می سوزونه ... انقدر می سوزونه تا پودر بشم ... میگن دوباره زنده میشیم ... راست میگن؟ زنده میشیم چیکار کنیم؟ قیامت میشه؟ اره خب قیامت میشه دیگه ... باید جواب بدیم ... جواب خدا رو بدیم ... ولی قبلش خدا باید جواب منو بده ... یادت باشه فریدا ... یادم بنداز تو قیامت همه چیو به خدا بگم ... راستی میدونی جهنم چیه؟ جهنم یعنی اینکه هر روز از خواب پاشی ولی ندونی برای چی زنده ای ... درست وضعیت الان من ... 

- شاهرخ اومده ... می خواد باهات حرف بزنه

خونسرد گفتم:

- نمی خواد حرف بزنه ... می خواد کتک بزنه ... خودش گفت ... گفت زنی که نیششو وا کنه حقشه کتک بخوره ... می خواد بزنه ... اره ... !

- دیونس مگه کتک بزنه؟

- شک داری؟

ستون مهره هاشو جمع کرد و گفت:

- اومده ببرتت

- اگه قبرستون می بره میام!

از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت:

- اه ... دیونم کردی النا ... یه ماهه خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟ روانی کردی خودتو ... حال و روزتو ببین ... تو النایی؟ همونی که مداد چشم از دستش نمیوفتاد؟ یه نگاه به خودت تو اینه بنداز ... شبیه میت شدی

- خب منم همینو می خوام ... درضمن ... یه ماه و 10 روز!

پنجه هاشو کرد لای موهاشو نفسشو با حرص خالی کرد ... راست می گفتم دیگه

خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه ... موفقم بود ... 

- ببین النا خانوم ... شوهرت ... دم در منتظرته ... می خواد تو رو ببینه ... خب؟ پاشو یه لباس خوب بپوش ... یه دستی به سر و صورتت بکش ... برو پایین ... 

از اون بازی مسخره دست کشیدم و گفتم:

- واسه چی اومده؟ اومده اینجا چی کار؟ این چهل روز کجا بود؟ چرا یادش نبود زنش تو این خونه داره می پوسه؟

- اون حالش از تو بدتر بود ... منی که هردوتونو می بینم می فهمم کی بهتره کی بدتر ... تو اینجا بودی و داشتی خودتو با فکر کردن و تنهایی دیونه می کردی ... ولی اون همه اطرافیانشو دیونه کرد ... از بس داد زد ... حرص خورد ... روانی شده بود ... اون پسر شاد و شنگول تبدیل شد به یه غول ... حرف زدن عادیش داد زدن بود ... تو رو می دید که گردنتو می شکست ... الان اگه اوردمش اینجا به خاطر اینه که چند روز تحت نظر روانپزشک بود ... همونی که دیدیش ... کلی باهاش حرف زد ... باهاش درد و دل کرد ... گریه کرد ... تا خالی شد ... الی شما زنا نعمت خیلی بزرگی دارین که می تونین گریه کنین ... ما مردا می ریزیم تو خودمون و داغون میشیم ... اشکامونو می ریزیم تو خودمون که عین اسید کل وجودمونو می سوزونه ... یکم درکش کن ... با کلی امید اومده اینجا ... نذار بیشتر از این داغون بشه ... داغون هست ... داغون ترش نکن!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- ولی فرید ...

حرفی نداشتم بزنم ... دلم پر میزد برای دیدنش ...

- النا خانوم ... لج نکن ... تا همین جا هم که اومده کلی هنر کرده ... 

- کشو دومی لوازم ارایشمه!

آواره کوچه های بی کسی 44

همه رفتیم تو اتاق 20 در 20 که میز قهوه ای قاضی رو به روی صندلی های مربعی بود ... 

من و شاهرخ کنار هم و اون دو نفرم کنار هم...

چقدر دلم برای استشمام این عطر مردونه تنگ بود...

نوژن و پریسا و چند نفر دیگه ردیف های عقب نشستن که قاضی بعد از مطالعه پرونده رو به شاهرخ گفت:

- خب ... شاکی شمایی ... درسته؟ 

- بله حاج اقا ... من از این خانوم و اقا شاکیم ... اینا باعث مرگ بچه من شدن 

- خب؟

- هم این خانوم هم این اقا هردو توی افتادن بچه من نقش دارن ... این خانوم شبی که من میرم خونه همسرم تا پیشش باشم به من کیک و اب میوه ای میدن که بدم به همسرم ... منم از همه جا بی خبر اعتماد می کنم ... این خانوم غریبه نیست ... مثلا دوست همسرمه ... خانومم می خوره و حالت های غیر عادی بهش دست میده ... هفته بعد میریم سونوگرافی که میگن بچه افتاده ... خانومم از خیابون می خواد رد بشه که این اقا با سرعت زیاد میزنه بهش ... از قضا این دو نفر کاملا باهم رابطه دارن و صمیمیتشون قابل انکار نیست

هنوز همسرش بودم...

هنوز خانومش بودم...

هنوز بودم...

- مدرکی هم دارید؟

- شبی که این خانوم اون کیکو به من داد من داشتم با تلفن حرف میزدم و برای صحبت با ایشون به پشت خطیم گفتم که صبر کنه ... صدای ایشون کاملا واضحه

بعدم گوشیش رو گذاشت جلو قاضی و صدای ضبط شده توی اتاق پخش شد ... با اینکه ضعیف بود اما قابل تشخیص بود...

" - محمد اقا یه لحظه گوشی ... بله شیوا خانوم کاری داشتین؟

صدای ضعیف اما ناز و کرشمه دارش اومد:

- خوبید اقا شاهرخ؟ راستش برای النا کیک و اب میوه اوردم اما پاک یادم رفت بدم بخوره ... خودم درست کردم براش ... لیموناد خیار و نعناست برای خانومای باردار خوبه ... دیگه نخواستم پله ها رو برم بالا ... لطف کنید شما بدین بهش ... نگین من درست کردم شاید ناراحت بشه چرا خودم بهش ندادم ... ببخشیدا!

- باشه چشم میدم بهش

- ممنون"

شاهرخ وکیل نبود اما چقدر خوب وکیل بود...

بعد از تموم شدن صدا قاضی گفت:

- خانوم قبول دارید؟

با سر افکندگی سر تکون داد که قاضی گفت:

- مواد رو از کی گرفتید؟

حسام جسورانه گفت:

- از من 

شاهرخ پوزخندی زد و گفت:

- تو که بچه رو انداختی ... دیگه چرا زدی بهش؟

حسام حرفی نزد که قاضی گفت:

- جواب بده پسر ... اصلا دلیل این کارت چی بود؟

این بار شیوا جواب داد:

- شاید مسخره باشه حاج اقا ... خیلیم مسخرس ... اما دلیلش من بودم ... این خانوم عشق منو ازم گرفته بود ... نمی تونستم ساده از کنارش رد بشم ... این خانوم عشق 10 ساله منو در عرض چند ماه مال خودش کرد ... کاری با حسام کرد که بشه نئشه ... خمار ... معتاد ... چطوری می تونستم بذارم راحت زندگی کنه؟ شما جای من بودی چیکار می کردی؟ 

قاضی حرفشو بی جواب گذاشت و پرسید:

- می تونم بپرسم چرا خودتون کیک رو به خانوم ندادید؟

- نمی خواستم بفهمه کار من بوده ... هدفم این بود که مضنون همسرش باشه نه من

- ولی شما اون روز منزل ایشون بودید ... به هر حال مضنون می شدید

- دیگه به اینجاهاش فکر نکردم ... من فقط می خواستم بچه بیوفته همین ... برام مهم نبود بعدش چی میشه ... من همه چیزمو باخته بودم ... همه چیز من حسام بود ... من فقط می خواستم انتقام بگیرم ... به هر قیمتی!

همه ی اینا رو از دهن نوژن شنیده بودم...

می دونستم کی باعث مرگ بچم شده...

می دونستم به خاطر چی این کارو کرده...

یادم نمیره اون 10 روزی که تو تب سوختم و شاهرخ انگار نه انگار...

یادم نمیره محبتایی که شاهرخ به خاطر این دختر ازم دریغ کرد...

یادم نمیره گریه هایی که نکردم و موند تو گلوم...

یادم نمیره این دختر چقدر راحت ورق زندگیمو از این رو به اون رو کرد...

من یادم نمیره...

نتونستم جلو خودمو بگیرم ... داد زدم:

- به بچم چی کار داشتی کثافت؟

- عشق مادر بچشه ... تو عشقمو گرفتی ... منم عشقتو ... عادلانه است!

چقدر خونسرد بود...

چقدر از کارش راضی بود...

چقدر راحت بود...

ولی نمی دونست...

نمی دونست که تنها عشق من اون بچه نبود...

پدرش هم عشقم بود...

و هست...

اون همه چیو گرفت...

زندگیمو گرفت...

نفسمو گرفت...

جونمو گرفت...

اون بچه و پدرش زندگی من بودن ...

چقدر بی رحم بود این دختر...

دیگه بقیه حرفا رو نشنیدم چون صدای گریه من زیر صدای جلسه بود ...

پریسا هر چقدر سعی داشت ارومم کنه کمتر موفق می شد...

دست خودمم نبود...

قطره قطره از چشمم می افتاد...

مثل من که از چشم شاهرخ افتادم... 

قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد و تا اعلام حکم نهایی شیوا و حسام بازداشت شدن ...

شاهرخم بدون حرف ... بدون خدافظی ... بدون مواظب خودت باش ... بدون بوسه ...رفت!

منم با اشک ... با گریه ... با دل شکسته ... با کمر شکسته ... رفتم

***

3 روز از روز دادگاه می گذشت...

زمان و مکان دیگه دستم نبود...

کارم شده بود نشستن روی تخت...

بغل کردن زانو...

و نگاه...

همین!

کارم شده بود بغض...

شده بود تنهایی...

شده بود نبش قبر گذشته...

نبش قبر خاطرات...

از اول زندگی...

از روزی که فهمیدم کانون چیه و چرا اونجام...

از روزی که دلم مادر خواست...

از روزی که مامان شقایق اومد...

روزی که رفت...

روزایی که من بودم و نوژن و باباش...

روزایی که رفتم دانشگاه...

روزی که اومدم تهران...

روزی که استخدام شدم...

تا الان...

تا الان که امید داشتم به اینده ...

به ازدواج ...

به زندگی با شاهرخ...

اما الان...

کی با زن عقد نکرده ازدواج می کرد؟

اصلا کسی قرار نبود با این زن ازدواج کنه...

قرار بود شاهرخ ازدواج کنه...

قرار بود مال شاهرخ باشه...

ناموس شاهرخ باشه...

که هست...

تا اخر دنیا هست...

چه شاهرخ کنارش باشه چه نباشه...

قرار نیست چیزی عوض بشه...

25 سال بی شاهرخ بودم...

چند روز دیگه هم روش...

بدون اب چند روز دووم میارم...

بدون غذا چند هفته...

بدون نفس چند لحظه...

شاهرخ نفسمه...

بدون اون فقط چند لحظه...

فقط چند لحظه...

***

دستمو گذاشتم رو گوشم و جیغ زدم:

- نمیــــــــــرم!

- چرا؟

- چون که زیرا!

رفتم تو اتاق و محکم درو کوبیدم... نوژن اومد پشت در اتاق و گفت:

- النا یه دقیقه گوش کن ... هردوتون اشتباه کردین ... هردوتون مقصرین ... هردوتونم هم دیگه رو می خواید ... ولی افتادین رو خط لجبازی ... تو میگی اون بیاد ... اون میگه تو بیای ... هیچ کدوم نمی خواین غرورتونو بشکنین ... باشه قبول ... کسی نگفته غرورتو بشکن ... من دارم بهت میگم بیا برو خونه اشون دوست اقای شکیبا چند روزی هست که داره با شاهرخ حرف میزنه ... می خواد تو رو هم ببینه ... باید ببینه طرف شاهرخ کیه که بتونه کمک کنه ... روحانیه ولی روانشناسه ... می دونه با هر کی چه جوری رفتار کنه ... النا ضرر نمی کنی عزیزم ... فقط چند دقیقه بیشتر نیست

تو دو راهی گیر کرده بودم...

از یه طرف طالب یه نگاه شاهرخ بودم و از یه طرف دلم برای غرورم می سوخت که انقدر زیر پا له شد...

- اخه تا کی می خواین از هم قایم بشین؟

تا کی می خواستم بدون اون باشم؟

اون تا کی می خواست بدون من باشه؟

یه ماه و سه روز بس نبود؟

تاریخ انقضای این دوری کی بود؟

نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم

رنگ نگاه نوژن هنوز همون بود...

سرزنش وار و پدرانه...

چرا تا الان نفهمیدم نوژن جای پدرو برام پر کرده؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- میام ... به یه شرط

- جانم بگو...

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- قول بدی که برگرده

خشک شد...

نفسش بین راه گیر کرد...

چند لحظه بیشتر تحمل نکرد و نفس به راه خودش ادامه داد...

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- قول میدم ... برو حاضر شو

برگشتم تو اتاق...

رنگ این روزام سیاه بود...

لباسامم باید همون رنگی می شد...

مثل همون روز...

بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

با نوژن رفتیم سمت خونشون...

تا شاهرخ فقط چند دقیقه فاصله داشتم...

قلب مُردم انگار زنده شد...

تپید... کوبید... محکم... عین مشتای شاهرخ!

هرچی نزدیک تر، کوبشش محکمتر ...

عین بازی بگرد و پیدا کن...

هرچی نزدیک تر صدای خودکار بیشتر...

هرچی عشق نزدیک تر صدای پمپاژ بیشتر...

***

وارد اتاق شدم... اتاق شاهرخ ... روحانی جوونی رو به روم بود و شاهرخ رو به روش ... پشت به من ... موهای بهم ریخته اش از همین پشت سر واضح بود ... حتی اندازه ریشش رو هم می تونستم حدس بزنم ... شاید 1 سانت!

نزدیک شدم و روی تخت شاهرخ نشستم ... رو به روی حاج اقا ... کنار شاهرخ ... با فاصله ... شاید نیم متر!

حاج اقا گفت:

- خیلی خوب شد تشریف اوردید النا خانوم

حرفی نزدم که گفت:

- این اقا شاهرخ ما خیلی بهم ریخته است ... خیلی!

حرف جدید نداشت؟

- ولی خب ملال دوری یار همینه دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

- ملال دوری یار؟ کدوم ملال حاج اقا؟ یه ماه نه زنگی نه تلفنی نه تماسی هیچی! ... اگه ملال اور بود که خودش منو می کشوند اینجا

حاج اقا لبخندی زد و گفت:

- مگه کسی غیر ایشون شما رو کشونده اینجا؟ اگه اینطوره پس چرا تو این اتاقید؟

سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم 

- راستش من از هر چیزی که بین شما بوده با خبرم ... از همه چی ... از اون پلاک sh تا اون سیلی ای که شاهرخ خان مرحمت کردن

- بازم میزنمش حاج آقا ... زنی که با مردای غریبه بگو بخند راه بندازه ... جلوی مردای غریبه رژه بره ... نیششو واکنه ... حقشه کتک بخوره ...

حاج اقا پوزخندی زد و گفت:

- پسر کجای دین همچین چیزی گفته؟ به خاطر 4 تا عکس باید خانومو میزدی؟

شاهرخ سرشو انداخت پایین و گفت:

- من به دین کار ندارم ... اما فقط همین نیست ... افتادن بچه دست ما نبود اما راه دادن غریبه توی خونه دست ما بود ... خودم بهش گفتم تو خونه راهش نده گوش نداد ... فکر کردم عاقله ... ادما رو میشناسه ... اما حاجی؛ نیست ... دوستِ دشمنشو اورده تو خونه و کلی باهاش درد و دل کرده ... اون وقت من باید از دهن همین دوست دشمن بشنوم که خانومم پرورشگاهیه ... خانواده ای که به من نشون داده حامیش بودن نه هم رگ و هم خونش ... حق دارم نخوام باهاش ازدواج کنم یا نه؟

- النا خانوم شما چی میگین؟

سعی کردم بغضمو قورت بدم اما نشد ... گفتم:

- اره بهش نگفته بودم که پرورشگاهیم ... چون اصیل بود ... 6 تا رگ و ریشه داشت ... من هیچی نداشتم اما دوستش داشتم ... می خواستمش ... الانم همون حسو دارم ... ولی حاج اقا ادما اشتباه می کنن ... وقتی یه گرگ با لباس میش میاد سمتم من از کجا باید بدونم گرگه؟ وقتی انقدر حرفای قشنگ و منطقی می زنه، برای منی که محتاج ارامشم، نمی تونم قبول کنم گرگه ... اتفاقیه که افتاده ... قبول دارم مقصرم و باید تنبیه بشم اما نه اینجوری ... نه با گرفتن خودش از من 

از جام بلند شدم و از اتاق شاهرخ اومدم بیرون 

قبل از اینکه کامل خارج بشم گفتم:

- شاهرخ تو تنها کسی بودی تو زندگیم که حس می کردم خیلی به من نزدیکی... از اینکه تونستم به ت تکیه بدم احساس غرور می کردم ... ولی تو هم دوام نیاوردی... مثل همه ... دیگه از این آدمها خسته شده م... باید بتونم تنهاییمو دربست قبول کنم... باهاش اخت بشم... به ش انس بگیرم

از پله ها اومدم پایین ... مادر جون و پدر جون و شهگل و نوژن تو پذیرایی منتظرمون بودن ... گفتم:

- ببخشید من باید برم

صدای مادرجون اومد که گفت:

- النا جان یه لحظه صبر کن ... نیومده کجا میری اخه؟

به احترامش وایسادم که اومد طرفمو دستامو گرفت ... چقدر دستاش گرم بود ... گفت:

- دخترم انقدر ناراحت نباش ... شاهرخم حق داره ... به هر حال زنشی ... دلش نمی خواد بیوفتی تو دام این عوضیا

مادرجون از بارداری من خبر داشت؟

حرفی نزدم که گفت:

- حالام بیا بشین ... حل میشه

- نه مادرجون ... برم بهتره

- اما اینجوری که نمیشه

پدرجون پا درمیونی کرد و گفت:

- من با شاهرخ حرف میزنم ... راضیش می کنم ... شما بیا بشین

سرمو انداختم پایین و گفتم:

- فکر نمی کنم دیگه منو شاهرخ باهم کنار بیایم ... ببخشید

سریع از در رفتم بیرون و عرض حیاطو دویدم ...

25 سالم بود و فقط صیغه بودم اما به اندازه یه زن مطلقه تجربه داشتم...

عقد نکرده زد تو گوشم...

عقد نکرده حامله شدم...

عقد نکرده بچم افتاد...

عقد نکرده برای پا درمیونی اومدن...

عقد نکرده داشتم طلاق می گرفتم...

ای خدا ...

کی می خوای صدای منو بشنوی؟

آواره کوچه های بی کسی 43

چند روزی بود که شیوا میومد پیشم و تا شب می موند ... شب می رفت خونه خودشون و دوباره فرداش میومد ... دیگه شیوام شروع کرده بود به نصیحت که بچه رو بندازم ... اما من هنوزم می خواستمش ... یه هفته از شاهرخ وقت گرفتم که شاید اونو راضی کنم اما دیگه هرکسی که از وجود این بچه خبر داشت می گفت که سقطش کنم ... اما چیزی که برام جالب بود این بود که شاهرخ دیگه حرف از انداختن نمی زد ... اصلا طوری برخورد می کرد انگار وجود نداره ... تنها چیزی که جدید بود "مواظب خودت باش" هاش بود که از دهنش نمیوفتاد

اون یه هفته مهلت تموم شده بود اما شاهرخ حرفی برای دکتر رفتن نمی زد ... منم چیزی نمی گفتم.

روزا شیوا میومد پیشم و شبا هم شاهرخ ... شاهرخ رفتارش مثل قبل شده بود و حتی کلی خوراکی و هله هوله برام میاورد و منم با اشتها می خوردم ... برام شربت درست می کرد ... گاهی اوقات غذا هم می پخت ... خیلی بهم می رسید ... درست عین مردایی که خانومشون حامله است و چیزی براشون کم نمیذارن

یه حسی بهم می گفت شاهرخ نظرش عوض شده و بچه رو می خواد ... ولی حرفی نمیزد ... هیچ حرفی از بچه نمی زد ... ولی هوامو داشت ... مواظبم بود ... با اینکه هنوز شکمم بزرگ نشده بود اما نمی ذاشت برم شرکت و مجبورم کرد از دانشگاه مرخصی بگیرم ... از این برخوردا و از این رفتارا راضی بودم ... فقط فرید و شیوا رو اعصاب بودن که همش می گفتن بیخیال این بچه بشو ... اما حالا که شاهرخ راضی شده بود چرا من باید حرف از سقط می زدم؟

***

شاهرخ یکم دیرتر از همیشه اومد ... شاید نیم ساعت ... اما وقتی اومد از همیشه خوشحال تر بود ... هر چی هم ازش می پرسیدم چی شده فقط می خندید ... اخرش عصبی شدم و گفتم:

- شاهرخ میگی چی شده یا نه؟ چرا انقدر شادی تو؟

خندید و این دفعه جواب داد:

- خب چرا خوشحال نباشم؟ خانوم به این خوشگلی ... ماهی ... عزیزی ... تازه یه گل پسرم می خواد برام بیاره

بعدم چشمک زد که گفتم:

- خوبی تو؟ 

- از همیشه بهترم

- واقعا راضی شدی که بدنیا بیاد؟

- اره ... خدا راضی ... خلق خدام که راضی ... گور بابای ناراضی 

- عاشقتم شاهرخ!

خندید و رفت تو اشپزخونه و گفت:

- یه چیزی بیارم بخوری حالت جا بیاد

جلوی تلوزیون نشستم و لبخندی زدم که بعد از چند دقیقه با یه لیوان که محتوای سبز رنگی داشت برگشت ... کنارشم یه کیک شکلاتی بود ... گفتم:

- این چیه؟

- لیموناد خیار و نعنا!

از دستش گرفتم و گفتم:

- تو نمی خوری؟

- مخصوص خانومای بارداره

ابرویی بالا انداختم و یه نفس سر کشیدم ... طعمشو دوست نداشتم اما خوردمش ... بعدم اون کیکو ... کیکه خیلی بیشتر چسبید ... شاهرخم کنارم نشست و منم سرمو گذاشتم روی شونه اش ... 2 تا فیلم سینمایی باهم دیدیم که اخر فیلم دومی پسره مرد ... از اینکه مرده بود خندم گرفت ... یه خنده از ته دل و عمیق که شاهرخ گفت:

- الی چرا می خندی؟ 

بین خنده هام گفتم:

- اخه پسره مرد 

هنوز جمله ام تموم نشده بود که خندم تشدید شد جوری که نمی تونستم جلوشو بگیرم ... 

- شاهرخ پسره مرد ... خخخ

- وا!

- والا ... خیلی باحال بود ... پسره م..

از زور خنده نمی تونستم حرف بزنم ... دلم درد گرفته بود ... انقدر خندیده بودم که نفس کشیدنم سخت شده بود و قلبمم تندتر میزد ... 

- شاهرخ ... پسره ... ههه ... مرد ... ههه!!

بالاخره تونستم خندمو کنترل کنم ... دستی به صورتم کشیدم که دیدم عرق کردم ... بازم خندم گرفت ... عرق کرده بودم خخخ!

شاهرخ با نگرانی گفت:

- خوبی النا؟

به زور گفتم:

- شاهرخ عرق کردم ... اره ... مگه نمی بین... خخخ ... نمی بینی ... ههه ... خوبم

- خیلی می خندی تو!

- ههه ... مگه خنده بده؟

سری تکون داد و منم سرمو گذاشتم تو سینه اش و به خندم ادامه دادم که گفت:

- تو حالت خوب نیست ... پاشو برو بخواب ... پاشو

از جام بلند شدم ... سرم گیج می رفت و هنوزم خنده هام ادامه داشت ... خونه به طور عجیبی بزرگ شده بود ... نمی دونستم کدوم طرف برم ... از زور خنده درست نمی تونستم راه برم و هی می خوردم تو درو دیوار که شاهرخ دستمو گرفت و باهم رفتیم تو اتاق ... وقتی داشتم از کنار میز توالتم رد می شدم لبه میز توالت خورد تو پهلوم که بازم خندم گرفت

- اخ شاهرخ ... خوردم به میز ... می بینی چقدر خنگم ... خخخ ... خوردم به میز ... ههه

حرفی نزد و کمکم کرد روی تخت بخوابم اما خوابم نمیومد ... گفتم:

- من خوابم نمیاد چرا بخوابم اخه؟ خخخ!

- شـــــیش!

رفت سمت لامپو خاموشش کرد ... 

هنوزم می خندیدم ... انقدر خندیدم که دیگه متوجه چیزی نشدم و خوابم برد

***

یه هفته بعدم گذشت و اون خنده ها یه شب دیگه تکرار شد ... واقعا نمی دونم دلیلش چی بود ... خیلیم هم جدیش نگرفتم ... احتمال دادم از عوارض بارداری و هیجاناتش باشه ... 2 ماهم بود و هنوزم شکمم سر جاش بود 

تو سالن انتظار مطب دکتر بودیم ... نه دکتر قبلیم ... یه دکتر دیگه که شاهرخ انتخاب کرده بود ... بعد از نیم ساعت نوبتمون شد و رفتیم داخل ... حرفای دکترو به دقت گوش دادم ... چیزایی که نباید می خوردم چیزایی که باید می خوردم ... یه سری قرص و آزمایش و سونو برام نوشت و گفت که سونو رو همین امروز انجام بدم ... منم از خدام بود ... با شاهرخ رفتیم تو اتاق سونوگرافی و وقت گرفتیم ... شاهرخ به بهونه اینکه چیزی بخره از ساختمون رفت بیرون ... اومدنش طول کشید ... اونقدری که نوبتم شد و رفتم تو اتاق!

***

قدمام سست بود...

سرم بدجوری دوران داشت...

خیلیم سنگین بود...

گردنم تحمل وزن سنگین سرمو نداشت...

تمام بدنم یخ کرده بود ... 

باورم نمی شد ... حالا که همه چی خوب بود یه دفعه بهم ریخت ... همه چی از این رو به اون رو شد ... اصلا چه طوری ممکن بود؟

به سختی از ساختمون اومدم بیرون ... شاهرخ هنوز برنگشته بود ... خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم اونطرف خیابونه و سرش تو گوشیشه ... یکم جلوتر رفتم ... اصلا حواسم نبود که درست وسط خیابونم و متوجه صدای لاستیک ماشینی که با سرعت میومد نبودم ... شاهرخ منو دید و داد زد:

- الی مواظب باش

سمت چپمو نگاه کردم که دیدم حسام با یه سرعت وحشتناک داره میاد سمتم ... حتی عینک دودیش هم مانع شناختن من نشد ... تا اومدم خودمو کنار بکشم محکم به ماشین خوردم و رو زمین پرت شدم ... صدای داد زدن های مردم و جیغ خانوما رو می شنیدم ... اما تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود ... حتی صدای لنت ماشینی که با سرعت فاصله گرفت رو هم می شنیدم ... اما صدای شاهرخ نمیومد ... درد عجیبی تو پهلوم پیچید ... همه چی سیاه بود ... صدای دکتر سونوگرافی هم هنوز تو گوشم بود ... 

سیاهی...

صدای دکتر...

صدای ماشین حسام...

جیغ و فریاد مردم...

صدای دکتر...

بچم...

***

چشمام باز نمی شد ... دستامو بالا اوردم و پلکامو لمس کردم ... چیزی روشون نبود ... یکم پلکامو مالش دادم و اروم بازش کردم ... اتاق تاریک بود ... رو یه تخت نسبتا بلند خوابیده بودم ... سمت چپم یه پنجره بزرگ بود که شهرو نشون می داد ... محیط خیلی ساکت و اروم بود ... سمت راستمو نگاه کردم که دیدم نوژن روی مبل خوابیده ... چیزی یادم نبود ... چرا اینجا بودم؟ بیمارستان بود ولی یادم نمیومد که قبلش بیمارستان باشم ... 

یکم فکر کردم و یادم اومد ... 

صدای دکتر ...

چهره قایم شده زیر عینک حسام...

بچه ای که خیلی وقت بود دیگه نبود...

بچه ای که قبلا فقط بود و الان فقط نبود!

اب دهنمو قورت دادم ...

چرا اینطوری شد؟

چرا حسام اینطوری کرد؟

چرا شاهرخ انقدر دیر کرد؟

خدایا ... خدایا ... خدایا!

چشمامو بستم و اروم اشک ریختم ...

زیر لب گفتم:

- خدایا چی کار داری می کنی با من؟ چرا نمیذاری 2 روز طعم خوشبختی تو دهنم بمونه؟ چه پدر کشتگی ای با من داری؟ هر چی بلا و بدبختی و اوارگی سر من میاری ... بابا بس کن دیگه ... خسته شدم ... از تو، از دنیات، از ادما، از همه چی ... خسته شدم از بس صدات کردم و هیچی نگفتی ... خسته شدم از بی محلیات ... بی تفاوتیات ... می دونی اصلا چی شده؟ می دونی چه بلایی سرم اوردی؟ حسام که اونجوری انتقام گرفت ... بچمم که...!

این اخری که دیگه دست خودت بود ... چرا ازم گرفتیش؟ اون بچه که حلال بود ... شرعی بود ... اشکالش کجاست؟ اشکالش عقد نکردمونه؟ مگه محرم نبودیم ... صیغه نبودیم؟ خدایــــا!

- النا!

صدای نوژن بود ... 

اشکامو پاک کردم و پشت به نوژن دراز کشیدم ... از همه مردا متنفرم ... از همشون!

اومد بالا سرم و گفت:

- خوبی؟

داد زدم:

- برو بیرون ... نمی خوام ببینمت

- ال...

بلندتر داد زدم:

- گفتم برو بیرون!

بدون حرف از اتاق رفت بیرون و منم به گریه هام ادامه دادم ... دلم اون خنده های سرمست اون شبو می خواست ... شبایی که خیلی زود گذشت ...

شبایی که کنار هم بودیم...

شبایی که باهم صبح کردیم...

شبایی که مال هم بودیم... 

تا خود صبح و روشن شدن هوا بیدار بودم و اشک ریختم ... اونقدری که حس کردم اب بدنم تموم شد 

در اتاق باز شد و صدای کفش پاشنه داری تو اتاق پیچید ... برگشتم سمتش که دیدم که دختر سفید پوشی که سرنگی توی دستاشه ... با دیدنم گفت:

- النا خانوم صبح به خیر 

سرنگو تو سرمی که تازه متوجهش شده بودم فرو کرد و گفت:

- یه لشکرو نگران کردیا ... نمی دونی دیروز چه قلقله ای بود اینجا

حرفی نزدم که گفت:

- اجازه میدی داداشت بیاد پیشت؟

سکوت کردم که گفت:

- سکوتم که علامت رضایته

بازم حرفی نزدم ... شاید واقعا علامت رضایت بود ... اما به رضایت به چی؟ 

اگه تا اخر دنیا سکوت می کردم یعنی راضی ام به این دنیا؟

مگه سکوت نکردم؟

من که راضی نبودم...

اگه قرار بود داد و بیداد کنم و حرف بزنم که الان وضعیتم این نبود ...

سکوت کردم که خدا هر چی بلائه کوبونده تو سر من بدبخت و بیچاره

انقدر تو فکر بودم که متوجه حضور نوژن نشدم

اومد سمتم و گفت:

- خوبی النا؟

هه ... سوال قشنگ تر نبود؟

جوابشو ندادم که روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:

- می دونی چرا اینجایی؟ یادته؟

بازم حرف نزدم ... می دونستم ... نیاز به گفتن نبود ... 

- النا من نگرانتم ... چی کار داری می کنی با خودت؟

چیکار داشتم می کردم؟ اصلا مگه من کردم؟ اون خدایی که اون بالا نشسته همه کارس ... من چی کار کردم؟ 

بازم جوابشو ندادم که گفت:

- اگه دیشب زمزمه هاتو نمی شنیدم می گفتم تکلمتو از دست دادی

کاش از دست می دادم ... کاش از دست می دادم دیگه با کسی حرف نمیزدم تا ازم دور بشن ... تا راحت بشم ... تا اینکه فقط خودم باشم و خودم و شایدم خدا ... کاش از دست می دادم

- شاهرخ بهم گفت که باردار بودی ... دکترا میگن قبل از تصادف بچه افتاده بوده ... 

اینم می دونستم ... بازم نیاز به گفتن چیزی نبود

- النا جان؟ عزیزم؟ 

بازم سکوت

- نمی خوای حرف بزنی؟

یعنی تا الان نفهمیده بود؟

از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ...

شاید یه ساعت ... شاید دو ساعت ... شاید 10 ساعت ... گذشت تا اینکه دکترا برای معاینه ریختن تو اتاق ... هر سوالی که می پرسیدن کوتاه جواب می دادم ... دلم می خواست زودتر برن تا تنها باشم ... منی که از تنهایی همیشه فرار می کردم الان فقط دلم می خواست تنها باشم ...

بالاخره بعد از معاینه و یه سری صحبتا رفتن ... 

دلم می خواست به هیچی فکر نکنم ...

هیچی نبینم...

هیچی نشنوم...

هیچی باشم...

یه هیچی تمام عیار ...

هیچ و پوچ...

هه...

مگه نبودم؟

من هیچ بودم...

پوچ بودم...

شکمم پوچ بود...

بچه توش نبود...

هیچی نبود...

در باز شد ... روی پهلوی چپم خوابیده بودم و بدون اینکه بدونم کیه گفتم:

- برو بیرون!

گوش نکرد ... نزدیک تر اومد ... عطرش آشنا بود ... خیلیم آشنا بود ... اما هیچ وقت اسمشو نفهمیدم ... این عطرو دوست داشتم ... لحظه های خوشم کنار این عطر بود ... 

- سلام

نخواستم بچرخم سمتش ... 

- جواب سلام میگن واجبه

به کدوم واجب عمل کرده بودم که به این یکی بکنم؟

- اومدم حرفای آخرمو بزنم

نفسم زندانی شد و قلبم صداش بلند ... لرزش بدنم شروع و دلهره آغاز ...

حرف اخر مگه داشتیم؟

- حوصله مقدمه چینی ندارم ... دکترا علت افتادن بچه رو مصرف ماری جوانا و ضربه می دونن ... هر مردیم که بخواد بچش بیوفته حاضر نیست اینجوری بندازه ... نمی دونم تو که انقدر اصرار به نگهداشتنش داشتی چرا اینجوری انداختیش ... واقعا درکت نمی کنم ... منم حاضر نیستم با زنی که علف می کشه زندگی کنم ... من خودم راضی به دنیا اومدنش نبودم اما به خاطر تو کوتاه اومدم ... ولی نمی فهمم چرا این کارو کردی ... تو بچمونو کشتی ... نابودش کردی ... تا الانم خیلی باهات راه اومدم ... با رفتارات ... با لباسات ... با این ازادی ای که کم کم داره میشه هرزگی ... نمی تونم ... دیگه نمی تونم!

مکث کرد و با بغض ادامه داد:

- وقتی مرخص شدی برای تسویه بیا شرکت ... بعدم میریم محضر

تو شوک بودم ... ماری جوانا؟ علف؟ محضر؟ تسویه؟

یعنی چی؟

چی می گفت این؟

صدای بسته شدن در اومد ... 

از جام بلند شدم و از تخت اومدم پایین ... دمپایی ای که زیر تخت بود رو پوشیدم و به ارومی از اتاق اومدم بیرون ... در اتاقو باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم ... شاهرخ تو بغل نوژن داشت گوله گوله اشک می ریخت ... مرد قوی ای که همیشه داد میزد الان اروم تو بغل نوژن اشک می ریخت ... شهگل و پریسا هم با ناراحتی به این صحنه نگاه می کردن که با دیدن من نگاهشون چرخید سمتم ... با صدای بلندی گفتم:

- معلوم هست اینجا چه خبره؟ کی به شاهرخ گفته من معتادم؟ هان؟ این چرت و پرتا رو کی تحویلش داده؟ من حتی نمی دونم چه رنگیه اون وقت...

نتونستم ادامه بدم ...

حتی گریمم نگرفت ...

2 تا پرستار اومدن سمتم و گفتن:

- چرا اومدی بیرون؟ برو استراحت کن ... هیچ اتفاقی نیوفتاده

زمزمه کردم:

- من معتاد نیستم ... من هرزه نیستم ... بهش بگید 

حرفمو تایید کردن و با کمکشون برگشتم رو تخت بلند و سفید ... 

کمکم کردن بخوابم و وقتی از حالم مطمئن شدن از اتاق رفتن بیرون ... قبل از اینکه کاملا خارج بشن گفتم:

- ببخشید ... میشه بگین شوهرم بیاد؟

- اونم الان حالش خوب نیست ... وقتی حال هردوتون بهتر شد میگم بیاد ببینیش

- اما می خوام باهاش حرف بزنم ... می خوام بهش بگم که دروغه

لبخندی زد و گفت:

- میاد

کاملا رفت بیرون که دوباره گفتم:

- راستی

برگشت و تو چارچوب در منتظر ادامه حرفم شد 

- باید از یه نفر شکایت کنم

- از کی؟

- اونی که بهم زده

چشماشو رو هم گذاشت و گفت:

- بازداشته ... به وقتش میری شکایتم می کنی 

***

2 روز بستری بودم ... تمام خانواده شاهرخ برای عیادت اومدن و از این بابت خیلی خوشحال بودم ... راجع به بارداریم چیزی نمی دونستن و این خودش جای شکر داشت ...

چیز جالبی که تو این 2 روز شنیدم دلیل افتادن بچه بود و مصرف ماری جوانا ... دکترا می گفتن ماری جوانا از طریق تدخین و استنشاق وارد بدنم نشده و از طریق دهان بوده ... یه چیز خوردنی و من یاد همون شب و خنده های الکیم افتادم ... ریز به ریز اون شب رو براشون تعریف کردم ... خنده هام ... نداشتن تعادل توی راه رفتن ... تعریق ...

تمام خوراکی های اون روز و اون شبو براشون شرح دادم که حدس زدن که توی اون کیک شکلاتی بوده ... اما تاجایی که یادم بود اون کیکو شاهرخ برام اورده بود ... اگه کار شاهرخ بود پس چرا داشت گریه می کرد؟ چرا بغض داشت؟ 

اصلا شاهرخ ماری جوانا از کجا اورده بود؟

اون که حتی تو اوج نیاز و هوسش الکل دخالت نداشت

تنها دودی که بهش رسیده بود سیگار بود ... اونم تو اوج ناراحتیش ... مثل خودم!

چرا هیچی باهم جور درنمیومد؟

چرا...

چرا نمی تونستم گریه کنم؟

چرا حرف زدن و دفاع کردن انقدر برام سخت بود؟

چرا بغضم پلاستیکی شده بود؟

***

یه ماه بعد از ترخیص نوبت دادگاه داشتیم ... تو اون یه ماه تنها کسایی که بهم سر میزدن نوژن و پریسا بودن ... شهگل و فرنوشم اومدن اما با دیدن کم حرفی ها و بی حوصلگی های من ترجیح دادن که نیان ... حتی یه روز ترنمم اومد ... دیگه حتی حوصله تنفر از ترنمم نداشتم ... 

تا قبل از اون تصادف و خبر افتادن بچه هر چی غم و غصه و درد بود می ریختم تو خودم و فقط بالشم می فهمید ... اما این اتفاق از توانم خارج بود ... نمی تونستم مثل همیشه از خودم استقامت نشون بدم ... اصلا استقامت مال دو بود نه مال من!

نوژن می گفت لاغر شدم ... بایدم می شدم ... 

می گفت النای قبل نیستم ... خب نبودم ... النای قبل شاهرخشو داشت ... بچشو داشت ... دوستشو داشت ... ولی من که الان هیچی نداشتم...

به معنای واقعی کلمه هیچی نداشتم جز نوژن و پریسا

2 تا ادم که توی هر شرایطی کنارم بودن...

به ساعت نگاه کردم ... 2 ساعت دیگه باید اونجا می بودم ... زنگ در خونه زده شد ... می دونستم پریساست ... قرار بود باهم بریم ... شاهرخ که...

در اپارتمان و در خونه رو باز کردم و رفتم تو اتاق تا حاضر بشم ... سر تا پا سیاه پوشیدم و موهای بهم ریختمو کردم زیر مقنعه ... بی ارایش ... بی زینت ... بی روح!

صدای بسته شدن در اومد و بعدم صدای پریسا

- صاحب خونه؟ 

از اتاق اومدم بیرون که با دیدنم گفت:

- سلام علیکم الی خانوم ... کسی مرده احیانا؟

اره ... 

بچم مرده بود...

جوابشو ندادم و فقط گفتم:

- بریم

- زود نیست؟

صدامو بردم بالا و خیلی جدی گفتم:

- ترافیکه ... دیر می رسیم!

دست خودم نبود ... زود عصبانی می شدم 

مظلومانه سر کج کرد و گفت:

- باشه 

باهم از اپارتمان اومدیم بیرون و سوار ماشین پریسا شدیم ... 

کاش شاهرخ میومد...

راه افتاد و طبق گفته خودم تو یکی از خیابونای اصلی و شلوغ تو ترافیک موندیم ... 

سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم ... 

صدای بوق ماشینا روی اعصاب بود...

دلم سکوت می خواست ...

ارامش...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- پریسا اهنگ اروم داری؟

بدون حرف ضبطو روشن کرد



چه بی ریا آمدم به قلب عاشق تو

باورم شد حرف های به ظاهر صادق تو


چه پر غرور می روی از این دل شکسته

انگار عهدی نبستی با این عاشق خسته

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


نکنه رنجیدی از من ، بگو تقصیرم چیه

یا که دل به دیگری دادی ، بگو اون کیه

نکنه که از حقیقت ، تو می خوای فرار کنی

بری و یک بار دیگه ، منو بی قرار کنی

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


به اون شقایقی که مست عشقه 

از تو جدا شدن شکست عشقه


من با وفا بودم ، با من جفا کردی

تنها خدا داند با دل چه ها کردی

شرمنده ام از دل ، از عشق بی حاصل

جنگل چشمات هواش چه سرده ، هر نگاه تو حدیث درده 

رفتنت دیگه شده مسلم ، اما دل هنوز باور نکرده


کلا یه ادم دیگه شده بودم ... منی که فقط یاس و بعضی وقتا بیباک گوش می کردم الان دلم اهنگ اروم می خواست ... اهنگی که سوز غم داشته باشه ... اروم باشه ... ریلکس باشه ... وحشی نباشه ... لطیف باشه... بشه باهاش گریه کرد ... اشک ریخت ... اروم اروم اشک ریخت و بغض کرد ...

دیگه باید عذا می گرفتم...

باید از این به بعد سیاه می پوشیدم...

دیگه نباید ارایش می کردم...

برای کی ارایش می کردم؟

برای مردی که منو نمی خواست؟

اره...

برای مرگ خودم تو دل اون مرد باید عذا می گرفتم...

باید حلوا می پختم...

حلوای خودم...

خرمای خودم...

باید قران می ذاشتم...

برای ارامش خودم...

ارامش روح مردم...

ارامش جسم بی روحم...

باید برای مردن تو قلب مردی که ناموسش بودم ختم می گرفتم...

برای مردی که می گفت ناموسشم...

می گفت عشقشم...

یادمه یه نفر می گفت ازدواج مرگ عشقه ...

راست می گفت...

ازدواج چه عقد کردش چه عقد نکردش مرگه عشقه...

مرگ من...

مرگ بچم...


بعد از یک و نیم ساعت چرخ زدن تو خیابونا بالاخره رسیدیم ... پریسا ماشینو تو همون خیابون پارک کرد و باهم رفتیم سمت ساختمون سفیدی که حیاط بزرگی داشت و ستون و سقفش زیادی بلند بود...

وارد ساختمون شدیم و پله ها رو رفتیم بالا ... نوژن رو تو راهرو دیدیم که اومد سمتمون و سلام کرد ... راهنماییمون کرد که کجا بریم ... 

وارد یه راهرو شدیم که از من دل مرده تر بود ... 

شاهرخ بود...

اون دو نفرم بودن...

شاهرخ که روی صندلی نشسته بود با دیدنم با ارنج به زانو هاش تکیه داد و سرشو انداخت پایین ... 

دلم می خواست برم سمتش و ببوسمش ...

این مردی که نگاهش خسته بود رو ببوسم...

مردی که بهم زندگی داد...

بهم عشق داد...

مردی که اشفته بود و ته ریش نداشت...

ریش داشت...

این مردی که سیاه پوش شده بود...

سیاهش به خاطر بچش بود؟

کاش می شد ببوسمش و بگم که از چیزی خبر ندارم...

بگم که من هیچ کاره بودم ...

بگم که هنوزم عاشقشم و براش می میرم...

اما جلوی خودمو گرفتم و با فاصله کنارش نشستم ... پریسا هم کنارم نشست و دست سردمو گرفت تو دستش ... نوژن رفت سمت شاهرخ و کنارش نشست ... اون دو نفرم کنار 2تا سرباز رو به روی ما بودن...

دلم می خواست برم تف بندازم تو صورتش و بگم خیلی کثیفی اما بدنم توانش رو نداشت ... نه اینکه نداشت ... داشت اما توان دیدن نامردی هاشون رو نداشت...

تو سالن همهمه بود...

اون طرف راهرو 2 تا مرد باهم سر زمین و پول بحث می کردن ... 

اما ما چند نفر ساکت و اروم پشت در منتظر قضاوت بودیم...

شاهرخم مثل من عوض شده بود...

شایدم نشده بود اما چیزی که می دیدم شاهرخ من نبود...

شاهرخی که من میشناختم تو این شرایط اروم نمی گرفت ... 

مثل همیشه ... داد و فریاد و رگ متورم!

اما الان همیشه نبود...

صدامون کردن 

آواره کوچه های بی کسی 42

***

فردای اون شاهرخ اومد خونه ... می خواست بیاد تو اما من درو باز نمی کردم ... در خونه داشت از جا کنده می شد ... قلبم صاف تو دهنم بود ... انقدر داد و بیداد کرد که همه همسایه ها جمع شدن پشت در و فرید به زور دکشون کرد ... اما من درو باز نمی کردم ... اون می خواست بچمو بگیره ... با این حالشم بعید نبود لگدی چیزی بهم بزنه و دیگه هیچ وقت بچه دار نشم ... درست عین 10 سال پیش که مامان و نوژن پشت در داد و بیداد می کردن ... سرم سنگین شده بود و داشت می ترکید ... هرچقدر اون داد می زد من سکوت کرده بودم و به صدای کوبش قلبم گوش می کردم ... از باز کردن من ناامید شد و دست به دامن شکستن در شد ... با ضربه اول در کمی جا به جا شد ... نباید تو میومد ... سریع رفتم دنبال کلید و پیداش کردم اما دیر شده بود ... 

با چشمای به خون نشسته اش تو چارچوب در بود ... فریدم پشت سرش بود و نگرانی تو صورت موج می زد ... از رنگ صورتم خبر داشتم ... اب دهنمو قورت دادم که گفت:

- چه غلطی می خوای بکنی؟ هان؟ مگه دست خودته که نگهداری؟ هردوتونو می کشتم

یه قدم اومد جلو و منم یه قدم رفتم عقب ... قدم دوم و دومین عقب گرد من ... 

با صدایی که لرزشش حتی از 8 ریشترم بیشتر بود گفتم:

- شاهرخ ... اروم باش ... باشه ... هر چی تو بگی ... می اندازمش ... تو فقط اروم باش عزیزم

از عصبانیتش کم نشد اما صداش پایین تر اومد و گفت:

- حالا شد ... برو حاضر شو بریم

با ترس گفتم:

- کجا؟

- سقط!

چشمام نمدار شد ... همونجا رو زمین نشستم و گفتم:

- شاهرخ ... تو رو خدا ... 

جلوم زانو زد و این بار مهربون شد ... گفت:

- تو رو خدا چی؟ هان؟ می خوای نگهش داری؟ چرا گلم؟ چرا این؟ بهت قول میدم دوباره بچه دار میشیم ... باشه؟ فقط بیا بریم بندازیمش ... کسی نمی فهمه ... ما باهم ازدواج می کنیم ... هرچندتا که تو بخوای بچه دار میشیم ... خوبه؟ فقط اینو بیخیال شو

- اگه دیگه بچه دار نشم چی؟

- کی گفته؟ مگه دکتر الکی می برمت؟ میریم بهترین دکتر تهران ... خوبه؟ پاشو عزیزم 

- یکم بهم وقت بده ... امروز نه!

دوباره عصبی شد و گفت:

- که چی بشه؟ که بزرگتر بشه و نشه هیچکاریش کرد؟ که دلبسته تر بشی؟ هنوز نیومده داری واسش بال بال می زنی ... وای به حال اینکه بزرگترم بشه

اشکامو پاک کردم و گفتم:

- نه شاهرخ فقط 1 هفته ... قول میدم

بی حرف زل زد تو چشمام ... منم نگاهم تو نگاهش بود که صورتشو نزدیک کرد و پیشونیمو بوسید ... دستمو گرفت و بلندم کرد ... تو اغوشش خودمو جا کردم و هق زدم ... من این بچه رو با رضایت این مرد می خواستم ... اگه رضایت نمی داد مثل اجل معلق می شد برام و هی تو سرم می زدش ... اون وقت این بچه هم مثل من طعم پدر واقعی رو نمی چشید ... باید راضیش می کردم ... اما چطوری؟ این ببر وحشی چجوری رام می شد؟ چجوری راضی می شد؟ اصلا می شد؟ 

منو از خودش جدا کرد و گفت:

- خانومم بیا یکم استراحت کن ... حالت اصلا خوب نیست

شده بود همون شاهرخی که دیونش بودم ... خودمو سپردم دستش که منو برد تو اتاق خوابم و روی تخت خوابوند ... خودشم بالا سرم نشست و گفت:

- چیزی می خوری برات بیارم؟

یهو هوس گوجه سبز زد به سرم و بزاق دهنم شروع کرد به فوران کردن ... گفتم:

- گوجه سبز می خوام

چشمکی زد و باشه ای گفت ... از جاش بلند شد و صدای حرف زدنش با فرید اومد که همه چی خوبه و می تونه بره ... صدای تق و توق درو جا انداختنش اومد و بعدم صدای باز شدن دریخچال ... از جام بلند شدم و رفتم تو پذیرایی ... گفت:

- میاوردم ... چرا بلند شدی؟

نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش ... دوباره پریدم تو بغلش و گفتم:

- خیلی دوست دارم عشقم

بوسه ای روی گونه اش گذاشتم که لبامو به بازی گرفت 

بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و رفتم سمت ظرف گوجه سبز که هنوز تو دستش بود ... ازش گرفتم و گفتم:

- اون نمکو از تو کشو بده

کشو رو کشید بیرون و نمکدون رو داد دستم 

دونه دونه رو همشون نمک می زدم و با 2 تا گاز می خوردمشون ... اولی ... دومی ... پنجمی ... شاید دهمی که ظرفو از زیر دستم کشید و گفت:

- بسه ... چه خبرته؟

از دستش گرفتم و از دهنم پرید:

- من دو نفرما!

چپ چپ نگاهم کرد و منم دیگه حرفی نزدم ... 

به خوردنم ادامه دادم که حس کردم هر چی خوردم مثل فنر داره میاد بالا ... ظرف گوجه سبزو ول کردم و دستمو گرفتم جلو دهنمو پریدم تو دستشویی ... شاهرخ با نگرانی دنبالم اومد و گفت:

- چی شد یهو؟

با دیدنم وضعیتم گفت:

- هی بهت میگم نخور گوش نمیدی که!

چقدر غر می زد ... 

چهار پنج تا اوغ زدم و اومدم بیرون که دیدم گوشیم تو دستشه ... با دیدنم گوشی رو گذاشت رو نزدیک ترین میزی که اونجا بود و اومد سمتم 

- خوبی؟

سر تکون دادم که گفت:

- به خاطر بچه است؟

بازم سر تکون دادم که گفت:

- همیشه اینطوری میشی؟

سرم گیج می رفت ...

مگه چند وقتم بود که همیشه اینطوری بشم؟

رو یکی از مبلا دراز کشیدم و گفتم:

- همیشه نه ... چند روزه یکم بیشتر شده

- می خوای بگم شهگل بیاد پیشت؟

- مگه می دونه؟

چشماشو جمع کرد و گفت:

- اخ ... اصلا حواسم نبود ... کیا میدونن؟

- شیوا

- فقط؟

سر تکون دادم که گفت:

- خب بگو بیاد 

- کار و زندگی داره ... الاف من که نیست

- شمارشو بده من باهاش حرف میزنم

چشمامو بستم و گفتم:

- تو گوشیم هست